«مدار بدون باد» بر دو مدار پیش میرود؛ مداری از واگویهای به نثر و زبان قجر و مداری بر خط درد دل با سنگ صبور یا اعتراف. کتاب یک فصل در میان این دو مدار دستبهدست میشود. مرد جوان شهرنشین، تنها، با هویتی بهشدت تهرانی، متظاهر به انزوا، با زبانی ساخته و پرداخته برای قصهگفتن نه سخنپردازی. متظاهر به انزواست چون میخواهد نزدیک به آدمها باشد. دوست بدارد و دوست داشته شود، اما مدعی خلوتگزینی است. این تناقض او را دو پاره کرده. و پارههای دیگر هم در روح راوی هست که نویسنده بهخوبی از پس نشاندادنشان برآمده. تناقضهایی که نشاندادنی هم هستند. مثلا شازدگی و مردمداری، یا برونریزی با نوشتن یا درددل پیش شخصیت مبهمی بهعنوان «رئیس» و درونگرایی عمیقش که، گاهی منجر به پوشاندن بخشهای مهمی از روان راوی میشود. راوی معاصر مملو از چالشهای روانی است. روان او همانند تمام متولدان دهههای پنجاه و شصت جابهجا سوخته، هلاک زخمهای کاری، اما هنوز زنده و مشتاق است به زندگی. اما مانند تمام همنسلانش نمیداند درست و دقیق با این شور زندگی چه کند. این است که افتاده به هذیان و فرورفتن در دستنوشتهها و کلمات. راوی از پدرش، مادرش، و آدمهای دیگر داستان به سرعت میگذرد و شخصیتپردازیها گاهی در پیله ماندهاند، و مدام میرود سراغ آن مرد قاجار زنده در خاطرات. تنها جایی که شخصیت معاصر خود او از پوسته ابهام بیرون میافتد در نمک عشق است، عشقی شکننده و پردردسر اما پرشور و مصور بهصورت «ماهرخ» نامی. راوی از مهاجرت میگوید، از دورشدن. نکتهسنج و ریزبین اشاره میکند به امید. آنجا که در پاسخ به مردی اروپایی میگوید شما وقتی به تهش میرسید به چی فکر میکنید، مرد میگوید مرگ. راوی جواب میدهد اما ما، به رفتن. به مهاجرت. این نور، همان نور کمسو اما تابان درون تمام زادگان انقلاب و جنگ است. نوری مثالی که در شکل سفر، مهاجرت و پناهندگی خودش را روشن نگه میدارد اما در واقع همان امید شرقی پوستکلفتهای رسته از بمباران و تحریم و چرخههای تکراری فلاکت است. چالش اصلی راوی، تضاد خود او با خود خویشتن است. افتراق جد قجر که چون خون در رگهایش جاری است و درونش زنده و جریاندار حرکت میکند و منادی وهم و خیالات و جهتدهنده اصلی واقعیتهای اوست. او ظاهرا دستنوشتههای جدش را تصحیح میکند اما درهای که میان جهان او و جهان شازده دهان باز کرده، جهنمی است که برای عبور از آن، راوی چارهای ندارد الا واگویه؛ واگویهای هرچند به سبک قائممقامفراهانی مثلا، اما بازخوانیکننده درونیات دهههای شصت و هفتاد خورشیدی در این دیار، تنشها و غمهای بلند و تفکر بیامان راجع به مرگ. راوی فرزند جنگ و انقلاب است و آپارتماننشینی متوهم به مرگ زودهنگام، و گاهی چنان از مرگ میگوید که تن خواننده میلرزد. جد قاجار، مشتبهبه ظلالسلطان است، همانقدر سفاک، عاشقپیشه، هنردوست، و مدعی ناکام سلطنت. این تناقضها در پی همان تضادهای قبلی چنان در روح راوی رسوخ کرده که متن، میان عذاب و لذت در نوسان است. تصویرهای خشونتبار جد قاجار به مرور در سیاهبختی ناچار خاندان فخیمه تحلیل میرود و در پایانبندی درخشان بخش قاجاری، تصویر اسبهای شناور بر آب و انجماد شازده در محیطی بیزمان برزخگون به اوج میرسد. از نظر شکل روایت، رفتوآمد میان راوی و جدش از خستهکنندگی کتاب کم کرده و رمان بقایی در مجموع موفق شده است از بیماری مالوف ادبیات معاصر فارسی یعنی از نفسافتادگی در نیمه راه قسر در برود. مدار بدون باد گذشته از تمام اینها از معدود رمانهای معاصر است که نثر کارشدهای دارد؛ یعنی علاوه بر قصه، نویسنده روی زبان هم ساختوساز کرده و تلاش کرده است زبانی شخصی بیافریند. طبعا در بخش قاجاری داشتن زبان، نیازمند اختراع نبوده اما آنهایی که مینویسند خوب میدانند سخنگفتن به زبان موجود در متون فارسی گاهی، از صد اختراع سختتر است. نویسنده با چاشنیهای تلخ، موفق شده است از تصنع معمول متونی که زبان قاجاری را تقلید میکنند، بگریزد. زبان بخش معاصر هم مشتبه است به فکرکردن؛ یعنی نویسنده همان کلماتی را نوشته که در فکرش ریسه شدهاند و این یک موفقیت است که نویسندهای بتواند همان چه میاندیشد به کاغذ بیاورد. با این حال رمان مدار بدون باد بهطورکلی، در خلق آنات داستانی و لحظههای دراماتیک اندکی فقیر است و نویسنده آنقدر درگیر زبان و ساختار شده که از شفاف قصهگفتن گاهی باز مانده. اما مدار بدون باد با آن نام جذابش میتواند نمونهای از ادبیات معاصر فارسی با کاستیها و توانمندیهایش باشد. ادبیاتی که بسیار نیازمند تجربیات زبانی و روایی از جنس رمان نخست بهرنگ بقایی است.