کد مطلب: ۱۱۵۳۵
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

همیشه دوست داشتم رمان بنویسم

زهرا سعیدزاده

مهدی قلی‌نژاد ملکشاه متولد سال ۱۳۶۳ و دانش آموختهی ادبیات نمایشی در دانشکدهی هنرهای زیبا تهران است. در طی این سال‌ها همکاری پراکندهای با مطبوعات داشت. اولین داستانش هنگامی که دوم راهنمایی بود؛ در مجلهی سروش به چاپ رسیده است و دومین داستان بیست سال بعد در نشریهی تخصصی فرش «طره». به مناسبت انتشار مجموعه داستان «توتفرنگیهای اهلی» که نشر نگاه آن را منتشر کرده، گفت‌وگویی با او کردیم که در ذیل خواهد آمد:

از اولین باری که به طور جدی تصمیم گرفتید نویسنده شوید چند سال میگذرد؟

 

وقتی بچه بودم توی خانه کتابی داشتیم به اسم دایره المعارف زرین. کتابی هزار صفحه‌ای چاپ ناصر‌خسرو. آن زمان خیال می‌کردم که سراسر دانش بشری توی آن کتاب جمع است و هرکس آن را بخواند جامع علوم می‌شود. اینجوری بود که هنوز کلاس دوم- سوم ابتدایی بودم که دانستم سارتری هست که کتابی به اسم «استفراغ» نوشته است و همینگوی‌ای که کتابی به اسم «پیرمرد و دریا». قرار به نویسنده شدن نبود. از همان بچگی دوست داشتم کتاب داشته باشم و حالا که سی و سه ساله شده‌ام، هنوز نویسنده نشده‌ام اما کتاب دارم!

  

کدام نویسندهها بیشتر روی شما اثر گذاشتهاند؟

من خیلی از رمان‌های بزرگ کلاسیک را خیلی دیر خواندم، یا تا به حال هنوز نخوانده‌ام. مثلاً هنوز از رومن‌رولان چیزی نخوانده‌ام. از بالزاک خیلی‌کم. عوضش تا دلتان بخواهد پراکنده خوانی کردم. خیلی از نویسنده‌ها هستند که شیفته‌شان هستم؛ اما اگر قرار باشد یکی نفرشان را اسم ببرم آن دیکنز است. هر کدام از آثار بزرگ کلاسیک را که خواندم لذت بردم. تولستوی، فلوبر، توماس‌مان، داستایوفسکی، چخوف، سلین، سوییفت، برشت...

 بی‌ادبی است اگر بگویم این نویسنده‌ها روی من تأثیر گذاشته‌اند. بهتر است بگویم این نویسنده‌ها مرا تحت تأثیر قرار داده‌اند.

 

چقدر روی نویسندگی به عنوان شغل حساب می‌کنید با وجودی که در کشور ما نمی‌تواند منبع درآمد باشد؟

شما درست می‌گویید. نان نوشتن، نان بخور و نمیری است. البته خیلی‌ها را می‌شناسم که دارند از راه نوشتن ارتزاق می‌کنند. صد البته مجبورند چیزهایی بنویسند که دوست ندارند مانند مقاله، گزارش، خبر، مرور کتاب، حتی نطقِ پیش از دستور! اما به هر حال از راه نوشتن امرار معاش می‌کنند.

 

کتاب توت فرنگی‌های اهلی چقدر سانسور شد و سانسور چه صدماتی را به کارتان وارد کرد؟

 

اولین اصلاحیه‌ی وزارت ارشاد، تقریباً ناامید کننده بود:حذف کاملِ دو داستان و در مواردی هم حذفِ واژه یا پاراگرافی. حتی اسم کتاب هم ممیزی شد. هر دو داستان را بازنویسی کردم. داستانِ سومِ کتاب حتی پس از بازنویسی هم مجوز چاپ نگرفت. به هر تقدیر داستان اگر داستان باشد، مثل یک ارگانیسم زنده است. وقتی یکی از اجزایش دچار اختلال شود، عملکرد باقی اجزا و در نهایت عملکرد کل سیستم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. از سانسور مخرب‌تر خود سانسوری است. وقتی می‌خواهی کارت را از مجرای رسمی چاپ کنی، خودت ممیز خودت هستی. بعد هم که ممیز دیگری می‌گوید شخصیت داستانت فلان حرف را نباید بگوید یا راوی داستانت نباید فلان نظر را داشته باشد.

وقتی داستانتان را شروع می‌کنید از انتهایش خبر دارید؟

گاهی اوقات خیال می‌کنم خبر دارم اما تقریباً همیشه اشتباه می‌کنم! داستان پرورش قارچ حکایت نوشتن خودم است. کم پیش می‌آید بدانم قرار است چه داستانی بنویسم. گاهی با یک جمله آغاز می‌کنم. این جمله ممکن است از گفت و گوی دو نفر انتخاب شده باشد. تقریباً از هر صد تا شروع اینجوری یکیش عاقبت به خیر می‌شود. گاهی هم از ابتدا تا انتهای داستان توی ذهنم است، اما وقتی می‌نویسم متفاوت با طرح اولیه‌ام می‌شود.

معمولاً سوژه‌ی داستانهایتان را از کجا پیدا می‌کنید؟

از زندگی. از همین زندگیِ بسته و محدودی که دارم. زمانی بود که فکر می‌کردم داستان‌هایم به این خاطر فاقد غنای لازم هستند که تجربه‌ی زیستی محدودی دارم؛ یعنی به این دلیل که کم سفر کرده‌ام، مهارت‌های اجتماعی لازم را ندارم، مثلاً در مهمانی‌ها، در بانک، در ادارات، و فضاهایی از این نوع را کم تجربه کرده‌ام و مناسباتش را خوب نمی‌شناسم؛ اما فقدانِ روحِ انسانی، فقدان غنا در داستان، به خاطر این چیزها نیست. به خاطر نداشتنِ شناخت و فقدان تخیل است. قرار نیست همه‌ی نویسنده‌ها از جاشویی تا رانندگی کامیون و نظامی‌گری را تجربه کرده باشند تا بتوانند نویسنده‌ی خوبی بشوند: من اگر تجربه و مهارت کافی در نوشتن صحنه‌های جنگی را ندارم، خب- این صحنه‌ها را نمی‌نویسم. به جایش می‌توانم جنگ را از منظر دیگری روایت کنم. می‌توانم از تأثیر و تاثرات جنگ روی آدمها بنویسم.

هیچ وقت به فکر نوشتن رمان هم افتاده‌اید؟

همیشه دوست داشتم رمان بنویسم اما هر بار شکست خوردم. محصول بعضی از این شکست‌ها داستان‌های کوتاهی است که در کتابم چاپ شده‌اند! می‌شود صد- صد و پنجاه صفحه نوشت و اسمش را گذاشت رمان و حتی چاپش هم کرد؛ اما خودم به خوبی آگاهم که رمان نوشتن به زور نمی‌شود! شاید دلیلش این باشد که استعدادش را ندارم، یا تجربه یا دانشش را. شاید هم به این خاطر که شرایط زندگی‌ام به گونه‌ای است که نمی‌توانم بیشتر از بیست و چهار ساعت به موضوعی واحد فکر کنم. فکر می‌کنم اگر رمانی بنویسم پر از پرش‌های زمانی و مکانی و عوض شدن زاویه‌ی دید بشود و این رمانی نیست که دوست داشته باشم بنویسم.

 

  از نظر شما چه عواملی باعث می‌شود داستانی مخاطب را جذب کند و تا پایان او را وادار به خواندن کند؟

بستگی به مخاطبش دارد! من مخاطب‌های زیادی می‌شناسم که نمی‌توانند یک صفحه جنگ و صلح بخوانند و عوضش ششصد صفحه رمان بازاری را در چهل و هشت ساعت می‌خوانند و کلمات و جملاتش را با ولع می‌بلعند. بعضی از مخاطب‌ها هم فقط آثاری را می‌خوانند که رسانه‌ها مهر تأیید به آن زده باشند. بعضی از مخاطب‌ها هم از نویسنده‌های مشخص و ناشرهای مشخصی کتاب می‌خوانند. بعضی‌ها هم در ژانر خاصی کتاب می‌خوانند. بعضی از مخاطب‌ها هم فقط آثاری را می‌خوانند که تاریخ مهر شاهکار روی آنها زده است. من قاعده‌ای نمی‌شناسم که اگر طبق آن عمل کنی، اثر برای مخاطب کشش پیدا کند. نویسنده باید سعی کند کارش را درست انجام بدهد و صد البته خیلی امکان دارد که با تمام وسواس‌هایی که به خرج می‌دهد موفق نشود کتاب خوبی بنویسد.

 

  حین خواندن مجموعه داستانتان متوجه ارتباط چند داستان به هم شدم. مثلاً به قضیه رفتن مائده از ایران در یک داستان اشاره میشود و در داستان دیگر ماجرایش کامل تعریف میشود. در مورد این شیوه از قصه‌گویی در مجموعه داستان‌تان توضیح دهید.

 

اول که شروع کردم به این‌طور نوشتن، یک‌جور بازیگوشی بود یا بگویم تکنیک بازی! بعد کم کم احساس کردم این شکل از نوشتن لازم است؛ یعنی علاوه بر اینکه این کار حفره‌های روایی داستان‌ها را پر می‌کند (البته اگر داستان داستان باشد نباید حفره‌ی روایی داشته باشد!( به داستان‌ها خصلتی دینامیک می‌دهد؛ یعنی داستان‌ها از هم تأثیر می‌پذیرند و یکدیگر را متحول می‌کنند.

 

من خودم به‌شخصه از داستان پالیزبان بیشتر از همه خوشم آمد. به غیر از زبان پخته‌ای که دارد و در همه‌ی کتاب به چشم می‌خورد، روی فرم داستان هم کار شده. چقدر فرم برایتان مهم است؟

خودم هم پالیزبان را بیشتر از همه‌ی داستان‌هایم دوست دارم. با نوشتن این داستان می‌خواستم ادای دینی کرده باشم به همه‌ی آن‌هایی که زندگی‌شان در مدارس، در دانشگاه‌ها، پای تلویزیون و در گفت‌وگوهای بی‌معنا تباه شد. وقتی داستان را نوشتم و یک‌بار از ابتدا تا انتها خواندم تازه متوجه شدم چقدر تلخ است. چقدر طعنه‌آمیز است. راوی به‌سادگی می‌گوید سه سال بعد، پنج سال بعد، پانزده سال بعد... حال‌آنکه تنها چیز ارزشمند همین زمان است که هر لحظه‌اش ارزشمند است؛ اما ما ملتی هستیم که تخصص ویژه‌ای در تباه کردن زمان داریم. وقتی شروع به نوشتن این داستان کردم به فرمش فکر نمی‌کردم. در یکی از آن لحظه‌های افسردگی، تمام زندگی‌ام را از چهار- پنج سالگی به بعد مرور کردم. هم‌زمان داشتم فیلمی را تماشا می‌کردم که قهرمان زنش موهای تراشیده‌ای داشت و با این حال بعد تصویر یکی از زن‌های همسایه در ذهنم زنده شد که موهای سرش را تراشیده بود و حالتی رقت‌انگیز و عقیم شده پیدا کرده بود. جمله‌ی اول را نوشتم و این یکی از آن شروع‌هایی بود که عاقبت به خیر شد و تبدیل شد به داستان! فرم این داستان از خود زندگی آمده. از زندگی خودم. تکرار تکرار تکرار. زمان می‌گذرد اما چیزی تعییر نمی‌کند. تغییراتش آنقدر نیست که آدم را اقناع کند. خواندن نظریه‌ی ادبی همیشه یکی از علایقم بوده است؛ اما موقع نوشتن باید هر آنچه از نظریه می‌دانی را فراموش کنی. اگرنه داستان باسمه‌ای می‌شود. پالیزبان ممکن است داستانی باشد پر از ایراد اما در جهت ادبیاتی است که من دوستش دارم و آرزو دارم بتوانم روزی آن را به نتیجه برسانم. ممکن است این مسیر که در آن طی طریق می‌کنم از نظر منتقدها و حتی مخاطب کژراهه باشد؛ اما خودم از گام زدن در این مسیر لذت می‌برم.

 

 

 

 

 

کلید واژه ها: مهدی قلی‌نژاد ملکشاه -
0/700
send to friend
نظرات 3
  • 5
    0
    پاسخ به این نظر
    یاسر قلی نژاد ملکشاه دوشنبه 20 آذر 1396
    شاید داستانهای این کناب برای هیچ کس به اندازه ی من ملموس نباشه..خوشحالم که یک نویسنده با قلم و ذهنی تا این حد قوی متولد شد..و خوشحال ترم که این نویسنده ی قدرتمند داداشمه...
  • 4
    1
    پاسخ به این نظر
    اوژن چهارشنبه 22 آذر 1396
    عالي بود
    • آریا فربد پنجشنبه 23 آذر 1396
      1
      0
      قلم استاد قلی نژاد چون از دل بر میخیزد بر دل می نشیند .
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST