شهرآرا: بخشی از کارنامه پروپیمان دکتر بهزاد قادری سُهی را کتابهای ترجمه نمایشنامه یا تألیفاتی درباره ادبیات نمایشی دربرمیگیرد. «هنگامی که ما مردگان سر برداریم» هنریک ایبسن؛ «ترحم در تاریخ» هاوارد بارکر؛ «سالار زنان» کاریل چرچیل و «نام من آرام است» ویلیام سارویان، برخی از ترجمههای او و «گذر از تئاتر ارسطویی به درام پسامدرن» و «با چراغ در آینههای قناس: میراث رمانتیسیسم در ادبیات نمایشی پسامدرن انگلیس» از جمله تألیفات اوست. این مترجم، پژوهشگر و استاد بازنشسته دانشگاه تهران مدرک کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی خود را از دانشگاه فردوسی مشهد، کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسیاش را از دانشگاه شیراز و دکتری ادبیات نمایشی را از دانشگاه اسکس بریتانیا دریافت کرده است. حضورش در یک نشست نقدوبررسی کتاب در مشهد، فرصتی را فراهم کرد تا با او گفتوگوی زیر را سامان دهیم.
آقای دکتر قادری، تمرکز ویژه شما بر متون ادبیات
نمایشی در تحصیلات دکتری شما ریشه دارد؟
نهچندان. پیش از این به قول شما «تحصیلات دکتری» ترجمه نمایشنامه را انتخاب
کرده بودم. البته این مقطع پژوهشی در گسترش دامنه کار بیتأثیر نبوده است.
در فهرست کتابهای شما آثار داستانی هم به چشم میخورد،
قصد ندارید بار دیگر به سراغ ادبیات داستانی بروید؟
برای این کار نه فرصتی دارم و نه علاقهای. برای من زبان
نمایشنامه (دیالوگ) حکم سیاهچاله کهکشانها را دارد. من شیفته نیروی کشنده دیالوگم. دوست دارم خودم و
خواننده درون گرداب این سیاهچالهها بیفتیم. دیالوگ، که نداریمش، ضرورت زمانه هم
هست.
شما گاه کتابی ترجمه کردهاید که از وجوه گوناگون با
عموم کارهایتان متفاوت است، برای نمونه «نام من آرام است»ِ سارویان که طنزی
شیرین و داستانهایی ساده دارد که شبیه آثار مدرن نمایشی شما نیست. چه مبنایی در
گزینش اثر برای ترجمه دارید؟
ویلیام سارویان برای من هیچوقت زنگتفریح نبوده، خودش
یک پا نمایشنامهنویس است. پرداختن به ادبیات حاشیهنشینان در فرهنگهای متفاوت برایم
وسوسهانگیز است. در دهه ۱۳۶۰ حس میکردم ادبیات مدرنیستهای اروپا و آمریکا
بدجوری در ایران جولان میدهد؛ این است که، به سهم خودم، خواستم یک «خروجی» هم بزنم!
به علاوه، سبک امپرسیونیستی سارویان در «نام من آرام است» سیاهچالههای فریبنده
زیادی دارد.
کدام ویژگی آثار ایبسن باعث شده تعداد درخوراعتنایی از
آنها را ترجمه کنید؟
در مقدمههایم بر ترجمه آثار ایبسن گفتهام که او به
عنوان مصلح اجتماعی در زمینه «مدرنیته»، یعنی بحث درباره پدیدههایی مثل دولت،
مردم، نهادهای مدنی، خودکامگی، دموکراسی و روابط ناشایسته بین روشنفکران و مردم
حرفهای زیادی برای گفتن دارد. اما شکل کار او، یعنی تأکید بر «فرم»، حسانگیزیهای
منطبق بر موقعیت با هدفِ برداشتن بار اضافی از دوش زبان و روشهای جدلی در پروراندن
اندیشه (باز هم با تأکید بر اندیشیدن به اندیشه) است که بررسی مسائل «مدرنیته» را
برای طرحهای دراماتیک دلپذیر میکند.
ظاهراً کارهای ایبسن را از نروژی برگرداندهاید، برای
آموختن این زبان دوره یا سطوح آکادمیک گذراندهاید؟
در نوشتههایم بر ترجمههای خودم از ایبسن توضیح دادهام
که یکسالی که در اسلو بودم فرصت داشتم که برای آموختن این زبان دوره ببینم. ولی
این کار را نکردم؛ بیشتر به پژوهش، ترجمه و نوشتن پرداختم و زبان نروژی را به شکل ابتدایی
آموختم و پس از آن هم بیشتر خودآموزی بوده. ولی زبان ایبسن برای نروژیهای امروزی
هم چندان آسان نیست، چرا که متون ایبسن ترکیبی از دانمارکی، سوئدی و نروژی است. با
این حال، تکتک جملات ترجمههایم از آثار ایبسن را با جملات متن نروژی مطابقت
میدهم.
به جز انگلیسی و نروژی به چه زبانهایی مسلطید؟ قصد
ندارید ترجمههای دستاول (بدون واسطه انگلیسی) دیگری را ارائه دهید؟
فکر نکنم به هیچ زبانی، حتی فارسی که زبان مادریام است،
تسلط داشته باشم؛ خب برای همین ترجمه یا زبانورزی میکنم! اما به جز فارسی و
انگلیسی و نروژی، با ترکی استانبولی هم «آشنا» هستم و قصد دارم مجموعه شعری از شاعران
روستایی و گمنام ترکیه را به فارسی برگردانم.
در ترجمه چقدر به متن اصلی وفادارید و انتقال کدام ویژگیهای
متن زبان اصلی بیشتر برایتان اهمیت دارد؟
من به روح اثر و جهانبینی ویژه نویسنده (البته در مقطعی
که اثری را آفریده) وفادارم؛ متقابلاً از نویسنده هم میخواهم به «روح زمان» من،
که دلیل اصلیام در انتخاب متنی برای ترجمه است، احترام بگذارد. ترجمه یک متن مثل
رهبری ارکستر سمفونی است، مترجم باید، تا جایی که میتواند، همه سازهای مورد
استفاده نویسنده را به همنوایی آرمانی برساند. در عین حال، چون متن ادبی را به
خودی خود کامل و «بسته» نمیدانم، تلاش میکنم پشت سر نویسنده راه نروم، بلکه شانهبهشانه
او حرکت کنم و گاهی به ضرورتی -از سر عشق و احترام به او- یک یا چند قدم از او
جلوتر بیفتم (و مثلاً خیلی جدی ادعا کنم رلینگ یا برندلِ من، به ترتیب در «مرغابی
وحشی» و «روسمرسهولم»، از همتاهایشان در این دو اثر خیلی بهترند). حتی گاهی او را
در متنش به کوچهپسکوچههایی میبرم که فکر میکنم خودش آنها را ندیده و حالا
وظیفه من است این دالانها را به خودش بشناسانم و به نظرش در این موارد گوش دهم. گاهی فکر میکنم
متن اصلی کودکی است که نویسنده نتوانسته است همه مراحل رشدش را ببیند؛ مترجم باید
در پرورش این امانت بکوشد. نمیدانم منظور شما از وفاداری چیست؛ ولی وفاداری برای
من چنین معنایی دارد. ترجمه ساختن چیزی برای موزه نیست؛ برای مردم است. اما ترجمه
سرنوشتی تراژیک دارد؛ چون که در گذر و به حکم زمان عاقبت به موزه میرود و صرفاً
ارزش تاریخی مییابد (که اگر نرود نشانه ایستِ تاریخی یک قوم است). این وسط آنچه
مهم است تأثیر متن ترجمه شده در دوران زندگی پویایش، یعنی زمان حال است. از دو چیز
میتوان نتیجه گرفت که مردمی با یک زیستبوم تا چه اندازه مشتاق «شدن»اند: استقبال
از گوناگونی ترجمه همزمان از یک متن و شناخت جنبههای تاریخی ترجمه برای شناخت
نیروهای پوینده در زمان رخداد هر ترجمه.
آیا از متون کلاسیک فارسی و صنایع ادبی فارسی و نیز
فرهنگ عوام خودمان در برگردانهایتا ن بهره میگیرید؟
اگر بخواهم شانهبهشانه نویسنده متن پیش بروم، باید هر
لحظه حواسم باشد و ببینم او در و با زبان مادریاش چه کرده تا من هم آن کنم که او
کرده است. باید ثابت کنم نه تنها صنایع زبانی او را میشناسم، بلکه زبان مادری خودم را
هم از آنِ او کمتر نمیبینم. از این دیدگاه، عمل ترجمه صحنه هماوردی دو زبان است.
گاهی مترجمان بر اثر خودکمبینی که در مواردی برخاسته از ناآشنایی با «صنایع ادبی
فارسی و نیز فرهنگ عوام خودمان» است، در کار ترجمه، زبان مادریشان را ارزان میفروشند
و اینطوری، خودکمبینی را تشدید میکنند.
کتاب بعدی شما چه خواهد بود؟
از ایبسن «عروسکخانه»، «هدا گابلر» و «بانوی دریایی»،
و از شیلا استفنسن نمایشنامه «روشنگری» را در دست چاپ دارم. همچنین ویرایشهای
تازهای از «مرگ تراژدی» اشتاینر و «باچراغ در آینههای قناس» از خودم قرار است منتشر شود.
یک نمایشنامه جدید هم آماده چاپ کردهام به نام «ببر بنگال در باغ وحش بغداد» اثر
راجیو جوزف و نمایشنامه «ارکان جامعه» از ایبسن را هم در دست ترجمه
دارم.