ماندانا جعفری متولد ۱۳۴۵ اهل شهر مردمان اصیل و درستکار، بناهای باستانی و بادگیرهای باشکوه، زیباترین ترمهها و خوشمزهترین شیرینیها ـ یزد ـ است. او دورهی کارشناسی ادبیات نمایشی را در سال ۱۳۷۷ به پایان رساند. چندین سال در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تئاتر کودک کار کرد از سال ۷۵ تاکنون دستیاری کارگردان، بازیگردانی و نویسندگی مجموعههای تلویزیونی را نیز تجربه کرده است. نخستین مجموعه داستان او با نام «مشت خالی گل یا پوچ» به تازگی از سوی نشر یوشا منتشر شده است. با او دربارهی این تجربهی نخستش در زمینهی ادبیات داستانی گفتوگو کردهایم:
ایدهی ابتدایی این کتاب چگونه به ذهنتان رسید؟
یک عصر که حالم خوش بود و با خودم آشتی بودم! داستان کوتاهی نوشتم که بعدها آخرین قصهی کتابم شد. یک قصهی کوتاه ساده. سوژههای قصهی بعدی خیلی زود سراغم آمدند و فکر کردم موضوع «اجاره دادن خانه» دستمایهی خوبی است تا داستانهایی با موضوع مشترک و تیپ و شخصیتهای متفاوت بنویسم. موقع نوشتن قصهها پای راوی و زندگی خودش هم به میان آمد و من یکباره متوجه شدم راوی هم خودش را انداخته وسط ماجرا تا برشهایی از سرگذشت خودش هم نقل شود! به هر حال، این روزها که آدمها اهل حرف زدن با هم نیستند و گفتوگو کردن جای خودش را به کمگویی و اختصار در پاسخ و تایپ عبارتهای کوتاه سپرده: «خانه»ی قصههای کتاب من مأوایی است برای گفتوگو میان آدمهایی که همدیگر را نمیشناسند و ندیدهاند اما با هم دوستی میکنند. خب شاید خوانندهی کتاب هم به گفتوگو تشویق شود!
تحصیلات شما در زمینهی نمایشنامهنویسی است، چه شد که اثر به شکل نمایشنامه درنیامد؟
البته من نمایشنامه هم نوشتهام، گرچه از گذاشتن دو نقطه (:) جلوی اسامی بیزارم! اما همانطورکه گفتم این داستانها خودشان سراغم آمدند و لابد خودشان خواستند که قصه باشند! وگرنه با کمی تغییرات؛ این کتاب سوژهی خوبی برای سریال تلویزیونی هم هست. اصولاً وجود یک مکان که تیپهای مختلف از افراد در آن تردد کنند و ماجراهایی را بسازند، خیلی مناسب سریال است؛ مثل آرایشگاه زیبا یا آژانس دوستی. چند نفر به من توصیه کردند قصهها را برای سریال بازنویسی کنم. اما به سؤال شما بازگردیم. داستان کوتاه و بلند و رمان مخاطب بیشتری دارد تا نمایشنامه. من مطمئن هستم اگر کتابم نمایشنامه بود، حتی از اطرافیان خودم سه چهار نفر بیشتر آن را نمیخواندند!
جدا از بحثهای تخصصی و بحث علمی و تکنیکی هر دو سبک که من قصد اشاره به آنها را ندارم؛ برای من داستاننویسی راحتتر و به قول معروف خوشدستتر از نمایشنامهنویسی بوده و چون مخاطب عامتر و بیشتری دارد. علاقهی من هم به این زمینه بیشتر است. برای من تفاوت این دو مثل راندن در یک جادهی رویایی آسفالته با رانندگی در یک جادهی خاکی پر از سرعتگیر و دستانداز است. آن قضیهی دونقطهها که گفتم یادتان هست؟!
تجربهی شما با زبان، در حین نوشتن این متن چگونه بود؟
راستش را بخواهید، وقتی شروع به نوشتن اولین قصه کردم به اینکه چگونه و در چه سبک و قالبی بنویسم فکر نکرده بودم، من مدل همیشگی نوشتن خودم را داشتم. اینکه عنصر زبان چه در هنگام بیان روایت توسط راوی؛ چه گاه سخن گفتن شخصیتها، با توجه به تیپ، سن، جنسیت، شغل، جایگاه اجتماعی هر یک، درست و باورپذیر بهکار گرفته شود تا خواننده در تعامل با شخصیتها و واکاوی آنها راحت باشد. خواستم تا گویش و حتی لحن و لهجهی تیپهایی که در قصههایم حضور دارند برای خواننده ملموس و آشنا باشد. دیالوگها در واقع ادبیات شفاهی مردم دوروبرمان است. اما برای شروع هر قصه مقدمهای چندخطی دارم که پایانش محو یا آشکار، به آغاز هر قصه پیوند میخورند تا خواننده را قدری برای همراهی با قصه مهیا سازد.
آیا به تقسیمبندی نوشتار زنانه و مردانه معتقدید؟ اگر پاسخ مثبت است، ویژگیهای نوشتار زنانه را در چه میبینید؟
با خواندن این سؤال به یاد کتاب «وانهاده» سیمون دوبوار افتادم! با اینکه مطالعه و پژوهش در این مقوله برایم جذاب بوده، اما به نظرم وقتی روی مبانی و مفاهیم انسانی کار میکنیم این حد و مرز زنانه-مردانه معنا ندارد. من به هیچ عنوان نگاه فمینیستی در آثارم ندارم. چنانکه در قصههایم به همان اندازه که مدافع زنان و مشکلات آنان در شرایط خاصی که دارند و دستوپنجه نرمکردنشان با دشواریهای زندگی و جامعه هستم، در جاهایی به خصائل انسانی و صفات نیک مردان پرداختهام و بیش از همه «پدرم» که نماینده و سمبل این قشر انسانی است. یک جمله از کتابم را یادآوری میکنم که در واقع بیانگر دیدگاه و تفکر من نسبت به اینگونه دستهبندیهای جنسیتی، قومی، مذهبی و .. است: «آدمها که شخصیتهای سریالامون نیستن یا خوبِ خوب باشند یا خیلی بد!»
در این اثر، خانه به منزلهی مایملک راوی یا موضوع معامله، صحنهی مواجهه با دیگری، و در نهایت بخشی از هویت راوی مطرح میشود. کدامیک از این نقشها را عامدانه ساختهاید؟ کدامیک ناخوداگاه در اثر شما تجلی یافته است؟
در پاسخی که به سؤال اول دادهام، گفتم اصل موضوع تقابل و گفتوگوی آدمها است و بیان مفاهیمی نظیر عشق، حسرت، دوستی، نگرانی، ایثار، حسادت، رنج و ... که در یک مکان ثابت و منظور مشترک، اجاره کردن خانه، اتفاق میافتد و مقصود اصلی همین است. باز یادآور میشوم راوی رفتهرفته حضور پررنگتری یافت تا بخشهایی از گذشته و حالش را لابهلای قصهها، خیلی گذرا بیان کند و من از ابتدا قصد نداشتم کتابم بیانگر زندگی راوی باشد که آن خود داستانی دیگر است در این روزگار گرانی کاغذ!
راوی از سویی نمیتواند خودش را در کلیشههای جنس خودش تعریف کند. از سوی دیگر، در اثر اشارات جستهگریختهای به «غیاب فرزند» وجود دارد. انگار ناتوانی از عمل کردم در کلیشههای کوچکتر با بیرون ماندن از کلیشهای قویتر، نقش مادری، ایجاد شده باشد. تا چه حد بر این خوانش صحه میگذارید؟
سؤال شما را اینگونه روان و سادهتر میکنم که خانم راوی ما اهل آرایش و آشپزی و خیاطی و حتی طلادوستی خاص زنان نیست و از نشانههای زنانه به دور است، پس چرا آنقدر در حسرت داشتن «بچه» که آن هم از نشانههای زن بودن است مانده؟ من به تجربه دریافتهام حتی کلیشهها هم در گذر زمان رنگ میبازند، بیتفاوتی راوی مثلاً به داشتن النگوهای طلا بهعنوان یک نشانهی کوچک زنانه را نمیشود با حس زنانگی «مادر شدن» که بخش عظیمی از طبیعت ذاتی و نهاد زن است قیاس کرد. ما از کودکی راوی، برشهایی را در قصهها میخوانیم که تعلق خاطر او به دوران کودکی خودش را آشکار میکند. در قصههای عشق راوی به بچهها نمایان میشود... راوی ما زنی است که تنها زندگی میکند، شغلی دارد که شاید تا نیمهشب هم باید مثلاً در خیابان باشد و در مقابل شکارچیها باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشد! در مقابل حسادت زنها و حرف مردم مراقب خودش باشد، چرا که تنها زندگی کردن یک زن در جامعهی ما اجازهی همه گونه قضاوت را به دیگران میدهد. اما همین زنی که آنقدر محکم و سخت به نظر میرسد، تخم مرغی است با پوستهی سخت که با یک تلنگر میشکند. زن فصلهای زیادی را از زندگیاش حذف کرده است و از کلیشههای زنانه بسیار عبور، اما عشق به مادر بودن فراتر از کلیشههای سطحی و مادی و گذرا است که حتی با گذر زمان هم رنگ نمیبازد.
اولین تجربهی چاپ کتاب چه تأثیری بر فرایند نوشتن شما گذاشته است؟
من کتابم را به اصرار دوستان صاحبنظر و کتابخوانهای حرفهای به چاپ رساندم. وگرنه مثل شعرها و نوشتههای دیگرم نصیب کرمهای کاغذخواری میشد که دستشان به گیلاس و زردآلو نمیرسد! چاپ کتابم اثری بر فرایند نوشتنم نگذاشته اما دو تجربهی بزرگ را برایم به ارمغان آورده: یکی اینکه چاپ کتاب هم مثل رسیدن به پست و مقام یا ثروت میتواند چهرهی واقعی اطرافیانت را به تو بنمایاند؛ یعنی حس واقعی و سیرت آدمها را نسبت به خودت در مییابی که این هم خوب و امیدبخش است، هم در مورادی که با سکوت روبهرو میشوی تلخ و ناامیدکننده. مسالهی دیگر نشیبهای «پخش کتاب» است؛ پول در آوردن از چاپ و فروش کتابم به هیچ عنوان مقصود من نبوده، اما چرایی پیچیدگیهای پخش که تازه افتخار آشناییاش را پیدا کردهام، آزارم میدهد! نهال نویسندهای که اولین چاپ کتابش را تجربه میکند با تبر زدن چرا؟ یک کارد کرهخوری هم کفایت میکند!