نمیخواهم به حرفهای کلی و تکراری که معمولاً در چنین شرایطی از بازماندهها شنیده میشود، بسنده کنم. مثلاً بگویم استاد جوان خوبی داشتیم، انسان بزرگی که دیگر در میان ما نیست. گرچه هرچقدر هم از این تعریفها بکنیم در واقعیت صادق است و دروغ نگفتهایم و بزرگنمایی هم نکردهایم. ایشان در کار خود بسیار دقیق و جدی، به روز و همواره رو به جلو بودند و در کردارشان یکجور لطافت و گشاده رویی وجود داشت و آن انعطاف پذیری منطقی که نسبت به دیگران رعایت میکردند، در اخلاق هم نمونه و خاصشان کرده بود. در نگاه نخست شاید به نظر میرسید کمی ساکت و خجالتی باشند اما در واقع آن شرم از خجالت نبود. یکجور فروتنی، بزرگمنشی، سادگی و قناعتی در جریان بود که با عمق و غنای فکری ایشان هماهنگی کامل داشت. شرمی که ذکر کردم از آن دست شرمهایی بود که بزرگان دارند و خجالت را درواقع ما میکشیدیم که در برابر انسانی قرار میگرفتیم که مشخص بود از زمانش بهترین بهره را میبرد و با مهربانی و شوق، داشتههایش را به دیگران، به ضعیفترها، به دانشجویان و حتی به همکاران خویش خالصانه میبخشد و با دنیای بیرون از خود به اشتراک میگذارد. آخر از یک انسان یا بهتر است بگویم از یک استاد چه چیز دیگری میتوانستیم انتظار داشته باشیم؟
نمیخواهم بگویم بیماریای آل اس چیست و چکار میتواند با آدم بکند. نمیخواهم ایشان را با استیون هاوکینگ و امکاناتی که در اختیار وی قرار دادهاند تا همچنان بتواند کار کند، مقایسه کنم و به کاستیهایی که برای استاد ما وجود داشت، اشاره کنم. نمیخواهم از سختیها و رنجهایی که تقریباً میشود گفت در تنهایی کشیدند و از بی توجهیهایی که در طول شکستگیشان، به سبب مظلومیت و خویشتنداری خودشان دیدند، صحبت کنم. نمیخواهم به نحو فلسفی به «بیماری»، به «اتفاق» و «حادثه»، به «سرنوشت»، به «مرگ» بپردازم. حتی نمیخواهم به صورت لیست شده از موفقیتها و افتخاراتشان بگویم؛ یعنی آنطور که در زندگینامهها مینویسند. آخر نمیخواهم طوری حرف بزنم که بگویید آه باز فردی مُرد و حرف و حدیثها شروع شد! بلکه میخواهم چیزی از جنس خاطره برایتان تعریف بکنم. شاید داستان. داستان خاطراتی که دانشجویی از استاد خوبش، در ذهن و جانش ثبت کرده و خیلی هم خوشحال نیست که میبایست بعد از «نیستی» او، آنها را دسته بندی کند و از دنیای شخصی خودش به بیرون بیاورد تا بلکه حداقل کمی خویش را تسکین بدهد که کاری کرده و توانسته بخشی از لطف استادش را جبران کند و بالاخره با واقعیت تلخ پیش رو مواجه بشود که البته میداند هیچ کدام از این اهداف هم حاصل نمیشود! اما شاید این عمل بازگویی، گفتن آنچه تجربه شده است، به غیر نشان دادن آنچه از لابلای زندگی روزانه اصیل و نیک به نظر میرسد در راستا و از جنس همان وجود خیری باشد که در خود دکتر اکبری جریان داشت؛ یعنی انتقال آنچه خیر بوده است با بهانهی از دست دادن موجود خیری که آن خیر را به ما نشان میداده و حالا حسرتش را بر دلمان به جا گذاشته است.
اگر بتوانم. چون بسیار سخت است! میخواهم نشان بدهم چطور یک انسان میتواند به نحو مثبت و خیلی هم ساده بر زندگی انسانهای دیگر اثر بگذارد و نبودنش همانقدر اثرگذار باشد که بودنش اثر میگذارد. البته این را هم بگویم که این اثر از فقدان، این اثر از نبودن، حالا دیگر برایمان از نوع سوختن و کم داشتن و از جنس تأسف خوردن است. افسوسی که اکنون میخوریم به حال ایشان نیست بلکه اساساً به حال خودمان است. آخر مگر بخت چقدر میتواند یار آدم باشد تا در محدودهی زندگی خودش، مکانی و زمانی، با چنین افرادی آشنا بشود؟ افراد نادری که شاید خودشان هم نمیدانند نادرند. افراد عادلی که عدلشان از تعادل درونی خودشان میآید. آنهایی که توانستهاند میان اندیشه و عملشان هماهنگی تولید کنندهای ارائه کنند و حتی دیگران هم میتوانند از میوههایشان بچینند. راستش در میان دهها اساتیدی که در این سالهای تحصیلم دیدهام، شاید کمتر از انگشتان دست یافتم که چنین هوشیاری و تعهدی داشته باشند. اکثراً یا گرفتار روزمرگیها و امرار معاش میشوند و یا طوری پا به سن میگذارند که دیگر شور نخستینشان ملازم با وظیفهی فعلیشان نمیشود. خوشحالم که شخصاً این شانس را داشتم که بتوانم در طول این سالها از ذهن زیبا و مرتب دکتر اکبری استفاده کنم. آنهم از اولین روزی که وارد دانشگاه شدم تا آخرین روزی که در مقطع دکتری قصد خروج از دانشگاه را داشتم و تمام این مدت بدون آنکه بتوانم مستقیم به خودشان بگویم چه نقشی در زندگی من و امثال من دانشجو ایفا کردهاند گذشت. اتفاقاً همین حالا هم که از سر غم و احساس مسئولیت قلم به دست گرفتهام باز خود را وامدار دکتر می دانم و چه حس بدی است که حالا بعد از مرگشان باید درسها را در چنین قالبی پس بدهم.
خلاصه کنم. فلسفه علم و منطق را در مقطع کارشناسی از دکتر اکبری آموختم. جوانی هجده نوزده ساله بودم و هیچ یادم نمیرود تا چه حد از آنهمه دری که به رویم باز کرده بودند شگفت زده شده بودم و از اینکه استاد جوانی داشتیم که باعث شده بود اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم و مشارکتم را بالا ببرم. دانشجویان گرچه نسبت به سختگیریهای دکتر اکبری و نمره گرفتن از امتحانهای ایشان دغدغه داشتند اما کلاسها همیشه شلوغ بود و پر از افرادی که به صورت آزاد و از ورودیها و دانشگاههای دیگر در کلاسها حاضر میشدند و همچنین اولین استادی بودند که میدیدم «کتاب باز» امتحان میگیرند؛ که البته بعداً فهمیدم یک دام زیرکانه و استادانه است که خودم هم اول بار در آن افتادم و کمترین نمرهی تمامی سالهای تحصیل دانشگاهیام را از ایشان گرفتم؛ اما نمره در برابر آنچه دریافت میکردیم واقعاً هیچ و بی اهمیت بود. این نیز درس دیگری بود که خیلی زود به ما دادند. همچنین غیر از کلاسهای تعیین شده توسط خود دانشگاه، خیلی هم انگیزه داشتند کلاسهای رایگان تکمیلی خارج از برنامهی دانشگاه برایمان ترتیب بدهند که واقعاً همگی مفید و عالی بودند و شخصاً همان زمان هم نعمت یا رحمتی تلقی میکردم و تا جایی که میتوانستم هیچ کدام را از دست نمیدادم. مثل جلسات فلسفهی اجتماعی یا روش تحقیق و غیره که گه گاه، برگزار میکردند.
اولین کلاسی که به سبب تعریف دیگر دانشجویان و کنجکاوی خودم با ایشان برداشته بودم به واحدهای پیش نیاز، نیاز داشت که نگذرانده بودم. نخستین برخورد ما اینطور بود که همان جلسهی اول این موضوع را فهمیدند و با حالتی نگران و پدرانه پرسیدند آیا مشکلی در فهم مطالب ندارم؟ یادم هست ذوقی در دلم ایجاد شد. من که دختری کم سن و سال بودم و شاید کمی عجیب و دورافتاده و تازه داشتم الفبای فلسفه را یاد میگرفتم جدی انگاشته شده بودم. به صورت فردی، مورد توجه استاد قرار گرفته بودم! یادم هست پاسخ دادم: تمام تلاشم را میکنم که نهایت استفاده را از کلاس شما ببرم و آن تصویر بعدی یعنی لبخند و چشمهای روشنشان را هیچگاه فراموش نمیکنم. نمیدانید همین توجه کوچک در ابتدای راه زندگی آکادمیکم چطور شخصیتم را قویتر ساخت و نشانم داد چگونه میتوانم دانشجوی مسئولیت پذیر و حساسی باشم. یک جور احترام متقابل را تجربه میکردم.
دکتر اکبری کسی بودند که در جادهی تاریک زندگی، در خاموشی و وحشت راه تعقل، این جا و آنجا برایمان چراغ روشن میکردند که زمین نخوریم. کسی بودند که به شما احترام میگذاشتند چرا که برای خودشان احترام قائل بودند. این روند رضایت بخش دوجانبه را دیگر کجا میتوانستیم پیدا بکنیم؟
دکتر اکبری در خاطرات من کسی هستند که برای کلاس ساعت ۷ صبح فلسفه علم، از کرج با اتوبوس میآمدند و هیچ وقت تأخیر نداشتند و بارها شده بود که تنها یک نفر یعنی خود من در کلاس باشم و ایشان همانطور انرژی بگذارند و کار را جدی بگیرند که برای کلاسهای پرجمعیت دیگرشان. آن زمان من هم با اتوبوس میآمدم. صبح خیلی زود راه میافتادم و با این حال هیچ وقت تأخیر وغیبت نداشتم. نمیتوانستم چیزی را از دست بدهم و نمیدانستم همهی دانشجوها کلاس ساعت بعد را میآیند! ایشان هم چیزی به من نگفتند. یکجور هماهنگی، یک جور شوق یادگیری در میان بود. نه حرفی خارج از موضوع درس میزدیم و نه بیرون کلاس صحبتی میکردیم. فقط میآمدم سر کلاس که هرچه را میگفتند دقیق یادداشت کنم و جذب وجود خالی خودم بکنم و البته ایشان هم حتماً علاقه و شوق یادگیری من را متوجه شده بودند و گمان میکنم ترجیح میدادند حتی اگر یک نفر دارد میآموزد، بیاموزانند و به جزآنکه از اطلاعات دقیق و روشنگریها و تحلیلهای اصیل سرشار بودند و حکم دروازهی ورودی به دنیای علم را برای دانشجویان ایفا میکردند، آنچه برایم شخصاً ارزش تازهای داشت همین مسئولیت پذیری و تعهدشان به دانشگاه و فلسفه و علم بود که سعی در به اشتراک گذاشتن آن نیز داشتند.
زمانی که شنیدم از دانشگاه تهران شمال به علوم تحقیقات میروند، من هم تصمیم گرفتم آنجا ارشد بخوانم و البته به کسی نگفتم که درواقع به هوای دکتر اکبری میروم. اساتید دیگر میگفتند در آن دانشگاه بیشتر اندیشهی علمی و پوزیتیویستی حاکم است و به فکر و روحیهی اگزیستانسیالیستی شما نمیخورد؛ اما می دانید ماهها قبل از این جابجایی، خواب عجیبی هم دیده بودم: اینکه شب است. دکتر اکبر از خط کشی عابر پیاده به سمت ساختمانی بالا میرود و من هم در سکوت و با فاصله، پشت سرشان میروم. بعدها که برای ثبت نام به علوم و تحقیقات رفتم متوجه شدم ساختمان رویایم همانجا بوده و ایشان نیز همان زمان آمدهاند و رئیس دانشکده هم شدهاند. به فال نیک گرفتم. چون باوری داشتم: فکر میکردم باید بروم آنجایی که دکتر اکبری هست و بقیهی راهم را در آنجا ادامه بدهم. اگرچه با عقل و ظاهر آنچه بود جور در نمیآمد و به همین سبب هم حتی به خودشان چیزی نگفتم و طوری رفتار کردم که گویی به طور اتفاقی علوم و تحقیقات را انتخاب کرد و قبول شدهام.
اواخر ارشدم بود که مریضیشان کم کم داشت خودش را نشان میداد. آنجا هم از جلسات رایگان و دفاع پایان نامههایی که حضور داشتند بسیار استفاده کرده بودیم و یک واحد افلاتون هم داشتیم که بعد از چند جلسه دیگر نتوانستند بیایند و استاد را عوض کردند که البته دلیلش را آن زمان به ما نگفتند؛ و شاید خودشان هم دقیق نمیدانستند چه دارد میشود. صدا و بیانشان تغییر میکرد و کند میشد. اوایل ماسک میزدند اما انرژی و انگیزهشان همان بود و همانقدر فعال بودند و در دانشگاه حاضر میشدند و به روی کسی نمیآوردند که ما گمان میکردیم حتماً مسئله جدی نیست و به زودی برطرف میشود.
هیچ یادم نمیرود در مصاحبهی دکتری وقتی برای اولین بار با شدت بیماری دکتر اکبری مواجه شدم چه بر من گذشت. بعد از چند ماه به دانشگاه رفته بودم. آخرین پرسش را ایشان میپرسیدند. در حال و هوای خودم بودم که ناگهان دیدم استاد به سختی سعی دارند بپرسند دیدگاه هایدگر در مورد مرگ چیست. چند زمانی که یادم نیست چقدر طول کشید هیچ نفهمیدم و فکر میکنم فقط نگاهشان کردم. از طرفی نگران بودم با جواب ندادن آبروی خودم و باقی اساتید از جمله خود دکتر را ببرم چون از دانشجویان به نسبت قدیمیشان بودم و از طرف دیگر در آن لحظه به نظرم اصلاً مهم نبود که نظر هایدگر در مورد مرگ چه بوده و اینکه من میخواهم دکتر بشوم! استاد عزیز و نمونهی ما داشت از بین میرفت! نمیدانم شاید حتی همان اول فهمیده بودم سوالشان چیست اما خواستم که لطفاً اگر میتوانند دوباره تکرار کنند تا شاید بتوانم برای پاسخ دادن زمان بیشتری بخرم و تمرکز کنم. البته به سرعت از این کار دوباره پرسیدن هم پشیمان شدم که ناتوانیشان را برخلاف خواست و مقاومت خودشان به ابژهای تبدیل کرده بودم. حالم واقعاً بد شده بود. تحت فشار بودم. نمیدانستم آدم در چنین شرایطی بهتر است چکار بکند و چطور آرامش خودش را حفظ بکند؛ اما نهایتاً طبق معمول ابتدا سکوت کردم که شاید در نظر اساتید احمق و نادان جلوه کرده باشم. نمیدانم اما در هر صورت گمان میکنم آخر سر یک چیزهایی هم در مقام پاسخ سرهم کردم و به سرعت از آن اتاق خارج شدم. اشک در چشمانم جمع شده بود. بلافاصله پرس و جو کردم که چه بر سر دکتر اکبری آمده و گفتند ای آل اس است و پشت بندش تاکید میکردند که همان بیماری هاوکینگ است. انگار بخواهند بلافاصله امیدی بدهند که اگر او هست پس استاد ما هم میتواند باشد هرچند در سختی بیشتر بیفتد؛ اما حتی حد و درجهی این سختی برای اطرافیان و دانشجویان هم بسیار زیاد بود! میدیدیم آنهمه فکر و امید و قابلیت اینطوری کشدار و جدی و دشوار دارد از بین ما میرود و کاری هم انگار از دست کسی بر نمیآید. وقتش نبود. خودشان هم که دوست نداشتند این گرفتاریشان را به سطح کلام برسد اما شخصاً هیچ جوره نمیتوانستم ناراحتی خودم را پنهان بکنم. برای همین دیگر سعی میکردم از مسئلهی ایشان فرار کنم. جالب آنجاست که گرچه خودشان از لحاظ جسمی روز به روز ضعیفتر میشدند و اصل اتفاق هم برای وجود خودشان افتاده بود که هر لحظه هم همراهشان بود و نه ما! اما قدرت ذهنی بسیار بالایی از خود نشان میدادند که تازه اکنون میفهمم حتی آن هم درس دیگری بود که داشتند به ما میدادند.
تا اینکه درست همان روز آخری که به سبب وضعیتشان از ریاست دانشکده کناره گرفته بودند، من هم رفتم تا آخرین امضا را بگیرم. میخواستم دانشگاه را ترک کنم. چون در نبود دکتر اکبری شاهد آشوبی در دانشکده بودم که تحملش برایم در مقایسه با نظمی که پیش از این حاکم شده بود، بیش از حد سخت به نظر میرسید. همه چیز کیفیت خودش را از دست داده بود و انگار باقی اساتید هم بی حوصله شده بودند. یک چیز اساسی کم آمده بود.
آن روز در اتاق کارشان با فردی نشسته بودند و با اینکه به سختی هم میتوانستند بنویسند اما باز هم داشتند هرطور که شده آن دانشجو را راهنمایی میکردند! وارد که شدم با ایما و اشاره و لبخند همیشگی گفتند که من دیگر رئیس نیستم. من هم گفتم لطفاً اگر میتوانید امضا را بکنید و آخرش هم آرام اضافه کردم برای ما که رئیس شمایید. آنها شنیدند و هر سه لبخند زدیم.
پیش از سفرم هم تنها یک بار توانستم به اتفاق بعضی از دوستان دانشجو و دو سه نفر از همکاران و اساتید به عیادتشان بروم. همه صلاح دیده بودند طوری رفتار بکنند که گویی چیزی نشده و درست میشود. یکجور انکاری که شاید خود دکتر از دیگران طلب میکردند. فضا را در یک حد معمولی شاد و ساده گیرانه نگه داشته بودند. با آنکه دکتر اکبری دیگر حتی وضعیت سابق را هم نداشتند که بشود کمی حدس زد چه میخواهند بگویند و نمیتوانستند حرف بزنند اما هرکسی که در منزل ایشان حرفی میزد انگار مستقیماً با خود دکتر حرف میزد و پاسخ هم میشنید. انگار همه توانسته بودند با این چالش دردآور کنار بیایند. همه به غیر از من؟ به یک دشواری ناگفتنی سعی میکردم آن سایهی ناعادلانهی مرگ را هرطور که شده تحمل بکنم و جلوی اشکم را بگیرم که دیگری و مخصوصاً خود دکتر اکبری نبیند. داشتم فکر میکردم شاید بهتر بود اصلاً نمیآمدم. پر از تضاد و تناقض شده بودم. وقتی باید میرفتیم یک به یک میرفتند سمت استاد تا خداحافظی کنند. نوبتم که شد به ایشان گفتم بعد از شما دانشگاه دیگر دانشگاه نشد. لطفاً همینطوری سعی کنید خوب باشید که خوب هم بشوید و برگردید. من هم فعلاً دارم میروم اما با امید. فکر کنم ناراحت شدند. حالت صورتشان عوض شد. چیزی گفتند که نفهمیدم. تکرار کردند و باز نفهمیدم. به خودم لعنت میفرستادم که چرا نمیتوانم مانند بقیه از این چالش ناراحت کننده بگذرم. حتی خود ایشان هم گویی میتوانستند لحظاتی گذر کنند اما من بدجوری گیر کرده بودم و روانی رنج میکشیدم. اگرچه لحظات آخرین دیدارمان بازهم پایانی از جنس لبخند داشت. لبخند میزدیم و میرفتیم. مجبور بودیم برویم. چکار میتوانستیم بکنیم؟ واقعاً جالب بود که ما رفته بودیم مثلاً روحیهی استادمان را به وقت بیماری تقویت کنیم در صورتیکه خود ایشان این کار را برای انجام دادند! بعد از آنهم مدتی دوستان عزیز میرفتند و به درخواست خود دکتر برایشان کتاب میخواندند و اعتراف میکردند باز هم این ما هستیم که داریم از وجود ایشان استفاده میکنیم و یاد میگیریم. حتی زمانی که نه میتوانستند حرف بزنند، نه بنویسند و نه تکان بخورند و نه از خیلی از امکاناتی که برای ما داشتنشان طبیعی و عادی جلوه میکند و از ابزارهای طبیعی که نیاز هر موجود زندهای است! استفاده بکنند! چنین روحیه و بودنی به نظرم خیلی عجیب و در عین حال درست میآمد.
البته یادم میآید خودشان به داستانهایی که بعد از مرگ، پیرامون متفکران و افراد بزرگ می گویند، یا حتی به خواندن تاریخ و زندگی نامهها چندان علاقهای نداشتند. آنچه بیشتر برایشان مهم بود متن فلسفه و علم بود؛ دقت و پیگیری، حق و حقیقت، واقعیت، مطالعه و جستجو بود؛ اینکه چطور میشود فهمید و چطور میشود فهماند. برای همین هم همیشه سر اصل مطالب میرفتند و البته این رک بودن ذرهای به بی اخلاقی نزدیک نمیشد. هنری بود که ایشان داشتند. دکتر اکبری با ظرافت کم نظیر خودش کار، تفکر و اخلاق را کنار هم جفت و جور کرده بود؛ و این روشنی و صداقت و درستکاری از چشمهای روشن و بیان مخصوص گرمش پیدا بود؛ و چقدر دردناک بود که میدیدیم کم کم تواناییهایشان را از دست میدهند. شنیدن صدای ضبط شدهی کلاس هاشان چقدر دردناک است و در عین حال باز هم میآموزاند. صدایشان میرفت...دستهایشان...چشمهایشان...تمام ابزارها، تمام آن چیزهایی که به وسیلهی آنها خیر و آگاهی اندوخته بودند و به دیگران منتقل کرده بودند داشت از بین میرفت آن هم به یک اتفاق؛ به علت یک بیماری که معلوم نبود از کجا آمده! به چیزی که از دسترس انتقام گیری همهی ما خارج بود. ما نمیتوانستیم بپذیریم که برای چنین انسان فعال و مفید و جوانی سرنوشتی چنین رقم خورده باشد. حتی در آن حال نیز نگران دیگران بودند تا از وضعیتی که ناخواسته در آن افتادهاند کسی رنج نکشد. نگران بودند زجری که میکشند را به دیگری منتقل نکنند. تا جایی که از بیرون مشخص نمیشد اینطور نشان میدادند که حالشان خوب است یا به زودی خوب خواهند شد؛ و خیلی طول کشید فکر میکنم یکی دو سالی شد تا اینکه ما را برای ملاقات بپذیرند. حتی مطمئن هستم همین را هم برای خود ما انجام دادند. میدانستند حتی در چنین شرایطی هم میتوانیم از ذهن روشنشان استفاده کنیم و خود این اتفاق و نحوهی رؤیایی با این بلا از جانب ایشان چیزهای زیادی یادمان میدهد. چقدر از آزادی صحبت کرده بودند. چقدر همیشه امید را نشانمان داده بودند و آن را با متانت، بدون هیچ چشم داشتی به اطرافیان خودشان منتقل کرده بودند. چقدر گفتیم و می گوییم و خواهیم گفت و باید بگوییم که حیف شد. چقدر باید حسرت بخوریم و بکوشیم بر روی جای خالیها، مرهم بگذاریم؟ این یک فقدان کلیشهای نیست که زود هم فراموش بشود. هم جنس از دست دادن اعضای خانواده یا آشنا و فامیل یا فلان هنرمند هم نیست. چیزی است از جنس رنج کشیدن شاگرد از رنجی که استادش برده است. آه سرد جاودانهی اوست که بی زمان و مکان کشیده میشود. مثل آن آه است.
تا آنکه خبر آمد: متاسفانه استادمان دیگر در میان ما نیست. راستش فکر نمیکردم بعد از مواجهه با آن همه شوکهایی که نسبت به ایشان داشتیم باز هم از خبر فوتشان این چنین در شوک فرو بروم. آخر انسانهای بزرگ با بودنشان بخش بزرگی از آدم را پر میکنند و با نبودنشان بخش بزرگ دیگری را خالی؛ اما چه میماند؟ حالا گویی فقط آموزهها و خاطرهها...خاطرهی لبخند و هوشیاری و امید و نوری که جادههای عقلمان را روشن میکرد.
اما حالا دیگر وظیفهی ما شاگردان است تا آنچه استاد زود از میان رفتهمان میخواست پی بگیرد تا جایی که در ظرفیتمان باشد دنبال بکنیم و آنچه درست و حقیقی یافته بودند را به دیگران منتقل کنیم. البته که ایشان همان یکی بودند و حسرت ما هم دقیقاً از چنین واقعیتی است؛ اما امید داشتن و تلاش کردن و تأمل و بررسی و برقراری هماهنگی میان علم و اخلاق و در یک کلام انسان بودن یا شایدم ابرانسان بودن یا شاید همان خواستنش چیزی بود که دکتر اکبری را دکتر اکبری کرده بود. حالا ما شاید بتوانیم چراغ به دست بگیریم و مسیر مقدس اندیشه را در نبود ایشان روشن نگه داریم. فکر میکنم همین را از ما میخواستند. آخر استاد خوب ما همیشه لبخند به لب داشت. حتی زمانی که دیگر کنترل ماهیچههای صورتش میرفت که دیگر در اختیارش نباشد.
یادشان گرامی...
راهشان پایدار...
اردیبهشت ۹۶