کد مطلب: ۱۰۹۱۲
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

جنگ یک روایت ندارد

سمیرا سهرابی

آرمان: مجید قیصری (۱۳۴۵-تهران) جزو معدود نویسنده‌های ایرانی است که برای بیشتر کتاب‌هایش نامزد جوایز ادبی شده و در موارد بسیاری نیز آن را دریافت کرده: «ضیافت به صرف گلوله» برنده جایزه پکا، «باغ تلو» برنده جایزه مهرگان ادب، «گوساله سرگردان» برنده جایزه ادبی اصفهان، جایزه ادبی نویسندگان و منتقدان مطبوعات و جایزه شهید غنی‌پور، «سه دختر گل‌فروش» برنده جایزه بهترین کتاب سال به انتخاب انجمن قلم ایران، جایزه قلم زرین، جایزه مهرگان ادب، جایزه ادبی اصفهان و جایزه شهید غنی‌پور. و البته آثاری که با اقبال خوبی از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه شده: زیرخاکی، دیگر اسمت را عوض نکن، طناب‌کشی، نگهبان تاریکی و سه کاهن. مجید قیصری از جنگ می‌نویسد، اما جنگ نه به قرائت رسمی، که جنگ به روایت مجید قیصری تا از جنگ به ضدجنگ برسد؛ چیزی که او از آن به‌مثابه «شأن انسانی» یاد می‌کند: «و من چیزی ننوشته‌ام مگر از شأن انسان». آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است به‌مناسبت انتشار «جشن همگانی» با گریزی به کتاب‌های پیشین وی و البته ادبیات جنگ.

 

اول‌بار چه زمانی احساس کردید می‌توانید داستانی بنویسید و در این مسیر چه نیرویی باعث شد تا به خودتان مراجعه کنید و بگویید که می‌توانید و باید ادامه دهید؟

باورم این است نوشتن ارادی نیست. به تنها چیزی که در زندگی‌ام فکر نمی‌کردم همین است که روزی بنشینم پشت میز و سوزن به تخم چشمم بزنم. بعد از جنگ خلأیی آمد سراغم که نمی‌دانستم آن دلتنگی و غربت را با چه چیزی پر کنم، در شهری که من تنها و غریب میان مردمش راه می‌رفتم و حتی نمی‌توانستم لباس‌پوشیدنم را با آنها هماهنگ کنم چه رسد به خورد و خواب و خیال... این شد که قلم شد همدم و مونس این تنهایی‌ام... هروقت رگم می‌گرفت می‌رفتم سروقت سفید کاغذ، قوزه‌کرده، زهرم را می‌ریختم روش. اینکه بگویید چشم به نویسنده وطنی یا غیر بود تا مرا مجذوب کرده باشد، خیر. شاید اینطور بگویم بهتراست؛ اگر کسی بود که آن زمان من مجذوب یا بهتر عاشقش می‌شدم، هیچ‌وقت سراغ قلم و سفیدی کاغذ نمی‌رفتم.

«جشن همگانی» نسبت به آثار قبلی شما اثر متفاوتی است. از اینجا شروع کنیم که آیا شکل «موضوع» می‌تواند باعث شود که یک نویسنده به رویکرد تازه‌ای از روایت برسد، به گونه‌ای که از ژانر نوشتاری خود قدری جدا شود؟

من از موضوع خودم که خودم باشم دور نشدم. هیچ‌وقت دیگران و دیگری سوژه من نبوده‌اند. حتی در داستان بلندی مثل «سه کاهن» که جغرافیا و شخصیت‌ها با «من حضوری‌ام» خیلی فاصله دارد. ولی آنجا هم داشتم دنبال هویت خودم می‌گشتم و پیوندش با وجود نازنین رسول‌ا.... حلیمه و باد و خاک بهانه‌ای بیش نبوده و نیستند تا مُهر خودم را بزنم پای جایی که ایستاده‌ام. شاید اینکه از ژانر جنگ دوره شده‌ام و موضوعات دیگری مرا دلشمغول کرده برای شما جای سؤال باشد، ولی شما با الان و حال امروز من روبه‌رو شده‌اید؛ درحالی‌که برای من یا هر نویسنده دیگری برای خودش از دیروز هم دیروزتر است. این داستان‌ها در امتداد همان نگاه هستند؛ چون یکباره و یکجا پیش چشم شما قرار گرفته‌اند، توی چشم می‌زند. داستان‌های «جشن همگانی»، از یک دهه پیش شروع می‌شوند تا همین اواخر، اما اینکه فرموده بودید شکل بتواند ژانر را تحت‌تاثیر قرار بدهد برایم کمی غریب است. تابه‌حال به آن فکر نکرده‌ام. شاید بتواند ولی وقتی به‌خودم رجوع می‌کنم چنین چیزی را نمی‌بینم.

در دوره کاری هر نویسنده وقایع و ماجراهای متعددی در تاریخ رخ می‌دهد که باعث می‌شود ذهن نویسنده را به خود مشغول دارد؛ خصوصاً حقایق تاریخی و فرهنگی. به تصور شما اساطیر تا چه اندازه می‌تواند، در این مسیر به عنوان نمادی زیباشناسانه، بدنه روایت را مستحکم نگه دارد؟

فرهنگ در نمود کلی خودش و اساطیر به‌عنوان مصداقی عینی و بارز از عینیت‌یافتن فرهنگ آن مرزوبوم در هیاکل یک شخصیت، یک درخت، یک باور... شاخص و راهنمای هر فردی هستند در زندگی‌اش. حال، همین نموده عینی که از ناخوداگاه جمعی ما سرچشمه گرفته، چه ما بخواهیم چه نخواهیم، دست ما را در سختی‌ها می‌گیرند. فرق بین نویسنده با دیگران این است که او آگاهانه به‌دنبال تقویت و استحکام این بدنه، که همانا اساطیر باشند می‌رود ولی مردم در تجربه زیستی خود با تمسک به آن اساطیر زیست خودشان را ادامه می‌دهند. کارکرد اساطیر همین‌جاست، داشتن کارکرد امروز در زندگی جاری. زیستن با این اساطیر و عینیت‌دادن آن‌ها در داستان برای یکی مثل من می‌شود دغدغه که حتی در شکل و بدنه روایت نمود پیدا می‌کند، برای دیگری به شکل دیگری. اگر ما اساطیر و افسانه‌ها را در وجدان خودمان بیدار نگه نداریم، کسی یا کسانی پیدا می‌شوند که ما را خواب کنند. باورم این است که ما بی‌اساطیر هیچیم. ارزش شاهنامه بیش از آن چیزی است که بشود درباره‌اش سخن گفت. شاهنامه زمانی درک می‌شود که شما شناسنامه‌ات را گم کنی؛ بحث از کارکرد زیباشناسی به نظر فراتر می‌رود.

درک شما از زمانی که اتفاقی رخ می‌دهد یا ایده‌ای به ذهنتان می‌رسد یا حتی از لابه‌لای گفت‌وگوهای روزمره چیزی را کشف می‌کنید و زمانی که مشغول نگارش و خلق همان ایده می‌شوید، چه تفاوتی دارد؟

یقیناً همین‌طور است. خیلی وقت‌ها متوجه آن جرقه یا کشف نمی‌شویم باید روزها، هفته‌ها بگذرد تازه متوجه آن مطلب می‌شویم که فلانی چه گفت یا من چه دیدم؟ این تازه شروع پختگی و رشد بذری است که درون ذهن کاشته می‌شود. نیاز است که تا آبیاری شود و رشد کند. ممکن است ماه‌ها بلکه سال‌ها طول بکشد برای نوشتن عینی؛ چون ما دو مرحله داریم برای نوشتن. یک مرحله ذهنی است که روزها بلکه ماها طول می‌کشد تا شخصیت و موقعیت و بقیه اجزا در آن شکل بگیرند و مرحله بعدی اجراست و عینی؛ یعنی دعوت به حضور و ظهور کلمه. معلوم است که شکل ابتدایی ایده تا مرحله پختگی خیلی تفاوت پیدا کرده.

اگر برگردیم به داستان‌ها و کتاب‌های پیشین شما، مثلاً در داستان‌های «سه کاهن» و «شماس شامی» به موضوعاتی می‌پردازید با زاویه دیدی بکر و جدید. آن‌هم موضوعاتی که نه از روزگار شماست، نه فرهنگ و نه زبان شما. می‌توان گفت که شما پروسه‌ای ماجراجویانه را پشت سر گذاشته‌اید؟

اینکه می‌فرمایید مربوط به روزگار شما نیست قابل‌قبول است. ولی با این جمله شما که می‌گویید نه فرهنگ موافق نیستم. موضوع «شماس شامی» یا «سه کاهن» در زبان فارسی رخ نداده، درست است. ولی اینکه فرهنگ را محدود به زبان بگیریم نه. شما فرهنگ را در جغرافیا محدود کرده‌اید. من اگر یک مسیحی بودم و در سمنان متولد شده بودم با همین زبان و آداب، حتماً و یقیناً از عیسی بن مریم می‌نوشتم. (هرچند که روایتی هم دارم به نام «مردی فرشته‌پیکر» که درباره حضرت عیسی است) پیامبر (در سه کاهن) و روایت عاشورا در «شماس شامی» برای من فقط یک موضوع داستانی نبودند و نیستند. من به‌دنبال ماجراجویی نبودم، بلکه می‌خواستم نسبت خودم و هویت خودم را در این جهان نشان دهم. سوالی که از خودم می‌کردم این بود که بیش از یک‌صد سال از داستان‌نویسی ما می‌گذرد، پیامبر من کجای این قضیه، جهان من ایستاده؟ چرا پیامبری که از بریدن نافم، و گفتن اذان و اقامه تا گذاشتن سنگ لحد بر گورم دمخور و حامی من است در سطح نوشته‌های ما جاری نیست. هیچ نمود و ظهوری در داستان‌ها ندارد؟ (کاری به بازنویسی‌های تاریخی و تارخ‌نگاری‌ها ندارم.) خالص داستان را می‌گویم. مانند آنچه که در تمام جهان دارد رخ می‌دهد. بی‌اعتنایی و ندیدن آنچه که هویت مرا شکل می‌دهد، برای من غیرقابل درک است. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم که از سوسک و برف و آفتاب و زخم و زنگ و رنگ و برگ نوشته باشم، ولی از وجودی که در باور من تمام این کائنات به‌خاطر اوست حرفی نزده باشم. از آن ذبح عظیم که بماند.

متاسفانه به‌دلیل برخی پرداخت‌های کلیشه‌ای که در طول این سال‌ها نسبت به مساله جنگ و وقایع تاریخی-مذهبی وجود داشته، ممکن است مخاطب با گاردی بسته سراغ آثاری از این دست برود. درصورتی‌که آثار شما با نگاهی نو و طرح مساله‌ای جدید از این آدم‌ها و سرنوشتشان می‌گوید. هیچ‌گاه نگران این نگاه پیش‌فرض بوده‌اید؟ و مواجهه‌تان با آثار غربی مشابه به چه شکل است و کدام‌ها روی شما تأثیر گذاشته؟

به خوب نکته‌ای اشاره کردید. زندگی ما پر است از پیش‌فرض. ما می‌خوانیم تا این پیش‌فرض‌ها را تأیید یا رد کنیم. متاسفانه در همین زمینه که گفتید ما شاهد تولید انبوهی از آثاری هستیم که مخاطب را بمباران می‌کند. انگار قسمتم بوده که همیشه در زمینی سخت و بحرانی قلم بزنم. با توجه به تمام این پیش‌فرض‌ها هیچ نگرانی ندارم، ممکن است کارم دیر دیده شود، ولی مطمئنم اگر کار درخوری باشد حتماً جای خودش را بین مخاطبان باز می‌کند. تا الان که چنین بوده. بازخوردهایی که گرفتم مشوقم بوده برای ادامه این راه. یکی همین نگاه شماست. خوشحالم که از این نگاه‌های تیزبین و نکته‌سنج کم نداریم. هرچند که انرژی زیادی صرف کرده‌ام تا بگویم ادبیات جنگ مربوط به جنگ است با تمام تلخ و شیرینی‌هایش. ولی چه کنم که جنگ را عده‌ای برعکس‌می‌خوانند. من فقط یک سرباز (داوطلب) پیاده بودم، جنگ بود که صدای مرا بلند کرد. شاید اگر جنگی در نگرفته بود منی وجود نداشت که حالا بخواهد چیزهایی را زیرورو کند. اما درباره تاثیرگذاری آثار خارجی، فقط به یکی-دو نمونه بسنده می‌کنم؛ بورخس که معلوم است. دیگری، کتابی است که کمتر دید شد «کتاب یهویاقیم بابلی و همسر بلندآوازه‌اش شوشانا» نوشته مارنیکس خئیسه با ترجمه عالی عبداله توکل.

می‌شود در مورد آثارتان به شکل کلی اینگونه گفت که این صدای اعتراض آدم‌هایی است که می‌خواهند واقعیت جنگ را بر دیگران آشکار کنند؟ اعتراضی نه با صدای بلند، بلکه با نشان‌دادن آنچه از آن دوران برایشان باقی مانده و البته بیان واقعیت‌ها. شبیه روایتی که در «زیرخاکی» شاهدش هستیم.

درست گرفتید مطلب را. جنگ یک روایت ندارد. همان‌طور که هیچ حادثه‌ای یک روایت ندارد. ممکن است یک روایت غالب داشته باشد، ولی آن روایت غالب قرار نیست باقی روایت‌ها را خفه کند. سعی کرده‌ام در داستان‌های جنگ روایت خودم را بگویم؛ هرچند که به ذائقه عده‌ای خوش نیامده و متهم شده‌ام به سیاه‌نمایی. جنگ زیرخاکی‌های زیادی دارد که باید وقت گذاشت و کشفشان کرد.

ادبیات داستانی جنگ ما به چه دلایلی نتوانسته هنوز در ادبیات جهان جایگاه مناسبی داشته باشد؟ آن‌هم درحالی‌که ما می‌توانستیم از جنگ هشت ساله (و حتی انقلاب 57)، بهترین مواد را برای ادبیات و حتی سینما داشته باشیم. مثلاً شما به غرب که نگاه می‌کنید از همین جنگ اخیر آمریکا با عراق و افغانستان چندین اثر ادبی و سینمایی موفق خلق کرده‌اند. فکر می‌کنید این ضعف به کجا برمی‌گردد؟

اینکه ادبیات جنگ را از بدنه ادبیات جدا می‌کنند به نظرم کار درستی نیست. ادبیات جنگ ما در جهان همان جایگاهی را دارد که ادبیات غیرجنگ ما. این حرف شما را قبول دارم که ظرفیت جنگ و حتی انقلاب می‌توانست سکوی پرتاب خوبی باشد ولی اینکه ما نتوانستیم حرف دیگری است. دلایل متعددی دارد. با این رویکرد که آثاری که خلق شده به‌درستی دیده نشده. محدودیت زبان فارسی یکی از آن ظرفیت‌هاست. تابوهایی که پیرامون ما را گرفته دلیل دیگرش. و اینکه کسی نمی‌خواهد تاوان شکستن این تابوها را بدهد. این‌ها را علاوه کنید به اینکه نوشتن یک امر تمام‌وقت و حرفه‌ای است و ما چنین چیزی را هنوز تجربه نکرده‌ایم. این‌ها هست... تا برسیم به اینکه آن‌طرف آب آیا می‌خواهد که فجایعی را که در این جنگ مرتکب شده، بخواند یا نه؟ تُفی است که می‌افتد توی یخه خودشان. و دنیا نمی‌خواهد این صدا بلند شود. هرچه مسکوت بماند بهتر است.

برگردیم به کتاب اخیرتان. عمده داستان‌های «جشن همگانی» با زبانی ساده روایت شده‌اند، اما از آن‌سو ما با مفاهیمی ژرف و غریب روبه‌رو می‌شویم. برای شما مفهوم و فرم چگونه و به چه شکل در کار، خودشان را نشان می‌دهد؟

نوشتن برای من یک امر عمدی و از پیش‌تعیین‌شده نیست. آگاهانه به‌دنبال موضوع یا سوژه خاصی نمی‌روم. فرم هم دغدغه اصلی‌ام نیست. تمام اینها، موضوع، سوژه، و فرم به‌صورت ناخودآگاه در من ته‌نشین شده. کافی است به کلمه، جمله یا موضوع بربخورم که زیبای خفته مرا بیدار کند بعد از آن کاری ندارم، جز احضار کلماتی که به انتظار نشسته‌اند. نگاه می‌کنم به بعد از یک ساخت‌وساز طبیعی، یک زایمان طبیعی، نوازدی تحویلم داده که شبیه خودم است.

برخی از داستان‌های این مجموعه چشمگیرتر و درخشان هستند. در داستان «هر شب یکی از این گله کم می‌شه» شاهد نگاهی تازه به مرگ هستیم. پیرزنی با قدرتی عجیب دقیقاً به خاطر همین خصیصه‌اش مدام آوارگی را تجربه می‌کند. آدم‌های دوروبر او به همین دلیل به گونه‌ای در گریز هستند و خود را از نگاه او پنهان می‌دارند. به نظرتان این همان آوارگی انسان‌هایی آگاه است که دلسوز جامعه‌شان هستند؟

خصلت مادرانه این داستان مرا بیشتر جذب کرده تا مرگ‌آگاهی این پیرزن. اکثر دوستان روی مرگ‌آگاهی و قدرت این پیرزن انگشت گذاشته‌اند. خاصه در ابر شهری مثل تهران ظاهرشدن پیرزنی با هیبت غریب که همه می‌خواهند از غم و اندوه و مرگ فرار کنند چیز غریبی است. نتیجه تذکر به دیگران همین آوارگی است. بیش از آنکه این خصلت را رازوارگی بدانم خلصتی مادرانه می‌دانم. نمی‌خواهم جلوی تأویل دیگران را بگیرم، ولی وقتی به‌خودم رجوع می‌کنم می‌بینم چقدر حرف‌ها و نصیحت‌های مادرم بود که از سر دلسوزی می‌گفت و درکش برای من سخت بود.

در اوایل داستان «دختر رز» عنوان می‌شود که: «شاخ نبات یک اسم است، اسم هرکسی که آن لباس را می‌پوشید یا می‌رفت توی جلد آن...» دخترکانی که حتی اسمشان فراموش می‌شود و با یک اسم واحد مورد خطاب قرار می‌گیرند؛ شاخ نبات. داستانی اجتماعی که درد مشترک بین آدم‌ها را نشان می‌دهد، همین باعث می‌شود مخاطب با آن همذات‌پنداری کند. به‌نوعی همان تکثیر هویتی دروغین برای آدم‌های سرگشته.

تجربه‌های غریبی را این چند سال پشت سر گذاشتیم. یکی از آنها همین بود. روزی که در مطبوعات خواندم مانکن‌ها نباید سر داشته باشند شوکه شدم. خب، بیشتر مانکن‌ها زن هستند. گذشته و پیشینه هم که در مقابل زن‌ها معلوم است. این رویکرد واقعاً برایم باورپذیر نبود. این داستان‌ها هم در ادامه همان روند گذار است. می‌بینید که این‌بار زن‌های داستان سر تسلیم فرود نمی‌آورند و در مقابل با یک ترفند حرف خودشان را می‌زنند.

مساله اسطوره در داستان‌های شما یکی از جنبه‌های پررنگ است که درست از آنها استفاده کرده‌اید. شما اسطوره را در خدمت پیام داستان می‌گیرید یا برعکس؟ درواقع در پروسه داستان‌نویسی‌تان کدام یک به دیگری وابسته است؟

یقیناً سابقه و سایه اسطوره بر سر داستان بلند است. کهن‌الگوها و اساطیر نیازی به فراخوانی دارند. آنکه به اسطوره محتاج است داستان است. آخرین کاری که خواندم مربوط به اسماعیل کاداره است به نام «عقاب». داستان جوانی است که تبعید یا پرت می‌شود به سرزمینی دیگر با تمام ملزومات جهان امروز. جوان برای بازگشت به دنیای واقعی خودش پیش خانواده‌اش مجبور است راه‌حلی پیدا کند و نهایت به این می‌رسد که با یک عقاب پرواز کند. این عقاب، همان پرنده‌ای است که از سرنشینان خودش تقاضای گوشت می‌کند چون سرنشینان گوشت کافی ندارند از تن خودشان به پرنده می‌دهند، در پایان جگر آنها خورده می‌شود. این بازسازی همان اسطوره‌ای است که شخصیت اصلی داستان مکس، در طول دوران مدرسه‌اش آن را شنیده. اسطوره پرومته. می‌بینید دیگران چطور با داشته‌های خودشان دنیا را تسخیر می‌کنند، ولی ما با اسطورهای خودمان چه می‌کنیم؟

با توجه به اینکه ما در مجموعه «جشن همگانی» با اثری متفاوت از شما روبه‌رو هستیم، تفاوت نقش اجتماعی خودتان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ اینکه آیا فکر می‌کنید نقش اجتماعی‌تان در رابطه با آثاری که پیش از این از شما شاهد بوده‌ایم؛ آثاری با پس‌زمینه جنگ متفاوت است با رویکردی که در داستان‌های «جشن همگانی» دارید؟

این تفاوت رویکرد در داستان‌های کوتاه هم به‌خوبی مشهود است. شاید علت غافلگیری خوانندگان در این اثر این است که کارهای بلند دیگرم را نخوانده‌اند. برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد در مجلات، خاصه مجله «همشهری داستان» چندتایی از این داستان‌ها را چاپ کرده بودم. حتی «دختر رز» را در ماهنامه «ادبیات‌وسینما» چاپ کردم. برای خودم نقش متفاوتی را قائل نیستم به همین نکته بسنده می‌کنم که جنگ اگر برای دیگران یک پدیده بیرونی بود و گذرا برای من چنین نبود. من واقعاً به نیت داستان صرف داستان نمی‌نوشتم، شاید اگر بخواهم دلیل‌تراشی کنم بتوانم خیلی حرف‌ها بزنم ولی واقعیت امر این است که من خودم را تخلیه می‌کردم. با نوشتن داشتم ذهنم را پاک می‌کردم. هرچند که هنوز رسوبات آن هست و فکر نمی‌کنم که مرحله خاکبرداری و تخلیه به‌درستی و تمام انجام شده باشد. چون مرحله تخریب سال‌ها طول کشیده و رسوبات آن تا دم مرگ با من است... خنده‌دار است اگر بگویم که الان دارم روی پروژه‌ای کار می‌کنم که مربوط به بوسنی است. در سفری که به آنجا داشتم دیدم این دیو خفته دوباره بیدار شده... تا خدا چه بخواهد!

در «جشن همگانی» با داستان‌هایی دینی، اجتماعی و... مواجهیم. آیا در زمان نگارش چنین آثاری به خط قرمزها فکر می‌کنید؟

خط قرمز یا ممیزی برای نویسنده و در شرایط کلی برای هنرمندی که در این دیار زیست می‌کند امری درونی شده، دیگر نیازی نیست که به‌خودش یادآوری کند که کجا و کی وارد خط قرمز شده. جامعه و نهادهای مربوطه در طی سالیان با چنان تاکیدی این مطلب را به گوش هنرمند (از فرودسی بگیرید تا علی حاتمی و...) خوانده‌اند که سخت فراموش شود. خطوط به‌حدی پررنگ و جاافتاده‌اند در ذهن و درونی شده‌اند که نیازی نیست غصه آنها را بخورید. این وظیفه دیگران است که ببینند ما کجا وارد حریم ممنوع شده‌ایم. اگر شده‌ایم مقصر آنها هستند که کم‌کاری کرده‌اند در این زمینه.

همان‌طور که پیش‌تر گفته شد شما شخصیت‌ها و موقعیت‌های ویژه‌ای را خلق کرده‌اید در بستر یک زندگی عادی. حیرت از اتفاقات و غریب‌بودنشان، درست زمانی که مخاطب انتظارش را ندارد به وقوع می‌پیوندند. نمونه درخشانش را در داستان‌های «شر کامل»، «شیرین» و «پیشگویی» می‌بینیم. برای شما چنین داستان‌هایی منشأ خارجی داشته‌اند یا تماماً ساخته و پرداخته ذهنتان بوده‌اند؟ در کل برای مراجعه به جامعه حد و حدودی برای خود قائل هستید؟

داستان «شرکامل» مربوط به اسم‌گذاری یا بهتر بگویم انتخاب اسم برای فرزند است. موجودی که از شما زاده شده و حالا می‌خواهید او را به نامی به دیگران بشناسانید. حالا قانون، جامعه به شما می‌گوید حق انتخاب ندارید. باید محدودیتی را رعایت کنید. پدر، در این داستان به‌دنبال راه فراری می‌گردد تا بتواند قانون را دور بزند. رفتاری کاملاً ایرانی در مقابل قانون. به‌جای تمکین در مقابل قانون از حربه مقابله یا دورزدن استفاده می‌کند. معنای داستان با شما. این یکی از دغدغه‌های همیشگی من بوده که چرا ما در مقابل قانون گارد داریم، البته ریشه این تفکر به تاریخ و قانون‌گذاری حکام برمی‌گردد و خیلی طولانی است. «شیرین» از زمانی مرا درگیر خودش کرد که در مطبوعات خواندم توی خیابان‌های تهران بچه‌شیری پیدا شده. رها شده. باورش برایم خیلی سخت بود. این داستان را پیوند زدم به شخصیت دختر و خانواده‌ای که یکی از عزیزانش را از دست داده. سابقه ذهنی من هم که معلوم است اولین گزینه مردان جنگی بودند. داستان «پیشگویی» را سال‌ها قبل درباره یکی از علما خوانده بودم. تردید از من است این‌طور که یادم می‌آید از علامه طباطبایی باشد.

فکر می‌کنید آن فاصله فیزیکی و ذهنی از ایده باعث می‌شود که بتوان موضوعی را با وضوح بیشتری دید؟ و این امر در پرداخت داستان می‌تواند اثرگذار باشد؟

مطمئناً بین کشف ایده، درک و هضم آن یک فاصله منطقی می‌افتد. می‌گویم منطقی چون هر ایده زمان و فرصت لازم برای خودش می‌خواهد. این‌طور نیست که با دریافت و ضبط یک ایده ما به مقصد رسیده باشیم. ایده اصلاً معلوم نیست یک ایده باشد. از بین صدها ایده‌ای که شما دیده و نوشته و روی آنها کار کرده‌اید یکی رخ نشان می‌دهد. از گمشدن یا پیداشدن یک بچه‌شیر در نگاه اول که فقط یک ایده است تا تبدیل به داستان شود یک روند چند هفته‌ای، بلکه ماه‌ها را طی کرده است. ایده اولیه فقط یک جرقه است، زمان لازم است که این ایده در بستر طبیعی خودش رشد پیدا کند.

تحصیل در رشته روانشناسی برای شما قطعاً بی‌تأثیر نبوده، اما این مساله چه جایگاهی در داستان‌نویسی‌تان دارد، خصوصاً در خلق کاراکترها؟

همان‌طور که از سیاق داستان‌ها پیداست رویکرد اجتماعی در داستان‌های من کم است. این تعمدی نیست. اگر قرار باشد یک حادثه اجتماعی بزرگی مثل جنگ را ببینم از تاثیری که بر افراد جامعه گذاشته نشان می‌دهم. دوربین من بیشتر درون افراد یا بین افراد کار می‌کند. خیلی علاقه‌ای ندارم دوربین را در خیابان‌ها بچرخانم و از در و دیوار و تحولاتی که در بیرون رخ می‌دهد تصویر بگیرم. به‌جای اینکه زخم را نشان دهم دوست دارم تأثیر این زخم را بر خود زخمی یا اطرفیان فرد زخمی نشان دهم. مانند «شیرین» یا داستان «فرار». این همان تاثیری است که احتمالاً روانشناسی روی من گذاشته یا چون اینگونه می‌دیده‌ایم به روانشناسی تمایل پیدا کرده‌ام.

شما تجربه نوشتن فیلمنامه هم دارید. مثلاً «یک روز بخصوص». چه چیزی شما را سمت فیلمنامه‌نویسی کشاند؟ آیا جهان بصری را دوست دارید؟ و می‌توان از این طریق بین روایت سینمایی و روایت ادبی پیوندی ایجاد کرد؟

سینما و ادبیات یک وجه مشترک بزرگ دارند و آن عنصر روایت یا قصه‌گویی است. پس زمین بازی برای داستان‌نویس و فیلمنامه‌نویس خیلی بیگانه نیست. «یک روز بخصوص» هم با دعوت همایون اسعدیان رخ داد. فیلمنامه «نگهبان تاریکی» مرا خوانده بود (اقتباسی از روی رمان «طناب‌کشی» است.) نوشتن فیلمنامه «یک روز بخصوص» تجربه بسیار شیرینی بود. قدرت سینما را دیگر نمی‌شود دست‌کم گرفت، هرچه از ادبیات بگویم و از قدرت کلمه... محترم است. ولی ما توسط تصویر محاصره بلکه فتح شده‌ایم. (نگاه کنید به داستان «جشن همگانی») نشسته‌ایم در کنج خانه و گاهی می‌خواهیم با تیر کلمات سد بین خودمان را سوراخ کنیم، اولین تیری که توسط ما شلیک می‌شود تبدیل به تصویر می‌شود. سینما مانند یک دیو نشسته از خون کلمات ما تغذیه می‌کند؛ بهترین راه این است که به‌جای بی‌اعتنایی به این دیو برویم از او دلبری کنیم. داستان ادبیات و سینما برای من داستان دیو و دلبر نیست؛ داستان بچه‌دیوی است که دیو بوده، ولی خودش نمی‌دانسته دیو است.

شما از جنگ و آدم‌هایش نوشته‌اید، در آثارتان به دوره بعد از جنگ و عواقب ناشی از آن پرداخته‌اید و حالا در «جشن همگانی» به مقوله‌های دیگری. این مسیر جدید اگر ادامه یابد شما را از نگاه اصلی‌تان که نگاهی ارزشی است دور نگه نمی‌دارد؟

کلمه ارزشی را با شیطنت به‌کار بردید. به معنایی که در عرفه سیاسی از آن به‌کار می‌برند، نه در عرف ادبیات، وگرنه کسی که داستان می‌شناسد می‌داند ارزش همان شأن انسان است. و من چیزی ننوشته‌ام مگر از شأن انسان. مگر اینکه بگویید از یک عشق مجازی حرف می‌زدید که در نگاه دیگران عشق حقیقی است. می‌بینید کلمات به همین راحتی بار معنایی خودشان را برای من از دست داده‌اند. شاید دیگران گول مدارس غیرانتفاعی را بخورند یا عشق مجازی مرا... عشق حقیقی همین است که پیش‌روی ماست... مجاز همان است که فقط کلمه است. برداشت دیگران نمی‌تواند مبنای برداشت من باشد. می‌تواند سکوی شک باشد. ادامه مسیر آینده واقعاً نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود. من مسافر این دنیا هستم. به هرکجا که می‌خواهد برود، برود؛ تا خسته نشده‌ام همراهش هستم هرکجا ببینم دیگر برایم لطف ندارد زنگ زده، پیاده می‌شوم. دلم فقط به قلمی که در دست دارم خوش است باقی بهانه است. چه جنگ باشد یا صلح. بجنگ تا بجنگیم.

در مسیر خلق داستان‌ها ما می‌بینیم که مدام با آدم‌ها و موقعیت‌های ناشناخته‌ای روبه‌رو می‌شویم که گاه داستان از آن‌ها متأثر می‌شود. آیا این آدم‌ها از پیش در بایگانی ذهنتان وجود داشته‌اند یا اینکه به شکل بداهه پیدایشان می‌شود؟

حقیقتاً نمی‌دانم کدام است. این کشف شماست که البته برای من جذاب بود این نکته. فقط می‌توانم بگویم دنیای ذهنی من همین است، همین آدم‌هایی که می‌شناسم. با آنها نفس می‌کشم. حالا در بایگانی ذهن من زندگی می‌کنند یا من در کنار آنها، نمی‌دانم. من از آنها جدا نیستم و آنها از من. فکر می‌کنم این قدرت آنهاست که مرا تسخیر کرده و هروقت که لازم باشد مرا احضار می‌کنند تا آنها را رونویسی کنم. اگر اینجا در میان حصار این کلمات اسیری می‌بینید آن اسیر منم، نه کلمات.

 

 

کلید واژه ها: مجید قیصری -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST