به تازگی کتاب «روایت سرّ دلبران» نوشتهی دکتر قدرتالله طاهری، عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی، منتشر شده است؛ این کتاب در باب بازجست زندگی و تجارب تاریخی مولانا در مثنوی است. زندگی مولانا از کودکی تا وفات، سرشار از تجربههای ناب بود. در لایههای پنهان و چندگانهی تمثیلات عرفانی ـ تعلیمی مثنوی، تجربههای فردی مولانا سایهوار بازتاب یافته است.
نشست هفتگی شهر کتاب، روز سهشنبه سوم بهمنماه به نقد و بررسی کتاب «روایت سرّ دلبران» اختصاص یافت. در این نشست دکتر رحمان مشتاقمهر، دکتر محمدرضا موحدی و دکتر قدرتالله طاهری حضور داشتند.
نشست یادشده با همکاری گروه زبان و ادبیات فارسی شورای بررسی متون و کتب علوم انسانی برگزار شد.
خام بدم، پخته شدم، سوختم
طاهری در ابتدا به شرح چگونگی شکلگیری کتاب سر دلبران پرداخت و در اینباره اظهار داشت: در ابتدا بر آن بودم تنها مقالهای بنگارم در خوانش تاریخی داستان شاه و کنیزک. تعدادی از محققان عصر جدید چون علامه فروازنفر، استاد زرینکوب، آنهماری شیمل و شمیسا، در برخی آثار خود اشاره کردهاند که گویا برخی اطلاعاتی که مولوی در تمثیلات ارائه میکند، ریشه در تجارب زیستهاش دارد؛ این ایده سبب شد، موضوع یادشده را پی بگیرم؛ از آنپس مناقبنویسان عصر مولانا را سراغ گرفتم و دریافتم نزد آنها هم چنین ایدههایی وجود دارد. من در پی آن بودم که اشارات قدما و معاصران را از حیث علمی تبیین کنم تا به مقصود یادشده دست یابم؛ بهعنوان مثال، پنج سال بر سر این وقت گذاشتم تا اطلاعات کوچکی را دربارهی داستان پادشاه و کنیزک، از میان آثار مولانا جمعآوری کنم، با اطلاعات موجود در داستان تطبیق دهم و پازلی درهمریخته را بازسازی کنم و سرآخر قرائتی دست دهم از داستان و ژرفساخت آن.
وی در شرح شیوهی کار خود گفت: برای این کار دو پیشفرض وجود داشت؛ اول این بود که در میان شاعران کلاسیک، آثار مولانا بسیار تجربهمند است؛ یعنی او خود زندگیای فربه، غنی و بسیار پرتلاطم داشته است؛ او از بدو کودکی در سفر بوده و این سبب شده است دورهی کودکی، نوجوانی و جوانیاش توام با بحرانی ناشی از عدم استقرار شکل گیرد؛ او وقتی در آناتولی مستقر میشود نیز اتفاقات ویژهای را از سر میگذراند؛ این همه موجب شده است زندگی او در مقاطع مختلف دچار گسستهایی عجیب شود؛ گسستهایی که آرامش روحی و روانی او را در هم ریختهاند. از اینروی تجربههای وی حتماً در شکلگیری شاکلهی ذهنیاش تاثیرگذار بودهاند. پیشفرض دوم این بود که میان جهانی که هنرمندان در آثار خود میآفرینند با جهان عینی ایشان نسبتی برقرار است.
طاهری افزود: یکی از قرائتهای ممکن (نه آخرین یا علمیترین آنها) این است که متنها را برگردانیم به بافت و زمینه و بستری که در آن شکل گرفتهاند؛ ما در پی صورتبندی یک تحلیل مولفمحور نیستیم؛ میخواهیم بستر و رویکردهای اجتماعی و تاریخی فرد را در نظر آوریم و چگونگی تاثیرگذاری آنها در شکلگیری نهایی اثر را دریابیم. از اینروی و بر اساس پیشفرض دوم، دریافتم ما میتوانیم قرائت خود در تفسیر مثنوی را بر این مبنا استوار کنیم که مولوی میتوانسته در نهان ذهن خود، مادهی آثارش را از تجربیات زیستهاش برگیرد. برای اثبات این ایده، هیچ مبنای نظری وجود نداشت؛ تنها کتابی که به کار آمد، «هنر به منزلهی تجربه» اثر جان دیویی بود؛ او در این اثر رابطهی میان تجربههای فردی هنرمند و آثار وی را بررسی و تبیین کرده است. دیلتای نیز به این نظریه پرداخته است که من متاسفانه نتوانستم از آن بهره بگیرم. این قبیل فرضیهها میتوانند روشهایی را برای قرائت آثار از منظر یادشده ارائه کنند.
وی تاکید کرد: از اینروی میتوان در نظر آورد، مثنوی مولانا حاصل دو نوع تجربه است: اول تجربههای آموختهی او که در ایام استقرار در آناتولی به دست آمد؛ دوم تجربههای زیستهاش که با تجربههای آموخته ترکیب شده، به خلق مثنوی و غزلیات انجامیده است. من در پی یافتن نظریه برای صورتبندی این کار، به نظریهای از فروید نیز پرداختم. متاسفانه در حوزهی پژوهشهای ادبی و مطالعات فرهنگی، فروید را آنچنانکه باید در نظر نیاوردهایم؛ هرگاه نام او مطرح میشود، ناخوادآگاه به نظریهی او در باب لیبیدو میپردازیم و دیگر نظریاتش را در نظر نمیآوریم. او در تعبیر خواب و برخی دیگر از آثارش شباهت ساختاری و محتوایی میان رویاها و آثار ادبی را تببین کرده است. من بخشهای مختلف این نظریه را در صورتبندی ایدهی خود به کار گرفتم. دومین مبنای نظری من برای پرداختن به موضوع یادشده مراحل استکمال روحی و روانی نظریهی کرکگور بود. او مراحل مختلفی را در دستیابی به مفهوم یادشده تببین کرده است؛ به گمان من مولوی نیز مراحل مشابهی را طی کرده است تا به ابرانسانی تبدیل شود که کرکگور شهسوار ایمان میخواندش.
طاهری سه مرحلهی یادشده را به اجمال برشمرد و در آخر اظهار داشت: من سعی داشتم مورد مشابهی را هم در میان ادبای کلاسیک بیابم؛ داستان عطار و شیخ صنعان را مطابق با این مفهوم یافتم و مطرح کردم؛ در نهایت سه داستان از مثنوی را بر اساس این الگو تبیین و بررسی کردم. مولوی خود در بیتی به سه مرحلهی مذکور اشاره میکند: حاصل عمرم سه سخن بیش نیست/ خام بدم، پخته شدم، سوختم.
مولانا پدر ایمان نیست!
موحدی شرح برخی ویژگیها و نکات مثبت اثر را ضروری دانست و در اینباره اظهار داشت: این کتاب برای مخاطبان دانشگاهی نگارش یافته است، نه برای مخاطبان عام؛ از اینروی اثری است نظاممند و با ترتیبی منطقی. عنوان اصلی کتاب «روایت سر دلبران» و عنوان فرعی آن «بازجست زندگی و تجارب تاریخی مولانا در مثنوی» است؛ نویسنده در مقدمه تصریح داشته، قصد دارد سخن تازهای دربارهی مولانا بگوید؛ این اولین نکتهی مثبت کتاب است؛ به این معنی که آگاه بوده است، پایگذاشتن در عرصهی مولوی کاری بسیار دشوار است. تقریباً میتوان تصور کرد همهی سخنان مهم در اینباره طرح شده است؛ از اینروی شاید محققان و نویسندگان بر این تصور باشند که دیگر نمیتوان سخن تازهای گفت؛ اما نویسندهی این اثر با علم به این فضا، به عرصهی مولویپژوهی ورود یافته و سعی کرده است حرفی تازه بزند.
وی تاکید کرد: دستکم دو یا سه درک تازه در کتاب دیده میشود؛ یکی از آنها در بخشی دیده میشود که به تجربهی زیستهی مولانا مرتبط است. باید این را در نظر داشت، محققی که امروز به مولانا میپردازد، امکانات بسیار وسیعتری در اختیار دارد، نسبت به محققی که در دهههای پیشین به این امر مشغول بوده است. نویسندهی این کتاب به منابع تازه نظر داشته است؛ بهعنوان مثال او اولین دیدار مولوی و شمس را بر اساس دستاوردهای تازه بررسی کرده است؛ نمونههای دیگری از ایندست میتوان یافت.
موحدی، در ادامه برخی آسیبهای شکلی و صوری کتاب را با طرح مصادیقی برشمرد؛ وی از آنپس به طرح دیگر اشکالات وارد بر کتاب پرداخت و تصریح کرد: در بخش محتوا چندان موافق مؤلف نیستم در تطبیق نظریهی کرکگور (مراحل سهگانه) با زندگی مولانا. نردیک به دو دهه است به همت ملکیان مراحل یادشده به خوبی تبیین شده، در آرا و نظریات بسیاری صاحبنظران تأثیر داشته است؛ این رویکرد موجب شده است این مراحل با زیست و زندگی افراد بسیاری تطبیق یابد؛ اما دربارهی مولانا برای من چندان قابل پذیرش نیست؛ دستکم تطبیق مرحلهی پایانی با زندگی مولانا ناممکن است. البته مؤلف در اینباره حق دارد؛ او بر این است که این نظریه را دیده و میخواهد زندگی مولانا را بر آن منطبق کند. من اساساً با این رویکرد موافقت چندانی ندارم؛ اما امروز در جامعهی ما رایج شده است که ضمن رویکردی سادهانگارانه یک نظریهی روانشناسی یا جامعهشناسی تازه با منابع کلاسیک مطابقت داده میشود و این نتیجه عاید میشود که نظریات یادشده تازگی ندارند و قبلاً در منابع ما ذکر شدهاند.
وی افزود: باید این را در نظر آورد که این جامعهشناس، روانشناس یا نظریهپرداز سیاسی، در بستر فکری خود و در دنیای مدرن، نظرگاه خاص خود را طرح میکند؛ لزومی ندارد ما در پی تطبیق آن با نظریات کلاسیک خود باشیم؛ اگر هم در پی این امر باشیم، باید تمام اجزای این نظریات بر هم منطبق شوند؛ نمیتوان تنها اجزایی را برای این تطابق برگزید. تطابق مراحل کرکگور با زندگی مولوی، بر اساس مثنوی، قدری دشوار پذیرفته میشود، باید قرائن دیگری را هم در نظر آورد. ضمن اینکه در صورتبندی این رویکرد باید همهی آثار یک فرد را بررسی کنیم؛ نمیتوان تنها مولوی در مثنوی را لحاظ کرد؛ بهعنوان یک منتقد بر این تاکید میکنم که مولانا مکتوبات خود را در دههی پایان عمرش نوشته است؛ ممکن نیست او در مکتوبات همچنان در مرحلهی اول باشد، اما در مثنوی به مرحلهی سوم دست یافته باشد؛ این ناهماهنگی، به تطبیق خدشه وارد میکند. همین رویکرد را دربارهی شیخ صنعان نیز میتوان به کار گرفت.
موحدی در انتها به رویکرد دیگری از مؤلف اشاره کرد، آن را محل بحث دانست و تصریح کرد: بحثی کهنه وجود دارد دربارهی نقش فرزند دوم مولانا در قتل شمس؛ برای قبول این فرضیه قرائنی وجود دارد، آنچنانکه برای رد آن. مؤلف در این اثر شواهدی را عنوان میکند مبنی بر اینکه او فرزند ارشد مولوی بوده است؛ این نظرگاه در ابتدا به حدس و گمان میماند، اما در انتهای اثر به امری محرز تبدیل میشود؛ به گمان من مؤلف باید گمانههایی را برای رد آن در نظر داشته باشد. به نظر میرسد در اینباره نمیتوان به قاطعیت سخن گفت.
مولانا بیرتوش
مشتاقمهر نیز چون سخنران پیشین، در ابتدا به ساختار و شکل صوری کتاب پرداخت؛ او پس از اشاره به مواردی در اینباره شرح نکاتی دربارهی محتوا را ضروری دانست و اظهار داشت: از آنجاکه بخشهای مختلف این اثر پیشتر در قالب مقاله نوشته و منتشر شده است، مطلب تکراری در کتاب بسیار است. از آنجمله به برخی حکایات، ابیات یا اقوال میتوان اشاره کرد. دلیل مترتب بر این امر آنچنانکه گفته شد، چگونگی شکلگیری این اثر است؛ ممکن است تصور کنیم این مطالب قند مکررند و کسانی هم مطلوب بدارند آنها را بارها بخوانند، اما نمیتوان آنها را به خواننده تحمیل کرد. از اشکالات دیگر وارد بر این کتاب، این است که مؤلف در جاهایی از مطلب حاشیه میرود؛ مثلاً او در پی مقایسهی مولوی و شیخ صنعان، غزلی از غزلیات شمس را شاهد میآورد؛ اما طولانیبودن آن غزل سبب میشود مؤلف به مبحث چگونگی سرودن مثنوی ورود یابد. درستی یا نادرستی گمانی که در اینباره مطرح میشود، مد نظر نیست؛ مساله این است که مؤلف از موضوع اصلی که مقایسهی مولوی و شیخ صنعان بود، منحرف میشود.
وی در ادامه ضمن اشاره به مصادیقی، لحن برخی قسمتهای کتاب را نامناسب دانست و در اینباره تاکید کرد: مؤلف در بخشیهایی از کتاب ضمن اشاره به گفتههای استادانی چون همایی و فروزانفر از تعابیری اینچنین استفاده میکند: «به دلیل اینکه نظر علامه همایی تا اندازهای به تحلیل ما نزدیک است...» یا «فراست و تیزبینی علامه فروزانفر در این مورد نیز بیش از همهی شارحان بوده و دیدگاه او به تحلیل ما بسیار نزدیک است». من فکر میکنم ما باید برعکس اینها را بنویسیم؛ چراکه اول استاد همایی یا فروزانفر این نظرات را طرح کردهاند و تحلیل ما به تحلیل ایشان نزدیک است.
مشتاقمهر افزود: مؤلف در جایی از کتاب قولی را از ویلیام چیتیک نقل کرده است مبنی بر اینکه، در دیوان و غزلیات مولانا از شمس زیاد سخن گفته است، اما در واقع سخن او صریح نبوده، نوع و ماهیت رابطهی خود و شمس را در لفافهی رمانتیسم غلیظ عرفانی پیچیده است و اگر در پی دریافتن رابطهی شمس و مولانا هستیم مطلوبتر است به مثنوی مراجعه کنیم. من نظری خلاف بر این دارم؛ تصور میکنم حیاط خلوت مولانا و آنچه شخصیت بدون رتوش و خالص او را نشان میدهد، غزلیات است و نه مثنوی. او مثنوی را بهعنوان متنی تعلیمی سروده است؛ گرچه ممکن است سخنانی در آن باشد که بتوان تجربیات زیستی وی را از آن دریافت. اما تنها متنی که میتوان بر اساس آن تلقی مولانا از شمس و عشق او را دریافت، غزلیات است؛ من بهعنوان کسی که پایاننامهی دکتری خود را در اینباره نوشته است، ادعا میکنم این سخن چیتیک دقیق نیست.
وی در ادامه، برخی تناقضهای موجود در متن کتاب را بر شمرد؛ مشتاقمهر گفت: مؤلف میگوید: «اغلب روایتهای مثنوی تمثیل رمزیاند؛ ولی میدانیم که تمثیل بر اساس قصد و نیت از پیش اندیشیدهی شاعر یا نویسنده به منظور طرح موضوعی معین نوشته یا سروده میشود»؛ او در جایی دیگر از پورنامداریان اینگونه نقل میکند: «مولانا طرح آگاهانه و مبتنی بر منطقی از پیشسنجیده برای سرودن مثنوی درنیانداخته است تا بتوان اصول و قواعد آن را به آسانی کشف کرد و توضیح داد»؛ مؤلف این سخن را برای تأیید سخن خود آورده است؛ حال آنکه خلاف آن است. در بخشهای مختلف کتاب عبارتهایی عنوان شده است که به تعبیر من اجتهاد در برابر نص است؛ مؤلف مینویسد: «چرا در دیباچهی منظوم دفتر اول به این مساله (یعنی الهامبخشی حسامالدین در سرودن مثنوی) اشاره نشده است؟» مؤلف تاکید دارد «تا زمانی که به این پرسش پاسخی قانعکننده داده نشود، گفتههای خود مولانا و روایت سپهسالار و افلاکی نه قابل اثبات است و نه قابل رد»؛ در واقع از نظر مؤلف تصریح مثنوی بر این امر هم کفایت نمیکند.
مشتاقمهر در ادامه رویکرد مؤلف در بازجست روایت اولین دیدار شمس و مولانا را تبیین کرد و آن را حاوی اشکالاتی دانست؛ وی در انتها به تطبیقهای صورتیافته میان قصهی مولانا، شیخ صنعان و مراحل کرکگور اشاره کرد و در اینباره گفت: در رویارویی با رویکرد مؤلف در اینباره گاه احساس میشود، تکلف صورت گرفته است؛ مثلاً ما بر این عقیدهایم که اثر ادبی انعکاس تجارب زیستی است؛ اما وقتی میخواهیم دربارهی عطار و سپهر او سخن بگوییم، از آنجا که عطار این مرحله از تحول را در تجربهی زیسته خود نداشته است، میگوییم «سپهر دینی را نه در زندگی عملی، بلکه در خلال آثار ادبی خود و بیان سرگذشتهای تاریخی و افسانهای مانند حلاج و شیخ صنعان تجربه کرده است»؛ میباید تجربیات زیستی در آثار ادبی منعکس شوند، نه اینکه آثار ادبی زمینهای باشند برای تحول در زندگی واقعی؛ حال آنکه در جای دیگر مؤلف بر این عقیده است که «عطار و مولوی و کرکگور تنها در مقام نظر و آفرینش ادبی به ضرورت تجربهی فردی برای رسیدن به مقام ایمان تاکید نمیکنند، بلکه هر سه در زندگی واقعی خود ترک امر نامتناهی را به انجام میرسانند»؛ این در حالی است که قبلاً گفته شده که عطار چنین تجربهای نداشته و سپهر دینی را در آثار خود تجربه کرده است.