اعتماد: بیراه نیست اگر بگوییم ادبیات فرانسه یکی از غنیترین ادبیاتهاست و از دیرباز سرچشمه الهام و منبع تولید اندیشه و انتقال آن به کشورهای دیگر بوده است. نویسندگانی همچون «گی دو موپاسان»، «مولیر»، «امیل زولا»، «گوستاو فلوبر»، «بالزاک»، «مارسل پروست» و... باعث درخشش ادبیات فرانسه در جهان شدهاند و هماکنون نیز شاهد نویسندگانی همچون «آلن روب گریه» در فرانسه هستیم که با وجود جدا شدن از شکل کلاسیک آن، قدرت و قدمت ادبیات فرانسه را به رخ میکشد.
با اصغر نوری که یکی از مترجمان فعال زبان فرانسه است درباره ادبیات این کشور و تاثیرش در ادبیات و اندیشهای که در ایران شکل گرفته است به گفتوگو نشستیم. او معتقد است ادبیات فرانسه از دیرباز درونیتر از ادبیات هر سرزمین دیگری بوده است. با او همچنین، درباره تغییر و تحولات ادبیات فرانسه، بعد از دهه هفتاد و تأثیر ادبیات عینی امریکا و رئالیسم جادویی کشورهای امریکای جنوبی صحبت کردیم.
در بخشی از این سخنان صحبت از غولهای
ادبی به میان آمد که به نظر میرسد در جامعه امروز ما هرگز به وجود نخواهند آمد.
برای مثال کشور فرانسه هرگز یک «مارسل پروست» دیگر را به جهان معرفی نخواهد کرد و
همین طور «داستایوفسکی» دیگری از روسیه برنخواهد خاست. اینگونه به نظر میرسد که
رسالت ادبیات با گذشته، تفاوت زیادی کرده است. امروز از نویسنده انتظار نمیرود که
در همه رشتهها
صاحبنظر باشد، همین که او بتواند عمل نوشتن را به درستی انجام دهد، کار بزرگی کرده
است.
گفتوگوی «اعتماد» با این مترجم و کارگردان تئاتر را در ادامه بخوانید.
ترجمه از دیرباز انتقالدهنده فرهنگ و اندیشه به کشور ما بوده است به خصوص زبان فرانسه. پیشینه این زبان و تأثیر آن در ادبیات و اندیشه ما به کجا برمیگردد؟
در دوران قاجار دانشجویان زیادی را که
برای
نخستین بار به خارج از کشور میفرستادند، مقصدی که انتخاب میکردند فرانسه بود. همین
طور نخستین متنها از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شده است و نخستین برخورد ما
با هنر و ادبیات مدرن از طریق متنهای فرانسه بوده است. نخستین نمایشنامههایی که
در ایران اجرا شد، اقتباسهایی بود از آثار مولیر که امثال آخوندزاده این کارها را
انجام دادند. همین طور محمدعلی جمالزاده به سبب دانستن زبان فرانسه داستاننویسی
به شیوه غربی را وارد کشور کرد. همینطور صادق هدایت به عنوان پیشرو در ادبیات
داستانی، فرانسه میدانسته و همچنین تأثیر زندگی در این کشور و دانستن زبان را بر
آثار او میبینیم.
در شعر نیز قبل از نیما، بهجت را داریم که زبان فرانسه را میدانسته. نیما یوشیج هم با زبان فرانسه آشنا بوده و تحت تأثیر این زبان شعر را به میان آورد. تاثیرات زبان فرانسه بر اندیشه و ادبیات ما ادامه پیدا میکند تا زمانی که زبان انگلیسی هم به آن اضافه میشود.
اندیشهای که از طریق ترجمه منتقل میشود به چه شکل میتواند به ما بیاموزد؟ منظورم این است که در ادبیات چطور میتوانیم از تکنیکها و روشهای مختلف نویسندگی، از طریق ترجمه آثار بیاموزیم؟ این آموزش در آثار فلسفی به چه شکل است؟
امروز که نگاه میکنیم، میتوانیم مساله را به دو قسمت تقسیم کنیم؛ یکی ترجمه نظریه که صرفاً آموزشی است. زمانی که یک کتاب فلسفی، جامعهشناسی یا نقد ادبی ترجمه میشود، نوعی انتقال مستقیم معلومات و اندیشه، از زبانی به زبان دیگر صورت میگیرد که در طول زمان بر شکلگیری اندیشههای نو، تحت تأثیر اندیشههای غربی، تاثیرگذار است.
البته ترجمه مسائل نظری به این معنا نیست که از آن اندیشهها تقلید میکنیم، بلکه از آن اندیشه متد میآموزیم که تا بتوانیم خودمان را پیدا کنیم و از الگویی که پیش از این کار شده را برای بیان اندیشههای خودمان استفاده کنیم.
اما مساله در ادبیات کمی فرق میکند. وقتی یک رمان میخوانیم، هدف یادگیری چیزی نیست و تأثیر ابتدایی ادبیات سرگرمی است. در واقع هرکسی به فراخور سلیقه و سوادش یک سرگرمی پیدا میکند. هدف اول مخاطب سرگرمی است.
اگر ادبیات را سطحبندی کنیم ادبیات سادهای داریم که صرفاً هدفش سرگرمی است که به عامهپسند موسوم شده است که من چندان با این عنوان موافق نیستم. اما کتابهایی هم هستند که مسائل را عمیقتر نگاه میکنند. نویسنده این رمانها انسانی است با یک جهتگیری خاص و آشنا با مسائل جامعه خودش. ما از طریق خواندن آثاری خوبی از یک نویسنده فرانسوی، جامعه فرانسه را میشناسیم و با طرز فکر و زندگی یک فرانسوی آشنا میشویم و در آن نکاتی کشف میکنیم که میبینیم چقدر شبیه به فرهنگ ما است و این باعث ارتباط ما با جامعه میشود.
مخاطب این رمانها مردم عادی هستند که کارشان صرفاً ادبیات نیست بلکه به عنوان کالایی با آن سروکار دارند در کنار اینها بخش کوچکی از مخاطبان، نویسندگان یا کسانی هستند که در آینده میخواهند نویسنده شوند.
در واقع ترجمه به نوشتن داستان و رمان به شیوه مدرن در ایران کمک کرده است و این آموزش همچنان ادامه دارد و نویسندگان حین خواندن آثار ترجمه، با تکنیکها و برخوردهای تازه و مدیومهای داستان و رمان آشنا میشوند. کسی انکار نمیکند که ادبیات داستانی ما به کمک ترجمهها به وجود آمده است.
ادبیات امروز فرانسه در یک نگاه کلی بیشتر به چه مسائلی میپردازد؟ جایگاه انسان در این ادبیات کجاست؟
انسان همیشه نقطه محوری ادبیات بوده و خواهد بود. وقتی تاریخ ادبیات فرانسه را مطالعه میکنیم با تغییرها و فراز و فرودهای زیادی روبهرو میشویم. در واقع یکی از مهمترین ویژگیهای این ادبیات، پیوند بسیار محکمی است که با فلسفه و اندیشه دارد. رمانهای فرانسوی عموماً رمانهایی درونی هستند تا عینی. رمان مزیتی دارد که چیزهای دیگری که میتوانند رقیب رمان باشند؛ مانند تئاتر و سینما ندارند. در رمان میتوانیم درون آدمها را ببینیم. فیلمساز زمانی که میخواهد درون یک شخصیت را نشان دهد، نشانههایی را قرار میدهد تا به وسیله آن به درون شخصیت برسیم اما ادبیات دنیای بیرون و درون را همزمان دارد. راوی میتواند گزارشی از بیرون و کنشهای شخصیتها بدهد اما این امتیاز را هم دارد که وارد فکر و درونشان شده و خیلی مستقیم از چیزهایی که شخصیتها حس میکنند، سخن بگوید. در ادبیات فرانسه این بخش پررنگتر است. این ادبیات میخواهد از طریق رمان یک جهانبینی ارائه دهد. کم نداشتیم فیلسوفانی مانند آندره ژید، ژان پل سارتر، مارسل پروست و... که رمان مینوشتند.
در واقع یک نظریه تازه در انسانهایی مانند «رولان بارت» به وجود آمده و کسی مثل «آلن روب گریه» میخواهد کارکرد تازه از آن بگیرد و قصههایی بنویسد که تاکید بیشتری روی خاصیت ادبیات که گزارش درون است و نه صرفاً محفلی برای قصه گفتن، دارد. در واقع این نقطه عطفی است که قصه گویی به بن بست میرسد و از دهه هفتاد به این سمت، ادبیات فرانسه بازگشت به قصه دارد. در این بازشت اتفاقات زیادی در دنیا افتاد. ادبیات انگلیسی پیشرفت کرد و ادبیات اسپانیا با صداهای تازهای مثل «مارکز» و «یوسا» خود را به دنیا معرفی کرد. ادبیات فرانسه از ادبیات عینی امریکایی که شبیه فیلم است و با «همینگوی» آغاز میشود، تأثیر میگیرد و در مقابل از سوررئال و ادبیات سرشار از تصویرهای شگفتانگیز اسپانیا نیز متأثر است. اگر تنها نیم قرن گذشته را حساب کنیم، میبینیم که ادبیات فرانسه امروز صاحب چهرههای متفاوتی است. فرانسه نویسندههایی دارد که به شیوه امریکایی مینویسند و رمان آنها گزارش بیرون است که اخیراً «ژان پل دوبوآ» را با رمان «ماهیها نگاهم میکنند» ترجمه کردم که تحت تأثیر نویسندههای امریکایی مثل بوکوفسکی نوشته شده است.
اما هنوز هم نویسندگانی مانند «پاسکال کینیار» هستند که سنت رماننویسی فرانسه را حفظ کرده و رمانهایی فلسفی مینویسند. اما نویسندهای مانند «میشل ولبک» هم تحت تأثیر رمان امریکایی هست و هم رئالیسم جادویی امریکای جنوبی. البته در این سه مدل ادبیاتی که گفتم در فرانسه جریان دارد، هنوز یک طعم فرانسوی وجود دارد که آنها را از ادبیات امریکایی و اسپانیایی جدا میکند.
به نظرمی رسد در ادبیات جهان، با اینکه همچنان آثار خوب و گاه شگفتانگیز منتشر میشوند، اما اثری از غولهای ادبیات مانند تولستوی نیست. این وضعیت در ادبیات فرانسه به چه شکل است؟ آیا میتوان امیدوار بود که از این ادبیات یک «پروست» دیگر برخواهد خاست؟
بله. دوره غولها سپری شده است و همانطور که در روس «داستایوفسکی» نداریم و در اسپانیا «مارکز» نداریم؛ در فرانسه هم «پروست» نداریم. انگار ادبیات توقعهایش را کم کرده است. در گذشته نویسنده رسالت آگاهیدهنده به جامعه را بر عهده داشت. از نویسنده انتظار میرفت آدمی متعهد به ادبیات، فیلسوفی کامل و قصه گویی قهار باشد اما امروزه رسالت ادبیات کاهش پیدا کرده است. انگار هم آدم متعهد، فیلسوف هم قصه خوب مینویسد الان رسالت ادبیات انگار کاهش پیدا کرده است. رسالت ادبیات به این مقطع رسیده است که ما از نویسنده انتظار نداریم الزاماً روشنفکر و دانشمند باشد اما این انتظار از نویسندگان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیست میرفت.
دلایل این اتفاق را چه چیزهایی میدانید؟
اگر ادبیات را چیزی شبیه علم تصور کنیم باید بپذیریم که این اتفاق گریزناپذیر است. در تمام علوم گستردگیهای ایجاد شده خارج از توان انسان است. رشته پزشکی را در نظر بگیرید، در اوایل قرن بیستم اینگونه نبود که رشتههای تخصصی پزشکی آنقدر گسترده باشد اما امروز یک پزشک تنها میتواند در یک رشته متخصص شود. این اتفاق در علوم انسانی هم میافتد. ما از نویسنده انتظار داریم فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ بداند، اما قبل از هرچیز انتظار داریم نوشتن را خوب بلد باشد و برای یادگیری نوشتن کوهی از آثار پشت سر نویسنده وجود دارد. نویسنده امروزی مجبور به انتخاب است تا وقت بیشتر را صرف تجربه بیشتر و خواندن چیزهایی شبیه کار خودش کند البته نویسنده جدی بعد از مدتی خود به این نتیجه میرسد که بدون دانستن فلسفه نمیتواند جهانبینی خوبی داشته باشد.
در همه کشورها شرایط عوض شده است. آدمی مثل «فلوبر» در قرن نوزدهم به روستای پدریاش میرود و طی پنج سال «مادام بوواری» را مینویسد. این آدم تنها از پاریس و کافههای آن گذشته است اما این انتظار اغراقآمیزی است که از نویسنده امروزی بخواهیم از تمام آنچه در جهان است بگذرد و مثل یک صوفی به نوشتن بپردازد.
نویسندگی مثل یک شغل است ولی این شغل خاصیتی دارد که گاهی تمام وقت میشود. نویسنده آدمی است که در جامعه زندگی میکند اما نویسندگی برای «پروست» یک شغل نبود، بلکه خود زندگی بود. او با مریضی زیاد و وضع جسمانی نامناسب «در جستوجوی زمان از دست رفته» را نوشت. چنین فداکاریهایی امروز وجود ندارد مگر اینکه نویسنده مانند یک زاهد زندگی کند.