«چشمهایش بین بیلبوردها و صفحههای متحرکی که بعضی از آنها شش متر ارتفاع داشتند میچرخید. او مفهوم بیشتر بیلبوردها را نمیفهمید... مانند کدهاییاند که رمزگشاییشان ممکن نیست. اما مردم بیشتر از همه او را متحیر میکردند. میدانست که آنها هم میهنهای کرهای او هستند اما انگار کاملاً از نژادی دیگر بودند. دخترها دامنهای کوتاه با بوتهای بلند چرم میپوشیدند. بسیاری از آنها موهایشان را رنگ میکردند؛ پسرها و دخترها موهای زرد و قرمز داشتند، درست مثل خارجیها...شوکهکنندهترین چیز دیدن دخترها و پسرهایی بود که دست در دست هم راه میرفتند و ...»( بخش بسیارکوتاهی از کتاب «حسرت نمیخوریم»). این اثر واقعیت مرارتهای زندگی شش نفر از شهروندان کره شمالی است که پناهنده شدهاند. نویسنده روایتی حقیقی را در طی پانزدهسال به تصویر میکشد. زمان و دورهای که آشوب در کره شمالی بیش از هر چیزی حس میشود. یعنی زمان به قدرت رسیدن «کیم جونگ ایل» و قحطی طاقت فرسایی که کشته بسیار داشتهاست. باربارا دمیک نویسنده کتاب، روزنامهنگاری است که گزارشهای دقیق و توصیفهایی از وضعیت معیشتی حاکم بر زتدگی کرهشمالی را در ضمن گفتگوهای مکرر با پناهندگان و مشاهداتش در تغییر رفتار و شیوه زندگی آنها بیان کردهاست. او در مدت زمانی نسبتاً طولانی به جمعآوری اطلاعات و مشاهداتش پرداختهاست. سپس بخشی از آن را به چاپ میرساند. همچنین او با سختی بسیار موفق به دریافت مجوز سفر به شهر «پیونگیانگ» یعنی ویترین کرهشمالی میشود. گویا با نگارش حسرت نمیخوریم او خواسته دنیای پر رمز و راز کرهشمالی را آشکار کند. این شش شخصیت، مخاطب را با سرگذشتی آشنا میسازند که به غیر از محدودیتهای دولت حاکم بر کره شمالی، سفری به واقعیتهای فراموش نشدنی را نیز تجربه میکند. کتاب حسرت نمیخوریم در سال ۲۰۱۰ برنده جایزه بهترین اثر غیر داستانی ساموئل جانسون بیبیسی شدهاست. زینب کاظمخواه که خود فعال در عرصه مطبوعات و روزنامهنگاری است این اثر را به فارسی ترجمه کردهاست.
باتوجه به اینکه وقایع و اتفاقات توسط باربارا دمیک که روزنامهنگار است نوشته شده آیا در انتخاب شما برای ترجمه کتاب مؤثر بوده یا علت دیگری داشته است؟
دقیقاً یکی از چیزهایی که باعث شد که بخواهم کتاب را ترجمه کنم همین ویژگی بود. به هر حال سالها کار روزنامهنویسی در زندگیام باعث شده که به کارهای روزنامهنگاران نویسنده علاقه داشته باشم. قرارم بر این نبود که کتاب را ترجمه کنم، اما وقتی آن را خواندم فکر کردم که چقدر تأثیرگذار است و نویسنده کتاب چقدر از وجه روزنامهنگاریاش برای ملموس کردن آن چاله سیاه مرموز؛ یعنی کره شمالی استفاده کرده است. مصاحبه با پناهندگانی که از کره شمالی به هر جانکندنی فرار کردهاند کتاب را بسیار باورپذیر کرده است. ضمن این که نویسنده به کره شمالی هم سفر داشته و از نزدیک آنجا را دیده است، گرچه این دیدار همراه با محدودیتهایی بوده اما او از نگاه خودش چیزهایی را که میخواسته دیده است. در هر حال رازآلودی این سرزمین یکی از نکاتی است که باعث شد اولین آثارم در حوزه کره شمالی باشند.
چاله سیاه مرموز تعبیر غریبی است که در فصل اول دربارهاش توضیح میخوانیم. اما به قول خودتون با سرزمینی رازآلود مواجه میشویم. احساس من به عنوان مخاطب این بود که کاظمخواه با ترجمه کتاب دیگری با نام «هزاران فرسنگ تا آزادی» نشان میدهد این سرزمین همچنان ناگفتههای بسیاری دارد. به نظرشما این نگاه حسی یک مخاطب هست یا تا حدی آن را میپذیرید؟
تعبیر چاله سیاه مرموز دقیقاً توصیفی است که نویسنده در مورد کرهشمالی به کار بردهاست. گرچه در مورد موقعیت جغرافیایی این کشور حرف میزند اما به نظر من این توصیف میتواند به مسائل دیگر هم تسری یابد. یعنی همان رازآلودی که دربارهاش حرف زدم. این موضوع هم کاملاً درست است که با وجود اینکه کتابهای زیادی درباره این سرزمین منتشر شده ما همچنان هم چیزی زیادی از آنجا نمیدانیم. اینکه هزاران فرسنگ را ترجمه کردم دقیقاً برای همین بود. میخواستم بدانم راوی اول شخص در مورد کشورش چه میگوید. در «حسرت نمیخوریم»، نویسنده از زاویهای که خودش خواسته روایت میکند و روایات پناهندگان را میآورد در نتیجه بیواسطگی تجربیات آنها کمتر وجود دارد. اما در هزاران فرسنگ کاملاً بیواسطه تجربیات راوی را میخوانیم.
«حسرت نمیخوریم» واقعیت تأثیرگذاری رابه تصویرمیکشد. راهیابی اینگونه مستندهای غیرداستانی را به ادبیات ایران چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظر میرسد که مستند داستانی و غیرداستانی در بازار کتاب ایران جایگاه خوبی پیدا کرده است یا این طور به نظر من میرسد که مستندهای داستانی در ایران به خوبی دیده میشوند. شاید دلیل این موضوع واقعی بودن آنها باشد. به هر حال داستان کوتاه و رمان وجهی از خیالی بودن را در کنار واقعیت دارد، اما مستند داستانی تماماً ریشه در واقعیت دارد شاید به همین دلیل برای مخاطبان جذابیت داشته باشد.
آیا اینگونه خاطرهنگاریها میتواند در ادبیات ما سببی برای ایجادجذب مخاطبین و کتابخوان شدن افراد باشد؟
واقعیت این است که نمیتوان در مورد این موضوع به صراحت اظهار نظر کرد و گفت که فلان سبک میتواند صددرصد باعث جذب مخاطب کتابخوان شود. به هر حال خاطرهنگاریهایی از این دست، مخاطبان خاص خود را دارد، که گاهی این مخاطبان به فراخور موضوع کتاب و علاقهمندیهای مخاطبان بالا و پایین میشود.
اگر بخواهیم وارد دنیای دردناک و حقیقی شخصیتها شویم، زوایای مختلفی قابل بررسی میشوند. از سلطه و قدرت گرفته تا تسلیم و وحشت. امامهمترین ویژگی یکی ازشخصیتها بانام «خانم سونگ» جالب توجه هست، تلاش او برای زندگی بهتر و همچنین مقاومتش برای به دستآوردن آزادی، این نشانهها را چطور میبینید؟
در این کتاب داستان چند شخصیت به موازارت هم دنبال میشوند، نکته جالب این است که این پناهندگانی که سالهای درازی با قحطی، گرسنگی و استبداد درگیر بودهاند و جانشان را برای فرار به خطر انداختهاند تا بالاخره به کره جنوبی برسند هنوز راضی نیستند. انگار همگی آنها هنوز حسرت همان کشوری را دارند که در آن عزیزانشان را به خاطر گرسنگی از دست دادند. عنوان کتاب «حسرت نمیخوریم» برگرفته از یکی از سرودهایی است که کره شمالیها از کودکی در مدرسه همخوانی کردهاند، به آنها یاد داده بودند که هیچ چیزی در دنیا نیست که حسرتش را بخورند، اما از سوی دیگر وقتی که پناهندگان پایشان به خارج از مرز رسید، بعد از چند سال انگار حسرت میخورند، در آن شلوغی و دنیای مدرن کره جنوبی حسرت چیزهایی را میخورند که در کشورشان داشتند. اما در کنار این شخصیتها تنها فردی که امیدوارتر از بقیه است اتفاقاً زنی مسن است با نام خانم سونگ که بیشتر عمرش را در کره شمالی گذرانده، آنجا همسر روزنامهنگار و پسرش را به خاطر قحطی و گرسنگی از دست داده است، اما با این همه همچنان به زندگی امیدوار است و بر عکس شخصیتهای دیگر کتاب که همگی جوان هستند از زندگیاش لذت میبرد. شاید شخصیتهای دیگر کتاب به خاطر حل نشدن کامل در فرهنگ کره جنوبی از زندگیشان راضی نیستند ضمن این که هر کدامشان، کسانی را در کره شمالی پشت سر جا گذاشتهاند، و موقعیتشان با تمام پناهندگان دنیا متفاوت است آنها هیچ خبری از خواهر و برادر، یا پدر و مادری که آنجا ماندهاند ندارند. هیچ خط تلفنی به بیرون راه ندارد و آنها در بیخبری محض روزهایشان را میگذرانند.
ویژگیهای فرهنگی کرهشمالی درقالب زندگی شخصیتها به تصویر درآمده استفاده از عناصر فرهنگی که مشخصاً برگرفته از جامعه آنهاست. به نظرتان دمیک قصد شناساندن جامعه کرهشمالی را به دنیاداشتهاست؟
شاید این موضوع هم یکی از مقاصد نویسنده بوده باشد، اما او بیشتر به دنبال آشکار کردن آنچه در این کشور محصور میگذرد است. کشوری که اطلاعات ما فقط از نگاه آنهایی است که توانستهاند از آنجا فرار کنند. به نظرم ویژگی عمده این کتاب در مقایسه با کتابهای دیگری که در این حوزه منتشر شده و همه خاطرهنگاری هستند این است که درون کره از دید طیفهای مختلف و طبقات اجتماعی گوناگون روایت میشود، از دید یک پزشک، معلم، زن خانهدار، دانشجو و خیابانخواب. همین موضوع باعث میشود که بتوانیم دورنمایی گستردهتر و در عین حال واقعیتر از جامعه کره شمالی داشته باشیم. البته هوشمندی دمیک در این بوده که از میان صد مصاحبهای که با پناهندگان کره شمالی کرده آنهایی را انتخاب کند که تاثیرگذاری بیشتری روی مخاطب دارند.
دقیقاً. من با نظرشما موافقم. دمیک بسیار هوشمدانه عمل کرده که اینطور تأثیرگذاری را بعد از مطالعه درک میکنیم. این کتاب پر از صحنههای فراموش ناشدنی از رنج و درد انسانهایی مانند هر یک از ماست با این تفاوت که آنها مانند اسیرانی در کرهشمالی هستند، کدام بخش از این همه رنج تو را تحتتأثیر بیشتری قرارداد و چرا؟
این کتاب یک شخصیت روزنامهنگار دارد که در یکی از رسانههای کره شمالی کار میکرد، همسرش خانم سونگ است که در طول کتاب داستان آنها بیش از بقیه به نظر پررنگ شده است. داستان این روزنامهنگار این که در نهایت در فقر و گرسنگی مُرد تأثیر زیادی رویم گذاشت. او در آخرین ساعات زندگیاش حسرت یک کاسه برنج را داشت. خانم سونگ بعد از همسر روزنامهنگارش، پسر ورزشکارش را هم به خاطر گرسنگی از دست داد و وقتی آنها داشتند در خانه جان میدادند خانم سونگ به دنبال غذا این در و آن در میزد.
به راستی غمانگیز بود. این اتفاق در فصل نهم و در میانه کتاب هست. راستش منم در همین فصل ۹ چند بار دوست داشتم که این وقایع را درقالب رمان میخواندم نه اینچنین واقعیت تلخی از همنوعانم.
به نظرم این بخش به خاطر این تأثیرگذاری بیشتری دارد که میدانیم این اتفاقات واقعی است و در گوشهای از این دنیا اتفاق افتاده و هنوز هم دارد میافتند.
چطورشد دوکتاب «حسرت نمیخوریم» و «هزاران فرسنگ تا آزادی» که هر دو درباره کرهشمالی هستند، همزمان به بازارآمدند. آیا به نظرشما ایندو مکمل هم هستند؟
«حسرت نمیخوریم» و «هزاران فرسنگ تا آزادی» دو کتابی هستند که با فاصله از هم ترجمه شدند، اما هر دو همزمان به ناشر داده شد. به خاطر موضوع مشترک که هر دو فرار از کره شمالی بود ناشر تصمیم گرفت که باهم منتشرشان کند. ولی دلیل شخصیام برای ترجمه کتاب دوم این بود که شخصیت اصلی آن یک زن بود. ضمناً شخصاً دوست داشتم که کتابی مستند در کنار کتابی که فقط یک شخصیت راوی آن است را ترجمه کنم. برای خودم اینها مکمل هم هستند.
درحال حاضرکارجدیدی دردست ترجمه دارید؟
یک کتاب ترجمه کردهام که دست ناشر است. این کتاب روایت یکی از بازماندگان آشویتس است. زنی که در روز تولدش به همراه مادر و برادر و چهار خواهرش به آشویتس تبعید میشود که در همان ابتدا مادر و خواهر کوچکش به کورههای آدمسوزی فرستاده میشوند. کتابی که این روزها مشغول ترجمه آن هستم، اثری دیگر درباره آشویتس است که این اثر، کتابی مستند در مورد دادگاههای آشویتس، شاهدان و متهمان آن است که نویسنده آلمانی آن را با دفتر خاطرات یکی از بازماندگان تلفیق کرده است.
ضمن آرزوی موفقیت برای ترجمههای دیگر شما، آیا ممکن هست به سراغ رمان و داستان هم بروید؟ چون به نظرم فعلاً روی مستندات غیرداستانی تمرکز کردهاید.
فعلاً قصد ترجمه رمان را ندارم. فکر میکنم در حوزه رمان و داستان مترجمان خوبی هستند که کارشان را انجام میدهند. علاقه شخصیام ترجمه مستندهای داستانی است. اینکه در آینده نظرم عوض شود یا نه را نمیدانم. راستش فکر میکنم حوزه مستندهای داستانی و غیر داستانی همچنان جای کار دارند.