آرمان: «واژههایی که سر بر خواهند آورد، چیزهایی از ما میدانند که ما از آنها نمیدانیم.»(رنه شار) فرهاد کشوری نویسنده این واژههاست. سالیان سال است که مینویسد؛ از دهه پنجاه تا به امروز، که حاصلش چهارده اثر داستانی است، از جمله: «شب طولانی موسا» (نامزد جایزه گلشیری)، «کی ما را داد به باخت؟ (نامزد جایزه گلشیری)، «آخرین سفر زرتشت» (رمان سوم جایزه ادبی اصفهان) و «مردگان جزیره موریس» (رمان برگزیده جایزه مهرگان ادب). کشوری همچنان مینویسند، با مضامین متنوع، بدون تکرار، از صمیم قلب و دردمند. کشوری چیزهایی از ما میداند که ما نمیدانیم. راوی سرگذشت خود ماست. «ما»ی فراموششده، وحشتزده. کشوری ردپای ما را دنبال میکند، گاهی سر از جزیره موریس درمیآورد، گاهی پرلاشز، گاهی هم مسجدسلیمان. زبان و قلم کشوری دردمند است، همواره چیزی، چیزکی برای گفتن و نشاندادن دارد. هر داستانش تلنگری به ماست. داستانهایی که آتش در گفتنش دودل است. آخرین مجموعهداستانش «تونل» نثری شستهرفته و پاکیزه دارد که از سوی نشر نیماژ منتشر شده. همزمان با این کتاب، بازنشر رمان «ماموریت جیکاک» هم هست. آنچه میخوانید گفتوگویی است با فرهاد کشوری بهمناسبت انتشار این دو کتاب، و گریزی به جهان داستانی او که تاریخ یکی از مهمترین مولفههای آن است.
داستانهای شما نهتنها ما را به خواب نمیبرد، بلکه مدام سعی در بیدارکردنمان دارد. با نثر و زبانی پاکیزه و شستهرفته. سوال من این است: این نثر چگونه شکل گرفته، قوام یافته و چه مراحلی را در خوانش و نوشتن پشت سر گذاشتهاید؟
امیدوارم اینطور باشد. چندسالی بود که حس میکردم نثر «شب طولانی موسا» و «کی ما را داد به باخت؟» را ندارم. علتش خواندن زیاد آثار ترجمه بود. چارهاش رفتن به سراغ متون کهن بود. کارهایی مثل قصههای قرآن مجید از عتیق نیشابوری، با نثر درخشان و قصهگویی عالیاش. تلاش برای بهدستآوردن نثری پاکیزه و روان شاگردی مدام میطلبد. من هنوز خود را ابتدای راه میبینم. با گذشت سالها تعداد بازنویسی کارهایم بیشتر شده. «شب طولانی موسا» و «کی ما را داد به باخت؟» را چهار، پنجبار بازنویسی کردم. کارهای اخیرم بیش از بیستبار و «تونل» را خیلی بیشتر. وقتی شروع کردم به نوشتن، نثر دغدغهام نبود. تعریفکردن یا گفتن داستان برایم مهم بود. در بازنویسیهای مکرر است که نثر صیقل میخورد. البته نثرم با آنچه که خودم طالبش هستم فاصله دارد. خواندهها، شنیدهها، نوشتن و بازنویسیهای مکرر بر کیفیت نثرمان اثر مثبت میگذارد. خواندن متون کهن که پیشکسوتهای داستاننویسیمان توصیه کردهاند در روانی و پاکیزهنوشتن نثر مؤثر است.
داستانهای شما حاوی سوژهها، مکانها، زمانها و شخصیتهای متنوعی است، نکتهای که کمتر در داستاننویسهای جوان ما اتفاق میافتد. این تنوع از کجا آمده، چگونه شکل گرفته و پرداخت داستانی آن چگونه بوده است؟
در محله کارگری شهرک شرکت نفتی میانکوه خوزستان به دنیا آمدم. تبعیض و فاصله طبقاتی و تحقیر را با گوشت و پوست خودم احساس کردم، آنهم نه در کتابها، بلکه از محیط و زندگیام. از دهسالگی شاهکارهای سینمایی جهان را در سینمای کارگری میانکوه میدیدم و طی هشت، نه سال با سینمای انسانی دهههای پنجاه و شصت آشنا شدم. سینما در شکلگیری علاقهام به ادبیات و پرورش عاطفیام نقش مهمی داشت. بیستویک سالم بود که به مسجدسلیمان نقلمکان کردیم و همانجا، معلم روستا و یک سالی دبیر دبیرستان بودم. بعد از هفت سال بیکاری در سیزده، چهارده پروژه با شرکتهای پیمانکاری در شهرها و روستاهای مختلف کار کردم. در خوابگاههای شرکتها، با هشت تا ده، دوازده نفر همخوابگاهی بودم و زندگی کردم. «کشتی توفانزده» حاصل دو سال کارم در جزیره خارگ است. در کودکی و نوجوانیام گاهی صدای جیغ و شیونی از خانه همسایهای بلند میشد، بعد میشنیدم که چاه نفتی آتش گرفت و عدهای را کشت، یا از نشتی گاز چاه چند نفر مُردند. اینها رهایم نکردند تا بعدها در «سرود مردگان» سربرآوردند. باز هم در کودکی و نوجوانیام از جیکاک و کارهایش شنیدم و با من بود تا سالها بعد «ماموریت جیکاک» را نوشتم. در خوزستان مردم باهم راحت ارتباط برقرار میکنند و این یکی از عواملی است که به غنای تجربه زیسته نویسنده جنوبی کمک میکند. خواندهها و تجربه زیسته و حساسیت نویسنده و درونیکردن سوژه داستانی و نارضایتیاش از محیط و دنیایش، کار نویسنده را شکل میدهد. همه اینها مهماند. البته بدون شاخکهای حساس نویسنده، اثری نوشته نمیشود. تجربه زیسته از این منظر مهم است که ماجرای رمان را شکل میدهد، در پردازش شخصیت و لحن و گفتوگونویسی کمکمان میکند. در پروردن داستان و رمان در ذهنمان اثرگذار است و هنگام نوشتن هم به ما مدد میرساند. باید چیزی ذهنت را درگیر خودش کند. دیدن حادثهای یا شنیدن واقعهای که تو را راحت نگذارد و تا آن را در قالب کلمات نریزی، دست از سرت برندارد. ادبیات علیه فراموشی است. خیلی چیزها را که دیگران فراموش میکنند، در ذهن نویسنده میماند و رهایش نمیکند. مهمتر از همه زندگی و حشر و نشر با دیگران است که تجربه زیسته نویسنده را غنی میکند.
آیا در نوشتن الگوی خاصی را مدنظر خود قرار دادهاید؟ از نظر نوع نگاه و سبک نگارش، خود را وامدار کدام نویسندگان داخلی یا خارجی میدانید؟ اساسا این سبک از نوشتن که تکنیکهای جذاب و پرکششی را در داستان به وجود میآورد، چگونه حاصل شده؟
من شاید از کسانی باشم که در شوق و علاقهام به ادبیات داستانی و شعر تا حدودی خودرو بار آمدم. در دبیرستان از دبیرهایمان کسی را نداشتیم که از ادبیات و رمان و مجموعه داستانی بگوید. در میانکوه آغاجاری کتابفروشی نبود. باشگاه کارگری البرز کتابخانه کوچکی داشت. پدرم چون باشگاه را حرام میدانست، با وجود اصرار من و برادرم فریدون، عضو باشگاه نمیشد. البته من و فریدون به باشگاه و سینما میرفتیم. هنر سینما در سالهای کودکی و نوجوانیام عاملی بود که حساسیتم را تقویت کرد و حتما در گرایشم به نوشتن موثر بود. شاید به همین علت است که نوشتن به شیوه دراماتیک را دوست دارم. بیشتر از همه، کتابها راهنمایم بودند. وقتی در سال سوم دبیرستان نمایشنامه «زندگی گالیله» برشت را خواندم انگار در آسمان پرواز میکردم. مقدمه عالی مترجم کتاب، عبدالرحیم احمدی تا مدتها در ذهنم ماند. برشت باعث خداحافظیام با ادبیات عامیانه شد. پیشتر چندبار «زردهای سرخ» از ادگار اسنو را خوانده بودم. کتاب دیگری که بر من اثر گذاشت، «جنگ شکر در کوبا» سارتر بود. برشت و سارتر با این دو اثر باعث آشناییام با ادبیات جدی شدند. جز اینها، آنچه در اطرافم میدیدم و میشنیدم در شکلدادن علاقهام به ادبیات موثر بود. بعد، آثار نویسندگان ایرانی از جمالزاده و هدایت و بزرگ علوی و چوبک بگیر تا ساعدی و احمد محمود و دولتآبادی و گلشیری و نسلهای دیگر داستاننویسان مانند خاکسار و بهرام حیدری و علیاشرف درویشیان و... را خواندم. این را بگویم که شهر مسجدسلیمان بر من اثر غریبی گذاشت. وقتی در سال۱۳۴۹ رفتیم مسجدسلیمان حس کردم به خانه خودم آمدهام. من در خانهمان در میانکوه هم با همین حالوهوای فرهنگی بار آمده بودم. مسجدسلیمان برخلاف میانکوه دو کتابفروشی خوب داشت، یکی «بالافکن» و دیگری «اندیشه» که در آن سالها بهترین کتابفروشی خوزستان بود. مسجدسلیمان نویسندگانی چون بهرام حیدری، زندهنام منوچهر شفیانی، علیمراد فدایینیا و قباد آذرآیین را داشت. هوشنگ چالنگی، هرمز علیپور و سیدعلی صالحی شاعرانش بودند. آثار نویسندگان کلاسیک اروپا و آمریکا و نویسندگان ایرانی و بعد شاهنامه فردوسی و غزلیات حافظ و مثنوی معنوی مولوی و گلستان سعدی و... و در کنار ادبیات داستانی کمی کتابهای روانشناسی و فلسفه و تاریخ را خواندم. در سالهای کوتاه معلمیام سه نویسنده الگویم بودند: صمد بهرنگی، علیاشرف درویشیان و خاکسار. هر سه معلم و نویسنده بودند. علاوه بر آثارشان، منش و دیدگاهشان را دوست داشتم. بعدها از همه نویسندگانی که کارشان را خواندم و لذت بردم، آموختم. خواندن آثار ادبی، بهویژه ادبیات داستانی علاقهای است که هرچه سنم بالاتر میرود بیشتر میشود. خواننده پیگیر گفتوگوها، مقالهها و نقل تجربیات نویسندگانم. در طول ۶۹سال عمرم، این دنیا هیچگاه بر وفق مرادم نبوده و همین هم باعث نوشتنم میشود. مگر وجود و حضور انسان بر زمین خودش تراژدی نیست؟ تاریخ انسان سرشار از زورگویی و اجحاف و ستم عدهای بر گروهی دیگر است. در برگهای تاریخ بیش از آنکه شادی و آرامش و بهروزی آدمی ثبت شده باشد، ازشان خون میریزد. زندگی اصلا تراژدی است. حاصل اینهمه، مرگ است و حذف. بهقول خیام با هفتهزارسالگان سربهسر بودن. بخشی از این زندگی تراژیک از نتوانستن ما نیست، بلکه از نخواستن دیگری است. نویسنده آدم متعادلی نیست. اگر متعادل بود در صف روزمرگی میماند و دست به قلم نمیبرد. چرا دست به قلم میبرد؟ چون منتقد و معترض است. آثار چنین آدمی تراژیک است. او مشکل دارد، همانطور که هر داستان و رمانی با گره شروع میشود.
یکی از بهترین داستانهای شما در مجموعهداستان «تونل»، «قلعه» است. مکانش جزیره هرمز است. قلعهای پرتغالی که در سال ۹۱۳هجریقمری با تسلط پرتغالیها بر جزیره هرمز، ساخته و در دوران صفویه (شاهعباس) در سال ۱۰۳۲ برچیده میشود. داستانی روان، خوشساخت و چندلایه. راوی داستان وارد قلعه میشود و در در گشتوگذار قبلیاش، وجود سنگقبر زنی ناشناس کنجکاوش میکند.
روزهای آخر کارم در بندرعباس بود و داشتم بازنشسته میشدم که به اتفاق دوست سالیانم غلامرضا بهنیا به جزیره هرمز رفتیم. ترک موتور در اطراف جزیره گشتی زدیم و بعد رفتیم به قلعه پرتغالیها. دفتر مسئول میراثفرهنگی قلعه، اتاق دیدهبانی پرتغالیها بود. میزش را گذاشته بود میان سنگقبرها و یک در چوبی قدیمی. در میان چند سنگقبر پرتغالی، سنگ مزاری دیدم که شکل شانهای بر آن حک شده بود. سنگقبر زنی بود. شاید اگر شکل شانه روی سنگ نبود داستان «قلعه» نوشته نمیشد. از جزیره که بیرون زدم سنگقبر زن رهایم نکرد. از آنچه در قلعه دیده بودم، شانه روی سنگقبر زن دست از سرم برنمیداشت. بعد داستان شکل گرفت و نوشتمش. داستان خودش را با توجه به حساسیتهای نویسنده به او تحمیل میکند.
یکی از نکات مهم در نوشتن داستان، زاویه دید است. در «قلعه»، زاویه دید
اولشخص را برای روایت خود انتخاب کردهاید. زاویه دیدی بسیار حساس که اگر نویسنده
به امکانات و خطرات آن تسلط نداشته باشد، میتواند آسیبهای جدی به ساختار اثرش
وارد کند. شما چگونه زاویه دید خود را
برای هر داستان انتخاب میکنید؟
وقتی شروع میکنم به نوشتن، به زاویه دید فکر نمیکنم. داستان و رمان زاویه دیدش را با خودش دارد. بعد از پایان کار است که برمیگردم و به زاویه دیدهای دیگری فکر میکنم. با زاویه دید اولشخص، خواننده بهتر با متن ارتباط برقرار میکند و بیشتر درگیر ماجرا و اثر میشود. در داستان «قلعه» اگر زاویه دید دیگری به کار میبردم به اثر لطمه میزد. زاویه دید اولشخص، شخصیت اصلی را در دل ماجرا میاندازد. با این شیوه، ترس، نگرانی، کشمکش درونی و بیرونی، هولوولا و فضای دلهرهآور را بهتر و جاندارتر میشود روایت کرد.
شما در «قلعه» به اعماق تاریخ جزیره هرمز نقب میزنید. انگیزه روایت بجا انتخاب شده. سوال من این است: مرز بین ادبیات و تاریخ را چگونه میبینید؟ نویسنده چگونه میتواند با دستمایههای تاریخی، ادبیات خلق کند؟
هنگام نوشتن اثری با دستمایه تاریخی، که بهدرستی و بجا گفتید، تختهپرش نویسنده تاریخ است و در داستان و رمان تخیلی، واقعیت. کدام رمان تخیلی است که خرده یا پارهای از تاریخ را در خود نداشته باشد؟ از «بوف کور» هدایت بگیر تا «سنگ صبور» چوبک و «همسایهها»ی احمد محمود و «ترسولرز» ساعدی. دستمایه تاریخی یا برگرفته از تاریخ بهتر از رمان تاریخی است. تاریخ براساس وقایع و انسانها، نهادها، اسناد و اشیا و آثار تاریخی شکل میگیرد و سرگذشت روزگار آدمی و تحلیل آن است. ادبیات بسترش تخیل است و گستردگیاش بیانتهاست. رمان تاریخی را هم تخیل میسازد و نه واقعیت تاریخی. رمان «سرود مردگان» که ممکن است آن را رمانی تاریخی بنامند، کدام اثر تاریخی و چه مستنداتی را پشت سر دارد؟ هیچ نوشتهای مبنای کار من نبود. هر اثری که جای پایی در تاریخ دارد، حتما داستان یا رمان تاریخی نیست. یا داستان «قلعه» که عدهای آن را تاریخی میدانند. در واقعیت، ما ظهر یکی از روزهای شهریور ماه سال۱۳۸۹ رفتیم توی قلعه پرتغالیهای جزیره هرمز و عصر به بندرعباس برگشتیم. در داستان «قلعه»، راوی شبانه به قلعه میرود تا از سنگ قبر زن عکس بگیرد. زنی که شبانه به قلعه میآید از کجا پیدایش میشود؟ ناخدا طاهر از کجا آمد؟ تمام وقایع و حرفهایی که بین راوی و زن ردوبدل میشود، ناخدای زرتشتی، اینها همه زاییده تخیل است و نه تاریخ. ما باید بین قصه تاریخی، روایت تاریخی و گزارش-داستان تاریخی با اثری که دستمایهاش تاریخ است، تفاوت بگذاریم.
بعضی از کارهای شما مانند «مردگان جزیره موریس»، «سرود مردگان» یا «ماموریت جیکاک» را بهعنوان رمانهای تاریخی معرفی کردهاند. بهنظرم اینها رمانهای فراتاریخی هستند، زیرا در این رمانها شما تاریخ را پشت سر گذاشتهاید و با خلق شخصیتها، موقعیتها و روابط بین آنها به ادبیات داستانی پرداختهاید. تاریخ در کارهای شما تنها دستمایه خلق ادبیات است. گرچه اکثرا تاریخ را مربوط به گذشته میدانند، یعنی آنچه که پشت سر گذاشته شده. درحالیکه تاریخ، به یک معنا، نقطه تلاقی گذشته و حال است، «حال»ی که در حال صیرورت و شدن است.
ما در تاریخ زندگی میکنیم و میمیریم. از تاریخ گریزی نداریم. رمانی که برگرفته از تاریخ است، رمانی تخیلی است. «مردگان جزیره موریس» رمانی است که جای پایش بر واقعیت تاریخی است، اما از همان پاراگراف اول فراواقعی است. عشقی که به دستور رضاشاه کشته شده، اپرا میخواند. داور به امر رضاشاه بارها میمیرد، زنده میشود و بعد که میخواهد خاطراتش را بنویسد از مردن سر باز میزند. کاری که در واقعیت تاریخی جرأت انجامش را نداشت. مردههایی که در گذشته مجال دفاع از خود به آنها داده نشده بود، از میان درختهای اکالیپتوس بیرون میآیند تا شاه را محاکمه کنند. اینکه رمانی را تاریخی بنامیم جای حرف دارد. فکر میکنم در مورد «مردگان جزیره موریس» دستمایه تاریخی مناسبتر باشد. «سرود مردگان» و «ماموریت جیکاک» رمانهای تخیلیاند که پا در واقعیت دارند.
یکی دیگر از داستانهای خوب شما در مجموعه «تونل«، «یاور» است. داستانی که بهشدت دراماتیک است. درامی تراژیک که از همان اول با یک میزانسن آغاز میشود. گرچه این نگاه دراماتیک را ما از همان آغاز کار شما، در داستان «استخر» داریم. سوال من این است: این نوع نگاه دراماتیک از کجا آمده و شکل گرفته؟ و اینکه اشارهای هم به جنبه تراژیک آن داشته باشید.
یکی از عوامل موثر در نوشتن به شیوه دراماتیک، فیلمهایی بود که از کودکی و نوجوانی و چندسالی هم از جوانیام دیده بودم که اثر زیادی بر من گذاشت. خواننده با اثر داستانی دراماتیک، احساس نزدیکی بیشتری میکند. جنبه تراژیکش این است که مرد مهربانی بیدلیل از طرف اهالی ده طرد میشود، چون فکر میکنند او با خوابهایش آنها را یکییکی میکشد. درحالیکه مرگ آدمهای ده به او ربطی ندارد. مشکل یاور این است که مبنای قضاوت اهالی ده بر اساس واقعیت نیست.
موقعیت یاور بهشدت تراژیک است. یاور در مسلخ یک باور خرافی است. یاور قربانی میشود. در تراژدی آنچه اتفاق میافتد، بهقول ارسطو، کاتارسیس یا تزکیه نفس است. گرچه تفاسیر و تعابیر دیگری هم هست، از جمله نگاه نیچه به تراژدی. آنچه در پایان داستان «یاور» اتفاق میافتد، خودزنی یاور است. یاور با شلیک به خود، مرگش را رقم میزند. به نظرم یاور با این کارش، که امری رئال است، به نکتهای بسیار مهمتر هم اشاره دارد: شلیک به باورهای خرافی. آنجا که یاور در مسلخ باورهای خرافی گرفتار آمده، با شلیک به خود به باورهای خرافی شلیک میکند؛ خرافات، موهومات.
یاور انسان مهربان روستا که به همه کمک میکند و طرف مشورتشان است، یکباره طرد میشود. هیچکس حاضر نیست با او رودررو شود. حتی زنش هم از او میترسد. چون مردم روستا برای تبیین وقایع، از روشهایی استفاده میکنند که هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد و نمیتوان با اتکا بر آنها به نتیجه درستی رسید. بهجای واقعیت، اوهام ملاک استدلال و قضاوتشان است. بله، یاور با شلیک به خود، به باورهای خرافی شلیک میکند، اما در واقعیت، این خرافات و جهل است که او را به خودکشی وادار میکند.
«تونل» از جمله داستانهای خوب مجموعه است. از همان آغاز داستان تضادی شکل میگیرد. شخصی به نام مهرداد، که شاعر است و در حالوهوای عهد عتیق و کتاب جامعه داوود، مدام جمله باطلاباطیل را تکرار میکند و در طرف دیگر کاووس طاهری است. فضای کل داستان، در یک محیط کارگاهی اتفاق میافتد. شرکتی ژاپنی قرار است تونل دوم آب کوهرنگ را بسازد. این تضاد در موقعیت، که بعضا جنبه کمیک هم پیدا میکند، به نظرم یکی دیگر از عناصر داستانی در کنار عنصر تراژیک که در بالا به آن اشاره شد، قرار می گیرد.
اگر در نمایشنامههای یونانی و در آثار قرنهای بعد شخصیتهای بهاصطلاح، نژاده و صاحب مقام درگیر موقعیتی تراژیکاند، از شروع تاریخ رمان، تراژدی چون بختک هولناکی نصیب مردم شده است. دیگر دوران بزرگان و تراژدیهای ناب گذشته است. حالا تراژدی مردم با کمدی همراه است. ادیپ اگر شهریار بود، حالا بسیاری از مردم فاقد قدرتاند. باطلاباطیل مهرداد وصفحال کارکنان تونل است. همانطور که هوشیار به جاده بنبست میرسد، آنها هم انگار به در بسته میزنند.
در داستان «تونل» ما با عناصر بینامتنی هم سروکار داریم. از جمله جریان سیب سرخ، آقای هوشیار و دنبال بهشتبودنش و دیگر مطالب. شما عناصر بینامتنی را چگونه وارد داستانتان میکنید؟
در سال۱۳۶۳ چندماهی در پروژه تونل دوم آب کوهرنگ، در شرکت ژاپنی «کوماگایی گومی» کار کردم. داستان تونل را در ۱۳۹۵ بر اساس چند واقعیت کوچک و فضای آنجا نوشتم، آنهم با با استناد به بیستوپنج ساعت کار در شبانهروز و ده روز کار پیاپی، بدون هیچ استراحتی، البته نه در واقعیت بلکه در لیست ساعات کاری شرکت. عناصر بینامتنی گاهی هنگام ساخت ذهنی داستان و پیش از آنکه نوشته شود، شکل میگیرد. سیب سرخ را بعد آوردم که به شخصیت و جستوجوی هوشیار بُعد میدهد. هوشیار در جاده بنبست، سیب سرخ را میخورد و به همان راه تاریکی قدم میگذارد که ازش آمده بود. پیش از تونل، تکههایی از کتاب امیرارسلان را در «سرود مردگان» آوردهام و رمان «لرد جیم» از جوزف کنراد را در «ماموریت جیکاک». اگر متنی به درستی در رمان یا داستانی بیاید، به ماجرا عمق میدهد.
در «سرود مردگان» هم ما با رمانی جذاب، پرکشش و جاندار مواجهیم. آغاز رمان، با کشف نفت آغاز میشود. اتفاقی فوقالعاده مهم در عرصه سیاسی-اجتماعی ما. کشفی که تاروپود زندگی و فرهنگ ما را تحتتاثیر خود قرار داد. بعد از مدتها جستوجو و حفاری در مناطق مختلف، بالاخره انگلیسیها به این «چشمه بدبو» میرسند. از یکطرف خوشحالی کاشفان (رینولدز و برادشاو) را داریم و از طرف دیگر واکنشهای اهالی منطقه را. مردم این منطقه گویی از اهمیت و حساسیت این موضوع چیزی نمیدانند. دیالوگی درخشان از ملاتیمور حالوهوای آن را نشان میدهد. میگوید: «چشمه نفتی؟ آقا، باور کردی؟ مرد فرنگی از اون سر دنیا بلند بشه بیاد برای این چشمه بدبو؟ نه آقا. اینا نقشه گنج دارن.» ملاتیمورها هنوز نمیتوانند باور کنند که طلا هم میتواند بدبو باشد. تنها این انگلیسی ذوقزده میداند که چراغ قدرت و ثروت جهان در این چشمه بدبو است.
«سرود مردگان» را در سال۱۳۶۷ نوشتم و در ۱۳۸۶ بارها بازنویسیاش کردم. اول اسمش «چاه شماره یک» بود، بعد «چاه» و «اتاق هفتم». در آخر «سرود مردگان» نام گرفت. این تغییر نام ماجرایی دارد. «سرود مردگان» داستان مردمی است که در ساختن این مملکت نقش مهمی داشتند و بهجای گرفتن پاداش، تنبیه شدند، چون برای هرخواستهای باید عمر و خون و جان میدادند.