شرق: سودابه فضایلی در چنددههای که در حیطه فرهنگ و ادبیات عمر گذرانده است آثاری سترگ برجای گذاشته، از جمله مجموعه «فرهنگ نمادها» که پیش از ده سال وقت صرف آن کرد و در این میان داستانها و نمایشنامههایی نیز نوشت. آثار اخیراً چاپشده او، «صداع» و «غولواره در مهمانخانه درخت بنفش» که ساختار متفاوتی نسبت به جریانهای موجود ادبی دارند و به قول او چندسالی است که از صندوقچه پنهان آثارش بیرون آورده و به چاپ سپرده است بهانهای شد برای گفتوگو با این محقق و نویسنده که معتقد است «ذهنیتی اسطورهباور و رمزبار» دارد.
خانم فضایلی شما عمری را به کار تحقیق و ترجمه گذراندهاید، و
کارهای سترگی ازجمله مجموعه چندجلدی «فرهنگ نمادها» داشتهاید و دیگر تألیفات و
ترجمههایی که اکنون اغلب آنها مراجع تحقیقات علمی دانشگاهاند و عدهای نیز از
استادان بیآنکه نامی از مؤلف و مترجم این آثار ببرند، آنها را تدریس میکنند،
کار بر «فرهنگ نمادها» چقدر طول کشید؟
من از سال ۷۶ شروع بهکار بر «فرهنگ نمادها» کردم و آخرین جلد آن سال ۸۷ از چاپ خارج شد، یعنی بیش از دهسال.
این فرهنگ به چاپ سوم رسیده، و الان یکسالی است که برای چاپ چهارم مشغول بازنگری
و افزودن افزودههایی بر آن هستم تا برای شناخت هزاران اسم این مجموعه نماد که
خواه ناخواه در ارتباط مستقیم با اساطیر جهان و آیینها و شخصیتهای تاریخی و
ادبیات و بسیاری از موضوعات دیگر است کمکی به مخاطب برسانم. واقع امر آن است که
اکثر دانشجویان رشته هنر و علوم انسانی از این فرهنگ استفاده میکنند و بسیاری از استادان
چنانکه گفتید آن را تدریس میکنند؛ همین مرا بس. البته کمتر کسی میداند که من یکتنه
این فرهنگ چندجلدی را کار کردهام. گاهی با خودم میگویم بعد از پنجاهسال کار
کتابت در این ملک و دهها کتاب تألیفی و ترجمه که همیشه مواجه با قدرناشناسی بودهای،
رها کن و دیگر ننویس. اما راستش نمیتوانم. هنر از آن پدیدههای قهار و جبار
روزگار است. هنرمند تصمیم نمیگیرد که هنر را رها کند. هنر است که هنرمند را رها
میکند، یا به مرگ، یا به جنون و یا بهعلتی از علل دیگر.
این چند سال اخیر چند اثر-رمان از شما نشر شده است، بااینکه
میدانیم که این آثار را اغلب در سالهای چهل نوشته بودید و آنها را در صندوقچهای
پنهان کرده بودید؟
درست است من در شانزده-هفده سالگی با نوشتن داستان کار
نوشتن را آغاز کردم و وقتی مطمئن شدم که دیگر آنچه مینویسم مسودات نیستند و
کارهایی هستند که به پختگی لازم رسیدهاند تا در تاریخ ادبیات بمانند، آنها را در
صندوقچهای پنهان کردم. ابتدا فکر کردم بعد از من فرزندانم آنها را در صندوقچه
پیدا و نشر خواهند کرد. اما وقتی پدرم فوت کرد و دیدم وقت نمیکنم دستنوشتههای او
را تنظیم و نشر کنم، گفتم اینبار سنگین را بر گرده فرزندانم نگذارم و خودم تا
هستم کارهایم را به چاپ برسانم.
راستش در سالهای چهل وقتی «صداع» و «غولواره در
مهمانخانه درخت بنفش»، و سه نمایشنامه و داستانهای بسیار بسیار کوتاه «گشتِ گشتن»
را -که نمیدانم چرا هنوز از چاپ درنیامده- نوشته بودم، ادبیات رایج، ادبیات
شولوخوفی بود، فکر نکنید که رواج آن مقبولیت هم ایجاد کرده بود، شاید نه، اما
تبلیغات برای آن نوع از ادبیات وسیع بود و ادبیات مدرن نسل من مهجور، رانده و بهوسیله
همین زعمای ادبیات شولوخوفی سرکوب شده بود. بهتقریب تمام نویسندهها و شعرای همدوره
من، بهقول رهنما، دیگریون پراکنده شدیم، برخی از آنها دیگر کار نکردند و برخی چون
من نوشتهها را در صندوقچهای پنهان کردند تا وقت را مناسب ببینند که آن را نشر
دهند. درواقع من وقت را مناسب دیدم بعد از اینکه دیدم نوشتهها، شعرها، کارهای
نمایشی و تجسمی به مفهوم و رویکرد نسل من از هنر نزدیک شده و از آن انگشتشمار نویسنده
و هنرمندی که بودیم به این بیشمار نویسنده و شاعر و هنرمند رسیده. این یعنی
مقبولیت هنر مدرن، حتی اگر مقلد در این میان بسیار باشند، از اینرو تصمیم به چاپ آنها
گرفتم.
این آثار -رمانهای شما- نیز صرفنظر از ساختار ادبیشان
که به آن میرسیم، بهلحاظ مضمون و درونمایه، بیارتباط به پژوهشها و بگوییم تخصص
شما نیست.
راست میگویید، تمام آثار من رمزی در خود دارد که این
رمزها شاید در اسطوره و نماد، با وضوح بیشتری نمود مییابد. من بارها در مصاحبههایم
گفتهام که بعضی اذهان اسطورهباورند، یعنی اسطوره را تأویل و تفسیر میکنند و آن
را افسانهای خالی از محتوا و عبث نمیدانند، و من نیز از آن جملهام که ذهنیتی
اسطورهباور و رمزبار دارم.
ساختار رمانهای شما بهروال رمانهای مدرن قرن بیستمی،
بیشتر ساختار زبان-بافتی دارد، و در آنها، ساختار خود زبان و سبک بیان پیشبرنده
واقعه و گاه خود بهمثابه واقعه است.
آنچه شما در مورد بافتار رمانهای مدرن میگویید، به چند
نکته باز میگردد: یکی جایگاه کلمه در این داستانها است که هم مقام با کلمه در
شعر عمل میکند و وسیلهای برای اطاله نیست بلکه ایجاز را میطلبد و تشخصی
شش بعدی دارد. شما نه میتوانید در این متنها کلمهای را جابهجا کنید و نه
میتوانید آن را حذف یا مکرر کنید. کلمه در اینجا حشو و زائده نیست. کلمه ستون
جمله است و واژه بافت را خوب بهکار بردید که کلمه اگر جابهجا شود تاروپود بههم
میریزد، به همین دلیل ساختار زبان، بر بافت آن استوار میشود. نکته دیگر اجبار
زروانی این دوره است؛ روشنتر بگویم جبر زمان در این دوره، میخواهد معنی را با
سرعت تمام بفهمد و از هر جمله معنایی تازه درک کند، منظور از ایجاز کوتاهبودن
داستان نیست بلکه حذف زیادات است. و نکته آخر در رمان مدرن آنست که چگونگی روایت
تغییر کرده. راوی گاه حضور دارد، گاه بهشکل یکی از شخصیتها و گاه بهصورت چند
شخصیت و گاه در قالب کلمات. زمان برای راوی در این داستانها اختیاری نیست بل
اجباری است. شخصیت و یا شخصیتها زمان را بر راوی تحمیل میکنند. گاه راوی در عین
بیپردگی فاقد اخلاق نیست، گاه ستاریت او رازها را بر ملأ میکند. بهگمان من آنچه
بیش از همه در ساختار زبان رمان مدرن تغییر کرده، جایگاه راوی است.
اما این ساختار زبانی در توالی نشر رمانهای شما بهگونهای
خاص دیده میشود، فیالمثل در «صداع» شما بهنحوی از بعد زمانی و ایجاد بعد چهارم- بهمثابه فضا، یا
روایت غیرخطی استفاده کردهاید- که قبل از رمان «صداع» به این نحو در زبان فارسی و
در روایت رمانگونه شیوعی نداشت- که این شیوه در مجموعه سه داستان پیاپی «غولواره
در مهمانخانه درخت بنفش»، کموبیش تداوم نرمتری مییابد، اما در کارهای بعدی،
خاصه در رمان جدیدتان، «حکایت گلهای رازیان»، روایتی از نوع دیگر دارد. گرچه چند
راوی چندذهنی است و نه خطی، اما بهسوی خطیشدن تاریخی- گزارشی از جامعه زنان در
طول صدسال میرود، و بهصورت گزارهای بیان میشود، نه گزارههای زبانی، و گزارههای
حاوی مفهوم خطی زمان.
درست است این چند کاری که از نوشتههای من چاپ شده،
ظاهراً در نوع روایت گوناگونند. «صداع» را که در بیستوچهارپنج سالگی نوشته بودم،
و شاید پنجبار آن را بازنویسی کردم، چراکه میخواستم کلمات آن را بیشتر صیقل دهم
و سرانجام وقتی شصتساله شدم آن را بهچاپ سپردم، بیرون از تواضع معموله ایرانی
است اما من این تکه بلور را آنقدر تراش دادهام که تبدیل به کریستال شده است؛ در
این کتاب آنچه بیش از همه ذهن مرا مشغول میداشت، بریدن رشته زمان و سفر از ازل به
ابد بود، در «صداع» شما شخصیتها را از هم تفکیک نمیکنید حال اینکه از صفحهاول
شخصیت اصلی خود را با دشنهای به دو نیم میکند و این دو نیمه همواره در طول
داستان حضور دارند و من برای نشاندادن حضور معصومانه آنها، نه بهعمد -که شعر و
ادب هرگز عمد را نمیپاید و آنچه از او ساطع میشود، نابهخود است- زبان آنان را
شکسته بهکار بردم. شخصیت اصلی در «صداع» نه زن است نه مرد، نه جوان است نه پیر، تاریخی
شناخته ندارد و فرزندانش، معلوم نمیشود از کجایند و چگونه. «صداع» را میتوان گفت
لایههای رمز است و هرگز به انتها نمیرسد. عجیب اینکه هرکس که کتاب را خوانده، در
این لایهها غرق شده، اما هرگز آن را به دوستی یا همسایهای هدیه نکرده. و بعد
دیدم ناشر به جرم مبتذل نبودن، یا فروش کم آن را به فیدیبو داده. و من شکر کردم
آنها را که خوانده بودند و بر آن مطلب نوشته بودند، مرا بر دستهای خود نگاه داشته
بودند تا از غصه فرو نپاشم و تشویق شوم به کار بعدی. پس «غولواره در مهمانخانهی
درخت بنفش» را بهچاپ سپردم که دو داستان آن در سالهای چهل و داستان آخر،
«مهمانخانه» را در سال شصت نوشته بودم. این کتاب پیچیدگی مفهومی «صداع» را نداشت،
اما همچنان راوی آن از جنس مردم عادی نبود تا داستانی معمولی و مردمپسند بسراید.
در این داستانها مکان و افراد مهآلود بودند، بافتار داستانها غیرمعمول. من گمان
داشتم حالا که شعر دهه چهل اینهمه گل کرده، شاید به داستان دیگر و نثر دیگر هم
توجهی بشود. میخواستم فریاد کنم: هی! ما وقتی جوان بودیم جهان را اینگونه میدیدیم
و چون اطلس در زیر آن خرد میشدیم. اما «غولواره در مهمانخانه درخت بنفش» را هم
فقط معدودی خواندند و بعضی گفتند چه کتاب عجیبی! اما این کتاب هم آنگونه که دلم
میخواست خوانده نشد. راستش جوانان اهل بخیه دائم دعوتت میکنند به نوشتن مطلبی بر
کتاب یا تئاترشان، دعوتت میکنند به دیدن کارهایشان، اما در این ملک هیچچیز
پایاپای نیست. اگر مرا دعوت میکنند، از آن است که با اینکه در گنگشان نیستم اما
پیرم و مردنی پس خطری ندارم. شنیدم، درخت بنفش را به صورت چیدمان در سوربن پاریس
اجرا کردند، کسی اینجا خبر نشد! و داستان «غولواره» که سناریوی آن دهسال پیش نوشته
شده، هنوز تهیهکنندهای پیدا نکرده تا ساخته شود؛ البته همین داستان را در
بندرعباس روخوانی کردند. بعد نمایشنامههایم در آمد، سه نمایشنامهی خاص، که اجرای
آن حتماً سخت است و باب دندان خیل بیشمار تئاتریسین ما نیست یعنی تا اسمدرکردههای
خارجی هستند چهکسی قرار است نگاهی به سه نمایشنامهای که زنی در دههی چهل یعنی
پنجاهسال پیش از این نوشته، بیندازد. با مزه اینکه همان سال که نمایشنامههایم
درآمد، دعوتم کردند به ژوژمان نمایشنامههای زنان در سالهای ۹۵-۹۴، که در نتیجه بیش از پنجاه نمایشنامه را خواندم و به نازنینهایش
امتیاز دادم و پشت بلندگو اعلام کردند خانم فضایلی فیلمنامهنویس. نه اسطوره و
نمادشناس و نه رمانسیه، خوب لابد در طالعم هست که فیلمنامه بنویسم اما هنوز به
عالم ظاهر نرسیده! شنیدم استاد تئاتری در دانشکدهی تئاتر آن را بازخوانی میکند و
تدریس، زهی سعادت. و جوانی هم فیلمی ساخته و از دیالوگها استفاده کرده. اما از
همه غریبتر اینکه با وجود اینهمه عدم توفیق، رمان دیگری نوشتم، «حکایت گلهای رازیان»،
که چهار راوی زن داستان زندگیشان را از چشم خود حکایت میکنند و چنانکه گفتید دوره
صدسالهای از ۱۲۵۰ تا ۱۳۵۰ را دربر میگیرد که از منظر جامعهشناختی
بهقول دکتر فکوهی، بهنحوی رشد زنان را در این سالها برملا میکند، روایت
تودرتوی این زنان در زمانهای درهمرفته و گوناگون، بازهم خصوصیتی خاص به این کار
میبخشد. کتاب به چاپ سوم رسیده و بسیار آرزو دارم نظر آنان که کتاب را خواندهاند
بدانم. اینهمه گفتم نه به شکایت که امسال ۶۰۰۰ کتاب شعر درآمد اما ۶۰۰۰ کتاب شعر هم بهفروش نرفت، اما من
بازهم از رو نرفتهام و رمان دیگری نوشتهام که انشاءالله بهزودی چاپ شود.