والتر نمیآید، و نیامدن او برای ما اصلاً مسألهای نیست. انگار پدر و مادر ما در زندگی کاری ندارند جز فکر کردن به والتر و دلخوش کردن به این امید که وقتی به دیدنشان میرویم، والتر هم بالاخره یک بار از راه برسد و جمع ما را کامل کند. تمام خانواده دور هم، همه، طوری که انگار ما به هم تعلق داریم و با هم یکی هستیم، دست کم یک بار دیگر، یا اگر شده یک بار در زندگی، چون به واقع این طور نبود، هیچ وقت نبود.
هروقت به دیدنشان میرفتم و مثل دفعهی پیش که پیشنهاد کردم روز بعد با هم به خانهی خواهرم برویم و تولدش را جشن بگیریم، خوشحال میشدند. چون برای آنها چیزی مهمتر از همبستگی بچهها وجود ندارد. این بود که قرار گذاشتیم روز بعد خواهرم را غافلگیر کنیم و برادرم را هم، و شاید حتی آن یکی برادر را، البته اگر باقی میماند، چون خانهی آن یکی برادر کمی دور است.
مادر میگوید، میدانی که من چقدر دوست دارم بدانم شماها دور هماید، و تعریف میکند که در غیبت من در خانهشان چه رخ داده است، و ما با هم نزدیک و نزدیکتر میشویم، و بعد از مدتی مادر کم حرف و ساکت میشود و پدر میگوید، شاید بهتر است شما دو تا با هم بروید و من خانه بمانم.
ممکن است والتر فردا پیدایش بشود، و روز بعد به دیدن خواهرم نمیرویم، چون مادر دوست ندارد پدر را تنها بگذارد و آنطور که میگوید، حالا که قرار است عمو والتر بیاید، دیدن او را هم نمیخواهد از دست بدهد. این است که هر دو خانه میمانند و از خانه بیرون نمیآیند و من پیششان میمانم و خواهرم میآید تا تولدش را در خانهی پدری جشن بگیرد و نه آنطور که دههها آرزو کرده است، در خانهی خودش.
همیشه یکیشان خانه میماند. از وقتی به یاد دارم، دوتایی از خانه بیرون نیامدهاند و مدتی است که تنهایی هم بیرون نمیروند، از ترس این که والتر بیاید و آنها خانه نباشند.
اگر بخواهیم آنهها را ببینیم، باید به خانهشان برویم و همین کار را هم میکنیم. به اندازهی کافی مناسبت وجود دارد، تولد پدر و تولد مادر، سالروز ازدواجشان، تولد برادرم و آن برادر دیگرم که گویا به عمو والتر خیلی شبیه است، روز نامگذاریها، جشن ازدواجها، غسل تعمیدها، روز مردگان و جشن قدیسین، کریسمس، عید پاک و عید پنجاهه. مناسبت به اندازهی کافی وجود دارد، و ما آنها را از دست نمیدهیم. هر کجا که باشیم، راه میافتیم و در خانهی پدر و مادرمان دور هم جمع میشویم.
پدر گذشته از والتر یک برادر و خواهر دیگر هم دارد. این دو در هر جشنی حاضرند، همینطور پسرها و دخترهاشان، پسرعموها با بچههاشان، برادرزادهها، عمو بزرگه، همه، چون عمو والتر همیشه غایب است، و بعد از این همه سال آمدناش نامحتمل مینماید، با این حال پدر و مادر همچنان مصرانه مشتاق دیدن او هستند و بر این امید که چه بسا خواستهشان این بار، همین امروز و حالا برآورده شود، پا میفشارند.
با این حال والتر نمیآید، دست کم وقتی ما پیش پدر و مادریم پیدایش نمیشود، و ما حاضرین هر اندازه هم تلاش کنیم، نمیتوانیم غیبت او را جبران کنیم، کاری کنیم که سر پدر و مادر گرم بشود و والتر را از یاد ببرند. ما دیگران هم به حساب میآییم، و در عین حال به حساب نمیآییم، چون غیبت والتر باعث میشود ما حاضران به چشم پدر و مادر نیاییم، و از برابر چشم آنها محو شویم. آنهایی که غایباند به حساب میآیند، نبودشان حس میشود، تا آنکه بالاخره افراد غایب وارد میشوند و در جمع منتظران حل میشوند، گم میشوند. بازی همیشه همین است، کی حاضر است، کی غایب، چند نفر شدیم، و چه کسی ممکن است بیاید و چه کسی نمیآید؟ از دیگران با ذکر اسم یاد میشود، ولی فرد مورد توجه همیشه فقط اوست. کسی سراغ والتر را نمیگیرد. همه از مدتها پیش بیآنکه به زبان بیاورند، در این مورد به توافق رسیدهاند. هیچیک از ما دربارهی والتر حرف نمیزند. ولی پدر و مادرمان هربار شروع میکنند به حرف زدن دربارهی او، و بعد دیگر از چیزی جز والتر حرف زده نمیشود.
توی خانه، جلوی خانه، داخل باغ روبهروی هم مینشینیم، منتظر میشویم و طوری رفتار میکنیم که انگار منتظر نیستیم. به یکدیگر نگاه میکنیم و میکوشیم به وجود یکدیگر بسنده کنیم و برای یکدیگر کافی نیستیم، طبیعی هم هست، چون همگی با هم منتظر آمدن کسی هستیم، پیش از ظهر، بعد از ظهر، تا سر شب، و در طول شب، بیآنکه کلامی دربارهاش به زبان بیاوریم و یا آنکه جز او از چیزی حرف نزنیم. در روزهای عید و تعطیلیهای سالانه و در مواقع دیگر، در تمام سالها و دهههای عمرمان. و اگر گاهی هم موفق میشویم دور هم بنشینیم، بیآنکه به فکر او باشیم، فقط نگاه یکی از ما کافی است و همه به یاد او و به یاد پدر و مادر میافتیم که مثل همیشه حضور ما برایشان کافی نیست. (...)
وضع از این قرار بود و هنوز هم عوض نشدهاست، و هیچ یک از ما نمیتواند بگوید چرا همه چیز آنطوری بود که بود، و باید اینطور باشد که به هر حال هست. به این ترتیب ما همیشه با والتر زندگی کردهایم. او را میشناسیم و نمیشناسیم. ما جوانترها او را هیچ وقت ندیدهایم، با او روبهرو نشدهایم. و گاهی در دیدارهامان اگر عکسهایی از دوران کودکی پدر و مادر یا از کسی که همان روز تولد داشت، دست به دست میشد، در آن عکسها از عمو والتر خبری نبود.
ما عمو والتر را از شنیدهها و گفتههای پدر و مادر، از انتظارشان و از امید برآورده نشدنیشان که یک وقتی به هر یک از ما سرایت میکند میشناسیم. گاهی که جشنی برپاست و غریبهای از در وارد میشود یا از کنار یکی از پنجرهها میگذرد، اغلب پیش میآید که بچههای خواهرم یکه میخورند و به یکدیگر نگاه میکنند که مطمئن شوند، چون فکر میکنند ممکن است مرد غریبه عمو والتر باشد و بعد به یکدیگر اطمینان میدهند که آن غریبه نمیتواند عمو والتر باشد و پرشگرانه یا به نشان نفی سر تکان میدهند. نه این مرد ممکن نیست عمو والتر باشد، به هر دلیل ممکن عمو والتر شکل و شمایل دیگری دارد، بسته به این که چه کسی دارد ابراز نظر میکند، عمو والتر بلند قدتر یا کوتاه قدتر است. چون هر یک از ما تصویر خاص خود را از او در ذهن دارد. ولی به هر حال در تمام گفتهها عمو والتر مردی مهربان، خوش اخلاق و خوش برخورد است و به هر یک از ما علاقه دارد. به ما اینطور گفته میشود. ولی ما باور نمیکنیم، همانطور که من در کودکی چند سال حاضر نبودم قبول کنم که او اصولاً وجود دارد.
با این وجود والتر وجود دارد. زن دارد، به اسم ریتا. ریتا به خانهی پدر و مادر رفت و آمد میکند. والتر یک پسر دارد، یک نوه، پس چرا باید وجود نداشته باشد؟ والتر وجود دارد و کسانی به دیدناش میآیند. البته اگر آن چه پدر و مادر تعریف میکنند، واقعیت داشته باشد. چون برای این دیدارها شاهدی وجود ندارد، هرگز وجود نداشته است. به هر حال بعد از دیدار من از پدر و مادر، زندگیشان چند وقتی خوب و رو به راست.
والتر به ما سلام میرساند. برای هر یک از ما کلام محبتآمیزی دارد. قول میدهد در دور هم جمع شدن ما حضور داشته باشد و گویا از آشنا شدن با ما ابراز خوشحالی میکند. به ما اینطور گفته میشود و ما اینطور میشنویم. و هنوز هم میان ما چند نفری هستند که این حرفها را باور دارند، یا به خاطر پدر و مادر اینطور وانمود میکنند. نمیشود گفت که ما همه این حرفها را باور داریم و ممکن است که یک روز، شاید این بار و حالا.
(...)
پدر و مادر به این آدم وابستهاند و ما هم با آنها به او وابستهایم. والتر آنها را آزار میدهد و آنها به این آزار تن میدهند، و ما هم همینطور، انگار که باید تقاص گناهی را یا قرضی را پس بدهیم که کسی از چند و چون آن جیزی نمیداند.
بچه که بودم مرتب از مادر میپرسیدم، ما به این عمو والتر چه بدی کردهایم که به دیدنمان نمیآید؟ چون برایم محرز بود که تقصیر از ماست. بعد حس میکردم که با پرسشام مادر را دچار سردرگمی میکنم و با تفوقی که در این لحظات بر او داشتم، در حضور دیگران از او میپرسیدم و نه وقتی که با او تنها بودم.
قضیهی این عمو والتر چیست؟ و ما، چرا ما چنین کاری میکنیم، برای چی انتظار میکشیم، وقتی هیچوقت نمیآید؟
مادر میگفت طوری نشده، هیچ اتفاقی نیفتاده، اصلاً و ابداً، و راهاش را میگرفت و میرفت و مدتی گمو گور میشد. بعد برمیگشت. میگفت والتر همیشه همینطور بود، در بچگی هم همیشه از دیگران فاصله میگرفت، تنها و به خودش مشغول. والتر برای جمع زیاد ساخته نشده، جمعیت او را میترساند. برای او ما جمعیت بزرگی هستیم، همه با هم جمعیتی خیلی بزرگ، این او را وحشتزده میکند و او از این میترسد، از جمع ما که به هر حال خیلی پر سروصداایم. این گفته واقعیت دارد، مادر راست میگوید، ما همیشه جمع پر سروصدایی بودهایم. ولی چرا باید منتظرش بشویم، آن هم در حالی که جمع ما برای او زیادی بزرگ است؟ گفتهی مادر به این پرسش جواب نمیداد.
تابستان وقتی هوا اجازه میدهد، توی باغ منتظر میشویم. چون سر و صدا و شلوغی بچهها نمیگذارد داخل خانه انتظار بکشیم. بعد زیر آفتاب مینشینیم یا زیر یکی از درختها. فقط صندلی والتر کمی دورتر، زیر درختی دیگر در سایه قرار دارد.
آفتاب به والتر نمیسازد، نور برایش خوب نیست و کوران هوا والتر را ناخوش میکند. این است که در و پنجرههای خانه همیشه بسته است، چون والتر نباید ناخوش بشود. تابستان زیر آفتاب منتظر میشویم و در سایهی درختها و در فصول سرد داخل اتاق. توی خانه بخاری روشن نمیکنیمو گرما برای والتر خوب نیست. این است که زمستانها با بدن یخ کرده توی اتاق مینشینیم و چشممان به یکدیگر است و ذهنمان پیش والتر و سعی میکنیم باهم خوب باشیم و با هم خوبیم و خوب نیستیم.
دور هم مینشینیم و سعی میکنیم او را فراموش کنیم و از یادها پاک کنیم، هریک برای خودش و هر وقت لحظاتی سکوت حاکم میشودیا به نظر میرسد سکوت و آرامش برقرار شده است، مادر میان آرامش میگوید، وقتی من میبینم به ما اینجا چه خوش میگذرد و والتر یک جایی تنهاست، نمیتوانم خوش باشم.
والتر تنها نیست، ما زناش را میشناسیم و پسرش را و نوهاش را که هر دو مثل خود او والتر نامگذاری شدهاند. ما میدانیم که او تنها نیست، با این حال مخالفت نمیکنیم، چون حرف ما برای مادر ارزشی ندارد. از نظر مادر والتر تنها بود و تنها هست. مادر میگوید، ریتا هم چیزی را عوض نمیکند و به نفی دستی تکان میدهد. ما یکدیگر را داریم، ولی والتر همیشه تنهاست، پس ما باید به فکر او باشیم و به او کمک کنیم. مادر اینطور میگویدو و والتر ظاهراً از همین کمک فراری بود، وقتی از ما فرار میکرد.
(...)
گاهی ممکن است پدر ناگهان بلند شود، و توی راهرو تلفن را بردارد و چیزی بپرسد، و ما همه متوجه میشویم، گپ میزنیم، داد میزنیم و همچنان سکوت میکنیم، طوری که انگار چیزی ندیدهایم. بعد از مدتی پدر به اتاق برمیگردد، سرجایش مینشیند و از قیافهاش پیداست که فکرش جای دیگری است، پیش ما نیست. پدر به جمع نگاه میکند و ساکت میماند، و بعد ازظهر میگذرد و سر شب هم، تا آن که پدر با نوک انگشت به روی میز میزند و میگوید بالاخره والتر دارد میآید و بعد به جمع نگاه میکند.
از او میپرسند با چه کسی حرف میزدی؟ چه کسی پشت تلفن بود؟ میگوید والتر باید کمکم میرسید و این را از پسر والتر شنیدهاست که نمیدانست والتر غیر از اینجا کجا میتواند رفته باشد. و یک وقتی پدر به طرف در میرود و مادر توی جمع چشم میگرداند، بلند میشود و از اتاق بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد و ما سر و صداکنان توی اتاق میمانیم. زن والتر گاهی میآید، چنین چیزی پیش میآید، نه خیلی زیاد، نه طوری که بشود پیشبینی کرد. معلوم نیست به خاطر پدر و مادر میآید یا به این دلیل که والتر او را میفرستد. به هر حال، زن والتر گاهی میآید. بعد در باز میشود و ما میبینیم که والتر همراه او نیست، زن والتر بدون او میآید، این را میبینیم. با این همه یکی از غایبین کم شده است، چون ریتا هم یکی از ماست، گرچه بدون والتر به حساب نمیآید. بعد ما همه با او انتظار میکشیم، چون ریتا هربار به ما اطمینان میدهد که والتر خیال داشته است که بیاید. بعد ریتا میگوید والتر هم میآید، او فقط زودتر آمده است، چون در آخرین لحظه کسی با او کاری داشت. ما منتظر میمانیم و در حین انتظار کشیدن ریتا ناآرام میشود و پدر و مادر با او و ما همه. بعد ریتا کیگوید حتماً اتفاقی افتاده است، وگرنه میآمد. ریتا باز مدتی میماند و بعد خداحافظی میکند و ما میمانیم و منتظر تلفن او میشویم، منتظر نشانهای، ولی از نشانه خبری نیست، همانطور که از والتر خبری نیست، البته برای ما.
با این همه والتر وجود دارد و میآید. البته گر چیزی که پدر و مادر میگویند صحت داشته باشد. مادر میگوید والتر میآید. روز بعد یا دو روز بعد، یک هفته، یک ماه بعد. والتر به موقعاش میآید. در باز میشود و والتر آنجا ایستاده است، آمده است.
مادر زنگ میزند، میگوید والتر اینجا بود. جایش هنوز گرم است، فکرش را بکن چیزی نمانده بود که او را ببینیم. چه خوب که پیشبینی میکردیم. و در دیدار بعد میشنویم که هر دو از والتر میگویند و اینکه چطور بود.
هروقت حس میکنند که ممکن است ما باز خیال داشته باشیم با یک گردش دستهجمعی آنها را از فکر والتر دربیاوریم، میگویند ما نمیتوانیم از خانه بیرون برویم، هر لحظه ممکن است والتر بیاید.
من اغلب فکر میکنم، ما باهم خیلی فرق نداریم. من هم میخواهم در دسترس باشم، این اشتیاق برای من ناآشنا نیست، این حس که کسی از من حرف میزند، برای من کاملاً آشناست. کسی منتظر من است، یک جایی، ممکن است آمدن خود را اعلام کرده باشد هوس کرده باشد بیخبر سری بزند. خیلی اوقات حس میکنم که انگار چیزی نیستم جز این حس. این است که از قول دادن طفره میروم و قراری را که گذاشتهام بهم میزنم تا در دسترس باشم، نکند کسی به دیدنم بیاید. فقط در مورد پدر و مادر استثنا قائل میشوم، این استثنا خیلی وقتها پیش میآید، در نتیجه برای دیگران وقتی باقی نمیماند. دفعهی آخر که وارد آمدم، همین که در را باز کردم، بلافاصله یادم آمد ونیکلر را از یاد بردهام. سالها بود که او را دیگر ندیده بودم و حالا او را فراموش کرده بودم. ونیکلر با زن و بچههایش جلوی در خانهام ایستاده بود و در دسترس نبود، گرچه بارها سعی کردم و از آن بعد هم او در دسترس نبود، و به حق، چون این دفعهی اولی نبود که او را قال میگذاشتم.
چنین چیزی پیش میآید، خیلی وقتها پیش میآید. این است که ما اغلب در عالم خیال جلوی درِ بستهی آپارتمانم ایستادهام و کنار کسی هستم که جلوی در ایستادهاست، در حالی که من با خویشاوندانم توی باغ نشستهام یا کنار یکی از میزهای خانه. بعد چشم میگردانم، از این به آن نگاه میکنم و در چهرهی هرکس میبینم که فاصله گرفتن از خویشاوندانمان ناممکن است. جز والتر کسی موفق به انجام این کار نشده است و او هم به بهایی که ما همه برایش میپردازیم.
با این حال در هر دورهم جمع شدن لحظهای فرا میرسد که وقت جدا شدن از یکدیگر است و اینکه به همین اندازه بسنده کنیم و بپذیریم که منتظر شدن بیهوده است، دست کم برای اینبار و حالا. بعد پدر دستی به روی میز میکشد و حرفی نمیزند، و بعد میگوید احتمالاً والتر امروز دیگر نمیآید و بلند میشود و از اینکه ما آمدهایم تشکر میکند و رو به مادر میکند و میگوید تو که میآیی و به اتاقاش میرود و مادر دنبال او میرود به طرف دری میرود که پشت سر پدر بسته میشود و بلوزش را مرتب میکند و دوباره کنار ما مدتی مینشیند. بعد چشمها را پایین میاندازد و لبخند میزند و خوشحال کف میزند. بعد میگوید فردا سلامتان را به والتر میرسانم.
بخشی از کتاب «این خیال بچهها را راحت نمیکند»، ناشر کیپن هویر و ویچ، کلن.