کد مطلب: ۱۰۶۴۱
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

عشق همین دور و برهاست

فوشیو پینگ/ ترجمه‌ی مائده مرتضوی

ما آن وقت‌ها حومه شهر زندگی می‌کردیم. پدرم معلم بود و در شهری که دوازده مایل با خانه‌مان فاصله داشت کار می‌کرد. من و مادر و برادرم در شرق دهکده‌ای به نام فَنگ زندگی می‌کردیم. دهکده‌ای با حداکثر صد خانوار اما در عوض با تعداد بی شماری درخت: صنوبر، بید، درخت تون۱ اقاقیا و... و یک نوع درخت دیگر که تا به امروز نامش را نفهمیده‌ام. شاخه‌هایش با برگ‌هایی ضخیم و گوشتی زینت یافته بود و ساس‌ها را با آن شاخک‌های نازک و حساسشان همیشه می‌توانستی روی تنه آن درخت ببینی که با کوچکترین حرکت دستی بالهای ظریفشان را باز و از آنجا می‌پریدند.

پدرم آخر هفته‌ها به خانه می‌آمد. با یک دوچرخه کهنه و مستعمل که در جاده منتهی به حومه می‌راندش. کنار راه باریکه‌های مسیر زمین‌های زراعی وجود داشت و مرز بین خرپشته‌ها با چمن مفروش شده بود. گلهای وحشی اینجا و آنجا شکوفه کرده بودند، هوا از عطر گل و گیاه اشباع بود و رطوبت موجود در هوا صورت‌ها را نوازش می‌کرد. من نزدیک ورودی دهکده می‌ایستادم و پدرم را می‌دیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و قلبم از شادی آمدنش می‌تپید و می‌دانستم که آن روز برای مادر ضیافتی است.

پدرم در دهکده مرد سرشناسی بود. تحصیلکرده، نیک مزاج و خوش زبان. حتی سکوت و لبخندش هم با دیگران متفاوت بود. تمام این خصوصیات او را از دیگر ساکنان دهکده متمایز می‌کرد و در عین حال جاذبه‌ای دیگر به او می‌بخشید. می‌دانستم که بیشتر زنان دهکده به او نظر دارند. دقیقاً به همین دلایل، مادرم هم مرکز توجه بود. بیشتر اوقات زنان همسایه برای کارهایی نه چندان ضروری به ملاقات مادرم می‌آمدند. در حیاط می‌نشستند، گپ می‌زدند، درددل می‌کردند و گه گاه قهقهه سر می‌دادند. بیشتر اوقات از موضوع صحبتشان سر در نمی‌آوردم. خنده‌هایشان مختص زنان دهکده بود. با طنینی از شادی مضاعف و خوشی و اندک مایه‌ای از اغواگری. هیچ اثری از خیرگی و لجام گسیختگی در آن وجود نداشت. چرا؟ چون زن بودند و همه چیزهای مربوط به روابط زناشویی را تجربه کرده بودند.

در دهکده فنگ، زنان از امتیاز به خصوصی برخوردار بودند. می‌توانستند با خیال راحت جوک‌هایی رکیک که سرخی شرم به صورت هر مردی می‌دواند، تعریف کنند و اگر بخواهند حتا شلوار را از پای مردان پایین بکشند. بعد دوران سرکوب و خفقان وقتش رسیده بود که چیزهای تازه‌ای را تجربه کنند و البته که پدر من از این غائله مستثنا بود.

نسیم ملایمی بالای سرشان می‌وزید و برگی با فراغت بال و انگار که در هوا ناپدید شود، به زمین می‌افتاد. مادرم بافتنی می‌بافت. هر رج پس از رجی دیگر بافته می‌شد و رشته‌هایی طولانی از پس هم می‌آمدند و صدای خش خشی مانند برگ‌ها داشتند. خاله‌ام که اغلب آن گوشه کنارها بود با شنیدن صدا می‌خندید و می‌گفت:

یه زن ناشی داره بافتنی می بافه.

همیشه به کارنابلدی مادرم می‌خندید. در مقایسه با خودش مادرم واقعاً ناشی بود. خاله‌ام در تمام دهکده، برای دست‌های هنرمندش زبانزد بود. مخصوصاً برای سوزن کاری‌های ماهرانه‌اش. با تمام اینها خاله‌ام زن زیبایی هم بود. چشمهای مورب و کشیده‌ای داشت. وقتی به کسی نگاه می‌کرد گوشه چشمهایش کشیده‌تر به نظر می‌آمدند و نگاهش را شاعرانه جلوه می‌داد. ظاهر جذاب و فریبنده‌ای داشت و هر جا که می‌رفت تمام نگاه‌ها را به سمت خودش جلب می‌کرد.

در دهکده فنگ خاله‌ام نزدیک‌ترین فرد به مادرم بود. معمولاً به دیدارش می‌آمد و در حیاط با هم به گفتگو می‌نشستند. سرهایشان با هم تکان می‌خورد و تن صدایشان آرام آرام پایین می‌آمد تا جایی که دیگر نمی‌توانستم چیزی بشنوم. من کنار یک درخت چمباتمه می‌زدم و با شعف زیادی مشغول تماشای مورچه‌ها می‌شدم. همان مخلوقات کوچکی که همیشه خدا مشغول کار و فعالیت هستند. تمام مدت به جلو و عقب در حرکت بودند. به راستی دنیایشان چه شکلی بود؟ برگی را سد راه یکی از مورچه‌ها کردم و ترتیب صفشان را به هم ریختم. احساس کردم برگ، نقش یک کوه عظیم را برای مورچه‌ها بازی می‌کند. پس حتماً کمی از بزاق دهانم هم برایشان در حکم رودخانه بود. از ترس‌هایشان خنده‌ام می‌گرفت. مادر از خنده من تعجب می‌کرد و می‌پرسید که:

عزیزم چه کار می‌کنی؟

هیچ خانواده‌ای به اندازه ما روی روزهای هفته حساس نبود. بقیه اهالی دهکده به جز ایام سال نو، بیست‌وچهارم ماه‌های خورشیدی و جشن فانوس تاریخ دیگری برایشان مهم نبود. از طرف دیگر روزهای هفته بین چیزها فاصله ایجاد می‌کردند. و همیطور غریبی و روزمره‌گی. همیشه در طول هفته چهارشنبه‌ها برایم معنی دیگری داشت. احساس می‌کردم چیز دیگری هم در هوای آن روز جریان دارد. دقیقاً نمی‌توانم بگویم چه چیزی. مثل همانی که باعث ورآمدن خمیرشیرینی پزی می‌شود. بویی شیرین و مسحورکننده که کم کم در هوا استشمام می‌شد. یک طور رضایت وصف ناپذیری که در هوا غوطه ور بود. در این روزها خلق و خوی مادرم هم تغییر می‌کرد. بهتر می‌شد. سرش را به کارهای مختلفی گرم می‌کرد و کمتر به کار ما کاری داشت. حتی اگر خطای کوچکی از ما سر می‌زد با دیده اغماض به آن می‌نگریست. در بدترین شرایط با ضربه‌ای آرام به پشتم می‌زد و در نهایت با لبخندی همه چیز ختم به خیر می‌شد. وقتی سرانجام روز جمعه از راه می‌رسید، همه ما را برای پیشواز پدر به ورودی دهکده می‌فرستاد تا خودش بدون مزاحم مشغول تدارک غذا شود. غذای معمول بیشتر روزهایمان نودل بود. دست پخت مادرم بی نظیر بود و براحتی از ترکیب مواد ساده غذاهایی با طعم عادی و بی نظیر درست می‌کرد. آشپزی در تمام طول زندگی مادرم یکی از توانایی‌های ویژه‌اش بود که می‌توانست به رخ همگان بکشد.

بعضی اوقات پدر در هنگام آشپزی مادر، برایش آواز می‌خواند. به احتمال زیاد غذای مدرسه هم افتضاح بود و او هم مانند ما تمام هفته در انتظار یک غذای خانگی خوب به سر می‌برد. سر میز شام مادر کنار پدر می نشست و برایش برنج می‌کشید. نوری گرم و درخشان تمام خانه را در بر می‌گرفت و بویی شیرین فضا را پر می‌کرد. ته رنگی از اشرافیت و کامیابی در خانه نمودار می‌شد و خانه می‌شد مملو از حس‌های خوب؛ شادی و سرخوشی و در کنار آن آسودگی و حس اعتماد و آرامش.

سالهای بعد هم چنان شب‌هایی را که تمام اعضای خانواده دور هم جمع می‌شدیم به خاطر می‌آوردم. زیر آن نورهای خیره کننده غذا می‌خوردیم و به گفتگوهای بین پدر و مادرمان و سکوت‌های معنادارشان گوش می‌سپردیم. باد لای درختان حیاط می‌پیچید و برگهایشان را تکان می‌داد. کرم‌ها در گوشه کنار حیاط می‌خزیدند و پنهان می‌شدند. فضای خانه با عطر دوستی و عشق پر می‌شد. و اینها از زیباترین لحظاتی بود که هیچ گاه از خاطرم نخواهد رفت.

اهالی فنگ زندگی سهل و ساده‌ای داشتند. به دنیا می‌آمدند و رشد می‌کردند و به بلوغ و پیری می‌رسیدند. و بعد رویشان را خاک می‌پوشاند. غم و دردهای همیشگی، فراز و نشیب زندگی، و لذت‌های نامحسوس و کوچک چیزهایی بودند که در طول این زندگی تکرار می‌شدند.

در این زندگی ساده، چیزی ژرف و عمیق پیوند خورده بود. منظورم این است که اگر چه مردم آنجا، از تحصیلات عالی برخوردار نبودند اما درک بالایی از زندگی و معنا و مفهوم آن داشتند. مثلاً به مفهوم زندگی و مرگ به سان سبز شدن جوانه‌ها در بهار و برداشت محصول در پاییز نگاه می‌کردند. فرزندان در مراسم عزاداری با رخت و لباس عزا بر تن حاضر می‌شدند و سعی می‌کردند با سیگاری که بیشتر از جانب دیگران به آنها تعارف می‌شد، کمتر ماتم زده به نظر برسند. با اینکه قلبا ناراحت بودند. وقتی برای عزیزانشان شیون و زاری می‌کردند، خوبی‌ها و سختی‌های متوفا را با صدای بلند فریاد می‌زدند و دیگران را نیز به گریه می‌انداختند.

زنگ و ناقوس و طبل و سورنا در مراسم شادی زده می‌شد و نوای شادی بخش و در عین حال ملال انگیزی داشت. هنرمندان روی سن در مورد مردان عالی رتبه و زنان زیبا آواز می‌خواندند. اغلب کلاه و کمربندهای پهنی داشتند و همه جا پر از کلاه و کمربند و دامن‌های پف دار اسکارلتی بود. بچه‌ها در لا به لای جمعیت می‌دویدند و فریادهای شادی سر می‌دادند. زن‌ها روی زمینی که هنوز خیس بود غذا می‌پختند و رطوبت موجود در هوا با عطر وبوی غذا مخلوط می‌شد و لذت اهالی را دوچندان می‌کرد. در این سرزمین مرگ و زندگی مفهوم والایی داشت و کسی احساس نا امیدی نمی‌کرد. و مردم این دو مفهوم متناقض را در کنار هم قبول کرده بودند. بدون هیچ دلیل و منطق خاصی. در مورد روابط جنسی در عین حال هم سختگیری خاص خودشان را داشتند هم نگاهی باز که موضوع را به طرز جالبی گیج کننده می‌کرد.



۱. درختی که بومی هند و استرالیاست و چوب سرخرنگی دارد.

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST