«کبوترهای ایلیا» مجموعهی هجده داستان از نویسندگان آلمانی زبان است که با گزینش و ترجمهی کتایون سلطانی به چاپ رسیده است. این کتاب را نشر افق در ۲۲۷ صفحه و به قیمت ۱۵ هزار تومان منتشر کرده است.
در نوشتهی پشت جلد کتاب میخوانیم: کبوترهای ایلیا برگزیدهای از بهترین داستانهای ضدجنگ در ادبیات معاصر آلمانیزبان است. در این مجموعه آثار شاخصترین نویسندگان آلمان و اتریش گرد آمدهاند. این داستانها تأثیر جنگ در زندگی و سرنوشت مردم کشورهای درگیر در جنگ جهانی دوم و خشونت آلمان نازی را به تصویر میکشند. کتایون سلطانی این داستانها را از میان کتابها و منابع متعدد ادبی آلمان انتخاب و ترجمه کرده است.
نویسندگانی که داستانهای آنها در این کتاب منتشر شده عبارتند از: هانس بندر، گودرون پازوانگ، ولفگانگ بورشرت (سه داستان)، ولف دیتریش شنوره (سه داستان)، کلاوس کوردون، هربرت تساند، پاول شالوک، هانس لیپینسکی گوترزدورف، ماری لوئیزه کاشنیتس (سه داستان)، هاینریش بل (دو داستان) و پاول آلوردز. مترجم دربارهی هر یک از نویسندگان اطلاعاتی فشرده را نیز ارائه کرده که ما را پیش از مطالعهی داستان با زندگی و جهان فکری وی آشنا میکند.
برای آشنایی با لحن و زبان مترجم بخش آغازین داستان «سرزمین بیگانه» اثر ماری لوئیزه کاشنیتس را نقل میکنیم: «این روزها در مورد پدیدهی ترس زیاد صحبت میشود، ناآرامی وصفنشدنی که عین بختک سرت هوار میشود و تو را در وضعیتی ناگوار قرار میدهد. آره، وضعیتی ناگوار که بههیچوجه هم زودگذر نیست. زمانی که ترس بر آدم غلبه میکند، تقریباً مثل این است که توی تاریکی نشسته باشی، با پوستی که گزگز میکند و موهایی که سیخ شدهاند، آن هم در حالیکه هیچ چیز بهخصوصی هم نیست که بخواهی ازش بترسی، ولی حس میکنی همه چیز غیب شده. دیگر نه از کفِ اتاق خبری هست نه از دیوارها، فقط و فقط تو نشستهای روی صندلی، با انگشتهای منقبض و مویی که از ترس سیخ شده است... البته اینطور نیست که چیزهای دور و برت راستیراستی از بین رفته باشند، نه. فقط بیگانه و ناآشنا میشوند برایت و همانقدر که معنی و مفهومشان را از دست میدهند، شکلشان هم مبهم و کجوکوله میشود. یکهو حس میکنیم توی چهاردیواری خودمان وهم و خیال احاطهمان کرده، مهی غلیظ دورمان را گرفته، چیزی مثل هیچ...» (صص ۱۸۶، ۱۸۷).
داستان «بازگشت مرگبار» هم اینطور شروع میشود: گلولههای آتشین مسلسل از عقب خورد به پشتش: تق، تق، تق، درست مثل سنگریزه. تلوتلوخوران چند قدم یکوری رفت. ساکت ایستاد. گیج و گنگ شده بود. حس میکرد چاقویی داغ دارد به زور میرود توی تنش. بعد با یک فریاد بلند خودش را پرت کرد روی زمین. از بالای سرش صدای رگبار بعدی را شنید، صدایی با طنین گوشخراش در آسمان شب. از زمین صدای دامبودومب بلند میشد. کمی دورتر، تانکها از خط اول جبهه راه افتاده بودند به سمت سربالایی سمت راست. الفیر، سرباز جوان، پاها را جمع کرد طرف شکم و دستهای کرخت و سنگینش را با احتیاط کشید به پشتش. بعد انگشتها را فرو کرد توی سوراخهای اونیفورم پارهپارهاش و فهمید از بدنش خون میرود. مدتی باز ذهنش فعال شد و جملهای بهخصوص به مغزش فشار آورد: «خدا کند به دل و رودهام نخورده باشد.» این جمله را چندین و چند بار توی دلش تکرار کرد ولی بعد باز فکرش از کار افتاد. روبهرویش، آن دور دورها، لکهای روشن دید. خانهای در آتش میسوخت. الفیر قبلش داشت میدوید سمت همان خانه که یکهویی بهش گلوله خورد...» (صص ۱۲۲، ۱۲۳).