مشهور است که فلسفه از معنای چیزها میپرسد؛ یا حتی از خودِ معنا. اما در باب معنای آنچه خود از معنا میپرسد چه میتوان گفت؟ آیا میتوان انتظار پاسخی صُلب و قطعی به پرسش از معنای فلسفه داشت؟ با دکتر اردبیلی معنای فلسفه را در متن تاریخ فلسفه، در پیوستارش با علم و اسطوره، و، مهمتر از همه، در نسبتش با حقیقت به بحث نشستهایم. محمد مهدی اردبیلی فارغالتحصیل دکترای فلسفه از دانشگاه تبریز است و به پژوهش و تدریس فلسفهی غرب در دانشگاههای علامهطباطبایی و هنر تهران اشتغال دارد. از ایشان آثار متعددی اعم از تألیف و ترجمه، به ویژه در حوزهی فلسفهی هگل، منتشر شده است.
معنای فلسفه چیست؟ وقتی از معنای فلسفه حرف میزنیم آیا به عنوان رشتهای درسی در حوزهی علوم انسانی از معنای آن حرف میزنیم، مثلاً همانطور که از معنای جامعهشناسی حرف میزنیم، یا مرادمان همان است که وقتی از معنای هر چیز دیگر میپرسیم مراد میکنیم؛ یا که اصلاً منظور چیز دیگری است؟
اولاٌ خود پرسش از معنای فلسفه پرسشی فلسفی است؛ یعنی شما با یک رویکرد فلسفی به سراغ معنای فلسفه میروید. از پیش چیزی به نام «فلسفه» نداریم. من اینجا نمیخواهم وارد بحث مهم معنا بشوم چون خودش بحث مستقلی است. اینکه اصلاً معنا چیست، و اینکه آیا میشود معنایی ارائه داد؟ قبلاً وقتی از تعریف صحبت میکردیم، شاخصهایی لحاظ میشد؛ مثلاً میگفتند تعریف باید جامع و مانع باشد، یعنی جامع افراد و مانع اغیار. به این معنا، امروز دچار بحران تعریفایم. نه فقط فلسفه یا جامعهشناسی، بلکه حتی از چیز سادهای مثل انسان هم نمیتوانیم تعریف درستی ارائه بدهیم؛ یعنی مرزهایی در اینجا هست که نمیدانیم با آنها چه کنیم. اگر مثلاً بگوییم انسان حیوان ناطق است آن وقت اگر انسانی اصلاً نطق یا عقل نداشته باشد چه؟ اگر انسانی با فلان سندررم به دنیا آمده باشد و چند سال زیر دستگاه زنده باشد و بعد بمیرد، انسان نیست؟ جرئت بسیار میخواهد گفتن اینکه او انسان نیست و ما را به نوعی فاشیسم سوق میدهد. اگر هست چطور انسان را تعریف کنیم که این فرد هم در آن جایی داشته باشد؟ او شاید از تمام جهات به حیوانات یا حتی نباتات نزدیکتر باشد، اما به هر حال انسان است. این بحران تعریف است. یعنی ما مرزهای مشخص و تخطیناپذیری نداریم. حالا اگر بخواهیم در مورد معنای فلسفه حرف بزنیم وضع بغرنجتر هم میشود. فلسفه ماهیتاً چیز ملموسی نیست، اصلاً چیز نیست و چون چیز نیست یعنی شیء ملموسی نیست، در فهم و معنا و تعریف آن دچار مشکلات بسیار جدی هستیم. از طرف دیگر، برخی حوزهها، مانند هنر یا فلسفه ماهیتاً مرزشکن هستند. یعنی تخطی از مرزها و هنجارها و چهارچوبها جزو رسالتشان است. حالا چه کنیم؟ مرزها را رها کنیم و باز عمل کنیم؟ این هم نمیشود. دقت کنید که اگر ما برای اجتناب از این مشکل، معنا را آنقدر گشاد کنیم که هر چیزی در آن جا بشود، در آن صورت، خود معنا از دست میرود. اگر هم آن را ببندیم که به شکلی از فاشیسم ختم میشود. مسئله بسیار جدی است. وقتی میگویید معنای فلسفه چیست، باید همهی این ابعاد را در نظر بگیرید. حالا من میگویم وارد این بازیِ تعریف سقراطی نشویم. چون گرفتارمان میکند و تا آخر دور خودمان میچرخیم و نتیجهای که میخواهیم نیز حاصل نمیشود. بحث ما فلسفه است و به همین دلیل میشود از منظر دیگری به فلسفه نگاه کرد. از این منظر که «فلسفه از کجا آمده است؟» و «از کی ما چیزی در تاریخ دیدیم که به آن گفتیم فلسفه؟» ببینیم آنجا چه اتفاقی افتاده است. فهمی که من از این داستان دارم این است که فلسفه از یونان یا دستکم حوزهی یونانی در قرن پنج یا شش قبل از میلاد آغاز میشود. آنجا اتفاقی میافتد که به آن گذار از موتوس (mythos) به لوگوس (logos) میگوییم؛ یا گذار از اسطوره به عقل یا شناخت یا تبیین عقلانی. آنجا چه اتفاقی افتاده که چیزی به نام فلسفه شکل گرفته است؟ نمیخواهم وارد مباحث تاریخی شوم. اما میخواهم به این نکتهی مهم اشاره کنم که من فلسفه را در همین ماهیت گذارگونهاش میفهمم. فلسفه از نظر من اصلاً چیز نیست که بپرسیم چیست؛ بلکه یک عمل یا یک شیوهی زیست است؛ ماهیتی گذارگونه و حرکتی جوهری دارد، که یعنی گذار از اسطوره به عقل. جریان این گذار از اسطوره به تبیین عقلانی چیست؟ اسطوره اولین واکنش ماست به حیرتمان در جهان. اسطورهسازی یعنی داستانگویی. مثلاً اگر من بپرسم که این جهان چیست، شما در پاسخ داستانی میگویید: مثلاً جهان از فلان نقطه آغاز شد، آخرش به بهمان جا میرسد و از این قبیل داستانها. یعنی انسان حیوانی قصهگوست. خب، تا یک سطح ما این داستانی که کاهن معبدمان، شمن قبیلهمان، مادربزرگمان یا دیگران گفتند را باور میکنیم و به زندگی بر اساس این باورها ادامه میدهیم. این میشود وضعیت حاکمیت اسطوره در ادیان ابتدایی. اما اگر کمی به این داستانها فکر کردیم و در ذهنمان پرسشهایی شکل گرفت، و از این داستان پرسیدیم که «چرا»؟ آنگاه ما وارد «تلاش برای تبیین عقلانیِ اسطوره» شدهایم و این همان گذار از موتوس به لوگوس است. اینجا فلسفه شروع میشود. اگر بخواهیم بفهمیم که فلسفه چیست باید بفهمیم که این گذار چگونه اتفاق افتاده است و این گذاری است که همچنان ادامه دارد و تمام نشده است.
در مورد ابعاد مختلف این گذار برای ما بگویید. اینکه چرا چنین گذاری ضروری شد و تفاوت این دو تبیین به واقع چیست.
این سؤال شما دو وجه دارد. یکی وجه تاریخی: یعنی چه اتفاقی باعث شد که مثلاً در فلان قرن در یونان فلسفه شکل بگیرد؟ من واقعاً توان پاسخ به این سؤال را ندارم. در واقع سوادش را ندارم. میتوانم یک سری دلایل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و حتی جغرافیایی و طبیعی برایش ذکر کنم، اما همهی اینها تقلیلگرایانه خواهد بود و بحثی مفصل و مستقل با افراد دیگری را میطلبد. اما من از منظر فلسفهی تاریخ میتوانم وارد موضوع شوم. مسیر حرکت تاریخ مشخص است. سؤال این است که چه چیزی تاریخِ جهان را به پیش میبرد؟ چه چیزی باعث تغییر در وضعیتی ثابت میشود، چه چیزی باعث میشود این وضعیت تغییر کند و تبدیل شود به وضعیتی دیگر و باز وضعیتی دیگر. مگر نه این که من به این تغییر وضعیتها میگویم تاریخ؟ اگر بتوانم به این سؤال جواب بدهم، آن وقت میتوانم به این مسئله بپردازم که چه چیز باعث شد گذارمان از موتوس به لوگوس را آغاز کنیم. البته هر فرد با رویکرد خاص خودش وارد بحث میشود. این نکتهی بسیار مهمی است: ما هیچ گونه تفسیری یا تعریف یا فهم بیطرفانهای نداریم. ما همیشه از یک موضع مشخص یا سنت فکری خاص خودمان به امور مینگریم. فرقی نمیکند باسواد باشیم یا بیسواد، تفکرمان فلسفی باشد یا عرفی و عوامانه. اصلاً تفاوت روایتهای ما به سنت فکری و تجاربمان برمیگردد. پس من میخواهم با سنت فکری خودم در مورد حرکت تاریخ صحبت کنم. بعضی از رویکردها حرکت تاریخ را برونزا تعبیر میکنند. مثلاً ارسطو میگوید «محرکی نامتحرک» تاریخ را حرکت میدهد. البته ارسطو شوق درونی ما را هم در نظر میگیرد، اما هر چه بیشتر میرویم جهان ما در مقابل فعالیت الهی، منفعلتر میشود. برخی رویکردها در حرکت تاریخ گسست مشاهده میکنند. اما من اینجا موضعم متفاوت است و تا حدی به «وحدت وجود پویشی» نزدیک میشود. یعنی چیزی بیرون از جهان وجود ندارد و اگر جهان و تاریخ به پیش میرود، چیزی از درون، آن را به پیش میراند. حالا من با تأسی از هگل این موتور محرکهی درونی را تناقض مینامم. فرض کنید سیستم واحدی وجود دارد، مثلاً یک محیط اکولوژیک، یا یک مثلاً یک حکومت؛ اگر فرض کنیم که چیزی خارج از آن وجود ندارد، آنگاه چیزی که باعث تغیر این حکومت به حکومتی دیگر میشود فقط تناقضات درونی آن خواهد بود. این بسیار کلیدی است. حالا در اینجا ما با جهانِ اسطوره سروکار داریم. در اینجا هم تناقضات درونیِ خود اسطوره است که آن را به چالش میکشد و در ذهن مخاطبان و باورمندان سؤال، یا به قول دوستان شبهه، ایجاد میکند. یعنی ما داستانی دربارهی جهان تعریف کردهایم و ابتدا چندان دغدغه نداشتهایم که جمیع جهات داستانمان با هم سازگار باشند. اما به مرور امکان دارد که چون و چراهایی مطرح شوند در باب داستان. این «چرا؟» آغاز فلسفه است. تلاش برای تبیین عقلانی از اینجا میآید. یعنی من تلاش میکنم باورم را سازگار کنم، به آن شکل عقلانی و انسجام عقلانی، ببخشم. البته این به هیچوجه منتزع از شیوهی زیست من نیست. و اصلاً منتزع از این فرایند، چیزی به اسم عقل وجود ندارد. نکتهای که به نظر من بسیار مهم است و باید اینجا به اشاره کنم این است: ما تصور خامی از اسطوره داریم. ما فکر میکنیم اسطورهها خرافات و غلط هستند و باید به نفع عقل کنارشان بگذاریم. اما خود این تصور بزرگترین اسطورهی عصرِ پساروشنگری است که ما در آن به سر میبریم. اصلاً چیزی به نام «عقل» وجود ندارد. تلاش ما برای عقلانی کردن اسطوره، به نفی اسطوره منجر نمیشود، بلکه تلاشی است برای انسجامبخشی به آن و بازساختنِ اسطوره. ما از این اسطوره به اسطورهای دیگر، و بعد اسطورهای دیگر گذر میکنیم؛ یعنی اسطورههای جدید خلق میکنیم و اسطورههای قدیم را نقد میکنیم. این فرایند هیچوقت تمام نمیشود. به همین دلیل هر متفکری میآید، سعی میکند به واسطهی دست گذاشتن روی تناقضات و ناسازگاریها، متفکران قبلی را نقد کند و آنها را متهم کند که به اندازهی کافی انسجام عقلانی نداشتهاند. بعد خودش تصویری عقلانی ارائه میدهد که البته این هم دارای تناقضاتی است که متفکران بعدی آن را نقد خواهند کرد و همین داستان بارها و بارها ادامه مییابد.
منظورتان این است که این بحث تناقض در تبیین اسطورهای وتبیین عقلانی مشترک است؟
منظورم این است که تمایز ماهوی بین اسطوره و عقل وجود ندارد. یعنی اسطورهها هم دارای سطحی از عقلانیت هستند و مباحث فکری نیز بر پیشانگاشتهای اسطورهای مبتنیاند. لوگوس از موتوس جدا نیست. اما این لوگوس است که امکان مواجهه با تناقضات را دارد.
پس دارید در واقع مرز بین موتوس و لوگوس را کمرنگ میکنید!
بله، حتی کمرنگ هم نمیکنم، اصلاً هیچ مرز سفتسختی نیست. خود این مرزکشی هم اسطورهای است و البته باز ما مواجه میشویم با گرفتاریهای ناشی از هر شکلی از مرزکشی که اگر نگاهمان جزمی باشد، نه راه پیش خواهیم داشت و نه راه پس. یعنی ما دائماً با این موتوس و لوگوس یا اسطوره و عقل به شکل درهمتنیده مواجه میشویم. فراموش نکنید که لوگوس فقط عقل نیست، در یونان، نطق هم هست، منطق هم هست، شناخت هم هست، زبان هم هست. لوگوس مقولهای فرهنگی است نه منتزع. از آن طرف، موتوس هم با فرهنگ درهمتنیده است. حالا من به واسطهی همین ماهیت گذارگونهی لوگوس به موتوس است که فلسفه را ذاتاً نوعی گذار میدانم و میگویم فلسفه عمل است، زنده است، حیّ است. یعنی فلسفه حقیقتی زنده است که در زمان رشد کرده و تغیر کرده تا به الان رسیده و این داستان ادامه دارد. فلسفه خودِ آن گذار است. فلسفه الان، دستکم در این بازهای که ما مفروض گرفتیم، موجودی دو هزار و ششصد ساله است. و در این میان افلاطون و ارسطو و کانت و هگل و دریدا و ... فیلسوفان مجزایی نیستند؛ اصلاٌ خود اینها به مثابهی نقاط مجزا، در فرایند پیوستهی پیشروی فلسفه گم میشوند. بلکه فلسفه است که خود را به زبان اینها در آورده است. ما معمولاً به خاطر شکل زیست و اندیشهمان پیوستار را حقیقت نمیدانیم و نگاهمان شئانگارانه و اتمیستی است. یعنی شما این صندلی را میبینید، مرا میبینید، آن گلدان را هم میبینید؛ ولی اینها را از هم جدا میدانید، ارتباط بینشان را نمیبینید. دربارهی تاریخ و فلسفه هم همینطور است. فلسفه امری پیوسته است، دارای حرکتی جوهری است، اتصالی دارد. این اتصال در دورهای در قالب افلاطون تجلی پیدا کرده است به تناظر ارتباط موتوس با لوگوس در آن زمان؛ در دورهای در قالب ارسطو تجلی پیدا کرده، و الی آخر. اگر این گونه نگاه کنیم میبینیم که فلسفه موجودی زنده است، یک حقیقت است. ما در فلسفه هستیم نه فلسفه در اذهان ما.
با صحبتهای شما آن پیوستار را میتوان فهمید. در عین حال به نظر میرسد گسستی هم حادث شده. اتفاقی افتاده که لازم شده فلسفه متولد شود. در مورد چیستی این اتفاق گسلنده اگر ممکن است برای ما بیشتر بگویید.
من جواب خرسندکنندهای به این سؤال ندارم. یعنی اصلاً جواب خرسندکنندهای در کار نیست. سؤال این است که چه شد که فلسفه به این شکل، مثلاً در یونان اتفاق افتاد؟ هر شارح یا متفکری که در این رابطه حرف زده، از منظر خودش چیزی گفته است. اما من میتوانم صرف نظر از مباحث تاریخی، سیاسی و اجتماعی، و بیان دلایل مختلف ظهور فلسفه، از منظر خودم، بحثی دربارهی ریشههای مفهومی این اتفاق داشته باشم. البته نتیجه حتماً تقلیلگرایانه خواهد بود، اما چاره چیست؟ شاید بهرهای از حقیقت را بتوان در آن یافت. میخواهم کل تاریخ را بر مبنای نسبت وحدت و کثرت بازخوانی کنیم. اجازه دهید برای تحلیل این اتفاق، به قبل از ظهور فلسفه برویم. میدانیم که یونانیان پیامبر نداشتند. در آنجا شاعران نقش پیامبران را ایفا میکردند. مثلاً به هومر توجه کنید که هنوز زمان دقیق حیاتش بر ما روشن نیست. ما با کثرتی از منابع نیرو مواجه هستیم که به آنها خدایان میگوییم. خدایان هم انسانوارهاند و به هیچ کس پاسخگو نیستند. آنها نه تنها فضایل بلکه رذایل انسانی را هم دارند. هیچ عدالتی در جهان وجود ندارد. جهان به اصطلاح صدتا صاحب دارد که مشغول نبرد هستند. اما فلسفه به دنبال وحدت است. حتی پیش از فلاسفهی اولیهی یونان این گذار را میتوان در خود اشعار و تراژدیهای یونانی یافت. نمونهی بارز هزیود است. مثلاً در کارها و روزها یا تبارنامهی خدایان میبینید همین تغییر در تراژدی دارد اتفاق میافتد: خدایان دارند کمی منظمتر میشوند، دیگر اینطور نیست که هرکسی هر کاری دلش بخواهد بکند. در همان ابتدای کارها و روزها از خدایان طلب عدالت میشود. اینکه انسان از خدایان طلب عدالت میکند، نوعی انقلاب است. انسانها پیش از آن (و البته شاید اکثراً هنوز) از خدایان عدالت نمیخواستند. انسانها میخواهند خدایان به نفع آنها عمل کنند. این را میشود از دعاهای مختلف در تاریخ ادیان مشاهده کرد. قربانی رشوهای بود به خدایان و جلب نظر آنها برای پیشبرد امور به نفع «من». اما از جایی به بعد مفهوم عدالت الهی مطرح میشود. وقتی از خدا میخواهید به عدالت داوری کند، یعنی عدالتی هست که بر اساس آن داوری شود. یعنی قانونی در جهان هست و در یک کلام یعنی امکان دست یافتن به وحدت در اوج کثرت. این همان گذار مشهور از خائوس به کاسموس است. از جهان بیصاحب به جهان صد-صاحب و از آنجا به جهان تک-صاحب. از کثرت خدایان به توحید. ما از کثرت و درهمتنیدگی نیروها وارد وحدتی میشویم که انگار جهان صاحبی دارد. این گذار از کثرت به وحدت در وهلهی اول خودش را در گذار از کثرت خدایان به توحید نشان میدهد. رفتهرفته میبینید که مثلاً در هزیود هم یک خدا دارد قویتر میشود و هم همهی خدایان باید ذیل قوانینی عمل کنند و این رفتهرفته در فلسفههای بعد، در افلاطون، به نحوی تبدیل میشود به ایدهی خیر و ایدهی ایدهها، و بعد در ارسطو میشود محرک نامتحرک و ... تا میرسد به توحیدِ ابراهیمی-افلوطینی. میخواهم برای جمعبندی و خاتمهی این بحث آن را به میانجی ارسطو دوباره به بحث لوگوس و موتوس پیوند بزنم. ارسطو در کتاب آلفای متافیزیک از مفهوم کلیدی «حیرت» نام میبرد. او میگوید که انسان اول در مورد امور جزئی دچار حیرت شد. بعد رفتهرفته دربارهی سیارات وموجودات بزرگتر تا موضوعات عظیم دچار حیرت شد. بعد در پاسخ به اینها شروع کرد به داستان گفتن و اسطورهسازی. ارسطو در آنجا با ظرافت تمام نشان میدهد که فلسفه و اسطوره همریشهاند. وی از اصطلاحات فیلوسوفوس (دوستدار حکمت) و فیلوموتوس (دوستدار اسطوره) استفاده میکند. این نسبت میان فلسفه و اسطوره، یا همان لوگوس و موتوس، موید بحثهای قبلی ماست. حتی در خود آن داستانها یعنی اسطورهها نیز ساحتی از عقلانیت به چشم میخورد، به این معنا که ما به هر حال تلاش کردیم به جهان نوعی نظم ببخشیم. اما نظم ما در ابتدا کثرتگرایانه بود. ما به خاطر انیمیسم [زندهانگاری] در ادیان ابتدایی، به هر یک از این نیروها خدایی نسبت دادهایم. بدینمنوال، جهان پر از خدا شد و این تکثر خدایان هم خود ساحتی از گامهای اولیهی لوگوس بود، چون باید از کثرت به وحدت رسید. البته این بحثی مفصل و مستقل است که چرا برخلاف نظر برخی متفکران و عرفا نمیتوان از وحدت به وحدت رسید. همیشه باید از کثرت آغاز کرد، زیرا کثرت بالندهی تناقض است، وگرنه ما در صُلبیت پارمنیدسی درجا خواهیم زد. پاسخم را خلاصه کنم:
به هر حال، ما کثرت را تحمل نمیکنیم و میخواهیم آن را بهسمت وحدت ببریم. به همین دلیل پشت این خدایان و نیروها سعی کردیم دائماً به سمت یک خدا برویم؛ نه فقط در الهیات، بلکه حتی در خودِ فیزیک. شاید این نکته برایتان جالب باشد. مسئلهی گذار به وحدت نه فقط دینی، بلکه علمی است. فیزیک علم شناخت طبیعت است؛ و هدفش رسیدن به یک قانون و به یک فرمول دربارهی جهان است. این فرمول باید در همه جا صادق باشد. این یعنی چه؟ یعنی یک صاحب دارد جهان. یعنی یک فرمول پشت آن است. فیزیک و الهیات همزمان از کثرت به وحدت حرکت کردند. به همین دلیل فیلسوفان اولیه و فیزیکدانان اولیه در یونان یکیاند. این گذار از کثرت به وحدت آغاز هر شکلی از مواجههی ما با جهان است. به نظر من حتی قبل از آن، در دوران اسطورهای هم این گذار وجود داشته است. حالا اینکه این میل به وحدت از کجا آمده را نمیدانم. شاید بتوان آن را با خود میل بشر به بقا و اتکای آن بر مقولهی شناخت، و نیز اتکای شناخت بر یافتن (یا ساختن) قانون و قاعدهای برای جهان پیوند زد. اما ما با این میل عقلانی در قرن ۶ و ۷ قبل از میلاد وارد دوران جدیدی شدیم که البته هنوز در آن به سر میبریم.
در پاسخ به سؤال قبلی، گفتید «این ماییم که در فلسفهایم». این گفته نسبت مهمی را بین ما و فلسفه مشخص میکند. قاعدتاً طیفی وجود دارد، یعنی هم منی که از متافیزیک خودم آگاه نیستم در فلسفهام و هم فیلسوفی که فلسفهای پدید میآورد.
سؤال شما را خیلی نفهمیدم، اما نکتهای به ذهنم میرسد که خیلی مختصر عرض میکنم. من معتقدم ما حقیقتی داریم. شاید شما معتقد باشید که ما حقیقتی نداریم. آن وقت من با شما اصلاً صحبتی ندارم. البته شاید این حقیقت سلبی باشد، نیستی باشد، ذاتش نفیکننده باشد، حالا اسمش را هرچه میخواهید بگذارید: وجود یا خداوند یا روح یا جهان یا جوهر یا نیستی و .... حال بنا به نظر من که تحت تأثیر فلسفهی هگل است، این حقیقت ثابت نیست؛ شونده و، بر پایهی حرکت جوهری، در حال گذار است. پس حقیقتی زنده وجود دارد که در حال شدن و تکوین و درگیری درونی است و چیزی از بیرون به آن بار نمیشود، چون به تعبیر اسپینوزا بیرونی ندارد. اصلاً بیرونی برایش قابل تصور نیست و تا نامتناهیت ادامه دارد. حال ما هر شکلی از شناخت که داشته باشیم درنهایت موضوع اصلی ما همین حقیقت است چون چیز دیگری در کار نیست. بستگی دارد که با چه عینکی به این حقیقت نگاه کنید و آن حقیقت خود را در قالب آن عینک به شما بازنمایی کند. اگر آن حقیقت را با عینک فیزیک نگاه کنید خودش را قبلاً در قالب طبیعتِ سه بعدی و احتمالاً امروز در قالب فیزیکهای جدیدتر متجلی میکند. اگر با عینک فلسفه نگاهش کنید خود را در قالب تاریخ فلسفه متجلی میکند. پس خود فلسفه هم فینفسه حقیقت نیست، مستقل نیست؛ تجلیای از آن حقیقتی است که میتوانید از هر حوزهای به آن نگاه کنید. حال سؤال این است که وقتی فیلسوف و فیزیکدان، هر دو، در مورد جهان صحبت میکنند، آیا در مورد یک چیز صحبت میکنند یا درمورد دو چیز؟ ما به ویژه از قرن شانزدهم به بعد، یعنی در دوران مدرن، طوری علوم را از هم جدا کردهایم که انگار در مورد چند چیز صحبت میکنند. در حالی که همه در مورد یک حقیقت یا تجلیات آن حرف میزنند. بنابراین، شناخت راستین که شناخت حقیقتی است، از بطن مجتمع کردن و گردآوردن تمام این علوم محقق میشود. یعنی همهی این فیلترها و عینکها خودشان تجلی آن حقیقت هستند که میخواهیم بشناسیمش. فلسفه تجلی آن حقیقت در ساحت اندیشه است. این جملهی هگل است که نقل به مضمون میکنم. وی در مقدمهی عناصر فلسفهی حق میگوید فلسفه زمانهی خویش است که به اندیشه درآمده است. یعنی زمانه اگر به اندیشه دربیاید میشود فلسفه و اگر به تجربهی حسی مکانمند دربیاید میشود فیزیک مکانیک. این به نظرم بسیار کلیدی است: باید به اشتراک در موضوعاتمان بازگردیم و اگر اشتراک ابژه یا موضوع اصلیمان را مدنظر قرار دهیم میتوانیم علوم را کنار هم جمع کنیم که از قضا، خود این هم نوعی گذار از کثرت به وحدت است. برای هگل حتی خود متافیزیک به معنای رشتهای که ما میشناسیم، بخشی از فلسفهی راستین یا دانش مطلق است.
خیلی وقتها تصور از فلسفه این است که حوزهای کاملاً نظری است. میخواهم از نسبت فلسفه و عمل برایمان بگویید.
این سؤال بحثهای بسیار پیچیدهای پیش میآورد. من به تمایز ماهوی و جوهریِ دوگانهی نظر و عمل قائل نیستم. ما چند راه داریم برای مواجهه با دوگانهها. یکی اینکه اصلاً این دوگانه را از پیش نفی کنیم، یعنی بگوییم تمایز نظر و عمل از پیش وجود نداشته است. من البته به این قائل نیستم، بلکه سعی میکنم که از خود تنش و تضاد دوگانهی نظر و عمل شروع کنم و نشان دهم که نظر و عمل چگونه درهم تنیدهاند. دوگانهی نظر و عمل در معنای مدرن ریشه در دوگانهانگاری دکارتی دارد که البته آن هم از قرون وسطی میگذرد و به یونان بازمیگردد. ما در فلسفه از همان ابتدا به نوعی دوگانهانگاری در ساحت جوهر دچار شدیم، که در یونان به شکل روح و جسم، یا نفس و بدن، متجلی میشود. بعدها همین امر در دکارت میشود دوگانهی فکر و امتداد و در اسپینوزا به صورت سادهانگارانهای در صفات جوهر حل شد. سؤال بر سر این است که رابطهی اینها چگونه توجیه میشود. میخواهم بگویم این سؤال از تبیین رابطهی نظر و عمل ریشه در دوگانهای دارد که کاذب است و باید نقد شود. وقتی میگویم فلسفه از جنس عمل است به این معنا نیست که فلسفه مادی است. بلکه میخواهم بگویم فلسفه صرفاً امری نظری نیست. فلسفه تجلی حقیقت است و حقیقت را نمیتوان به نظر یا عمل فروکاست، بلکه نظر و عمل هر دو تجلی حقیقتاند اما از دو منظر جداگانه. فلسفه هم از این جنس است، یعنی منتزع از واقعیت یا حقیقت نیست، بلکه خودش در بطن این حقیقت دارد پیش میرود. فلسفه تجلیای از خود همین حقیقت است، اما زبان فلسفه البته زبان نظر و تئوری است. بازهم تصور نمیکنم در این یک مصاحبه بتوانم جواب شستهرفتهای به شما بدهم، زیرا باید مباحث مقدماتی بسیار تخصصی مطرح شود در مورد مبانی فلسفهی وحدت وجود و اینکه جهان چیست یا حقیقت چیست. ولی اگر جهان را زنده ببینیم، نه مرده، آنگاه دیگر دوگانهی نظر و عمل را نداریم. خود حقیقت جهان یک تجلیاش میشود عینیت، که از فیلترهای حسی ما میگذرد و یک تجلیاش هم میشود فکر. فکر ما چیزی جدای از جهان نیست، ترجمهی دیگری از جهان است. به یک معنای دیگر، تفکر خودش عمل هم هست، یعنی تفکر کردن در جهان تأثیر عملی دارد. شما حتی با صرفِ فکر کردن خودتان را، و به همین دلیل جهان را، تغییر میدهید. پس خود تفکر فینفسه تأثیر میگذارد. تفکری که تأثیر نگذارد اصلاً تفکر نیست. در جهانی که جهانِ شدن و حرکت، جهان نیروها و تناقضها و تنشها است، هر چیزی که وجود دارد باید تن به تنش نیروها بدهد، یعنی تأثیر بگذارد و تأثر بپذیرد. اگر چیزی در این جهان باشد که تأثیر نگذارد و تأثر نپذیرد، یعنی ثابت باشد، توهم است و به قول مارکس، دود میشود و به هوا میرود. بنابراین اگر اندیشهای وجود دارد یا اگر حقیقتی وجود دارد، این اندیشه یا حقیقت باید تأثیر بگذارند و تأثر بپذیرند. همه چیز در حال شدن است و به همین دلیل نظر و عمل در خود حرکت به هم پیوند میخورند. این ایده را میشود در مفهوم پراکسیس در مارکس ردیابی کرد، که کلید فهم اندیشهی اوست.
بعضیها میگویند علم بر فلسفه غلبه کرده و دیگر احتیاجی به فلسفه نیست. نظر شما چیست؟ لطفاً از رابطهی فلسفه و علم برایمان بگویید.
اصلاً این حرف که علم بر فلسفه غلبه کرده حرف مضحکی است. غلط نه! مضحک است! چون فلسفه ریشهی علم است. متافیزیک ریشهی علم است. ما مبادیِ متافیزیکی علوم داریم. اینکه علم میخواهد فلسفه را نفی کند، به این معناست که نمیخواهد با ریشههای خودش مواجه شود؛ یعنی میخواهد از خودآگاهی فرار کند. و این را دارد به مثابه اسطورههای نوین به خورد ما میدهد. از کودکی، از همان درس علوم تجربی که در مدرسه میخوانیم این اسطوره وارد ذهن ما میشود که علم دارد پیشرفت میکند و در زمانی هم همه چیز را خواهد شناخت، و هرچه علم پیشرفت کند باقی چیزها اعم از فلسفه و دین را باید بریزیم دور. فراموش نکنیم که علم هم محصول همان حقیقتی است که فلسفه محصول آن است. علم از فلسفه درس میگیرد و به فلسفه درس میدهد. در دورههای مختلف تاریخ فیلسوفان زیادی دانشمند و فیزیکدان و منجم و ریاضیدان بودهاند. یک ایدهی جدید فلسفی منجر به ایدههایی در علم میشود. و ایجاد یک نظام علمی منجر به تغییر در فلسفه میشود. اینها رابطهی درهمتنیدهای دارند. علم اصلاً مقابل فلسفه نیست. کسانیکه دعوای فلسفه و علم را حدت میبخشند یا میخواهند فلسفه را محدود و نفی کنند، مثل پوزیتیویستها؛ یا میخواهند علم را محدود کنند. بشر دانشهایی دارد به مثابه ابزارهایی برای مواجهه با حقیقت. علم و فلسفه و دین و هنر و ادبیات و غیره همه از همین قبیلاند. اما اینکه فکر کنیم فلسفه یا دین واجد اسطورههاییاند که علم واجد آنها نیست خطرناک است. این بزرگترین دروغ چهار قرن اخیر است. اما هنوز حتی در ذهن استادان ما هم این تصور هست که علم ضد اسطوره است. شاید اگر جایی فرصتی دست دهد بتوانم نشان دهم که علم از دین هم اسطورهایتر است. گذار از موتوس به لوگوس هم در فلسفه هم در علم دارد پیش میرود. علم همخانوادهی فلسفه است. در دورهی پیشاسقراطیان فیزیکدانان همه فیلسوفاند. اولین رسالهی فیزیک را در جهان ارسطو نوشت. به نظرم نباید رابطهی درهمتنیدهی علم و فلسفه را نادیده بگیریم. مبادا علم را رقیبی برای فلسفه بدانیم، که باعث میشود هم ماهیت و رسالت اصلی علم را نادیده بگیریم و هم خود فلسفه را فراموش کنیم. اینها ابزارهای محدود شناخت بشرند. ما باید بتوانیم همه را در کنار هم نگاه داریم و البته این «در کنار هم بودن» اساساً با نقد و به چالش کشیدن تمام این ابزارها ممکن است. آنها باید از توهمات یکجانبهی خود پایین بیایند. البته وحدت میان علم و فلسفه و دین، نه با آشتیِ ایجابی پلورالیستی، بلکه با نقد و تنش دیالکتیکیای ممکن میشود که در جهت رفع و مجتمع ساختن آنها صورت گیرد. و حالا اگر بخواهم پاسخم را با یک شعار جذاب تمام کنم، میتوان گفت که همین وحدتِ تنش آلود میان حوزههای معرفت، رسالت فردای ماست.
و صحبت آخر؟
در طول این مصاحبه به نوعی درگیری ذهنی دچار بودم که بد نیست به آن اشاره کنم و آن هم در مورد خود مصاحبه است. مسئلهی من در حال حاضر، بحث و جدل دونفره یا چندنفره در مورد یک موضوع نیست. اما نسبت به مصاحبه، دستکم در تجربهای که در این چند سال داشتهام، بسیار مشکوک شدهام. قاعدتاً در چنین مصاحبهای من با مخاطب عام طرف هستم و به همین دلیل باید همواره به نحوی سخن بگویم که همه متوجه منظورم شوند. اگر بخواهم مباحث جدی و تخصصی را مطرح کنم، خود به خود مصاحبه بیمعنا میشود، چرا که مخاطبان شما با مشتی عبارات ثقیل و نامفهوم مواجه میشوند. از طرف دیگر، اگر بخواهم مباحث را در مصاحبهای کوتاه به زبان عرفی مطرح کنم، باید حقایق را مثله و تحریف کنم. الان که به کل مصاحبهمان مینگرم، میبینم که دربارهی همه چیز سخن گفته شده، اما گویا هیچ چیزی گفته نشده است. تمام مباحث عقیم و تکهپاره باقی ماندهاند. از طرف دیگر، سؤالات شما، مانند هر مصاحبهای، به نحوی طراحی شده است که گویی من به منزلهی دانای کل در برابر شما ایستادهام و بناست که به مخاطبان نادانِ شما دانشی بیفزایم. این البته احساس بسیار خوبی به من میدهد. هم تنبلی من را اقناع میکند که حرف میزنم و شما هم قرار است پیادهاش کنید و هم به من احساس قدرت میدهد که به هر حال، من 4 تا کتاب خواندهام و میتوانم برای کسانی که این چهار تا کتاب را نخواندهاند، خلاصهای از این کتابها ارائه دهم. جالب اینجاست که این کار به سود همه است. هم من موضع فرادستانهی خودم را حفظ میکنم، هم شما مصاحبهتان را گرفتهاید و هم مخاطبانتان با حداقل زحمت و صرف زمان اندک میتوانند با کلی کلمه و عبارت فلسفی آشنا شوند که به میان مصاحبهای پرتاب شده است و بر فضلشان افزوده شود و حتی بتوانند بعداً آنها را به کار ببندند. اما آیا این مصاحبه در راستای واگشاییِ حقیقت است؟ من واقعاً نمیدانم. هنوز تردیدهایی دارم و به همین دلیل هم مصاحبه را قبول کردم. حقیقت امر این است که خود من الان نمیدانم معنای فلسفه چیست و در طول این مصاحبه تلاش کردم همین نادانیام را در پشت پاسخهایی مانند «در این فرصت نمیگنجد» یا «نیازمند مباحث مقدماتی است» پنهان کنم. مانند پدرِ ترسویی که در برابر فرزندانش ترسش را مخفی میکند.
دلیل اینکه برخلاف رسم معمول بحثم را با این نکات به پایان میبرم، گرفتن ژست منتقد یا شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت سخنانم نیست. بلکه بیش از همه، هشداری است به مخاطب که نه من دانای کل هستم، نه پاسخِ تماموکمالی برای همهی این پرسشها دارم و نه اصلاً چنین پاسخهایی وجود دارد. اصلاً پاسخ در معنای مصطلح آن، ربط چندانی به فلسفه ندارد و بیشتر به حوزههایی مانند دین یا علم مربوط است. فلسفه ساحت تفکر رادیکال و نقد است و در این معنا کارش به چالش کشیدن است، به چالش کشیدن و چون و چرا کردن در خصوص اسطورههای حاکم. این شاید تعبیر دقیقتری برای همان گذار از موتوس به لوگوس باشد که در این مصاحبه دربارهاش صحبت شد. اما اسطورهها نه در بیرون، بلکه در درون خود ما، در درون شیوهی زیست ما، در درونِ اندیشهی ما حضور دارند و همواره سعی میکنند به بهانهها و انحای مختلف، صورت مسئله را پاک کنند، از نقدها بگریزند و خود را بازتولید کنند. این ماهیت ما انسانهاست. ما موجوداتی که به تعبیر نیچه، استادان «فریب» هستیم و حتی حقیقت را نیز به فریبِ خود آلوده کردهایم.