«معنای زندگی چیست؟» پرسشی است که مدتها نزد فیلسوفان غربی مهجور بود، اگرچه عموما آن را بیانگر دغدغههایی میشمرند که بسیاری افراد دربارهی زندگی (عموما) و زندگی خود (خصوصا) احساس میکنند. به تازگی کتاب «در جستوجوی معنا، چگونه زندگی کنیم؟» نوشته اسوالد هنفلینگ، فیلسوف معاصر آلمانی، به همت نشر کرگدن، با ترجمهی امیرحسین خداپرست و غزاله حجتی منتشر شده است.
این کتاب به دو موضوع عمده میپردازد: نخست، واقعیتهایی دربارهی زندگی، مانند مرگ، فقدان هدف نهایی و شیوع رنج (که ممکن است به نظر برسد زندگی را بیمعنا میکنند) و دوم، خودشکوفایی (این مفهوم چگونه و به چه معنا میتواند آرمانی رضایتبخش یا سازوار باشد؟)
نشست هفتگی شهرکتاب، سهشنبه بیستم تیرماه ساعت به نقدوبررسی کتاب «در جستوجوی معنا» اختصاص یافت در این نشست دکتر هدایت علویتبار، دکتر مسعود صادقی، دکتر امیرحسین خداپرست، دکتر غزاله حجتی و دکتر حسین شیخرضایی حضور یافتند.
معنایی که سلبی است!
شیخرضایی در ابتدای نشست ضمن معرفی کتاب «در جستوجوی معنا» ذکر نکتهای را ضروری دانست؛ وی اظهار داشت: گرچه مبحث معنای زندگی پیشینهای به درازای عمر فلسفه دارد و نمیتوان هیچ فیلسوف بزرگی را یافت که به معنایی دربارهی چگونگی معنایافتن انسانبودن سخن نگفته باشد، اما بحث مطرح در این اثر با این عنوان خاص (معنای زندگی) نسبتا تازه است. بحث یادشده بیشتر پس از جنگ جهانی دوم و افول فلسفههای پوزیتیویستی مطرح شده است؛ میتوان گفت وقتی مسالهی ارزشها در فلسفه (بهویژه فلسفهی تحلیلی) طرح شد، مفهوم معنای زندگی نیز به عنوان شاخهای مستقل شکل گرفت.
وی افزود: گفته میشود در این شاخه (با تاکید بر فلسفهی تحلیلی) دو پرسش اساسی مطرح است: «آیا اصولا عبارت «معنای زندگی» یا پرسش دربارهی چیستی آن خود معنادار است یا خیر» و «اگر فرض بر معناداربودن زندگی باشد، چهچیزی به آن معنا میدهد»؟ نکتهی دیگری نیز دربارهی این اثر حائز اهمیت است؛ نویسنده در مقدمه نکتهای را طرح کرده است که ساختار اثر و دلایل تمایز آن از آثار مشابه را مینماید. نویسنده عموما سعی دارد پاسخهای دیگران به پرسشهای موجود دربارهی معنای زندگی را در شکلی انتقادی بررسی کند؛ بنابراین وی اذعان دارد بر این که این اثر بیشتر جنبهی سلبی دارد تا ایجابی. گویا بر این امر تاکید دارد که حرفی ایجابی دربارهی معنای زندگی ندارد؛ بر این امر صحه میگذارد که بسیاری از پاسخهای مطرح در اینباره میتوانند محل اشکال باشند و نقطهضعفهایی دارند.
زدودن زندگی به مثابه راهحل
حجتی بهمنظور معرفی مولف، مطلبی را برگرفته از روزنامهی گاردین (نوشتهی هانس یوهان کلوگ) خواند: «اسوالد هنفلینگ در ۲۱ دسامبر ۱۹۲۷ به دنیا آمد و در ۲۵ اکتبر ۲۰۰۵ در ۷۷سالگی درگذشت. او کتابهای مهمی در باب مسائلی از منطق گرفته تا زیباییشناسی نوشته است؛ اما شاید بهترین یادمان او نقشی باشد که در بناکردن دورههای فلسفهی دانشگاه اوپنیونیورسیتی داشت. او زندگی فکری نسلهایی از دانشجویان را از طریق مواد درسی فوقالعاده روشن و تدریس الهامبخشش غنا بخشید. هنفلینگ مانند بسیاری از دانشجویان اوپنیونیورسیتی دیرهنگام و به شکلی غیرمستقیم وارد فلسفه شد. او در خانوادهای یهودی در برلین به دنیا آمد. در ۱۹۳۹ پنج ماه پس از شب «شیشههای شکسته» (رخدادی پیش از جنگ جهانی دوم) والدینش او را از طریق «نقلوانتقال کودکان» (که هزاران نوجوان یهودی را از دست نازیها نجات داد) به انگلستان فرستادند. والدینش پس از سفری پرماجرا در سیبری به اسرائیل رسیدند؛ اما هنفلینگ فقط چندسال پس از جنگ آنها را دید. در این فاصله او در بتفورد پرورش یافت و وقتی به علت ابتلا به مخملک در بیمارستان بستری بود با خواندن داستانهای طنز انگلیسی یاد گرفت. پس از ترک مدرسه در ۱۹۴۱ بیستوپنج سال را به کارهای تجاری گذراند؛ در ابتدا پادو بود و در پایان موسسهی کاریابی خودش را داشت. ۱۹۵۴ با یک معلم هنر به نام هلگا وایزراک ازدواج کرد که خود مانند هنفلینگ پناهندهای اهل برلین بود. کار تجاری او موفق بود، ولی مشوقهای فکری کافی نداشت. هنفلینگ دیپلمش را گرفت و در ۱۹۶۳ در دورهی شبانهی پارهوقت فلسفه در کالج برک دانشگاه لندن ثبتنام کرد. در دورهی کارشناسی شاگرد اول بود و در ۱۹۷۱ دکترایش را دریافت کرد. او پیش از آن کار تجاریاش را رها کرده بود و در اوپنیونیورسیتی فلسفه درس میداد. هنفلینگ عضو موسس گروه فلسفه و ظاهرا بهترین فلسفهنویسی بود که تاکنون از دورههای آموزش از راه دور اوپنیونورسیتی یا هر دانشگاه آموزش از راه دور دیگر فارغالتحصیل شده است. او مانند بسیاری مهاجران آلمانیزبان از سبک انگلیسی شفاف و روشن تمجید میکرد. او میتوانست اندیشههای بسیار پیچیده را به شیوهای فهمپذیر و جذاب عرضه کند، بیآنکه آنها را ساده یا پیشپاافتاده جلوه دهد. هنفلینگ به مدرس ارشد، دانشیار و در نهایت در سال بازنشستگیاش (۱۹۹۳) به استاد صاحب کرسی ارتقا یافت. او برای تدریس به دانشگاههای مختلفی در بریتانیا و خارج از آن دعوت میشد و تا زمان مرگش به تدریس فلسفه در آکسفورد ادامه داد؛ یعنی جایی که در آن اقامت گزیده بود. نخستین کتاب هنفلینگ مقدمهای نقادانه ولی همدلانه و پربصیرت بر پوزیتیویسم منطقی بود. تاثیر اصلی بر اندیشهی او را ویتگنشتاین متاخر نهاد. او مطالعاتش را در فلسفهی متاخر ویتگنشتاین و مجموعهای از جستارها بهعنوان «ویتگنشتاین و صورت انسانی زندگی» بسط داد. سهم اصلی هنفلینگ در کاربرد غیرجزمی و مبتکرانهی اندیشههای ویتگنشتاین در حوزههای گوناگون از جمله معنای زندگی بود؛ یعنی مسالهای که ویتگنشتاین در جملهای واحد در تراکتاتوس به آن پایان داده بود: «راهحل مسالهی زندگی زدودن آن است». رویکرد هنفلینگ در کتاب «در جستوجوی معنا» آنقدرها خارق العاده نیست؛ ولی برای رضایت خاطری که ویتگنشتاین در پی آن بود پیگیرانهتر و مساعدتر است. دو اندیشهی اصلی این رویکرد، اهمیت بازیگوشی و ارزش ذاتی معرفت است. کار هنفلینگ در معرفتشناسی با روحیهی ویتگنشتاینی هماهنگتر و در عین حال بسیار اصیل بود. از زمان افلاطون فیلسوفان کوشیدهاند معرفت را در مفاهیمی مبناییتر بیان کنند، بهویژه با تعریف آن به باور موجه صادق. هنفلینگ استدلال میکرد که این ابتکار کهن بیثمر است؛ او معتقد بود به جای تلاش برای تحلیل معرفت باید برای بررسی موشکافانهی کارکردی که این مفهوم در زندگی و تعامل انسانی ایفا میکند رویکردی درست را برگزید. نقش اولیهی معرفت تمایزگذاشتن بین کسانی است که میتوانند به ما آگاهی بدهند و کسانی که نمیتوانند چنین کاری بکنند؛ او این را نیز توضیح میدهد که چرا آنچه معرفت به شمار میآید به موقعیت بستگی دارد. در کتاب «فلسفه و زبان متعارف» که شاید مهمترین کتاب هنفلینگ باشد، مهمترین اندیشههای او نیز پدیدار میشوند؛ او در این کتاب این اندیشهها را با تاملاتی در باب دیگر مسائل محوری فلسفهی نظری (مانند رابطهی بین فکر و واقعیت و ماهیت ذهن انسان) تلفیق میکند؛ اما همهی اینها در خدمت هدفی گستردهتر است؛ یعنی هدف پرتوافکنی بر ماهیت مسائل و روشهای فلسفی. این کتاب دفاعی موشکافانه و شجاعانه از چیزی است که «فلسفهی مبتنی بر زبان متعارف» خوانده میشود و تلاشی است برای حل مسائل فلسفی با روشنکردن شیوهی کاربرد اصطلاحات واجد بار فلسفی در خارج حوزهی فلسفه. فلسفهی مبتنی بر زبان متعارف متاثر از ویتگنشتاین متاخر بود و بین دههی ۱۹۴۰ و ۱۹۷۰ در بریتانیا رونق داشت؛ اما اکنون عمدهی آن به تاریخ پیوسته است. این کتاب نشاندهندهی ویژگیهای شخصی و فکری هنفلینگ است. او از راستکیشی و مد بیزار بود و سرسختانه خود را به سرراست سخنگفتن و اندیشیدن متعهد کرده بود. او هرگز از زیربار طرح پرسشهای دشوار، دفاع از دیدگاههای غیرمنطبق با مد روز و رسواکردن تظاهرهای فکری شانه خالی نمیکرد، بهگونهای که این رویکرد او هم به نحو آرامشبخشی سرراست بود و هم به نحو رندانهای ظریف. در عین حال هنفلینگ تجسم اعتدال و رواداری بود. کوششهای فلسفیاش به ما آموخته بود که آنچه برای ما بدیهی است، ممکن است اصلا برای دیگران بدیهی نباشد؛ به این ترتیب انسانیتی ژرف بر رفتار و دیدگاههای شخصی هنفلینگ حاکم بود که در ژرفا کم از انسانیت حاکم بر تالیف و تدریس فلسفیاش نداشت. تظاهر و خودپسندی در او در پایینترین حد ممکن تصور بود؛ این شاید توضیح دهد که چرا حتا نمایندگان جریانی که او اغلب بر خلافش شنا میکرد با او چنان با احترام و علاقه برخورد میکردند.
من، نمایندهی نوع انسان؟!
خداپرست شرح نکاتی دربارهی چگونگی و چرایی ترجمهی کتاب «درجستوجوی معنا» را ضروری دانست و در اینباره اظهار داشت: پیش از این اثر، اثر دیگری را ترجمه کرده بودیم به نام «معنای زندگی» که گرت تامسون آن را نوشته است. آن اثر را ملکیان به ما معرفی کرد، با این توضیح که دو کتاب در زبان انگلیسی در باب معنای زندگی بسیار کارآمدند. پس از ترجمهی آن اثر او کتاب دوم را به معرفی کرد که همین کتاب است؛ از نظر ملکیان مولف با زبانی ساده و به نحوی نسبتا جامع به بحث معنای زندگی پرداخته است. در حین ترجمهی کار به ویژگیهای این پیشنهاد پی بردیم. در کتاب اول به کتاب دوم ارجاع هم شده است؛ من با توجه به این پیوند در توضیح دربارهی این اثر به کتاب گرت تامسون هم اشاره میکنم.
وی کتابهای یادشده را در موضع قیاس قرار داد و افزود: کتاب «در جستوجوی معنا» برای مخاطبانی که آشنایی با فلسفه ندارند سادهتر است. بر خلاف کتاب گرت تامسون میتوان گفت نیمی از کتاب حاضر به بحث از چیستی و چگونگی زندگی خوب اختصاص دارد. عبارت «چگونه زندگی کنیم؟» در زیرعنوان اثر در متن اصلی وجود ندارد؛ با توجه به آنچه گفته ما آن را در عنوان اثر گنجاندیم. نکتهی دیگر اینکه کتاب هنفلینگ بسیار روشنتر و سرراستتر است؛ از اینروی ارتباط مخاطب با آن راحتتر صورت میگیرد. مثل غالب آثاری که در این زمینه نوشته شده است، رویکرد این اثر به معنای زندگی سلبی است. در کتاب گرت تامسون ضمن ارزیابیهای سلبی، ایدهای نیز پرورش مییابد؛ اما در کتاب هنفلینگ رویکرد یادشده وجه غالب را دارد. تامسون در ابتدا و انتهای کتاب خود در پی نمایاندن ۹ شیوهی نادرست اندیشیدن دربارهی معنای زندگی است. او این ۹ شیوه را در غالب پرسش طرح کرده است و در انتها راههایی ارائه میدهد تا مخاطب بتواند آسانتر به این مساله بیندیشد.
خداپرست ادامه داد: هنفلینگ برخی از آنها را در کتاب «در جستوجوی معنا» ارائه میدهد. «آیا زندگی بیمعناست، چون تنها امور زبانی میتوانند معنا داشته باشند؟» برخی فلاسفه پرسش از معنای زندگی را بیوجه و مهمل دانستهاند؛ چراکه معنا دربارهی کلمات و واژهها طرح میشود نه فرایندهایی از زندگی. هنفلینگ در مقدمه به این پرسش میپردازد. او بر این عقیده است که ما با بحث دربارهی معنای زندگی آشنایی داریم؛ اما اگر پرسیده شود زندگی چه معنایی دارد مثل این است که بپرسند «معنای چمن چیست؟» نکتهی دیگر این است که میتوان این پرسش را به دو گونه دریافت: «معنای زندگی انسان به عنوان یک نوع چیست؟»؛ «معنای زندگی تکتک انسانها چیست؟» هنفلینگ این پرسشها را بسیار مهم و ارزشمند میداند؛ اما بر این امر نیز تاکید میکند که اهمیت پرسشها دلیل بر این نیست که حتما پاسخهای قاطعی هم برای آنها وجود داشته باشد. به زعم هنفلینگ میتوان به این پرسشها پرداخت؛ او با کسانی که معنا را تنها معطوف به واژهها میدانند مخالف است.
وی پرسش دربارهی معنای امور متناهی و امور نامتناهی را بهعنوان پرسش دوم مطرح کرد و از آنپس اظهار داشت: هنفلینگ بر این امر تاکید دارد که پس از گسستن جهان قرون وسطایی، انسان به موجودی بیاهمیت بدل شد؛ ما فرض بر این داشتیم که در مرکز عالم قرار داریم، اما امروز خود را موجودی بیاهمیت در پهنای عالم میپنداریم و میدانیم دلیلی ندارد جهان حول محور انسان و خواستههای او بگردد. این موجب میشود زندگی انسان از معنای اولیه تهی شود؛ چراکه ما تصور میکنیم باید حتما به امری نامتناهی متصل شویم تا زندگی معناداری داشته باشیم. اما هنفلینگ بر این عقیده است که امر متناهی میتواند بدون اتصال به امر نامتناهی معنادار باشد؛ حتا اتصال انسان به امر نامتناهی میتواند موجب شود زندگی به یک امر بیمقدار و بیارزش تبدیل شود. نکتهی دیگر این است که اگر زندگی نوع انسان را بیمعنا بپنداریم آیا میتوانیم زندگی تکتک انسانها را نیز بیمعنا بپنداریم؟ به این معنی که وقتی خلق و جهان هستی معنادار است، آیا زندگی من هم معنایی دارد؟ آیا معنای زندگی شخص من امری متفاوت است از معنای امر نامتناهی؟
خداپرست در شرح و تبیین پرسش سوم گفت: «آیا زندگی در هدفداربودن معنا میشود؟» هنفلینگ در اینباره بر این امر تاکید میکند که زندگی ما از اهداف آکنده شده است؛ گویا همهکار میکنیم برای اینکه به هدفی دیگر دست یابیم، نه هدفی که از آن کار بر میآید. به عقیدهی هنفلینگ در رویارویی با این امر باید مراد خود از این واژهها را دریابیم؛ وقتی از «زندگی هدفدار»، «پوچی زندگی» یا «هدف زندگی» میگوییم چه منظوری داریم؟ نکتهی دیگر این است که هدف به زندگی ما معنا نمیدهد؛ چراکه اهداف خود میتوانند پدیدههایی ملالآور باشند؛ وقتی هدفی را دنبال میکنیم و به آن دست مییابیم به یکباره تصور میکنیم این هدف، آنچه دنبال میکردیم نبوده است. بنابراین هدفداری نمیتواند عین معناداری زندگی باشد. علاوه بر این از منظر کدام هدف دربارهی معناداری زندگی میگوییم؟ هنفلینگ با اشاره به مفاهیمی دیگر معنای زندگی را با هدف زندگی همسان نمیداند.
خداپرست ضمن طرح و تبیین برخی پرسشهای دیگر از ایندست، سخنان خود را پایان داد.
بازی زندگی و انسان در جستوجوی معنا
صادقی با تاکید بر اینکه تنها دربارهی محتوای اثر (نه ترجمهی آن) نکاتی را خواهد گفت، مباحث خود آغاز کرد؛ وی پیشینهی بحث دربارهی معنای زندگی (بهعنوان بحثی مستقل در فلسفه) را به پنج یا شش دههی اخیر منتسب دانست و تصریح کرد: در این قلمرو باید بین دو دسته از مسائل تمایز نهاد؛ دستهی اول مسائلی است که میتوان آنها را مفهومی، تحلیلی، صوری، فرامعنای زندگی یا فرمال نامید. این مباحث در پی پاسخ به چیستی معنای زندگی نیستند، بلکه دربارهی خود این پرسش سخن میگویند. دستهی دوم مسائلی هستند که در برابر دستهی پیشین قرار میگیرند و میتوان آنها را مسائل محتوایی خواند؛ در اینجا به چیستی معنای زندگی پاسخ داده میشود. این دو دسته اگرچه با یکدیگر ارتباط دارند، اما شیوهی پرداختن به آنها متفاوت است؛ باید به این تمایز توجه شود.
وی افزود: در دستهی مسائل صوری میتوان چیستی مفهوم معنای زندگی را اولین دانست؛ وقتی از معنای زندگی میگوییم، دقیقا از چه میگوییم؟ نکتهی درخور توجه این است که مفهوم معنای زندگی به لحاظ تحلیلی هیچ دلالتی بر خوبی زندگی (اخلاقیبودن زندگی یا درستکاری در زندگی) ندارد؛ هیچ دلالتی بر خوشی یا شادکامی در زندگی نیز ندارد؛ به معنای ارزشمندی یا قداست زندگی هم نیست؛ به معنای هدفمندی هم نیست؛ همچنین به عقلانیبودن زندگی نیز دلالت ندارد. از این روی وقتی معنای زندگی را در نظر میآوریم باید بر این امر تاکید کنیم که این مفهوم (به لحاظ تحلیلی) بر موارد یادشده دلالت نمیکند؛ اما فلاسفه وقتی در پی تعریف معنای زندگی بودهاند، این قیدها را هم بر آن گذاشتهاند. بحث دیگری که در مباحث صوری تعریف میشود، بر مقدار ذهنی یا عینیبودن معنای زندگی دلالت دارد.
صادقی بر وجه احساس در صورتبندی معنای زندگی اشاره کرد و اظهار داشت: اگر کسی احساس میکند زندگی معناداری دارد، می توان تاکید کرد بر اینکه او در اشتباه است و زندگی معناداری ندارد؟ معنای زندگی چه مقدار به تجربه و احساس شخص وابسته است؟ بحث معنای زندگی چه مقدار عینی است؟ اهمیت تعیین موضع در اینجا در پرسش صوری دیگری عیان میشود: «بحث از معنای زندگی چه مقدار ماهیت فلسفی دارد و چه مقدار ماهیت علمی و تجربی؟» پرسش دیگر در دستهی پرسشهای صوری این است: «آیا معنای زندگی به کل زندگی مربوط است یا به لحظههای خاصی از آن ارتباط مییابد؟» تمایز بین کل و اجزا نیز مسالهای است که در بحث معنای زندگی در خور توجه است. اگر کسی معنا را مترادف با هدف بپندارد شاید بتواند تکتک اعمال انسان را هدفمند و معنادار بداند؛ اما همانطور که سخنگفتن از هدفداربودن کل زندگی بیمعنا است، نمیتوان از معناداربودن کل زندگی نیز سخن گفت. در هر حال در سخن از معنای زندگی باید کل و جزء را در نظر آورد.
وی ادامه داد: در دستهی مسائل صوری، آیا پرسش از معنای زندگی پرسشی جاودانه در حوزهی فلسفه است و ریشه در تاریخ فلسفه دارد یا پرسشی خاص جهان مدرن است؟ هنفلینگ در این اثر بر تاثیر رد زمینمحوری، نظریهی داروین، ناخودآگاه فروید و مسائلی از ایندست اشاره میکند؛ میتوان بر این اساس دریافت، مسالهی معنای زندگی مسالهی کهنی در عرصهی فلسفه نیست. گویا آنها که این مبحث را در آرای فلاسفهی کهن می جویند، آن را به مسائل و مباحث دیگری (چون خوبی و خوشی زندگی و اخلاقیبودن) ترجمه کردهاند؛ اگر این رویکرد صورت نگیرد نمیتوان در آرای فلاسفهی کهن به این مبحث برخورد. در حوزهی مسائل صوری این پرسش نیز مطرح است: «بحث دربارهی معنای زندگی اساسا پرسشی فلسفی است؟ آیا باید در فلسفه پاسخ آن را بجوییم یا باید علوم تجربی را سراغ گرفت؟»
صادقی تاکید کرد: اگر معنای زندگی را همان احساس معناداربودن زندگی بدانیم (امری ذهنی مربوط به فرد) در نتیجه پرسش پیشین پرسشی تجربی خواهد بود که با پیمایش تجربی میتوان پاسخ آن را یافت؛ میتوان بر اساس آمار طرازنامهای برای آن تهیه کرد و دریافت انسانها چه مقدار احساس معنا میکنند و چه چیزهایی را علت آن میدانند. این رویکرد کاملا به احساس اشخاص ارتباط مییابد و پژوهش در باب آن امری کاملا تجربی خواهد بود. باید تاکید کرد بر اینکه اینگونه مباحث عموما محصول نگرش تحلیلی هستند و باید آنها را صوری خواند.
وی مسائل دستهی دوم را به مثابه پاسخهایی دانست که به چیستی معنای زندگی داده شدهاند و از آنپس اظهار داشت: هنفلینگ به مسائل صوری اشارهوار پرداخته و بیشتر بر مسائل محتوایی متمرکز شده است؛ البته او به صراحت موضع خود را شکاکانه میخواند؛ بر این امر تاکید میکند که نه میتواند معناداربودن زندگی را ثابت کند و نه میتواند بر بیمعنابودن آن تاکید کند. با این همه پاسخهای مختلف را ارزیابی و بررسی کرده است. او در مباحث خود به چیزهایی اشاره میکند که موجب بروز تصور ما مبنی بر بیمعنایی زندگی میشوند. او در دستهی مهمترین مفاهیمی که زندگی را بیمعنا میکنند به مرگ و خدا اشاره میکند. به زعم وی تلقی الهیاتی از معنای زندگی موجب میشود در پی الحاد یا سستی باورهای دینی، زندگی را بیمعنا تصور کنیم.
صادقی ضمن تشریح و تبیین ابعاد این رویکرد بر دیگر نظرگاههای مولف تاکید کرد و افزود: به زعم هنفلینگ اگر هدفمندبودن زندگی را جزئی از معنای زندگی بدانیم، باید برای زندگی اهمیت قائل شویم و تا حدی آن را جدی بگیریم؛ یعنی در واقع معناداری با هدفمندی ارتباط دارد و هدفمندی با اهمیت دادن به زندگی؛ از اینروی اهمیتدادن به زندگی به معنی جدی گرفتن آن است. هنفلینگ این دیدگاه را بسط میدهد، اما در آخر این رویکرد را با در نظر آوردن مفهوم «بازی» به گونهای نقد میکند؛ به عقیدهی او باید زندگی را به مثابه یک بازی تلقی کرد و نمیتوان همهچیزی را در الگوی هدف و وسیله قرار داد. بازیدانستن زندگی تا حدی به معنی جدینگرفتن آن است. در مجموع او در اثر خود بیشتر دیدگاهها دربارهی معنای زندگی را طرح و نقد میکند. از این حیث این اثر جزء معدود آثاری است که ایندست نقدها را یکجا در خود دارد. نگاه او به پاسخهای موجود در اینباره شکاکانه است؛ این نوع نگاه مخاطب را برای گزینش پاسخ صحیح کمک میکند.
دو مترجم بر متن واحد!
علویتبار ترجمهی کتاب «در جستوجوی معنا» را موضوع بحث خود قرار داد؛ وی ضمن تاکید بر جوانب مختلف این رویکرد اظهار داشت: اولین اشکالی که میتوان بر این ترجمه وارد دانست این است که به همت دو نفر صورت گرفته است؛ در این رویکرد بروز اشکالات شکلی محتمل است. بر فرض اگر نیمی از اثر را یک نفر ترجمه کرده باشد و نیمی دیگر را شخص دیگر، سبک نگارش کاملا تفاوت مییابد؛ از پی این امر، بر اساس میزان دانش مترجمان، ممکن است نیمهای از سطحی از اعتبار برخوردار باشد و نیمهی دیگر از سطحی دیگر؛ بنابراین اگر ترجمهی مشترک را به این معنا در نظر آوریم، کار موجهی نمینماید. شکل دیگری که متصور است، توافق دو شخص بر تکتک جملات است؛ این نیز با توجه به حجم اثری سیصد صفحهای بعید به نظر میرسد؛ بهعنوان مثال این توافق میتواند دربارهی معادلها صورت گیرد، اما در بیان فارسی آنچه مترجمان از یک جمله دریافتهاند بعید است؛ سبک نگارش به اثرانگشت میماند و از عوامل متعددی متاثر است؛ بنابراین نمیتوان تصور کرد در نثر فارسی همهی جملات توافق صورت گیرد.
وی ادامه داد: از اینجهت به اعتقاد من کتاب باید یک مترجم داشته باشد و یک ویراستار. تنها استثنا کتابی است که بیش از یک نویسنده دارد؛ در اینگونه موارد میتوان تکثر مترجمان را پذیرفت. اشکال بعدی فقدان توضیحات کافی دربارهی نویسنده است؛ در یادداشت مترجمان تنها به برشمردن آثار او اکتفا شده است؛ مترجمان دربارهی نظرگاههای مولف و دیگر کتابهای وی توضیحات کافی ندادهاند. نکتهی دیگر این است که مترجمان از ترجمهی دو قسمت گذشتهاند؛ اولین آنها بخش سپاسگزاری است؛ این رویکرد مطلوبی نیست؛ مترجم نمیتواند چیزی را از کتاب حذف کند. جز این و موردی دیگر تمام جملات ترجمه شده است. دیگر اینکه وقتی مترجم در رویارویی با یک نقل قول از ترجمههای پیشین آن بهره میجوید، باید این نکته را عنوان کند؛ مترجمان این اثر در موارد متعدد این امر را صورت دادهاند؛ اما یک مورد گویا فراموش شده است؛ در صفحهی ۸۲ بخشی از کتاب مقدس نقل شده است؛ مترجمان از ترجمهای قدیمی استفاده کردهاند، اما به این امر ارجاع ندادهاند.
علویتبار در ادامه به جملاتی اشاره کرد که اساسا نادرست ترجمه شدهاند؛ وی ضمن تاکید بر تعدد ایندست موارد برخی از آنها برشمرد و از آنپس اظهار داشت: در برخی جملات برخی واژگان حذف شدهاند که دلیل آن مشخص نیست؛ مثلا در جملهی «مرگ فقط گذر به مرحلهی دیگری از زندگی است»، «فقط» حذف شده است؛ این واژه در اینجا برای تاکید است؛ چا باید حذف شود؟ در جایی با جملهی مواجه میشویم؛ حال آنکه متن انگلیسی اینگونه است: «تجربههای دردناکی که هرگز نداشتهایم». مثالهای دیگری از ایندست میتوان برشمرد. کلماتی را نیز میتوان یافت که نادرست ترجمه شدهاند. از جمله موارد دیگر میتوان به ترجمههای متفاوت یک معادل در متن اشاره کرد؛ گاه این اتفاق در یک پاراگراف صورت گرفته است. این آسیب گاه دربارهی ضبط نامها نیز وارد است. دیگر اینکه به نظر میرسد مترجم باید دربارهی برخی اصطلاحات توضیحاتی ارائه کند؛ این امر در برخی موارد محقق شده است و در برخی موارد خیر.
علویتبار دربارهی نثر فارسی اثر مورد نقد نیز افزود: نثر آنچنان که گفته شد بسیار روان است؛ تلاش مترجمان در اینباره کاملا مشهود و ستودنی است؛ اما در برخی مقاطع به نظر میرسد بر میزان دقت آنها تاثیر گذاشته است. مواردی را نیز میتوان حاوی اشکال در نثر فارسی یافت؛ مثلا استفاده از «می» پیش از افعال، برای تاکید بر رخداد واقعهای در گذشته از آنجمله است. گرتهبرداریهای زبانی را نیز میتوان به ایندست آسیبها افزود؛ مثلا بر اساس آنچه نجفی در «غلط ننویسیم» میگوید ، واژهی «این» در «این من بودم که به تو کمک کردم» گرتهبرداری است؛ ما در گذشته تنها میگفتیم «من بودم که به تو کمک کردم»؛ «این» از ترجمهها به زبان فارسی وارد شده است؛ در این ترجمه نیز از ایندست موارد دیده میشود.
علویتبار در انتها برخی اشکالات ویرایشی را نیز به اختصار برشمرد.