ایران: رمان «هیچ وقت خانوادهای داشتهای» اثر بیل کلگ نویسنده
جنجالی ایالات متحده امریکا با ترجمه محمد حکمت از سوی نشر نون منتشر شد. «هیچوقت
خانوادهای داشتهای؟» در فهرست بلند جایزه من بوکر قرار داشته و از جمله پرفروشهای
نیویورک تایمز نیز است. در امریکا پیش از رونمایی رسمی رمان «هیچوقت خانوادهای
داشتهای؟» استقبال قابل توجهی از آن به عمل آمد و در مدت کوتاهی کتاب در بازار
نایاب شد. در عین حال چهار وبگاه مهم ادبی امریکا نقدهای مثبت زیادی برای کتاب
نوشتند و کمیته جایزه بوکر کتاب را در فهرست اولیه جایزه نیز جا داد. هیچوقت
خانوادهای داشتهای نخستین رمان کلگ است ولی او در دنیای نشر آدم ناشناختهای
نیست. سالها به عنوان کارگزار ادبی کار کرده و دو کتاب خاطرات پرفروش نوشته است:
«تصویر معتاد به عنوان یک مرد جوان» و «نود روز» که هر دو به خاطر بیپروایی در
برخورد با قضیه اعتیاد مورد تحسین قرار گرفتهاند. «هیچوقت خانوادهای داشتهای» داستانی است زیبا
و سوزناک و پراز امید، فقدان و رستگاری که چندین شخصیت را دنبال میکند که در تلاش
برای بازسازی زندگیشان پس از حادثهای فاجعهآمیز هستند.بیل کلگ در این گفتوگو
که در وبگاه ادبی «پاول» اواخر سال گذشته میلادی انجام شد، از چگونگی خلق
این اثر گفت. ترجمه بخشهایی از این گفتوگو را به مناسبت ترجمه و انتشار این رمان
میخوانید.
دو کتاب اولت خاطرات کتابهای پرفروشی بودند. چرا تصمیم
گرفتی برای کتاب جدیدت سراغ رمان بروی؟
رفتن از خاطره به رمان به آن تمیزی که شاید از بیرون به
نظر برسد نبود. در واقع کار رمان را به صورت پراکنده کموبیش در همان دور و بر و
در هنگام نوشتن دو کتاب خاطرات شروع کرده بودم. آن موقع فقط مسأله بیرون آوردن ایدهها
از ذهنم و حفظشان بود که چندان غیرطبیعی نیست. بخش غیرطبیعی این بود که همینطور
رشد و گسترش پیدا میکرد. بعد از اینکه کتابهای دیگر را نوشته بودم چیزی درباره
این کتاب بود که حالت جاذبه داشت و همینطور دوباره سراغش میرفتم تا تمام شد.
آیا روند نوشتن رمان برایت متفاوت است، در مقایسه با خاطرهنویسی؟
تجربهاش فرق دارد. خیلی لذتبخشتر است. کنجکاوی بیشتری
تویش هست. نسبت به چیزهای کمتری از پیش تصور داری. آن جرقه شگفتزدگی و تعجب هست
که به آن ارتباط دارد. درحالی که خاطرات فقط روی کاغذ آوردن چیزی است با پایان مشخص؛رماننویسی
حس ارضاکنندگی، لذت و معنای متفاوتی دارد.
وقتی رمان مینویسم این حس خیلی زنده وجود دارد که لایهلایه
باز میشود. البته سازوکارش متفاوت است.
ساختار کتابت به صورت فصلهای گوناگون است که از دید آدمهای
متفاوت روایت میشوند. داستان سه شخصیت اصلی - جون، لیدیا و سایلس - از زبان سوم شخص
روایت میشوند درحالیکه برای همه شخصیتهای دیگر زبان اول شخص را به کار گرفتهای.
چرا چنین سبک خاصی را انتخاب کردی؟
خب، این انتخابی بود که بعداً پیش آمد. راستش فصلهای
لیدیا را هم به زبان اول شخص نوشته بودم. یک جورهایی خود آن فصلها با زبان اول
شخص جان گرفتند. ولی بعدتر وقتی بیشتر کتاب را نوشته بودم برگشتم و یک جورهایی به نظرم
جور درنمیآید. بیشتر شبیه من شده بود و نه خود او.
به نظرم شخصیتی واقعی و اصیل نمیآمد ولی نزدیکتر از آن
چیزی بود که من تصور میکردم. اما بعدش که آن را تبدیل به سوم شخص کردم خودم خوشم
آمد چون فکر میکنم نسبت به اول شخص صمیمیت بیشتر و نزدیکتری با او پیدا کردم. کتاب هفت سال پیش
فقط با سه کلمه شروع شد: «او خواهد رفت.» میدانستم اینها سه کلمه اول کتاب خواهند
بود. دست آخر سه کلمه اول فصل دوم شدند. مشخص بود این سه نفر سه شخصیتی
هستند که بیشترین توجه و علاقه را بهشان داشتم. کتاب بر محور شخصیت سه نفر و رابطه
آنها با یکدیگر بود و بعد در اطراف آنها، این صداها که اینها که بودند، چه جاهایی
زندگی میکردند و درگیر چه جوامعی بودند را میگفتند.
هفت سال وقت برای گذراندن با این شخصیتها زمانی طولانی
است. آیا با بعضی از آنها نزدیکی خاصی احساس میکنی؟
بستگی دارد به زمانش. یک کاراکتر که بیشتر از بقیه مرا
تحت تأثیر قرار داده «ویل» است که حتی فصل مخصوص خودش را هم ندارد. خیلی بهش علاقه
پیدا کردم و همینطور به تأثیری که در زندگی آدمهای در موکلیپس و اطراف آن داشت و
رابطهاش با سیسی.
بدون شک، بعضی از کاراکترها سختتر از بقیهشان بودند.
هرکدامشان چالش خودشان را داشتند. یک علت دیگرش هم این بود که کتاب را در یک نوبت
یا در یک بازه زمانی مجزا ننوشتم و مرتب ولش میکردم و دوباره به سراغش میرفتم. خیلی وقتها پیش
میآمد چندین فصل ناتمام بودند که همزمان پیش میرفتند. خلاصه بسته به اینکه باد از کدام
طرف میوزید ممکن بود مدتی به سیسی برگردم و بعد روی «جون» کار میکردم. بستگی به
این داشت که چه حالی داشتم و چه ایدههایی آن موقع توی سرم بود و چه کسی بیشتر از
بقیه به تور آنها میخورد.
کتاب با اتفاقی شروع میشود که از نظر احساسی برای چندین
نفر از شخصیتهای داستان فاجعهآمیز است. داستان از کجا شکل گرفت؟
اول کار، داستان اینجور شروع شد که دلم میخواست درباره
شهری مشابه شهری که در آن بزرگ شدم بنویسم. فکر کنم موقع نوشتن خاطرات و دوباره
اشغال کردن آن فضا، جایی است که ۲۵ سال است آنجا زندگی نکردهام، بخشهایی از آن خاطرهها بود که
منجر به این شد به زادگاهم فکر کنم. شهر کوچکی در قسمتهای دورافتاده
کانتیکت بود. یک جمعیتی دارد که تماموقت آنجا مقیم هستند و یک جمعیت آخر هفتهها
و تابستانها دارد. مقدار زیادی تنش و اصطکاک بین این دو دسته وجود دارد. آنها در
یک جا زندگی میکنند ولی به هیچ وجه از یک جا نمیآیند.
خیلی وقتها چنین جوامعی تا حد زیادی درواقع وابسته به
جمعیتی هستند که از اطراف میآیند و خانههای قشنگ میخرند و میدهند به افراد
مقیم که چمنهاشان را بزنند و خانههاشان را تمیز کنند. برایشان گاراژ و استخر میسازند
و میهمانیهای شام برگزار میکنند.
خدمات متنوعی که ربطی به داشتن یک خانه ویلایی داشته
باشد وجود دارند. اینطور بود که در طول دبیرستان و دانشگاه و بعد از آن کار گیر
میآوردم و محوطهآرایی و باغبانی و آنجور کارها میکردم. کلی علف هرز میکندم، بوتههای
زیادی هرس میکردم و برایشان آشغال و تکه چوب و جارو جمع میکردم. هر چیزی که آن
تیپ آدمها لازم داشتند.
تو سالها به عنوان کارگزار ادبی در صنعت نشر کار کردهای.
این کار شغلی است که یک جور رمز و راز و فریبندگی در خود دارد. آیا تصور عمومی از
این شغل خیلی با واقعیت آن متفاوت است؟
هیچ نظری ندارم مردم چه فکری میکنند. راستش را بگویم
فکر نمیکنم مردم به کارگزارها خیلی فکر کنند. اگر هم برداشت اشتباهی وجود دارد
شاید به خاطر این توهم است که کارگزار ادبی قدرت این را داد که تعیین کند ناشرها
چه اثری را بخرند یا از چه اثری حمایت کنند یا چقدر بابت آن پول بدهند.
فقط میتوانم درباره تجربه خودم صحبت کنم. میدانم به چه
چیزی واکنش نشان میدهم و چه چیزی هیجانزدهام میکند و گاهی دبیران ادبی دیگر و
ناشرها هم هیجانزده میشوند و گاهی هم خیلی برایم مشکل است کسی را پیدا کنم که
نظرش با من یکی باشد. وقتی به زمان فروش هر کتاب نزدیک میشوم انتظار دارم مشکلی
پیش نیاید چون برعکس آن انتظار واقعاً نابودکننده است. برای همین فقط روی اثر کار
میکنم و برای آن پیشفرضی نمیگذارم که دیگران لزوماً آن را میبینند یا درک میکنند
و تمام سعیام را میکنم که حسم را منتقل کنم. واقعاً خیلی به فرد بستگی دارد. رابطه
بین یک کتاب و یک نفر واقعاً... این همان چیز خیلی مرموز درباره این شغل است. خیلی
مشکل است توضیح بدهی چرا یک کتاب موفق میشود و یکی دیگر نمیشود. یا چرا نویسنده
یک کتاب خیلی پول پیش میخواهد و یکی دیگر پول پیشش ناچیز است یا یکی را یک ناشر اسمورسمدار
چاپ میکند و دیگری را ناشری کمتر شناختهشده.
واقعیت برای من هم همینقدر مرموز است با اینکه خودم در
درون این فرآیند هستم. گاهی اوقات دستنوشتهای را برای دبیر ادبی یک انتشارات میفرستم
و فکر میکنم شانس موفقیت این طرح بیش از هر اثر دیگری است که تا به حال برایشان
فرستادهام و ممکن است فردایش زنگ بزنند و بگویند به دردشان نمیخورد.
آنقدر این مسأله اتفاق میافتد که انتظار دانستن این را
که هرکس چه چیزی را دوست خواهد داشت کنار گذاشتهام. فقط شمّ خودم را دنبال میکنم
و تلاشم را میکنم و به کارهایی میپردازم که خودم بهشان علاقه دارم و مرا هیجانزده
میکنند و ذهن مرا به چالش میکشند. چون در غیر این صورت، این کار تبدیل به شغل میشود...
چه بهتر که اصلاً بروم کارهای در بانک بشوم.
آیا کار شما به عنوان دبیر ادبی تأثیری روی نوشتن هیچ یک
از کتابهای خودت گذاشته است؟
اگر چیزی که پیشتر گفتم درست باشد که هر کتابی خواندهام
روی نوشتنم تأثیر میگذارد بعد خب میشود گفت البته. ولی از نظر تجربه آن، همه علم
دنیا یا تجربه موجود در دنیا باعث نمیشود به عنوان دبیر ادبی حساسیت به نقد اثر
یا آسیبپذیری شما کمتر شود. میشوی درست مثل بقیه؛روی چیزی کار کردهای که برایت
مهم است و این آسیبپذیرت میکند.