ایران: بیتکلف و ساده و صمیمی، فارسی را با لهجه ترکی اما
پاکیزه حرف میزند؛ همچون بسیاری فارسی زبانها دغدغه زبان و ادبیات فارسی را
دارد. پس از احوالپرسی میپرسم«حاصل عُمرتان تا اینجا چطور بود؟» میخندد و تکرار
میکند؛ حاصل عُمر...
یدالله مفتون امینی، بیست و یکم خردادماه یک هزار و
سیصد و پنج در شاهین دژ استان آذربایجان غربی به دنیا آمد. آن روزها دریاچه
ارومیه بسیار زندهتر و سرزندهتر از این سالها بود؛ دریاچهای که در شاعر شدن
مفتون امینی بیتأثیر نبود. او در روایت دیدارش با آن دریاچه در سالهای جوانی و
نوشتن شعری در وصفش میگوید: «سرانجام خرداد ۱۳۳۱، شعر قابل قبول شاعران
نوپرداز را کنار دریاچه ارومیه سرودم. شعر «دریاچه» چهارپارهای بود و آن را شعر
نو حساب میکردند...» (گفتوگو با ایسنا آذر ۱۳۸۸) آن خرداد، بیست و شش
ساله بود، از آن خرداد شصت و شش سال میگذرد. همچنان هر صبح بعد بیداری و خوردن
چاشت، قدم زدنی مختصر به خواندن و نوشتن گرم و سرگرم میشود. «دریاچه هر زمان که
تو را ببینم / بر عمر و آرزوی خود اندیشم / گاهی برای آنچه که خواهد شد / گاهی به
یاد آنچه شد اندیشم». شاعر «دریاچه» آن روزگار کارمند اداره دادگستری ارومیه بود،
رئیس دادگستری وقت فردی علاقهمند شعر، دستور چاپ آن را داد در شمارگانی گسترده در
شهر توزیع شد. در روزنامه «توحید افکار» از آن شعر استقبال شد و آن را همسنگ شعر
«دریاچه» اثر لامارتین معرفی کردند. انگار برای بازیافتن شکوه دریاچه ارومیه باید
به شعرها، یادها و تصویرهای دور رجوع کرد. عُمری بر آقای شاعر رفته است و در
روایت روزگار رفته میگوید: «زندگی من پر از معجزه و رخدادهای عجیب و غریب بوده
است. پر از اتفاقهایی که از بسیاری الان فقط یاد و تصویری محو دارم. از بیماری
مهلکی جان سالم در بردم. از روزگارهایی که یکسره آشوب و نزاع بود. بدون اینکه
بخواهم نگاهی تقدسمآب داشته باشم، زندگی من بسیار غریب و معجزهوار بوده است. در
همه این زندگی اصلی برایم مهم بود؛ وظیفه. وظیفهشناس بودم و برایم مهم بود به
تعهداتم در قبال خویش و دیگری عمل کنم. بیاعتنایی و بیتعهدی وفق شخصیت و درک من
از زندگی نبوده و نیست. سعی کردم به خواستههایم برسم و گاه نمیرسیدم و گاهی وقتها
هم خیلی دیر میرسیدم. اما الان نگاه میکنم میبینم زندگی من همان است که باید
باشد. لازم بود گاهی دیر به خواستههایم برسم. مانند میوههای درخت، وقتی کال و
نارس برداشت شوند، بیفایده است. میوههای زندگی من هم مانند درختها، گاه ترش و
گاه شیرین بودند. به همین سادگی و پیچیدگی. زندگیام در میانه خوشدلیها ودلخوشیهای
کوچک و بزرگ سپری شد.گاه خوش دل و گاه دلخوش... همچنان که حافظ میگوید، مایه
خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست / میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم...»
قرن خورشیدی جاری سه سال دیگر به سده بعد میرود. میگویم؛
اُمید صد و بیست ساله شوید، به تندرستی و خوشدلی میخندد و میگوید، مرا نفرین
نکنید. تا همینجا هم خجالت میکشم. از این سده پنج سال گذشته بود به دنیا آمد، در
فاصله دو کودتا، دو انقلاب، دو جنگ، دو نظام حکمرانی، شمار زیادی خردهروایتهای
دست اول از فراز و نشیبهای اجتماعی ایران در خاطر دارد؛ اما برخلاف همنسل و همروزگارهایش
کمتر به «سیاست» و «جریانهای سیاسی» نیل پیدا کرد... از این موضوعها میگویم و
پاسخ میدهد، «نکته مهمی است؛ این انتخاب من بوده است تا بتوانم ورای موجها خلق
کنم. اینکه توانستهام آثار ماندگاری خلق کنم یا نه، به حکم هنرشناسان و مخاطب
هاست...»
یدالله مفتون امینی به هوای وکالت خرداد نیمه دهه سی به
تهران آمد اما داستان جور دیگری رقم خورد، در روایت آن خرداد میگوید: «سال ۱۳۳۳ آمدم تهران. علاقهام به
شعر خیلی زیاد شده بود. گفتم میروم تهران وکالت میکنم؛ ولی آمدم و دیدم وکالت
کار من نیست. حسابی قاطی بچههای شاعر شدم؛ نصرت رحمانی، محمد زهری که سردستهمان
بود، فرخ تمیمی، اسماعیل شاهرودی، منوچهر شیبانی. هفت، هشت، دهنفری بودیم. میآمدیم
کافه فیروز، تقریباً آنجا دربست برای ما بود. صبح میآمدیم، ناهار را بیرون میخوردیم،
شب میرفتیم خانه. خلاصه اینکه دو ماه و چندی به همین نحو گذشت. تا خرداد کار ما
همین بود. در اردیبهشت همین سال هم چند روزی به شیراز رفتم و آرامگاه حافظ را
زیارت کردم که این زیارت آرامگاه حافظ و دیدار با نیما یوشیج، ما را شاعر حرفهای
کرد.» (گفتوگو با ایسنا آذر ۱۳۸۸)