شرق: اواخر هفته گذشته سالروز بزرگداشت عمر خیام، دانشمند و شاعر بیهمتای ایرانی، بود. درباره رباعیات خیام بسیار سخن گفته شده، ولی کمتر درباره اهمیت این رباعیات از نظر مغزپژوهی اجتماعی امروز سخن به میان آمده است. خیام، فیلسوفی طبیعتگرا یا دهری است و تن و جان یا مغز و ذهن را از هم جدا نمیداند. بهنظر او انسان از طبیعت آغاز میشود و به طبیعت میپیوندد، به همین دلیل میگوید «جسم است پیاله و شرابش جان است». بنابراین او فنای جسم را معادل فنای جان میداند. «می نوش به خرمی که این چرخ کهن/ ناگاه تو را چو خاک گرداند پست» یا «این کوزه چون من عاشق زاری بوده است/ در بند سر زلف نگاری بوده است/ این دسته که بر گردن او میبینی/ دستی است که بر گردن یاری بوده است» یا «بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند/ زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت» یا «یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم/ زان پیش که کوزهها کنند از گل ما» یا «گر چشمه زمزمی و گر آب حیات/ آخر به دل خاک فرو خواهی شد». به همین دلیل است که خیام به خودش و مخاطبش هشدار میدهد که میبایست شادمانه به استقبال لحظات حال بهچنگآمده رفت و از شراب زندگانی لبریز شد. به نظر میرسد این خیام است که فضیلت زندگانی کوتاه اینجهانی را نیروی شادمانی پیشبرنده آن میداند که بعدها اسپینوزا آن را در فلسفه خود «کوناتوس» نامید. بدیهی است که این شادمانی مدنظر خیام فیلسوف، بسی عمیقتر و انسانیتر از آن نوع شادمانی است که به خوشگذرانی سبکسرانه و لذتجوییهای هوسبازانه ختم شود که به مدارهای کوتاه لذتجویانه مغز در نواحی هیپوتالاموس و هستههای زیرین مغز محدود میشود. شادمانی خیامی از نوع شادمانی انسانی است که بیشترین مدارهای مغزی را برای اندیشه و خیال و خلاقیت فعال میکند. شادمانی آن انسانی است که لبریز از دانش زمانه خود است. خیام آنطور که خود میگوید تا ۷۲ سالگی نیز از پرسش و جستوجو در طلب کسب دانش دست برنداشته، حتی اگر هنوز به پاسخی نرسیده باشد: «هفتادودو سال فکر کردم شب و روز/ معلومم شد که هیچ معلوم نشد». انسان خیالپرور، زیباییشناس و خلاقی که شادمانی را در چنین نوعی از زیستن میداند، زیستن در کنار خرد و زیبایی و رسیدن به فضیلت شادمانی با وجود آگاهی از فنا مطرح است. به همین دلیل است که میگوید: «... هرگز دل من ز علم محروم نشد» او خرد و زیبایی را در کنار یکدیگر برای لحظات کوتاه رسیدن به فضیلت شادمانی زندگی انسانی خود طلب میکند. به نظر خیام این طبیعت است که این فضیلت شادمانی، حاصل خرد و زیبایی؛ یعنی خیال و خلاقیت را در مغز پرورش میدهد و به انسان ارزانی میدارد. او در بیت زیبایی از رباعی خود این مهم را چنین توصیف میکند: «گفتم به عروس دهر کابین تو چیست/ گفتا دل خرم تو کابین من است». خیام میداند که چه راه دشوار و ناممکنی برای شناخت جان در جسم در پیش است که ریشه در خاک دارند. «جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست/ می خور که چنین فسانهها کوته نیست». خیام میداند زیستن در ترس و اضطراب دائمی زاییده آگاهی از مرگ است و از طرف دیگر، یقین و باور به دنیای مکافات در دنیای دیگر، میتواند چنان پرهیمنه و ترسناک باشد که خشکاننده تخیل، تفکر و خلاقیت مغزی موجد شادی در لحظات کوتاه زندگی و فضیلت زاینده آن باشد. به همین دلیل خیام در رباعیات خود برای رهانیدن مغز از غلبه فرهنگی امپراتوری ترس از عذاب، با ترفند تردید و شک، به مبارزه برمیخیزد. میگوید: «چون نیست حقیقت و یقین اندر دست/ نتوان به امید شک همه عمر نشست». خیام برای رسیدن به فضیلت شادزیستن با مغز رهانیده از ترس فلجکننده از عذاب، وعدههای رسیده از جهان دیگر را «نسیه»ای در برابر «نقد» شادی در این جهان میپندارد و میگوید: «این نقد بگیر و دست از نسیه بدار/ که آواز دهل شنیدن از دور خوش است». او برای رهاکردن مغز خود از این درگیری میگوید: «ماییم و می و مطرب و این کنج خراب/ جان و دل و جام و جامه پر درد شراب/ فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب/ آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب» یا در رباعی دیگری مدعی میشود: «می خوردن و شادبودن آیین من است/ فارغبودن ز کفر و دین، دین من است». در این حالت گذار مغزی رها از مهار ترس و اضطراب و غرق در سرخوشی میگوید: «می نوش ندانی از کجا آمدهای/ خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت». غافل نباشیم که او دلیل این آمدن و رفتن در این دنیا را هم مورد شک و تردید قرار میدهد تا ترس عقیمکننده از وعده عذاب و مجازات در اخبار منادیان را از مغز بزداید: «در دایرهای که آمد و رفتن ماست/ او را نه بدایت نه نهایت پیداست/ کس مینزند دمی در این معنی راست/ کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست».