کد مطلب: ۱۰۵۶۲
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶

پیاده شدن در ایستگاه اشتباه

مائده مرتضوی

یادداشتی بر مجموعه داستان «آدم‌های اشتباهی» نوشته شیوا مقانلو، نشر نیماژ، ۱۳۹۶

 

«آدم‌های اشتباهی» شامل ۵ داستان کوتاهِ تازه‌ی شیوا مقانلو است که از نظر حجم نگارش نسبت به سایر آثار او طولانی‌تر است و مضامین موجود در آن نیز همواره دغدغه اصلی او بوده است؛ یعنی روابط انسان‌ها و سوءاستفاده‌های آن‌ها از یکدیگر و نیز ارجاعات تاریخی و بازی با اسطوره‌ها. به عبارت دیگر این داستان‌ها مشکلات انسان در جامعه‌ی مدرن را بازگو می‌کنند. این مجموعه همان‌طور که از نامش هم پیداست داستان آدم‌هایی است که در زمان و مکانی اشتباه قرار گرفته‌اند. نگاه آیرونیک و بازیگوشانه به روابط انسانی، بازی با اسطوره‌ها و تاریخ و نگاه موشکافانه به روابط انسان معاصر در این مجموعه نیز چون آثار قبلی مقانلو تکرار شده‌اند. دو مجموعه داستان نخست مقانلو (کتاب هول و دود مقدس) نیز به ابتدای این کتاب جدید اضافه شده‌اند تا مخاطب بتواند سیر داستان‌نویسی ۱۳ساله‌ی مؤلف را یک‌جا پیش چشم داشته باشد. کتاب سوم این مجموعه پنج داستان دارد که همگی «ماکسیمال» هستند؛ به این معنی که نویسنده تا جایی که فکر می‌کند لازم است، حرف‌هایش را می‌زند و توصیفات کاملی ارائه می‌دهد. نگاه ماکسیمالیستی به فرآیند داستان‌نویسی جهانی نزدیک‌تر است و به طور مثال جایزه «اُ هنری» و داوران آن بیشتر گرایش به داستان‌های ماکسیمال دارند.

داستان‌ها همانند داستان‌های مدرن به مسائل روان‌شناسی و ذهن انسان‌ها می‌پردازند و حس شخصیت‌های درون‌گرای داستان را به مخاطب انتقال می‌دهند.در داستان «یک عکس واقعی»، با یک حرکت مداوم بین واقعیت و نوعی فانتزی مواجه هستیم. توصیفات نویسنده از کاراکتر نیلوفر، در وهله اول عادی به نظر می‌رسد اما به یکباره به امری فراواقع متمایل می‌شوند: «... باید آب سیب و کرفس خورد تا پوست و روح شفاف شود. شاید نیلوفر هم از بچگی همین‌ها را می‌خورد که پوستش هیچ ترکی نداشت و جسمش شفاف بود. شاید چیز دیگری هم توی معجون روزانه‌اش می‌ریخت که این‌قدر شفاف می‌شد...». مخاطب مدام بین مفهوم مادی و معنوی شفافیت معلق است تا نقطه‌ی اوج داستان که در نهایت برایش مسجل می‌شود که نیلوفر انسانی معمولی نیست و به اشتباه در این مکان قرار گرفته و در اصل به جای دیگری تعلق دارد: «... سر نیلوفر غیب شد و بعد تمام تنش. نیلوفر بود اما نبود. یعنی یکهو دیدم دیگر تصویرش روی شیشه مونیتور فضولی نمی‌کند... آن جایی که باید بدن نیلوفر می‌بود، یک جور موج ژله‌ای بی‌رنگ در هوا تاب می‌خورد...». زبان این داستان با چهار داستان دیگر کمی متفاوت است و ناخالصی دارد. ناخالصی‌هایی که هر نویسنده، ‌مترجمی به ظرافت‌های استفاده از آن‌ها آشناست. زبان معیاری که هم روان است هم پخته و هم به زبان شهری رایج امروز بسیار نزدیک است.

«آسمان پر»، داستان دوم این مجموعه به لحاظ زبانی و معنا فاخرترین است. تشبیهات و ترکیبات استعاری فراوان ارزش ادبی داستان را بالا برده و تصویرسازی‌ها درخشان‌اند: «... خال‌های سیاه سینه آسمان را پر کرده‌اند و مثل ریسمان مرتعشی دور خود می‌پیچند. ریسمان مارپیچ نفیرکشان بالا و پایین می‌رود و هر لحظه یک خال جدید به خود می‌کشد... خال‌ها و سایه‌ها به تدریج کل رنگ آبی را می‌پوشانند، روی بدن مرد را هم، روی خورشید را هم. انگار شب می‌شود». رفت و برگشت‌های زمانی بین کودکی مرد و زمان حال ظریف‌اند و خوب در متن داستان نشسته‌اند.

داستان «سبز مثل آب»، همان‌طور که از نامش پیداست، فضایی پر از رنگ دارد. رنگ‌هایی که گاه رنگ واقعیت دارند و گاه سوررئال و غریب‌اند. در این داستان هم با آدم‌هایی مواجه می‌شویم که در جای درست خود قرار نگرفته‌اند، راه را اشتباه آمده‌اند و به دنبال آدم‌های اشتباه رفته‌اند. داستان با تصویرسازی درخشانی پایان می‌یابد و هارمونی بین گزش‌های حشرات، خارش، خون، بریدگی و خونریزی و رنگ‌های قرمز و گرم، همگی در آخرین صحنه داستان برجسته‌تر جلوه می‌کنند: «... شکاف روی سینه‌ام که اولش به قدر یک نگین درشت یاقوت بود، حالا آن‌قدر دهن باز کرده که سیاهی‌های توی دلم هم همراه خون بیرون می‌ریزد. علف‌های زیر تنم از ترکیب خون و عرق رنگ پس داده‌اند و نگرانم این همه رنگ شلخته در هم بدوند و تنم، بومش را خراب کنند».

داستان «پلاک ۲۳» در فضایی شهری روایت می‌شود. دنیایی مدرن که دارد آدم‌ها را می‌بلعد و انسان‌ها برای فرار از تنهایی در عین حالی که به هم پناه می‌آوردند از هم می‌گریزند. هرکدام از کاراکترهای آپارتمان نماد یک طبقه از اجتماع هستند و خود ساختمان هم نماد شهر و جامعه. روابط بین همسایه‌ها و سوءاستفاده‌هایی که در پی آن هستند به راحتی به فضای یک جامعه‌ی شهری قابل تعمیم است، ساختمانی که در آن فضایی خالی وجود دارد که به چشم هیچ‌کدام از همسایگان نمی‌آید. شباهت این داستان با داستان آخر یعنی «جاده در دست آدم است»، در انتهای آن‌هاست. خواننده از ابتدا بین واقعیت و توصیفات غیر معمولی که گه‌گاه از دل متن بیرون می‌زند مواجه نیست و تنها در پایان‌بندی داستان‌هاست که به فضای دیگری پرتاب می‌شود: «... مگر آن ساختمان واحد خالی هم داشت و نمی‌دانستند... بی این‌که هیچ صدایی برودو بیاید ته دل‌شان لرزید که از آن پس چقدر جای آن واحد خالی، برای همه خالی خواهد بود».

و در داستان آخر؛ «جاده در دست آدم است»، با ماجرای عادی گم شدن پدر و مادر مهاجری طرف هستیم که در دوران شلوغی‌ها و درگیری‌های استانبول رخ می‌دهد. هیچ چیز غیرعادی در کاراکترها به چشم نمی‌خورد تا پاراگراف نهایی. به ناگاه فضای تعریف شده داستان تغییر می‌کند و خواننده از سطح واقعیت فاصله می‌گیرد. از شلوغی و هراس مدرنیته و ترس از نرسیدن‌ها در دنیایی که مدام در حال دویدن و نرسیدن است، به تاریخ پناه می‌برد. به گذشته‌ای که در آن انگار احساس امنیت بیشتری وجود دارد و سوار بر قطاری می‌شود که یقیناً رو به جلو حرکت نمی‌کند: «... دیگر نه خیلی نگران دویدن عقربه‌هایند و نه نگران غریبه بودن در واگنی که حالا جز خودشان و خاکستری کهنه کسی درونش نیست. راننده‌ی نامرئی واگن گاز می‌دهد و عقربه‌های بازیگوش با خیال جمع می‌دوند و دقیقه‌ها و ساعت‌ها با فراغ بال جلو می‌روند. مترو هوهو کشان می‌تازد... آن دو همچنان نشسته‌اند و از نبودن‌شان لذت می‌برند...».

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST