شهرآرا: هوشنگ گلشیری در گفتوگویی رادیویی در اواخر دهه ۶۰، سرنوشت «شازده احتجاب» پس از انتشار را اینگونه شرح میدهد (نقل به مضمون): در ابتدا اعتنایی به آن نشد. بعد خبرهایی به گوشم رسید که چند نفری خواندهاند، چند ماهی گذشت تا یکیدو نقد روی آن نوشته شود و مدتی بعد اقبال به آن بیشتر شد. گذشت تا چند سال بعد که دیگر کسی جسارت آن را نداشت که بگوید بالای چشم شازده ابروست. حالا هم که خیلیها نخواندهاند ولی پز میدهند که شازده احتجاب را خواندهاند.
یکی از اتفاقهایی که گاهی برای نویسندگان موفق رخ میدهد این است که یکی از آثارشان شهرتی افسانهای پیدا میکند و بعد از آن تمام عمر نویسنده صرف رقابت با خود میشود تا اثبات کند هنوز میتواند اثری بنویسد که بهتر از آن اثر بسیار مشهور باشد. این اتفاقی بود که برای گلشیری هم بهنوعی رخ داد. او نویسنده پرکاری نبود هرچند رمان و داستان کوتاه هم کم ندارد. اما اثری که بلافاصله پس از شنیدن نامش اسم هوشنگ گلشیری به ذهنمان میآید شازده احتجاب است. کتابی که حالا پنجاهساله شده است ولی هنوز هم میتواند به جدلهای ادبی دامن بزند. شازده احتجاب رمان است یا داستان بلند؟ شازده احتجاب در قالب جریان سیال ذهن نوشته شده است یا در این قالب نمیگنجد؟ به گمانم اینها از جمله سؤالهایی هستند که خود گلشیری هم مایل بوده است به آنها پرداخته شود، در همان سالهای ابتدایی انتشار کتاب هم به آنها پرداخته شود تا پس از ۵۰ سال، سطح نقد کسانی که بنا دارند به ضعفهای شازده احتجاب بپردازند، در حد اینکه این اثر رمان نیست و داستان بلند است نباشد و تنها زاویه پرداختن به کتاب، این نباشد که آیا این اثر را میتوان در چارچوب جریان سیال ذهن گنجاند یا نمیتوان و نتیجهگیری ابرازنظرها این نباشد که چون نمیتوان اثر را در آن چارچوب گنجاند پس اثر ضعیفی است. شازده احتجاب را میتوان نقد کرد و میتوان درباره ضعفهای آن استدلال آورد و این اتفاقی است که اگر بهنگام رخ داده بود میتوانست در روند کاری نویسندهاش هم تأثیر بسزایی داشته باشد، اما اینکه یک اثر بهطور مطلق در تعریفی که ما از یک قالب ادبی داریم میگنجد یا نمیگنجد معیار چندان قابل توجهی برای نقد نیست. آشنایی نویسندگان و منتقدان ایرانی (و ازجمله هوشنگ گلشیری) با آنچه «جریان سیال ذهن» نامیده میشود در اواسط دهه ۴۰، هنگامی که هیچ متن نظری قابلتوجهی برای معرفی آن در دسترس نبوده است و از آثار قابل توجه این سبک، معدود آثاری نظیر خشم و هیاهو (با ترجمه بهمن شعلهور) منتشر شده بودهاند، در حدی نبوده است که بتوان انتظار داشت تعاریفی که متون حالا کلاسیک نقد ادبی درباره مفهوم جریان سیال ذهن ارائه میدهند تمام و کمال در آن اثر متجلی شود، ولی از اساس این اهمیت چندانی در بحث ما ندارد. آنچه مهم است، این است که از اساس این انتظار که یک اثر ادبی به طور کامل در قالب یک تئوری ادبی بگنجد، انتظاری بسیار منحط است، انتظاری است که میتواند به فجایع ادبی بینجامد. میتواند منجر به خلق آثاری بیاتکا به خلاقیت شود. این چه حرفی است که چون اثری در فلان قالب نمیگنجد ضعیف است؟ حرف عجیبی است؟ بله عجیب است ولی هفته گذشته ۳ نفر از نویسندگان تازهنفس، شازده احتجاب را یکی از آثار ضعیف و بیخودی مشهور نسل پیشین دانسته بودند و از معدود استدلالهای هر ۳ آنها این بود که شازده احتجاب را نمیتوان در قالب جریان سیال ذهن گنجاند. از اساس کار نویسنده نوشتن در چارچوبها نیست. چارچوبها را منتقدان به آثار ادبی الصاق میکنند. بعضیشان هم کارشان این است که اثر را روی قالب میخوابانند و اگر سر و تهش از قالب بیرون زد، سر و ته را میزنند یا حکم میدهند که اثر ضعیف است چون در قالب نگنجیدهاست. گمانم این بود که نسل تازه نویسندگان از این مرحله گذر کردهاند ولی گویا هنوز درگیر بدیهیاتیم.