سی سالگی سن زیادی نیست، سن کمی هم نیست و آدم طبیعتاً باید در اوج زندگیاش باشد، سن عجیبی که نه ارتباط را با لحظهی قبل کاملاً قطع کرده و نه هنور موفق شده بالحظهی بعد ارتباط بگیرد. همین نیمهی راه غمانگیزترین دورة عمر است، هوس هنوز به گذشتهها نپیوسته؛ ولی خستگی در دل جاخوش کردهاست، نبرد بین منِ بیرونی و منِ درونی بهحالتی درآمده که دیگر نه به خود اتکا داریم و نه به دیگران اعتماد، اگر آدم بیپول و بیکار هم باشد که اطرافیان را نیز دلزده میکند. اغلب به مرگ فکر میکنیم که بهترین راه برای خروجِ کامل از یک مسیر و رفتن به مسیری متفاوت است، چراغ ها را خاموش میکنیم و برای مرگ آماده میشویم. مرگ هم،چون حکم دادگاه وارد میشود و زندگی را تصرف میکند.
این میتواند تصویر بسیار دوستداشتنیای باشد که مرگ بیسروصدا وارد شود، دستمان را بگیرد و با خود بهسوی نوعی خوشبختی ببرد آن هم برای انسانی که آنقدر درد کشیده که نمیدانم تا الآن هم چطور دوام آورده. تا کِی و کجا میتوان فقط در این موزههای مردمشناسی حضور داشت و نمایندهای مرتب و آراسته برای تاریخ بود؟
راستش مرگ آنقدرها هم بدکردار نیست و چه بسا مرگ واقعی زمانی است که انسان دیگر "نمیخواهد" زنده بماند، آن لحظه کار تمام است و حتی فرشتهی مرگ نیز توجه را برنمیانگیزاند. مرگ حقیقتی است که هرلحظه به وقوعش نزدیکتر میشویم و هرآنچه هم که واقعیت است لزوماً تلخ و عذابآور نیست، فقط پیکر برهنهای است که گاه مصلوبش میکنیم و گاه تحسین و راستی که واقعیت هم، چون دیگر مفاهیم اساسی دوچهره دارد، چهرهای زودیاب و چهرهای که تنها در غلبهی فیلسوفانِ قرن است.
بهکدام راه باید رفت؟ واقعیتی که عمیقاً تلخ است یا هیئتی که میتواند مثل عسل شیرین باشد؟نور خورشید که هنگام پایین رفتن از تپه بر پوست گردن میدرخشد؟ ظهور یک منجی برای نهراسیدن از زندگی و ادامهی حیات؟ نوازش با چشمها؟ بوسیدن فکرها؟ دیدن اسبهایی که ایستاده میخوابند؟ پریهای واقعی که تاوان معجزهها را پس میدهند؟ عشق که قویترین صداست، حتی قویتر از صدای خدا؟ پول؟ سلامتی؟ به جای دیگران زندگی کردن؟ یا پرواز با چتر ظریفی که تاب بارانهای شدید را ندارد؟ کدام حقیقت واقعیت دارد؟ و کدام به ما نزدیک است؟
اگر از توصیفات باری نهچندان دلپذیر و نصیحتهای گاه مستقیم "ویکتوریا توکاروا" به نفع واقعیاتی که سهل و زودیاب در اختیار خواننده قرار میدهد، بگذریم، توکاروا را آنقدر مهربان مییابیم که برای خواننده مینویسد و فقط با او رابطه برقرار میکند و در خواننده درک و دریافت بیشتری ایجاد میکند و آن را با تلخانگاری و کجاندیشی ضایع نمیکند و در هزار غم و بدبختی بشر روزنهای از امید را نمایان میکند و آن را بهعنوان دلخوشکُنَک میپروراند، آنهم در زمانهی گستردهترین جنگ جهانی تاریخِ بشر که از سالها قبل و تا سالها بعد سایهی شومش از تارکِ بشرِ پرتابشده در مدرنیسم برداشته نشد.بشری که حالا در تنهایی گرفتار آمده و نیاز به کمی توجه، تعدادی منجی و بسیار معجزه دارد، اینجاست که نه تنها بشر؛ بلکه درها و دیوارهای ویرانشده نیز کمی آرامش میخواهند.
توکاروا در ۱۹۳۷م در لنینگرادِ سابق به دنیا آمد و عشق به نوشتن را مدیون روبرو شدن با «ویولون روچیلد» از چخوف میداند و اثر شگفت و جادویی که از این داستان در وجودش جاری گشت. برخی منتقدان او را چخوف مؤنث نامیدهاند. نارواست او را یک مقلد صرف دانست که سعی کرده برای نوشتن تن به تقلیدی دست و پاگیر از نویسندهای بزرگ بزند؛ بلکه باید او را پیرو و شاگردی منضبط و خوشقریحه دانست؛ چنانکه توانست سناریوهای بسیاری هم از جمله «آقای مرفه»، «بچه کوچولو»، «بهکلی گم و گور»، «صدگرم شهامت»، «کلاه»، «راز زمین»، «ریزش بهمن» و «به جای من» بنویسد که البته بعضی از روی داستانهایش است.
او بهدرستی اصول و بدعتهای استادش چخوف را فراگرفته و بهکار بستهاست، ایجاز و خلاصهگویی، نگاه خردگرایانه و هویتِ فردی بخشیدنِ رئالیستی از پس رمانتیسم احساسی که دیگر هیچ گرهای از بشرِ وامانده در واقعیت باز نمیکرد، به تصویر کشیدن فرصتهای ازدسترفتهی زندگی، حمله به ارزشهای غلط اما رایج زندگی، همه و همه را میتوان در آثار مهمترین داستانِکوتاهنویس و پیروانش یافت.
مجموعهی چتر ژاپنی از «پایان خوش»، «زیگزاگ»،«چندقطره امید» که از متن انگلیسی و از «یک ظرف عسل»،«مرکز ثقل»،«داستان شب عید»،«چتر ژاپنی»،«به جای من»،«بین زمین و آسمان»که از متن چک ترجمهشده، پیشِ روی ماست. چتر ژاپنی را پرویز دوائی خوشخوان ترجمه کرده و انتشارات مؤسسهی فرهنگی- هنری جهان کتاب در زمستان ۱۳۹۶به چاپ رسانده است.