اعتماد: جلالالدین محمد (۶۷۲-۶۰۴ ه. ق.) فراسوی بلخ و روم، نامی جاودان در تاریخ فرهنگ و تمدن بشری است؛ اندیشمندی که به واسطه مثنوی شریفش از قرن هفتم هجری تا سده بیستویکم میلادی را در نوردیده و امروز در ینگه دنیا همان قدر مخاطب دارد که در ایران و افغانستان و ترکیه. همه ساله نیز درباره زندگی و اندیشههای او یا با الهام از آنها آثار تازهای پدید میآید که با اقبال گسترده مردم مواجه میشود، نمونه اخیرش رمان پرفروش «ملت عشق» اثر الیف شافاک نویسنده ترک تبار است که ترجمهاش به فارسی بارهای بار تجدید چاپ شده است. به تازگی نیز، استاد توفیق سبحانی، مولوی شناس معاصر ایرانی، تصحیح پروفسور تحسین یازیجی از کتاب مهم مناقبالعارفین را با ویرایش جدید و اضافات منتشر کرده است. این کتاب کاملترین زندگینامه مولانا، خانواده و مریدان اوست که شمسالدین احمد افلاکی، یکی از مریدان عارف چلبی، نواده مولانا و به درخواست او نوشته است. توفیق سبحانی پیش از این نیز آثار کثیری درباره مولانا و اندیشههای او تألیف و ترجمه کرده است. چاپ جدید مناقب العارفین بهانهای شد تا با او درباره زندگی و اندیشههای مولانا گفتوگو کنیم:
گفتوگوی ما درباره مولانا است که شما نیز درباره او آثار زیادی را پدید آوردهاید. میخواستیم از شما درباره زندگی مولانا و شرایطی که به خلق اثر سترگ او مثنوی معنوی انجامید، بپرسیم.
مولانا یکی از شگفتانگیزترین انسانهایی است که تاریخ ایران و اسلام به خود دیده است. او تقریر و سرودن مثنوی معنوی را در حدود سالهای ۶۵۷ یا ۶۵۸ ه. ق. شروع کرد و به احتمال قوی در سال ۶۷۲ ه. ق. یک هفته مانده به وفاتش به پایان برد. از نظر زمان ارائه بین دفتر اول و دوم مدتی این مثنوی تأخیر میشود. اما بعد از آن فاصله دفاتر دوم و سوم و چهارم و پنجم و ششم دو سال، دو سال است.
نحوه ارائه مثنوی شریف به چه صورت است؟
مولوی مثنوی را گفته است، ننوشته است. یعنی تقریر کرده و دیگران نوشتهاند. به پیشنهاد حسامالدین چلبی نیز این کار صورت گرفته است. جالب است که مطالبی که او سرپایی گفته را اندیشمندانی چون زرین کوب و فروزانفر و علامه جعفری و... سالهاست تفسیر میکنند؛ به عبارت دیگر توانایی ذهنی مولانا شگفتانگیز است، زیرا برای مثال او در حال روایت یک داستان است، در میانه و بدون اینکه داستان اول به خاتمه برسد، داستان دیگری را طرح میکند و باز بعد از ۱۵۰ بیت، بار دیگر به داستان اول باز میگردد. از باب تشبیه، ذهن او مثل کامپیوترهای امروزی است که اطلاعات را در خود ذخیره داشته و آنها را فراموش نمیکرده است. او در این کتاب مطالبی بیان کرده که بعد از قرنها همچنان تفسیر میشود. برای مثال مرحوم بدیع الزمان فروزانفر فرد کوچکی نبود، اما ۶۰ سال عمرش را وقف پژوهش درباره زندگی و آثار مولانا کرد.
شما کتاب مهم مرحوم استاد عبدالباقی گولپینارلی با عنوان «مولانا: زندگی، فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها» را ترجمه کردهاید. ارتباط میان زندگی شخصی مولانا به عنوان فردی که از فقاهت به عرفان میرسد با اندیشههایش چیست؟
این بحث مفصلی است. مولانا جلالالدین شخصیت واقعاً شگفتانگیز و غریبی است. برای اینکه این غرابت و شگفتی را دریابید، کافی است به نحوه رفتار و گفتار او با اطرافیانش دقت کنید. مثلاً به رابطهاش با فرزندش بهاءالدین سلطان ولد دقت کنید. سلطان ولد، با فاطمه خاتون، صوفی مشهور سده هفتم و یکی از نزدیکترین شخصیتها به مولانا، ازدواج کرده بود. یک بار بهاءالدین با فاطمه دختر صلاحالدین زرکوب اختلاف پیدا کرده بود. معمولاً زیاد اختلاف داشتند. مولوی به جای اینکه مستقیم به او بگوید، با نامه به او اندرز میدهد: «من خود دانم کز تو خطایی نرود لیکن دل عاشقان بداندیش بود» به او سخت نگیر، او از خاندان مهمی است «بچه بط اگرچه دینه بود/ آب دریاش تا به سینه بود». بعد مولانا برای اشاره به میزان علاقه خاطرش به عروس و پسرش به حدیثی از پیامبر اکرم (ص) خطاب به امام علی (ع) اشاره میکند که میفرماید: «وإنما أولادنا بیننا أکبادنا تمشی علیالأرض» یعنی «ای علی، فرزندان ما همچون جگرگوشگان ما هستند». به خاطر دارم از علامه محمد تقی جعفری که فرد بسیار باحافظهای بود و به مولانا نیز بسیار علاقه داشت و شرحی بر او نوشته بود، پرسیدم که اگر عروس شما با پسرتان اختلافی پیدا میکرد، آیا این حدیث را به خاطر میآوردید؟ ایشان گفت، خیر. اما مولانا در این حین، این حدیث را نوشته است.
آیا میتوان گفت مولانا با همه مقامی که داشت، نتوانست پسرش را درست تربیت کند؟
ببینید، شاید ربطی به خود سلطان ولد دارد. شما ببینید پدر مولانا، بهاء ولد، سلطانالعارفین شخصیت بزرگی بوده که مولانا را پرورش داده است. مولانا در دفتر سوم مثنوی میگوید: «سنگ میندهد به استعفار در» یعنی سنگ را هرچه بسابی از آن مروارید حاصل نمیشود.
یعنی منظورتان این است که پسر مولانا آن جوهر لازم را نداشته است؟
البته ما نمیخواهیم قدر و منزلت سلطان ولد (پسر مولانا) را کم کنیم، اما ظاهراً این طور بوده است. بعضی از اشعار او را وارد دیوان کبیر مولانا کردهاند. وقتی آنها را میخوانید، به وضوح درمییابید که از مولانا نیست.
مولانا یک پسر دیگر هم داشت.
بله، علاءالدین محمد که اتفاقاً فرد بسیار فاضلی بوده اما خراباتی بوده است.
شما به نقل از مولانا فرمودید که هر چقدر سنگ معمولی را بسابیم، در و گوهر حاصل نمیدهد. آیا این سخن در مورد خود مولانا هم صادق است؟ یعنی او به هر حال جوهری داشته که در نتیجه دیدار با شمس شکوفا شده است.
بله، اما آن دیدار و ملاقات بسیار مهم است. اگر این دیدار صورت نمیگرفت، نه مولانا چنان که امروز میشناسیم نمیشد، نه شمس. برخورد این دو بینظیر است. شمس تبریزی خودش فرد بزرگی است. نثر او چنان که استاد محمدرضا شفیعی کدکنی نیز متذکر میشود، شعرتر از شعر است. شمس بسیار انسان عالمی بود. اما اگر به مولانا بر نمیخورد، گمنام بود. این دو مکمل هم بودند.
شمس در کجا پرورش یافته بود؟
او نخست در تبریز بود. با پدرش رفتار خوبی نداشت.
گویا پدرش او را دوست داشته است.
بله، اما چندان اهل علم و ادب نبوده است. او در جوانی مرید شیخ ابوبکر زنبیل باف بود، اما به جایی رسید که دیگر به او قانع نبود و برای مراتب بعدی سلوک پای در سفر گذاشت و به ولایتهای مختلف رفت و با مشایخ بزرگی دیدار میکرد و از آنها خردهها میگرفت. در هر صورت شمس استاد مشخصی نداشت.
گویا فرد عبوس و تلخ گوشتی هم بود.
بله، کم حرف میزد و آنچه میگفت نیز خاردار بود، یعنی نیش میزد. مولانا نیز اشاره کرده که شمس کمسخن است. خود شمس تبریزی میگفت من حرف نمیزدم، جلالالدین محمد مرا به سخن گفتن واداشت. زیرا دیگران متوجه گفتن من نمیشوند. اگر مطابق عقل خودم حرف بزنم، میگویند کافر است و اگر مطابق سطح آنها حرف بزنم، مهمل گفتهام.
روایتهای مختلفی در مورد دیدار شمس و مولانا هست. شما کدام را قابل قبول میدانید؟
من روایتی را که مرحوم زرین کوب آورده بیشتر میپسندم. یعنی روایتی که در آن شمس تبریزی در میانه بازار جلوی مولانا را گرفت و از او پرسید «صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟» مولانا با خشم پاسخ داد: «محمد(ص) سرحلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» شمس که در چهره یک درویش تاجر نما بود، بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت، و این یک سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان راند؟». مولانا در پاسخ گفت: «بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد (ص) دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد!» گویند در نتیجه این دیدار شمس بیهوش شد یا برخی گفتهاند، مولانا مدهوش شد. به هر حال اینها یکدیگر را دیدند و آن همدلی میانشان پدید آمده است. هر دو آماده دیدار بودند. مثلاً شمس میگوید من هر شب از خدا میخواستم یکی از بندگان خودت را با من آشنا کن. حدیثی هست که میفرماید: «الْأُمُورُ مرْهُونةٌ بِأوْقاتِها» یعنی هر چیزی وقتی دارد. فردا شب به شمس گفتند که مولوی در رم هست. به هر حال این روایتها متعدد است.
اینکه میگویند شمس از مدتی پیش در قونیه بوده و مولانا را مدنظر داشته درست است یا خیر؟
بله، درست است. او مولانا را مدنظر داشته است. شمس آدم یکلاقبایی بود، اما در کاروانسرا اقامت داشته و قفل بزرگی به در حجرهاش زده بود، در حالی که در حجره تنها یک کوزه و حصیر بیشتر نبوده است. به هر حال آدم عجیب و غریبی بوده است و این از مقالات او مشهود است.
دوره ارتباطش با مولانا نیز خیلی کوتاه است. گویا با دخترخوانده مولانا، کیمیا خاتون هم ازدواج میکند.
بله، گفتهاند که شمس پیشنهاد کرد که کیمیا خاتون را به همسری برگزیند و مولانا نیز مشتاقانه پذیرفت. یعنی میگویند مولانا طالب بود کیمیا را به عقد شمس در آورد تا او را پابند یک جا بکند. اما شمس به آن دختر علاقه شدیدی پیدا کرد. از مرحوم زرینکوب درباره این رابطه و غرابت آن پرسیدم و گفتم استاد، پیرمرد شصت و اندی ساله با دختر جوان چطور میتوانند رابطه عاشقانه داشته باشند؟ گفت که عشق از این بسیار کرده است و کند.
اما گویا بعداً شمس با همسرش پرخاشجویی میکند.
شمس خیلی بددل بوده است و کیمیا خاتون نیز بسیار زیبا بوده است. آنچه خانم الیف شفق در این زمینه در رمان «ملت عشق» نوشته چندان بیراه نیست. یعنی گویا خود کیمیا خاتون نیز مایل به ازدواج با شمس بوده و آن مایهای را داشته که با فردی چون شمس زندگی کند. او به صحبتهای شمس علاقه داشته است. به هر حال شمس فرد متعصبی بوده است.
کلاً این ازدواج حدوداً چقدر طول میکشد؟
خیلی کوتاه، شاید حدود یک سال و بعد هم که آن دختر فوت میکند. وقتی هم که فوت میکند، شمس در ۶۴۵ ه. ق. میرود. به نظر من گویا شمس به نحو الهی موظف بوده که مولانا را بپزد و او را پرورش دهد و این کار را کرد و بعد هم که دید مولانا پخته شد، رفت. البته در این مدت که با مولانا بود، از سوی بدخواهان تهدید میشد و موانعی بر سر راهش قرار میدادند و در کوچهپسکوچههای قونیه به او خنجر و شمشیر نشان میدادند و تهدیدش میکردند. آنها ناراحت بودند که چطور میشود یک خراسانی (مولانا) مسحور یک تبریزی (شمس) شود. بعد از فوت کیمیا، دیگر شمس که وظیفهاش در قبال مولانا را انجام داده بود، احساس عدم تعلق خاطر به محیط قونیه کرد و رفت.
اینکه میگویند شمس را کشتهاند درست است؟
خیر، او را نکشتند. شمس گذاشت و رفت. این آرامگاهی هم که الان به نام شمس در قونیه هست، مربوط به او نیست. این روایت درست نیست که میگویند او را صدا کردند و شمس گفت که به کشتنم میخواهند، بعد بیرون رفت و اطراف او را فراگرفتند و فریادی زد و آنها از ترس فرار کردند و وقتی بیرون رفتند، جز چند قطره خون چیزی ندیدند. میگویند چند شب بعد به خواب مولانا آمد و گفت مرا کشتهاند و در چاهی انداختهاند. الان هم در نزدیکی جایی که میگویند آرامگاه شمس است در قونیه، یک چاه هست. اما این روایت درست نیست. من از مرحوم عبدالباقی گلپینارلی سؤال کردم و او گفت که با فرد فرهیختهای به زیرزمین این آرامگاه رفته است و بالاخره در نتیجه کوششهای آن فرد، آرامگاه شمس پیدا شد. من به استاد گلپینارلی گفتم آیا شما مطمئن هستید که این آرامگاه شمس است؟ او از من پرسید آیا از این ادعا ضرری متوجه شمس شده است؟ مقامات به ما گفتند که چنین ادعایی کنیم که قبر شمس اینجاست. او این سخن را به مرحوم محمد امین ریاحی نیز گفته بود. در حالی که شمس از قونیه بیرون رفته بود.
دکتر محمدعلی موحد معتقدند که مقبره شمس در خوی است.
بله، اگر شمس آرامگاهی داشته باشد، معقولتر از همه آن است که در خوی باشد. مرحوم محمد امین ریاحی که خود اهل خوی بود، میگوید سیاحی ایتالیایی که در زمان شاه اسماعیل صفوی به ایران آمده و به خوی آمده، یک نقاشی از کاخ شاه اسماعیل کشیده که سه مناره داشته و بعداً زلزله آمده و تنها یکی باقی مانده است. در این نقاشی آبرنگ نقاشی این کاخ هست. مرحوم ریاحی میگفت، سلطان سلیمان عثمانی که خونینترین دشمن صفویه بود، وقتی تا همدان فتح کرد، در مسیر بازگشت گفت به خوی برویم و آرامگاه مرشد مولانا را زیارت کنیم و حتی کاخ شاه اسماعیل در خوی را به احترام شمس تبریزی خراب نکرد. این شواهد نشان میدهد که مقبره شمس در اصل در خوی است. دکتر موحد هم به این عقیده است. در حالی که به خاطر دارم فردی به نام شفق در قونیه سخنرانی میکرد و میگفت ما در نوجوانی در محلی که امروز در قونیه به عنوان آرامگاه شمس است، بازی میکردیم و تا ۱۹۹۹ میلادی خبری از قبر شمس نبود. فقط شبهای جمعه عدهای شمع اینجا روشن میکردند، یعنی سماع خانه بوده است.
امروز وقتی مولانا را میخوانیم، بعضی مطالب را میبینیم که با فرهنگ امروزی چندان سازگار نیست. به نظر شما آنچه امروز از مولانا باید بگیریم، چیست؟
مولانا انسان بسیار بزرگی بود و بسیار فراتر از زمان خود بود. این مطالبی که شما میگویید سازگار نیست، به این دلیل است که مطابق سلیقه مردمان عصر خودش حرف میزد. ما باید آنچه خودمان در مییابیم را از او بگیریم. مولانا فراتر از زمان و حتی مذهب بود. برای مثال حسامالدین چلبی شافعی بود و مولانا حنفی. یک روز حسامالدین نزد مولانا میآید و میگوید میخواهم مذهبم را عوض کنم و حنفی شوم. مولانا گفت این حرفها را رها کن. ما امروز در مییابیم که او چه میگفته است. البته امروز هم برخی متصلبان میگویند که او فرد مرتد زندیقی بود که شبهای جمعه سماع میکرد. اما او فراتر از این حرفها بوده است. مولانا در قونیه با اصحاب سایر ادیان مثل مسیحیان و یهودیان و سایر مذاهب و اقوام رابطه داشته است. او حتی چهار زبان ترکی و عربی و رومی و فارسی میدانسته و با مردم از علل مختلف به زبان خودشان سخن میگفته است.
به این وجهه چند فرهنگی مولانا اشاره کردید. به نظرتان اگر پدر مولانا مهاجرت نمیکرد، امروز چنین شخصیت ذوابعادی داشتیم؟
مولانا به هر جا میرفت، خودش را با خودش میبرد! هم در قونیه بسیاری بزرگان معاصر او بودند و هم در بلخ. اما مولانا در واقع خودش هر جا میرفته، بزرگی خودش را نیز برده است. البته چنان که گفتم برخورد او با شمس تبریزی بسیار تعیینکننده است.
یک سؤال مهم هم درباره واکنش مولانا به حمله مغول داشتم. میدانیم که مهاجرت خانواده او مقارن است با حمله مغول به ایران. چرا در آثار مولانا اشاره چندانی به این واقعه نیست؟
البته اشاره میکند و آن را دست غیب خدا میداند.
فکر نمیکنید این کم است؟
به هر حال باید شرایط زمانه را نیز در نظر گرفت.
یعنی فکر میکنید که از ترس چیزی نگفته است یا برایش اهمیت نداشته است؟
البته برایش خیلی اهمیت داشت. نشانه آن هم این است که در آثار او یک فرح زائدالوصف نمیبینیم. شما به نی نامه دقت کنید: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق.
یعنی شما معتقدید این اندوه به دلیل آن رخداد سیاسی بوده است؟
نمیدانم. میگویند از مرحوم سعید نفیسی میپرسند که استاد فروزانفر فرد بزرگتری بود یا مولانا؟ او میگوید نمیدانم، اما از شما میپرسم اگر مولانا زنده بود، ۶۰ سال آثار فروزانفر را میخواند؟ فروزانفر ۶۰ سال آثار مولانا را خواند. فروزانفر به مرحوم ریاحی گفته بود که مثنوی مثل یک ورطه است، من بیخود آن را شروع کردم. مثنوی مثل یک پرتگاه است. در یک کلام مولانا موجودی بسیار شگفتانگیز و حیرتانگیز است.