آرمان: بیژن بیجاری بعد از وقفهای شانزدهساله یکبار دیگر با بازنشر آثارش به ویترین ادبیات داستانی معاصر فارسی بازگشته است: حضوری هرچند فعلا با بازنشر آثارش که سالها پیش توسط نشر نیلوفر (بههمت زندهیاد هوشنگ گلشیری) و مرکز منتشر شده بود، اما جای بسی خوشوقتی است که بهتازگی یوسف علیخانی که سالها یپش در حکم روزنامهنگار و داستاننویس با وی در کتاب «نسل سوم داستاننویسی امروز» مصاحبه کرده بود، حالا بهعنوان ناشر، سه مجموعهداستان (عرصههای کسالت، پرگار، قصههای مکرر) و دو رمان (تماشای یک رویای تباهشده، باغ سرخ) را در دو کتاب از سوی نشر آموت منتشر کرده. بیژن بیجاری بیش از چهار دهه است که مینویسد. کارهای اولیه او در نشریات معتبر دهه پنجاه -فردوسی و نگین-و بعدها در دهه هفتاد-آدینه، دنیای سخن، تکاپو و کلک-منتشر میشد. با انتشار کتابهای بیجاری در دهه هفتاد، نویسندهها و منتقدان در ستایش آثار او قلم زدند، از جمله شهریار مندنیپور و خسرو دوامی. بیجاری متولد ۱۳۳۰ در اصفهان است که از اواخر دهه هفتاد به آمریکا مهاجرت کرد.آنچه میخوانید گفتوگویی است با او بهمناسبت بازنشر آثارش.
داستانهای شما بسیار فرمیک هستند و این فرمیکبودن گاهی خواننده را درگیر درک و شکل داستان میکند. به چه شیوهای تعادل میان فرم و محتوا را برقرار میسازید؟ و آیا هیچوقت دغدغه این را داشتهاید که شاید در خوانش اول خواننده نتواند از سد فرم داستان آنطور که باید و شاید عبور کند؟
واقعیتش این است، تصور میکنم برای بسیاری که «تجربی» مینویسند نیز همینطوریهاست-که وقتی سطرهای اول را مینویسیم، فقط میخواهیم مثلا آن صدا، آن عطر، آن رویا، آن خبر و... را آن طوری بنویسیم که میپسندیدیم، اگر میخواندیمش در اثر یک نویسنده فرضی دیگر و مثلا در درون خود. در مورد من، واقعیتش این است که، من در وهله اول حتی بدان نمیاندیشم که آن سطر-که بعدتر یک متن خواهد ش-آیا روزی خوانده خواهد شد یا نه. باری و همینطوریهاست که میروم سراغ سطور بعد. و بعدتر، و در مرحلهای که فکر میکنم تا حدودی خبر/محتوای متن «درآمده»، بله از آنجا بهبعد است که در بازنویسیهای بعدی، تلاش میکنم آرامآرام به متن فرم/شکل هم بدهم. درواقع در مورد نوشتههای منتشرشدهام، عرض میکنم: با توجه به آموختهها/تجربیات/سلیقههای ادبیام در طول بیش از چهلسالی که نوشتهام، تلاش کردهام محتوا را در فرم و قالبی جای دهم که «درخور» آن محتواست. و پرمعلوم است که نتیجه کار ممکن است با سلیقه خواننده و آنهم در خوانش اول، جور درنیاید. اما در پاسخ پرسش دقیق شما که اشاره دارد به عبور از «سد فرم داستان» توسط خواننده باید عرض کنم-اگر حرف شما درست باشد-راستش نشده که فکر کنم، من دانسته چنین کرده باشم. بگذارید من نیز باز بهسهم خود آن کلیشه را تکرار کنم که: فرم و محتوا-در همه آثار هنری، از نقاشی، موسیقی، تئاتر، معماری و... گرفته تا ادبیات-اگر آن اثر «درآمده» باشد، نتیجه کار، همانا برآمده از «درهمآمیختگی» فرم و محتواست و آنها از هم تفکیکناپذیر و همزاد هماند. و از طرف دیگر، کیست که نداند، اتفاقا اگر مخاطب یک اثر هنری، بهدلخواه و با هر انگیزهای، باز برود سراغ آن اثر، این یک دستاورد است برای خالق آن اثر؟
در مجموعه «قصههای مکرر» و رمان «باغ سرخ» تاکید دارید که آدمها و شخصیتها خیالیاند. چنین تاکیدی از چه جهت رخ داده و ضرورت بیانش از چه جهت است؟
واقعیتش این است که، پایاب نوشتن «باغ سرخ» خواندن یک خبر بود در صفحه حوادث روزنامه. پدری دخترانش را کشته بود. من خود دو دختر دارم و عاشق خانوادهام. چند روزی نمیتوانستم از این کابوس رها شوم و از خود میپرسیدم چگونه ممکن است پدری فرزندان خود بکشد. در آن روزگاران-و بسا اکنون-روزنامهها مملو بود از اینگونه خبرهای هولناک و باورنکردنی. و من از دل آن خبر روزنامه-و برای رهایی از آن کابوس-برای خودم «قصه/رمانی» ساختگی ساختم. بعدتر هم، و پیش از انتشار «باغ سرخ» بسیاری از صفحاتی را که نوشته بودم بهعمد حذف کردم، تا شاید عمق فاجعه، از میان سطرهای حذفشده بیشتر دیده/خوانده شود و بهقول شما اثر«فرم» منسجمتری بیابد. خب من آن پدر و دخترانش و... را بهزعم خود در خیال ساختم و بقیه حوادث را از خودم درآوردم و مجموع آنها را نوشتم و... اما نهایتا و اخلاقا باید تاکید میکردم بر پیشانی آن رمان و مینوشتم که «...و توضیح واضحات: آدمها و حوادث این رمان، همه برآمده و ساخته ذهن نویسنده است. حتی تاریخها و وقایع تاریخی نیز با حوادث روز و واقعیات روزمره شهری آن روزها نمیخواند-بهعمد شاید. یعنی: «تاریخ» فدای قصه شده. و مگر کار قصهنویس چیست-اگر بخواهد قصه بنویسد؟ در مورد همین تاکید و بر پیشانی «قصههای مکرر» نیز، این توضیح واضحات دلیل اصلیاش این بود که، پس از انتشار «تماشای یک رویای تباهشده» از جانب بسیاری از دوستان که پیش و پس از انتشار آن متن، رمان را خوانده بودند، مورد سوال قرار میگرفتم که چقدر از محتوای رمانت واقعی است؟ و پاسخ من هم این بود که، درست است که، واقعیت-یا بههرحال جزئی از آن-سکوی پرش است برای خالق اثر، اما «اثر» را دخالتهای دست نویسنده و تخیلات او میسازد و آن نوشته را مثلا تبدیل میکند، دستکم به یک اثر «خواندنی». و باری، نوشتن و تاکید بر خیالیبودن «حتی راوی» بر پیشانی «قصههای مکرر» نیز شاید آبشخورش، همینها بوده باشد.
مهاجرت گاهی باعث ویرانی هویتها میشود و یک مهاجر بالاجبار کوشش دارد با زبان و فرهنگ آن جایی که مشغول زندگی است کنار بیاید تا به هویت دوم خود برسد. شما بهعنوان یک نویسنده طبیعتا بین دو هویت قرار میگیرید. بیژن بیجاری در این مسیر به کدام وجه از شخصیت خود توجه داشته تا توانسته با یک هویت سوم، خودش را تعریف کند؛ هویتی که برساخته نیازهای ادبیاش بوده؟
درباره بخش اول پرسش شما، بدیهی است که حرف شما درست است؛ اما توضیح درباره بخش دوم پرسش شما که من به کدام وجه از شخصیت خود توجه داشتهام تا بتوانم «هویت سوم»ی را تعریف کنم؛ و هویتی که برساخته نیازهای ادبیام بوده و...، واقعا کار دشواری است و شاید دستکم از من برنمیآید. بهخصوص که مجموعه فعالیتهای ادبی من در خارج از کشور (مگر معدودی)، برای شما و مخاطبان شما غیرقابل دسترس است. راستش اینکه، اگر خیلی مختصر بخواهم پاسخی داده باشم که صادقانه باشد، این است که نوع و نگاه من بهمقوله ادبیات و روند صعودی/نزولیاش همان است که بوده و فقط شاید جغرافیای این آثار تغییر کرده باشد- به همراه تجربیاتی که متاثر است از گذر عمر، و طبعا نوع زندگی متفاوتی که در ایران داشتهام. بدیهی است اینجا و در آمریکا، هیچ «ممنوع»ی برای نوشتنم وجود ندارد و زندگی آرامی میگذرانم در این بستر امنی که در جغرافیایی دیگر و سرزمینی دیگر سرنوشت ساخته برایم. نمیدانم شاید این نوع زندگی و در «نوع نوشتن»م بیکه دانسته باشم، تاثیر داشته، که حتما داشته اما خودم را در جایگاهی نمیبینم که بتوانم تفاوتها و چگونگی تغییراتی را که در این مسیر در نوشتههایم رخ نموده مشخص کنم-مگر اینکه، خُب اینجا، حتما از آن خردهخودسانسوری احتمالی در درونم حالا دیگر کاملا دور شدهام. و هرچند در ایران هم که بودم از این بابت هم راستش فکر میکنم، در بسیاری مواقع من از «معلولها»ی ممنوع مینوشتم. اما این ممنوعها آنطور «عینی» نبودند که مانع از انتشار نوشتههایم شوند و... اما درعینحال، هیچگاه از فعالیتهای جمعی برای تغییر شرایط نهراسیدم. در این فرصت، و برای اینکه از منظری دیگر به فعالیتهای ادبیام در خارج از کشور-البته به ایجاز و اشاره-بپردازم که شاید به جنبهای دیگر از پرسش شما نیز مربوط باشد، عرض میکنم که، طی این سالهای دور از ایران از من مجموعه قصهای باعنوان «خانه آخر» در سال ۱۳۸۷ منتشر شده؛ ضمنن ششهفت سخنرانی در دانشگاهها و مجامع ایرانی داشتهام؛ هفتهشت قصه کوتاهم را در نشریات و سایتهای خارج از کشور منتشر کردهام؛ چهارپنج مقالهام در نشریات و سایتهای فارسیزبان منتشر شده و... ضمنا از زمان خروجم از ایران همچنان دارم روی متن رمانی کار میکنم که، اگرچه مدتهاست تمامش کردهام اما چون هنوز تصمیم به انتشارش ندارم، باز گهگاهی میروم سراغش و هی بالاوپایینش میکنم. بخشی از این رمان در ماهنامه وزین «تجربه» در ایران، و بخش دیگرش را در خارج از ایران منتشر کردهام؛ مجموعه قصه کوتاهی نیز در دست نوشتن دارم با عنوان «هزار بیشه». اما شرافتمندانهاش این است که باور کنید حجم کارهای نیمهتمام منتشرنشدهام، چه آنهایی که در ایران نوشته بودهام و چه آنها که در خارج از ایران نوشتهام (و هنوز از نظر خودم تمام نشده و درنیامده)، از مجموع آثار منتشرشدهام در ایران و در خارج از ایران، اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. و البته، این نکته را بهعنوان شاید منفیترین نکته در روند نوشتنم-سوای دیگر نکات منفی-یادآور شدم، تا عرض کنم و باز بنویسم که، من نویسندهای «تجربی» هستم. و دیگر در این سنوسال هم، راستش دیگر رمقی هم نمانده برای امیدداشتن به رفتن سراغ آن نوشتههای پیشین. چه که، این روزها، اگر بخواهم چند سطری بنویسم، ترجیح میدهم بروم سراغ «تجربه»ای تازه.
آیا در حال حاضر نوشتن برایتان از همان اهمیتی برخوردار است که هنگام نگارش اولین اثرتان دارا بود؟
خیر، و تصور میکنم برای خیلیهای دیگر نیز چنین است. مثلا حالا که به سالهای دور فکر میکنم، فقط یادم هست که احساسی درونی فرامیخواندم که چند سطری بنویسم؛ بعدترها «منتشرشدن» انگیزه اصلی بوده؛ و این آخریها-و مثلا از هنگام نوشتن رمان «تماشای یک رویای تباهشده»- باز همان نیاز درونی، پی بردهام که پایاب این نیاز درونی، همانا نوعی خوددرمانی یا تراپی است که بیآن نمیتوانم با پیرامونم ارتباط حتیالمقدور معقولی برقرار کنم.
در بعضی از داستانهای کوتاهتان مخاطب را واداشتهاید تا نظارهگر قابهایی از زندگی آدمها باشد که به نوعی روزگارشان را در رفتوبرگشت زمانی به رخ میکشد. آیا هنگام نگارش هم هدفتان القای همان قابها بوده؟
خب به این «قاب»ها بهقول شما، هر مخاطبی نگاهش ممکن است با نگاه خوانندهای دیگر متفاوت باشد. اما فکر میکنم، نهایتا، اگر اثری از من، توانسته باشد با مخاطبش ارتباط برقرار کرده باشد، حال او از هرمنظری بدان اثر نگریسته باشد، بله برداشت شما-بهخصوص اگر منظورتان چگونگی قرارگرفتن آن قابها و در کنار/ پی هم قراردادن آنها باشد-حق با شماست. هرچند، من خود نمیدانم، بهطور کلی کدامیک از آن آثار به ادبیات نزدیکتر شده است. ضمن آنکه، نه اصلا بههنگام نوشتن متن، هدفم القای همان قابها نبوده. این کار معمولا و بسا که ناخواسته و در پرداختهای نهایی هر متن و در روند بازنویسیها صورت پذیرفته است.
آیا هنگام تهیه و جمعآوری یک مجموعه، میخواستید داستانهایتان در سایه یک ایده خاص به زندگی خود ادامه دهند و فضاها و کاراکترهای شما را با یک فکر اصلی توضیح دهند؟
واقعیتش این است که، اگر روزگاری قرار شود از من بهعنوان «نویسنده» یاد شود، ترجیح میدهم که، خوانندهام مرا نویسندهای «تجربی» بخواند. بهعبارت دیگر، من از درون و نگاه خود خودم، قصه درمیآورم و برداشتهایم از واقعیات پیرامونم. یک بار دوست عزیز نویسندهای به من گفت که در نوشتههای تو، فاصله «ذهن و تخیلات»ات با «دست و متن» خیلی کم بهنظر میرسد. و البته ایشان تاکید میکرد که نمیداند آیا این یک فضیلت و ارزش است یا یک ضدارزش. این مقدمه را عرض کردم که توضیح داده باشم، در روند و گذر عمر، خب ماها نگاه و برداشتهایمان هم-و در اینجا در مقوله ادبیات-جدای آنکه بهزندگی روزمره و واقعیات پیرامونمان وابسته است، تجربیاتمان از خواندهها/آموختهها و اصولا سلیقههای مثلا ادبیمان نیز دچار تحول میشود. در این روند، گاهی پیش میآید که همان جزئی از واقعیت حادثشده در آن روزمرگی، آنچنان داستانی و البته خودبهخودی در ذهن شکل میگیرد که، پیش از جانگرفتن در صحن سپید کاغذ، انگار در پسله ذهن نویسنده ثبت شدهاند. در اینطور مواقع، پس از نوشتهشدن، خالق اثر مثلا آن متنها را کنار هم میگذارد و در یک مجموعه منتشر میکند. خواننده هم حق دارد فکر کند که چون مثلا در همه قصههای آن مجموعه، شخصیت اصلی قصهها با یک نام خوانده میشود و مثلا وسیله ارتباطی هم در همه قصههای آن مجموعه مثلا تلفن است، حدس بزند که نویسنده، عمدا و براساس یک ایده خاص آن مجموعه را جمعآوری کرده. اتفاقی که شاید در مجموعه نوشتههای من، مجموعه قصه کوتاه «قصههای مکرر» عینیترین مثال است. اما واقعیتش این است که من خود، پس از انتشار آن مجموعه متوجه این نکته شدم. اما از سوی دیگر، تصور میکنم، همان اشاره آن دوست به کمی فاصله «ذهن» با «دست/دخالتهای نویسنده» و نیز آن روند زمانی پیوستهای که هر یک از این آثار-با تاثیرپذیری شخصی نویسنده از عمری که بر او گذشته-شاید عمدهترین دلیلی باشد برای برداشتی که شما در پرسشتان مطرح کردهاید. وگرنه، من چنین قصد و عمدی نداشتهام.
در «تماشای یک رویای تباهشده» بابک مینویسد تا به گونهای پی به حقیقت ببرد یا دنبال درمانی برای دردش باشد. آیا در زندگی خودتان هم نوشتههایی بودهاند که حکم درمان برایتان داشته باشند؟
اتفاقا، من ابایی ندارم از بیان این اعتراف که از هنگام نوشتن این رمان و در پروسه نگارشش، دیگر پذیرفتم که «نوشتن» برای من در حکم داروست. از بیش از ۲۰سال پیش بارها تکرار کردهام: «این نوشتن است که مرگم را به تعویق میاندازد.» حالا البته اگر راستش را بخواهید، در این فرصت صادقانه عرض میکنم، من آدم بسیار خوششانسی بودهام که سوای دوستان یکدل و اساتید یگانه، همواره از دلگرمیهای خانواده نیز برخوردار بودهام.
رابطه والد و فرزندان در داستانهای شما از جایگاه ویژهای برخوردار است. از «همسایه آب» گرفته تا «تماشای یک رویای تباهشده» و «باغ سرخ».
اصولا خانواده از مهمترین مضمونهای مورد علاقه من بوده که، شما نیز بهدرستی بدان اشاره کردید-در چند نوشته دیگرم هم که در خارج از ایران منتشر شده، باز بدین مضمون پرداختهام.
مساله جنگ و انقلاب و تغییرات به صورت موتیف در کارهایتان وجود دارد، آدمها با مشکلات اقتصادی یا دیگر مشکلات دستوپنجه نرم میکنند اما هیچگاه به توصیف آنچه که در جامعه وجود دارد و اوضاع و احوال نمیپردازید. دلیل چنین برخوردی با جامعهای که آدمها را درون خودش پرورانده و آنها را به نمایش گذاشته، آیا جهان داستان شما را قوام میبخشد؟
شاید حق با شما باشد. احتمالا این برداشت شما، شاید از آنجا ناشی شده که من، میخواستهام، با تاکید بر معلولها، علتها را نمایان کرده باشم و این معلولها هم بیشتر، پایابشان ذهنی است-هرچند نویسنده اثر نهایتا از علتهایی کاملا عینی و در بعضی مواقع حتی واقعیات بدان مضمون اندیشیده و درونی خودش کرده-آنچنان که در متن بیشتر معلوها خوانده میشوند.
شما را میتوان نویسندهای متفاوتنویس نامید.
راستش درباره این «متفاوتنویس»بودن مورد اشاره شما، حرف دیگری به ذهنم نمیرسد، مگر اشاره به این نکته که اینگونه قضاوتها-جدای اینکه اصولا تا کجا از سوی نویسنده واقعی بهنظر میرسند و حتما هم قابل احترام هستند-اما ممکن است در پروسههای زمان تغییر کنند-ضمن آنکه، من خود راستش، پایاب چنین قضاوتی را نمیدانم. این احتمالا ممکن است نظر برخی از مخاطبان باشد. مثل اگر اجازه داشته باشم، شاید بجا باشد که، اشاره کنم به چکیده و بخشهایی از نقد دقیقی که به جنبهای دیگر از این ادبیات و قضاوتهای مترتب در «گذر زمان» سالها سال پیش منتشر شد: پیمان برادری دههها؛ نگاهی به پیچیدهنویسی در دهه شصت با مرور مجموعهداستان «عرصههای کسالت» نوشته رسول آبادیان، همشهری ۱۰آبان ۱۳۸۲: «... بهعنوان مثال پدیده پیچیدهنویسی که بعد از منتشرشدن بعضی از آثار از جانب بسیاری از اهالی ادبیات آثار اینچنینی را ژستهای مدرن قلمداد میکردند و نوشتههایی از این دست را معجونی مینامیدند که فقط حد نویسنده میتواند سر بکشد. اما بههرحال، آن نوشتهها ماندند و لزوم نگارش خود را به اثبات رساندند [...] خواننده مجموعه «عرصههای کسالت»، شاید برای اولینبار بود که در اواخر دهه شصت با داستانهایی از ایندست روبهرو بود. داستانهایی که به سختی سنگاند ولی بهمرور زمان انعطافی لذتبخش به خود میگیرند و به برونافکنی هرچه بیشتر فضاهای اسرارآمیز خود میرسند [...] درست است که عرصههای کسالت در زمانه انتشارش کار سخت و دیریابی بود؛ اما باید پرسید که این حس دیریابی و سختنویسی هنوز هم بر این کتاب حاکم است یا خیر؟»
از آثار شما چنین برمیآید که شما با مسائل عصر خود پیش رفتهاید و درواقع هر اثر از اتمسفر آن دوره از زمان نشأت گرفته. این نشاندهنده این است که شما نویسندهای هستید که با زمان خودش پیش میرود. به نظرتان این همعصربودن نویسنده چقدر مهم است و البته درگیر زمانه خود بودن؟
با توجه به محتوای پرسش/داوری پرسش پیشین شما، درباره اینکه، من نویسندهای «متفاوتنویس هستم»-سوای اینکه، من خود هنوز نمیدانم مبنای این قضاوت احتمالا مهربانانه شما، پایابش چیست و اصول«متفاوتنویسبودن» آیا فضیلت است یا نه؟-اجازه بدهید خوشحالیام را بیان کنم از اینکه شما با هوشیاری، این دو پرسش را در پی هم مطرح کردهاید: «متفاوتنویسی» و «هم عصربودن». در اینجا میتوانم اشاره کنم، به گفتوگوی مفصلی که مریم منصوری با من انجام داده بود و در دو شماره روزنامه اعتماد ۲۴ و ۲۵فروردین ۱۳۸۷ منتشر شد که مزین به دو یادداشت بود. اولی را شهریار مندنیپور نوشته بود با عنوان «نقلی بر بیژن بیجاری» و دومی را خسرو دوامی، با عنوان «راوی کابوسهای مکرر». مندنیپور در پایان یادداشتش-که بهزعم من بهپرسش شما هم برمیگردد-نوشته: «بیجاری از اینگونه نویسندگان است و نکته مهم درباره کار او این است که او معمولا از زندگی خود داستان میسازد یا استخراج میکند. در ایران ما، کمتر نویسندهای جرات داشته که خودِ خود را در داستانهایش بکارد. در ایران ما، نویسندگان خوب از هنر خود برای پنهانکردن خود استفاده میکنند. این کار در دنیای نویسندگی رایج است، اما وقتی ریا خواهد بود-و ضدنوشتن-که نویسنده تلاش کند قهرمانی را نشان دهد که نبوده و نیست. اما بیجاری هرگاه خود را در یکی از داستانهایش احضار یا مجموع کرده، بیمحابا، برخلاف ریای رایج ایرانی، از احساسات خود و ترسهای خود نوشته، و بههمین دلیل هم مجموعه آثار او، سوای ارزش ادبیشان، نمونههای خوبی هستند از شرایط زیست، وضعیت، تنهایی و تخیلات ترسناک یک نویسنده ایرانی.»
در رابطه با تعدادی از داستانهای شما و با توجه به تاریخی که در انتهای هر اثر درج شده، نطفه تعداد زیادی از آنها در ایران شکل گرفته. تا چه میزان در ویرایش نهایی این آثار از ذهن و تخیل دورشده شما از ایران را بر خود پذیرفتهاند؟
تاجاییکه به آموختهها، تجربیات و سلیقههای شخصیام و تاجاییکه به مقوله ادبیات قصوی برمیگردد، من خود دقیقا نمیتوانم به میزان این تأثیرپذیری-که ظاهرا کم هم نبوده در آنچه در خارج از ایران منتشر کردهام- اشاره کنم. اما تصور میکنم اشاره شما شاید مربوط باشد به مجموعه قصه «قصههای مکرر» که زمانی در ایران منتشر شد که یکی، دو سالی میگذشت از اقامت من در آمریکا. پیش از انتشار آن مجموعه، حتی چند قصهاش در ایران منتشر شده بود. پس درواقع، میخواهم عرض کنم که، در آن روزگاران، من هنوز، آنطور در خارج از ایران «جا» نیفتاده بودم، که ذهن و تخیل من، از خارج از ایران تاثیری پذیرفته باشد. شاید فقط مکان ویرایش نهایی بعضی از آن آثار، آمریکا قید شده باشد.
مرگ درونمایه بسیاری از داستانهایتان است. نگاهتان به مرگ چگونه است؟
من هم اگر راستش را بگویم، نگاهم به مرگ، همچون بیشتر آدمهاست. از مرگ میترسم-بهخصوص حالا که نزدیک ۶۸،۶۹ سال سن دارم. اما این نیز خوب میدانم که بههرحال، آن «ناگهان» فراخواهدرسید. سعی میکنم به تعویقش بیندازم. میدانید من حالا انگیزههای بسیاری دارم برای دیرتررفتن از این دنیا. هنوز آرزوهای بسیار دارم چه در زندگی شخصیام و همینطور بهاتمامرساندن نوشتههایی که در «کشو» داشتهام از سالها سال پیش. شاید روزگاری بود، وقتی که هر صبح چشمم بیدار میشد، بهخود میگفتم: اَه، باز یک روز دیگر... اما حالا مدتهاست که، با امید روزی بهتر، هر صبح را آغاز میکنم. و فکر میکنم، همین زندگی روزمره نیز، برای خودش زیباییهای خاص خودش را میتواند داشته باشد. با خود همهاش میگویم: یادت باشد، پس از رسیدن آن لحظه ناگهان، همسر، دختران، نوهها و نیز دوستان دلبندت، چه حالی خواهند داشت-دستکم برای چند روز یا حتی چند ساعت. بله درمورد زندگی شخصیام، درست است که از مرگ میترسم، اما میدانم که، هیچچیز در زندگی بیش از مرگ واقعیت ندارد. نگاهم در نوشتههایم به مرگ را نیز تصویر میکنم، «بنا به محتوا/ساختار هر قصه/رمان»م باید در چارچوب همان اثر حرف بزنیم. بدیهی است که نگاهم در قصه «همسایه آب» (در مجموعه قصههای «عرصههای کسالت») متفاوت است با نگاهم در قصه کوتاه «فرشته بیلبخند» (در مجموعه «قصههای مکرر») یا رمان «باغ سرخ».