شرق: اولین آشنایی جدی ما با تادئوش روژهویچ به اواخر دهه پنجاه
برمیگردد، زمانی که آربی اُوانسیان و صدرالدین زاهد یکی از نمایشنامههای روژهویچ
را با عنوان «پیرمرد مضحک» به فارسی برگرداندند و این نمایشنامه در آبان سال پنجاهوشش
در تئاتر چارسو به کارگردانی اوانسیان به روی صحنه رفت. در همان زمان متن این نمایشنامه
به تعدادی اندک توسط کارگاه نمایش منتشر شد و بعد انگار روژهویچ در اینجا فراموش
شد تا همین چند سال پیش که چند نمایشنامه دیگر از او، «فهرست»، «شهادت یا یککم
آسایشی که داریم» و «دام»، با ترجمه محمدرضا خاکی در نشر بیدگل ترجمه و منتشر شدند.
روژهویچ از مهمترین شاعران و نویسندگان معاصر لهستان
است که در گونههای مختلف ادبی نظیر نمایشنامه، شعر، رمان و فیلمنامه آثاری منتشر
کرده و امروز میتوان او را یکی از مهمترین شاعران معاصر جهان دانست. روژهویچ بارها
نامزد دریافت نوبل ادبی شده بود و شهرتش همپای دیگر شاعر هموطن و همدورهاش، میلوش
بود. وجهی دیگر از اهمیت روژهویچ به اعتبار نمایشنامههای اوست و ازقضا شهرت او
در خارج از لهستان بیشتر به نمایشنامههایش مربوط است. اما یک ویژگی مهم، آثار
مختلف روژهویچ را در گونههای مختلف نوشتاری به هم پیوند میزند و آن شباهتی است که
میان زبان نثر، شعر و نمایشنامههای او وجود دارد. در ابتدای نمایشنامه «دام» که محمدرضا
خاکی آن را از زبان فرانسه به فارسی برگردانده، مقدمهای هم از مترجم فرانسوی اثر
آمده که در بخشی از آن به همین ویژگی در آثار روژهویچ اشاره شده: «... بهسختی میتوان
زبان نثر، شعر و تئاتر او را از یکدیگر تفکیک کرد. این امر بهویژه در ارتباط با
فرم آثارش بسیار دشوارتر است، زیرا او از نوشتن دریافتی خاص خود دارد و آن را
همچنان امری دستساز (آرتیزانال) و نه پسارومانتیک (تکنیکبنیاد) میداند. لحن بیانی
او هم بیشتر اوقات حالتی عینی-مشاهدهای دارد که اغلب آمیخته به بدبینی، و تلطیفشده
با طنز است و با توجه به موضوعات موردتوجهاش ازجمله جنگ، ظلم و بیعدالتی،
خشونتهای انسانی و دشواریهای سرنوشت انسان، تاثیر بیشتری بر مخاطب دارد.»۱ به این اعتبار روژهویچ را میتوان
نویسندهای دانست که در آثارش طنزی عمیق ریشه دارد، طنزی که البته مطلقا برای
سرگرمی و خوشآمد خواننده نیست بلکه تلخ و گزنده و گروتسک است.
«دام» نمایشنامهای است که روژهویچ آن را برای خداحافظی
با کافکا نوشته است. روژهویچ همواره با کافکا درگیر بوده و این درگیری را در بسیاری
از آثارش و خاصه در «دام» میتوان دید. روژهویچ درباره این نمایشنامهاش نوشته:
«این نمایش برای خداحافظی با کافکاست؛ حالا وقتش شده است؛ این موش کور در اعماق
اندیشههای من دالانهای بسیاری حفر کرده است. حالا وقتش شده که او را از سرم بیرون
کنم... کافکا برای من مثل یک حفره سیاه در آسمان ادبیات اروپاست... درباره او باید
با احتیاط عمل کرد؛ او میتواند همهچیز را ببلعد و نابود کند...»,۲ روژهویچ نهفقط در آثارش بلکه
در زندگیاش نیز شباهتهایی به کافکا داشته است. او نیز با احساس خطا، تاثیر پدر و
یهودیت مواجه بوده و خاصه با برآمدن فاشیسم و دستگیری یهودیها و وقوع جنگ، بیشازپیش
با کافکا درگیر بوده است. کافکا درباره بیهودگی خلق آثار هنری معتقد بود که شعر و
بهطور کلی ادبیات در برابر واقعیت زندگی بازیچهای شرمآور است. روژهویچ در یادداشتی
به سال ۱۹۹۰ که در ابتدای «دام» آمده مینویسد:«تنها عمل قابل توجیه برای
من این بوده که کوشیدهام همه توان خود را برای هرچه بهتر نوشتن بهکار گیرم. این
واقعیت که میبایست خودم را توجیه کنم، بیتردید شهادتدهنده شکست اجتنابناپذیر
آن چیزهایی است که به آنها شعر و یا آثار ادبی زیبا و هنری میگویند.» روژهویچ نیز
مانند بسیاری دیگر از شاعران و نویسندگان بعد از جنگ، با این مسئله اساسی درگیر بود
که شعر چه نسبتی با واقعیت موجود دارد. در جهان بعد از جنگ که پر بود از مرگ و جسد
و مصیبت، روژهویچ اعتقادی به «شعر لطیف مزین سنتی» ندارد و به نوع دیگری از شعر میاندیشید:
شعری عریان، با زبانی سرد و ساده و خالی از بازیهای زبانی و آرایشهای کلامی.
روژهویچ این ویژگیها را در شعرش درونی کرده و حتی در برخی از اشعارش درباره ویژگیهای
شعرش توضیح داده است. روژهویچ مانند شاعر همدورهاش میلوش،
معتقد بود که بسیاری از شعرهای موجود به درد جهانی که سایه مرگ بالای سرش در گردش
است نمیخورند.
بهتازگی گزیدهای از شعرهای روژهویچ با عنوان «مرثیهای
برای درخت» با ترجمه شهرام شیدایی و آنا کراسنوولسکا بهچاپ رسیده که حدود سی شعر
را دربر گفته و البته آنطور که آنا کراسنوولسکا در ابتدای کتاب نوشته قرار بوده این
دفتر مفصلتر از این باشد اما مرگ شیدایی آن را ناتمام میگذارد. شعرهای این
مجموعه را میتوان بر اساس دو موضوع یا ایده کلی تقسیمبندی کرد. یکی مرگ و دیگری
فرایند خلق شعر که شاعر در آنها ویژگیهای شعر مدنظرش را توضیح داده است. در اولین
شعر مجموعه که «شعر من» نام دارد و در سال ۱۹۶۵ نوشته شده، بهروشنی میتوان عقیده
روژهویچ درباره شعرش را دید: «چیزی را توضیح نمیدهد/ چیزی را روشن
نمیکند/ از چیزی صرفنظر نمیکند/
کلیتی را در نظر نمیگیرد/ امیدها را برآورده نمیکند/
قواعد جدید برای بازی نمیسازد/ در تفریحات شرکت نمیکند/ جای مشخصی دارد/ که باید
آن را پر کند/ اگر زبانش زبان غیب نیست/ اگر حرفهایش تازهگی ندارد/ اگر تعجبی برنمیانگیزد/
یعنی که باید همینگونه باشد/ در بند ضرورت خود است/ و امکانات/ و محدودیت خود/ در
بازی با خودش میبازد/ جای شعر دیگری را نمیگیرد/ ممکن نیست شعری جانشینش شود/ به
روی همه گشوده/ رازی در خود ندارد/ تعهدات زیادی دارد/ که هرگز/ از عهده آنها برنمیآید.»
شعر روژهویچ پر است از عناصر روزمره زندگی مردم لهستان در دوره کمونیسم، او با استفاده
از همین عناصر ساده و نیز زبانی سرد و بیپیرایه شعرهایی خلق کرده که خواننده را
به تامل وامیدارد و پرسشهایی بیپاسخ را برای او طرح میکند. سردی موجود در شعر
روژهویچ، شعرهایی قائمبهذات پدید آورده، شعرهایی با این خودآگاهی که هرچیزی در
این جهان به محاصره نیروی شر درآمده است. در شعر «فرمها» که یکی از شعرهای مجموعه
«مرثیهای برای درخت» است با این خودآگاهی روبرو میشویم: «فرمهایی که زمانی آنقدر
مودب بودند و مطیع/ و همیشه پذیرای مواد شاعرانه بیجان/ ترسان از آتش و بوی خون/
درهم شکستند و/ پراکنده شدند/ به آفریننده خود حمله میکنند/ تکهپارهاش میکنند
و بر زمین میکشندش/ در خیابانهای درازی که/ همه ارکسترها مدرسهها راهپیماها/ پیشتر
از آنجا گذشتهاند/ این گوشتی که نفس میکشد/ و پر از خون است/ هنوز غذای آن فرمهای
کامل است/ چنان محاصره را بر شکار خود تنگ میکنند/ که حتا سکوت او/ به بیرون درز
نمیکند.» با اینهمه روژهویچ چه در اشعارش و چه در نمایشنامههایش، ناامیدی را
تزریق نمیکند. او اگرچه بحران وضعیت جهان را به شعرها و نمایشنامههایش راه میدهد،
اما در عینحال خواننده را به خنده نیز وامیدارد؛ خندهای که بیش از هرچیز وحشتناک
است. زبان سرد و سادگی عامدانه موجود در اشعار روژهویچ، وضعیت بغرنج را به تصویر
میکشند و تشویش را به خواننده منتقل میکنند و حتی گاه ردی از جهان کافکا را به یاد
میآورند: «در صندلی راحتی نشسته بودم/ کتاب را کنار گذاشتم/ و ناگهان/ صدای تپش
قلبم را شنیدم/ آنقدر ناگهانی بود که انگار/ بیگانهای به درونم آمده باشد/ و با
مشتی گره کرده/ به شدت بکوبد/ موجودی ناآشنا/ در من محبوس شده بود/ ناخوشایند این بود/ که
مدام آنجا میکوبید/ بیارتباطی با من و/ با افکار تجریدی من.»
۱، ۲- دام، تادئوش روژهویچ، ترجمه محمدرضا
خاکی، نشر بیدگل