ایران: دوم مهرماه سال ۱۳۱۰، شاعری به دنیا آمد که بعدها یکی از ستونهای شعر معاصر فارسی لقب گرفت.
منوچهر آتشی در دشتستان بوشهر متولد شد و در جستوجوهای زندگی کولیوار و شاعرانهاش
از همان بوشهر، شعرهایش دستبهدست به مداقه و تحسین شاعران مطرح همروزگارش رسید.
انتشارات «زمان»، اولین کتابش «آهنگ دیگر» را که منتشر کرد، بسیاری از شاعران مرکزنشین زبان به تحسین شاعر جنوبی
گشودند. فروغ که سه سال از آتشی کوچکتر بود یکی از این تحسینکنندگان بود. او
درباره این کتاب گفته بود:«آهنگ دیگرش رشک برانگیز است. امیدوارم بچههای تهران
خرابش نکنند» اما آتشی گویا آدمی نبود که خراب شود. شعر ایلیاتی اما حماسی و
عصیانگر منوچهر آتشی تا دههها و روزهای منتهی به پایان حیاتش زبانزد همگان بود و
خلق و خویش نیز هرگز عوض نشد. او دبیرشعر مجلات بسیاری از جمله تماشا، فردوسی و
کارنامه بود و شاعران جوان بسیاری را پرورش داد و معرفی کرد؛ از دهه ۴۰ تا دهههای
آینده. هرمز علیپور شاعر معاصر که از سنین جوانی تا سالهای پایانی عمرش با او
مراوده و دوستی نزدیک داشت در گفتوگو با «ایران» از شاعری میگوید که ۲۹ آبان ۱۳۸۴ برای
همیشه دست از سرودن و نوشتن کشید.
آشنایی شما با منوچهر آتشی از کجا شکل گرفت؟
آتشی ۳۸ ساله بود و مسئول صفحه شعر «فردوسی» و اولین دیدار نزدیک ما همانجا شکل
گرفت. از طریق دوست مشترکمان بهرام داوری که دوست نزدیک آتشی بود و گرافیستی
صاحبنام و از طرفی هممحلهای ما، به دیدارش رفتم تا ضمن گپوگفت، سه شعر برای چاپ
در فردوسی به او بدهم. در همین مجله بود که بعدها با چهرههایی مثل گلسرخی و... آشنا
شدم. خوب یادم هست که منتظر بودیم آتشی از راه برسد. همانطور که گفتم داوری و
آتشی خیلی باهم صمیمی بودند. صدای بالاآمدن آتشی از پلهها آمد. صدای پاشنههای کفشاش تقتق از راهپله
به گوش میرسید. داوری به خنده گفت:«نکند آتشی با اسبش دارد میآید که اینقدر سر و
صدا دارد» خلاصه این اولین دیدار ما بود. یکی از شعرها را پسندید و چاپ کرد و دو
شعر دیگر را خیلی نپسندید. این دوستی از حد شعر و شاعری هم گذشت و یک دوستی
خانوادگی شد. دختر من از وقتی بهدنیا آمد مدام توی بغل آتشی بود و رفتن هیچکس
مثل منوچهر مرا برای ابد غمگین نکرد.
با شعر آتشی از کی آشنا شدید؟
یادم هست که یک رباعی از منوچهر خوانده بودم و آنقدر خوشم آمده بود که
همان اولین بار از بر شده بودم. «عشق آمد و درد بر سر درد نهاد / زین آهن داغ بر دل
سرد نهاد / نفرین براین چرخ مخنث پرور/ هر درد که داشت بر دل مرد نهاد» شعر مال
سالهای جوانی آتشی بود و نوجوانی من. سال ۴۸ که «آهنگ دیگر» چاپ شد یکی از دوستانم این
کتاب را برایم تهیه کرد و آورد که بخوانم. نوجوان بودم و هنوز آنطور که باید درگیر
شعر نو نشده بودم. این کتاب حیرتزدهام کرد. فروغ و براهنی و بسیاری دیگر درباره
این کتاب گفتند و نوشتند و همین کتاب نوید حضور یک شاعر درجه یک را به همه ایران
داد. شاعری که بوشهر زندگی میکرد اما تمام مسافتها را با کلمه طی کرده بود. شعر
او و خودش جنوبی و یاغی بودند و یک اصالت ایلیاتی داشتند و همین شد شعری که به شعر
مرکز موسوم بود با آغوش باز او را پذیرفت و در آینده نیز از او بسیار آموخت. یادم میآید
دوستیمان که شروع شد من بین این دوستان همیشگی یعنی داوری، آتشی و خویی قرار میگرفتم
و هر سه هم تنومند در شعر و در هنر بودند و من نوجوانی ریزه بودم و مدام حس میکردم
یک ژیان وسط سه تا اتوبوس خوش قد و قامت راه میرود.
شعر او را بسیاری میشناسند و دربارهاش نوشتهاند؛ اما خود آتشی چطور
شخصیتی داشت؟
آتشی سخاوت عجیبی داشت. همانطور که گفتم همه اینها از نفس گرم و
خلیقات ایلیاتیاش نشأت گرفته بود. من تقریباً عید هر سال در بوشهر به دیدنش میرفتم
و او هم مرتب به اهواز میآمد. منوچهر در انتقال تجربیاتش به دیگران بسیار
سخاوتمند بود و شما که با او برخوردها داشتهاید میدانید که در این آدم جز کودکی
و صداقت چیزی نمیشد دید. متأسفانه بیماری پسرش بدطور منوچهر را از پا انداخت.
وقتی مانلی هشت ساله بود، سرخک گرفت و تا ۲۰ سالگی که از دنیا رفت با این مشکل دست و
پنجه نرم میکرد و آتشی هم کنار این بچه آب میشد. یک مدتی هم رفت قزوین و معلمی
کرد و همانجا با منزوی دوست شد.
به هر صورت زندگی آتشی حتی یک لحظه بدون شعر سپری نشد.