اعتماد: پرسش از چیستی معرفت، امکان و محدودههای آن مهمترین مساله فلسفه جدید است. از زمانی که رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی در همه آنچه انسان میتواند بداند شک کرد، تا به امروز فیلسوفان همواره درگیر این سوال بودهاند که آیا انسان راهی به معرفت و شناخت جهان واقعی دارد یا خیر؟ آیا میتوان معرفتی یقینی و در نتیجه مطلق کسب کرد یا خیر؟ حتی معنای معرفت چنان که افلاطون آن را «باور صادق موجه» میخواند نیز مورد شک و تردید واقع شد و بسیاری از فلاسفه کوشیدند با کم و زیاد کردن عناصر این تعریف آن را حک و اصلاح کنند. در این میان بسیاری به سبک و سیاق نسبیانگاران کهن مدعی شدند تعریف معرفت هرچه میخواهد باشد، اصولا معرفت مطلق و یقینی امکانپذیر نیست و واقعیت از هر منظر و چشماندازی به صورت متفاوتی جلوهگر میشود. رشد و گسترش نسبیانگاری در زمانه ما تا جایی صورت گرفته که حتی در مباحث روزمره و گفتوگوهای عمومی نیز طنین آن شنیده میشود، وقتی بحث و مکالمهای به طول میانجامد، طرفین به سادگی با طرح این ادعا که «حقیقت نسبی است» و «هیچ مبنای قطعی و یقینیای نمیتوان یافت» خیال خود را راحت میکنند و پا پس میکشند و جالب است که به نحوی «مطلق انگار» تر بر موضع خویش پای میفشارند! بیآنکه به پیامدهای اساسی این اظهارنظر خود بیندیشند. در دهههای اخیر در حوزههای گوناگون فلسفی یعنی هم در سنت فلسفه تحلیلی و هم در سنت قارهای برخی از متفکران میکوشند به طور جدی با این نسبیانگاری مقابله کنند و در برابر سلطه بلامنازع نسبیانگاری عرض اندام کنند. پروفسور پل بوغوسیان، فیلسوف معاصر امریکایی ارمنیتبار از چهرههای سرشناس فلسفه تحلیلی است که در کتاب «هراس از معرفت» به نقد نسبیانگاری پرداخته است. این کتاب را سال گذشته یاسر میردامادی به فارسی ترجمه و نشر کرگدن آن را منتشر کرد. به همین مناسبت با حسین شیخ رضایی استاد فلسفه تحلیلی و از مدیران نشر کرگدن درباره کتاب و نسبیانگاری گفتوگویی صورت دادیم که از نظر میگذرد.
نخست بفرمایید اهمیت موضوع نسبیانگاری یا نسبیگرایی به نحو عام و نسبیگرایی معرفتی به شکل خاص در روزگار ما چیست و آیا این مسالهای مبتلا به آدمیان روزگار ماست یا صرفا مسالهای فلسفی است با تاریخی قدیم و جدالی همیشگی؟
شاید بشود گفت نسبیانگاری و خصوصا نسبیانگاشتن اخلاق از دوران باستان آموزهای مطرح و چالشبرانگیز بوده است. به عبارت دقیقتر، هر جا گروه، قبیله و تمدنی به واسطه جهانگشایی یا دادوستد یا عوامل دیگر با اغیار و خارجیها و افرادی از تمدنهای دیگر و در یک کلام با «دیگریها»، مواجه شده و پا را از دنیای خود بیرون گذاشته است دیده که دیگران در بسیاری از آداب و سنن و رسوم و هنجارهای اخلاقی و معرفتی تفاوتهایی با او داشتهاند و از این مهمتر آنکه این دیگریها نیز رویه و کار و هنجارهای خود را «درست» و «مدنی» و «موجه» میدانستهاند. چنین تنوعی در نظامهای هنجاری و معرفتی به علاوه این نکته که طرفداران این نظامها همگی خود را در پذیرش آنچه قبول داشتهاند برحق میدیدهاند به شکل طبیعی این آموزه را به ذهن برخی متبادر کرده است که چه بسا همه داوریها و دانستهها و قواعد و هنجارها نسبی باشد و تنها بتوان از درستی و روا بودن آنها برای جمعی خاص و در زمانی معین سخن گفت و جهانشمولی و جهانروایی و عینیت و مطلق بودن آنها را محل تردید دانست.
به لحاظ تاریخی ظاهرا نخستین مورخان یونان، مانند هرودوت، پس از نقل آنچه در دربار شاهان ایرانی مانند داریوش رخ میداده و ایرانیان آن را موجه و معقول تلقی میکردهاند اظهار تعجب کردهاند، همانگونه که دیگران از آنچه یونانیان میکردهاند (مانند سوزاندن مردگان) تعجب کردهاند. کسانی مانند تراسیماخوس در دیالوگهای افلاطون از این نکته سخن گفتهاند که عدالت چیزی نیست جز مزیت قویتر بودن و به عبارت دیگر، آنچه فرد و گروه قوی انجام دهد همان عدالت است، فارغ از آنکه کار و تصمیم مورد بحث چه باشد. در چنین گفتهها و ادعاهایی نوعی نسبیانگاری مندرج است که طبق آن این موقعیت گوینده است که درستی و نادرستی عمل و گفتاری را مشخص میکند. شاید نمونه جالبتر این گفته مونتنی باشد که هر کس آنچه را بر خلاف رویه خودش باشد بربریت مینامد. و باز شاید بتوان به هیوم اشاره کرد که با کشیدن خط قاطعی میان واقعیتها و ارزشها پذیرفت که امور هنجاری و ارزشی، از جمله هنجارهای اخلاقی، تن به قضاوتهای عقلانی و عینی یا حداقل بینالاذهانی نمیدهند و عمدتا بر اساس عواطف و احساسات داوری میشوند. نیچه نیز با مطرح کردن آنچه منظرگرایی خوانده میشود اگر نگوییم از نسبیانگاری دفاع کرد، حداقل آن را آموزهای موجه معرفی کرد: دسترسی همه ما به واقعیت و جهان همیشه و همواره و لاجرم از منظری خاص و محدود صورت میگیرد و آنچه ممکن است از منظر من بدیهی و مفروض باشد، میتواند از منظر شما مسالهزا و غیربدیهی باشد.
اما همه این شواهد و نمونههای تاریخی سبب نمیشود که نگوییم نسبیانگاری به عنوان آموزهای فلسفی تنها در دوران معاصر است که صورتبندیهایی دقیق یافته است و در حوزههای مختلف مانند اخلاق و معرفتشناسی و دلالتشناسی و... طرفدارانی سفت و سخت یافته است.
آیا رواج نسبیانگاری در روزگار ما صرفا بر پایه بحثهای فلسفی صورت گرفته یا عوامل بیرونی دیگری مثل شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نیز در تقویت این نگرش دخیل بوده است؟
همانگونه که گفتم اصولا رایج شدن نسبیانگاری نسبت مستقیمی دارد با میزان و عمق نفوذ مواجهه با دیگری. هر گاه دیگرانی متفاوت از ما در شؤون مختلف زندگی ما نقش پررنگتری داشتهاند، این ایده که شاید هم ما بر حق باشیم و هم آنها، قویتر شده است. در دوران جدید نیز در واقع رواج و طرح گسترده نسبیانگاری را باید به میزان زیادی محصول پژوهشها و نظریات و اکتشافات انسانشناسان و قومنگاران در قرون نوزدهم و بیستم دانست. اینان بودند که به انسان غربی نشان دادند جوامع دیگری نیز هستند که بر مبنای اصول و هنجارهای متفاوتی قوام یافتهاند و به میزان زیادی نیز در پیشبرد امور مربوط به زندگی خود و کنار آمدن با جهان پیرامونشان موفقند. البته باید این را ذکر کنیم که چنین مشاهدههای انسانشناسانهای تنها میتواند در حکم انگیزهای برای بروز شکاکیت در مطلقانگاری اخلاق یا معرفت باشد یا در بهترین حالت مطلقانگاری را مشکلدار یا نادرست معرفی کند. اما شک در مطلقانگاری هنوز معادل پذیرش نسبیانگاری نیست و برای نسبیانگار بودن باید مولفهها و عناصر دیگری نیز به این تصویر افزود تا به آموزهای ایجابی، یعنی نسبیانگاری، برسیم. این مولفهها و عناصر اضافی عمدتا در نظامهای فلسفی قرن بیستم مطرح شدهاند و در دورانی که آن را پسامدرن نامیدهاند به اوج خود رسیدهاند.
جز دستاوردهای انسانشناسان چه عوامل بیرونیای انگیزه طرح نسبیانگاری بوده است؟
یکی دیگر از عوامل مهم کاسته شدن از نقش و نفوذ باورها و نظامهای مذهبی در جوامع مدرن به عنوان منبع غایی و منحصر به فرد توجیه ارزشهای اخلاقی یا معرفتی است. در غیاب منبعی یگانه و منحصر به فرد، طبیعی است که نظامهای بدیل و ناهمسنجی مطرح شوند و این پرسش پیش آید که کدام یک از این نظامها درستاند و آیا نمیشود گفت هر کدام از اینها به شکلی درونی و موضعی از درستی و توجیه برخوردارند.
عامل اجتماعی دیگر رواج نهضتها و رویکردهای ضداستعماری است. قلب تپنده چنین نهضتها و رویکردهایی تاکید بر این نکته است که نظام اخلاقی و معرفتی و ارزشی غالب در غرب تنها نظام قابل دفاع و موجه نیست و در کنار و همسطح با آن انواع نظامهای اخلاقی و معرفتی و ارزشی بومی و محلی و حاشیهای هم وجود دارد که از قضا در زیر سایه نظام غالب قرار گرفتهاند و به عنوان اموری پیرامونی و بیاهمیت حذف شدهاند. این همان انگیزه پسااستعماری و پسامدرن است که از طرح ایدههای نسبیانگارانه حمایت میکند.
عامل دیگرکه کمتر اجتماعی و بیشتر فلسفی است مشکلاتی است که در برابر انواع نظامهای فکری مطلقگرا در اخلاق و معرفتشناسی و... وجود دارد، به شکلی که برخی ادعا کردهاند هیچ نظام عاری از تناقض یا حداقل به اندازه کافی قابل قبول که بر مبنای مطلقگرایی بنیاد نهاده شده باشد عرضه نشده است. به عنوان نمونه، نقدهایی که بر انواع نظامهای اخلاق هنجاری رایج وارد شده است بسیاری را به این عقیده سوق داده که راهحل کنار گذاشتن هر نوع نظام مطلقانگار و استقبال از نسبیانگاریای تام و تمام است و بر این باید افزود رواج و پذیرش انواع رویکردهای برساختانگارانه در اخلاق و معرفتشناسی و... را که همگی در این نکته متفقاند که امور هنجاری در جوامع انسانی و از خلال مذاکره و مصالحه و اجماع برساخته و صلب میشوند و برای تبیین ماهیت و وضعیت آنها نباید به جایی بیرون از طبیعت و قلمرو مطلقها نظر داشت. همه این عوامل در کنار هم انگیزههای طرح و رواج نسبیانگاری بودهاند.
نسبیانگاری در روزگار ما که عصر ضرورت مدارا و تحمل یکدیگر شناخته میشود، به عنوان مبنایی برای تحمل مخالف تلقی میشود و مخالفت با آن در حکم مطلقاندیشی و جزمباوری ارزیابی شده است. آیا با این ارزیابی موافق هستید و نفی نسبیانگاری را ملازم با نفی مدارا و تحمل دیگران میدانید.
برای اینکه به سوال شما پاسخ دهم ابتدا لازم است دو نوع نسبیانگاری اخلاق را از هم مجزا کنم؛ نوع اول نسبیانگاری فرااخلاقی است. بر طبق این آموزه درستی و نادرستی احکام اخلاقی و توجیه ارزشهای اخلاقی همواره و همیشه درون چارچوب و سنتی خاص انجام میشود و نمیتوان به شکل مطلق و عینی از درستی یا توجیه آنها سخن گفت. طبق این آموزه مثلا همیشه باید پرسید آیا فلان کار در چارچوب فلان رویه و نظریه اخلاقی صحیح است یا خیر و نمیتوان پرسید آیا فلان کار مطلقا و فینفسه درست است یا نه. این نسبیانگاری فرااخلاقی معمولا با این حکم نیز ضمیمه میشود که نظامها و چارچوبهای ارزیابی مختلف عمدتا غیرقابلمقایسه و اصطلاحا ناهمسنجاند و بنابراین یافتن نوعی همگرایی و وفاق میان آنها دشوار است. دقت به این نکته لازم است که نسبیانگار در این معنا منکر صدق و کذب احکام اخلاقی یا منکر وجود توجیه برای ارزشهای اخلاقی نیست، بلکه این صدق و کذب و توجیه را همیشه و لاجرم موضعی و محدود و وابسته به یک نظام یا چارچوب نظری یا رویه عملی میداند.
در مقابل، نوعی نسبیانگاری هنجاری نیز وجود دارد که طبق آن لازم است و باید ما در عمل و در مواجهه با افرادی که با آنها اختلافنظر اخلاقی داریم همواره جانب مدارا و پذیرش را در پیشگیریم و از مداخله در رویه عمل یا سنت آنها اجتناب کنیم؛ به عبارت دیگر، نسبیانگاری هنجاری تساهل و مدارا، بهخصوص در روابط میان جوامع یا اجتماعهای مختلف، را که چارچوبهای اخلاقی متفاوتی دارند یک «باید» و «هنجار» اخلاقی میداند.
حال به سوال شما بازگردیم. این پرسش مطرح شده است که آیا نسبیانگاری فرااخلاقی منطقا و مفهوماً به نسبیانگاری هنجاری میانجامد یا خیر؛ به عبارت دیگر، این پرسش وجود دارد که آیا اگر کسی معتقد بود اسناد درستی و نادرستی به احکام اخلاقی و توجیه ارزشهای اخلاقی حتما و همیشه در نسبت با چارچوبی معین ممکن میشود، آیا چنین فردی در عمل هم باید مدارا و تساهل را یک «باید» اخلاقی برای خود بداند؟ از آن سو، اگر کسی مخالف نسبیانگاری فرااخلاقی بود و مثلا باور داشت صدق و کذب مطلق اخلاقی وجود دارد، آیا باید عملا و در مقام اخلاق هنجاری نیز تساهل و مدارا را نفی کند؟ البته بررسی ظرایف چنین سوالی و دادن پاسخی کامل به آن در حوصله این صحبت نمیگنجد، اما اگر بخواهم نظر خودم را بگویم باید عرض کنم که منطقا و مفهوما نه نسبیانگاری فرااخلاقی و نه مطلقانگاری فرااخلاقی هیچ کدام نفیا یا اثباتا به مدارا و تساهل نمیانجامند. یعنی ممکن است کسی در فرااخلاق نسبیانگار باشد، ولی در مقام عمل و در سطح اخلاق هنجاری برای مدارا با دیگران ارزش مثبتی قایل نباشد. از سوی دیگر، ممکن است کسی در سطح فرااخلاق مطلقگرا باشد، اما در مقام عمل به دلایلی عملگرایانه مدارا با دیگران را برای خود اصل و هنجاری لازمالاجرا بداند. بنابراین نظرا میان آنچه ما در سطح فرااخلاق پذیرفتهایم و آنچه در اخلاق هنجاری لازم میدانیم ارتباطی برقرار نیست.
اما اینجا باید به نکته جالبتوجهی اشاره کرد. در پژوهشهای تجربیای که در سالهای اخیر در حوزهای به نام فلسفه تجربی انجام شده ظاهرا این نتیجه آماری حاصل شده است که کسانی که در سطح فرااخلاق نسبیانگار هستند یا در طیف انواع نظرات به نسبیانگاری فرااخلاقی نزدیکترند در عمل نیز به احتمال بیشتری روادار هستند؛ به بیان دیگر، این تحقیقات تجربی میگوید اگر فردی درستی و نادرستی اخلاقی را امری نسبی و وابسته به چارچوب بداند، احتمال اینکه در عمل در برابر دیگران اهل مدارای بیشتری باشد بالاتر است. البته دلایل چنین همبستگیای و اصولا ارزش و اهمیت آن برای تربیت اخلاقی افراد مقولات بسیار پیچیده و دامنهداری است که باید در فرصتی دیگر به آنها پرداخت.
شما از متخصصان فلسفه تحلیلی هستید و با چهرهها و آثار مهم در این زمینه آشنایی کافی و تخصصی دارید. بفرمایید حرف اصلی بوغوسیان در کتاب (هراس از معرفت) چیست و او با چه روش و استدلالی تلاش میکند نسبیانگاری معرفتی و برساختانگاری را مورد انتقاد قرار دهد؟
کتاب هراس از معرفت عنوان دومی دارد که هدف از نگارش آن را نشان میدهد: در نقد نسبیانگاری و برساختهانگاری. البته باید توجه داشت که این کتاب در وهله اول به نسبیانگاری اخلاق نمیپردازد و موضوع اولیه و اصلی آن نسبیانگاری و برساختهانگاری معرفت و عقلانیت است. کتاب به همین دلیل از دو بخش اصلی تشکیل شده است، یکی بررسی و نقد استدلالهایی که معرفت و هنجارهای معرفتی را امری برساخته میداند و دیگری بررسی و نقد استدلالهایی که معرفت و هنجارهای معرفتی را امری نسبی میداند. البته جز این دو موضوع، بخشها و فصلهایی از کتاب هم به بررسی و نقد آموزهای که میتوان آن را برساختهانگاری واقعیت دانست میپردازد؛ یعنی این آموزه که نه معرفت ما به واقعیت بلکه خود واقعیت و در واقع جهانی که ما در آن زیست میکنیم برساخته نظام گفتمانی و قراردادهای جمعی ما است. ذکر این نکته لازم است که همانگونه که عنوان اصلی کتاب به ذهن متبادر میکند نویسنده در نهایت استدلالهای برساختانگارانه و نسبیانگارانه را قانعکننده نمییابد و هراس از معرفت مطلق (ولو با انجام اصلاحات و اعمال قیودی در این آموزه) را بیوجه میپندارد.
ارزیابی شما به عنوان یک متخصص فلسفه تحلیلی از استدلالهای او چیست و آیا فکر میکنید او توانسته است نقدی منسجم و مستدل از مبانی نسبیانگاری ارایه دهد؟
پاسخ دادن به این پرسش دشوار است، چون استدلالهای متفاوتی در کتاب از زبان فیلسوفان مختلفی مطرح شده و قوت و ضعف نقدهای بوغوسیان به آنها متفاوت است. من برای پاسخ به سوال شما تنها میتوانم یک نمونه ذکر کنم. بوغوسیان در جاهایی از کتاب برای طرح و نقد آموزه برساختهانگاری معرفت به آرای طرفداران مکتب ادینبورو (یا همان برنامه قوی در جامعهشناسی معرفت علمی)، یعنی کسانی مانند بلور و بارنز، ارجاع میدهد و پس از بیان نظر آنها به نقدشان میپردازد. یکی از این موارد آموزه اعتبار برابر است که خیلی ساده طبق آن راههای به یک اندازه معتبری برای شناخت جهان وجود دارد و علم مدرن تنها یکی از آنها است. تا آنجا که من میدانم استناد چنین آموزهای به طرفداران برنامه قوی درست نیست. آنان خود به عنوان کسانی که در چارچوب عقلانیت و علم مدرن زندگی میکنند بر اساس هنجارهای این چارچوب از اعتبار بیشتر علم مدرن نسبت به دیگر نظامهای معرفتی سخن میگویند، اما نکتهشان این است که چنین داوریای تنها از سوی کسی ممکن است که در چارچوب عقلانیت مدرن بیندیشد؛ به عبارت دیگر، نکته این است که خارج از این چارچوب دیگر نمیتوان از برتری علم مدرن سخن گفت. آشکار است که این سخن تفاوت مهمی با این آموزه دارد که همه نظامهای معرفتی به یک اندازه معتبرند. این نمونهای است از اینکه گاه بوغوسیان در طرح ادعاهای رقیب چندان دقیق عمل نکرده است.
در پایان بفرمایید این کتاب برای مخاطب عام فرهیختهای که لزوما متخصص فلسفه نیست، چه فوایدی دارد و آیا مطالعه آن را برای ایشان مفید ارزیابی میکنید یا خیر؟
کتاب در مجموع کتابی فنی و تخصصی است، یعنی مخاطب باید از پیش دانشی درباره موضوع داشته باشد تا بتواند استدلالها را بهتر دنبال کند. اما این به معنای آنکه کتاب برای مخاطب عام چیزی ندارد، نیست. فصلهایی از کتاب سادهترند و میتوانند در حکم مدخلی برای استدلالهای فنیتر باشند. دکتر محسن زمانی در یادداشتی که در ابتدای کتاب آمده است ترتیبی برای خواندن فصلها پیشنهاد کردهاند که میتواند برای خواننده غیرمتخصص کمکرسان باشد.