آرمان: مهاجرت امری خودخواسته و گاه ناخواسته است که بهویژه در طول یک قرن گذشته گریبانگیر بسیاری از نویسندگان جهان شده است. هستند نویسندگان ایرانی که به دلایل خواسته یا ناخواسته، از ایران مهاجرت کردهاند و در غرب زندگی میکنند و «ادبیات مهاجرت» را تشکیل میدهند که شاید موفقترینهایشان گلی ترقی، رضا براهنی، عباس صفاری، حسن کامشاد، شهریار مندنیپور و روحانگیز شریفیان باشند. روحانگیز شریفیان بهقول خودش بین تهران و لندن در آمدوشد است، اما چیزی او را همچنان واداشته به فارسی بنویسد، بهقول خودش: «بس که نوشتن به زبان فارسی برایم ملموس و پر از حسهای آشنا است.» شریفیان با همان نخستین کتابش «چه کسی باور میکند رستم» جایزه گلشیری را برای بهترین رمان سال۸۲ از آن خود کرد. این رمان با ترجمه لطفعلی خُنجی به زبان انگلیسی نیز منتشر شده است. تجدید چاپ دورقمی این رمان، نشان داد که شریفیان نبض مخاطب را نیز در دست دارد. «روزی که هزاربار عاشق شدم» کتاب دوم وی بود که با فاصله زمانی دوساله منتشر شد، و تجدید چاپ آن به شش رسید. «کارتپستال» سومین اثر او بود که در سال۸۷ منتشر شد و تاکنون هشتبار تجدید چاپ شده است. «آخرین رؤیا» رمان ماقبل آخر شریفیان به چاپ سوم رسیده است و اکنون او بار دیگر با «سالهای شکسته» مخاطبان فارسیزبان خودش را به خوانش متفاوتترین اثر داستانیاش دعوت میکند؛ کتابی که ظرف چندماه به چاپ سوم رسیده است. روحانگیز شریفیان متولد ۱۳۲۰ در تهران است. فارغالتحصیل تعلیموتربیت از دانشگاه وین و در حال حاضر ساکن لندن است. آنچه میخوانید گفتوگویی است پیرامون «سالهای شکسته» با گریزی به جهان داستانی خانم نویسنده.
شما جزو معدود نویسندههای مهاجر هستید که سالهاست بین ایران و غرب در رفتوآمدید، فارسی مینویسید، و مهمتر اینکه کتابهایتان طی این دو دهه همیشه خوانندههای خود را داشته، تاجاییکه برخیشان معتبرترین جوایز ادبی را گرفته و به چاپهای دورقمی رسیده است. خودتان دلیل آن را در چه میدانید؟
مهاجرت مرا از ایران دور نکرده، آشنایی با فرهنگی دیگر برایم ایجاد کرده است که در نویسندگی خیلی به درد میخورد. من از هجدهسالگی در خارج زندگی کردهام، همینطور که سالهایی را پس از آن در ایران هم بودهام.
سوژه اصلی رمان نخست شما، «چه کسی باور میکند، رستم» که موجب شهرت شما شد، مهاجرت بود و حالا در «سالهای شکسته» که آخرین اثر منتشرشده شماست، باز به سراغ مساله مهاجرت رفتهاید. این رویکرد چقدر تحتتاثیر زندگی خود شما بوده است و فکر میکنید اساساً در آثار نویسندگانی که مهاجرت کردهاند، مشخصههایی وجود دارد که آثار آنان را از دیگر نویسندگان متمایز کند؟
من در جای دیگری هم گفتهام که نویسنده بخشی از تجربهها و آگاهیهایش را برای کارش به کمک میگیرد، نه اینکه تنها درباره آنچه صددرصد تجربه کردهایم، بنویسیم، بلکه باید به آنچه مینویسیم آگاهی عمیقی داشته باشیم.مشخصه نویسندگان مهاجر احتمالاً دوفرهنگیبودن آنهاست که در کارشان نشان داده میشود و از هر جهت که به آن نگاه کنیم، رویداد مثبتی است. هیچ نویسنده جهانی در مرزهای خاکی خود محبوس نمیماند و با شناخت و آگاهی، محدودیتها درهم شکسته میشوند.
در «سالهای شکسته» شخصیتهایی با ملیتهای متفاوت گرد هم آمدهاند. این همزیستی گاهی موجب بروز اختلافاتی میشود که مخاطب به مرور زمان به ریشه این اختلافات پی میبرد. چقدر برای بیان این موضوع و مفهوم نیاز داشتید از چنین شخصیتهایی استفاده کنید؟ در روند شکلگیری داستان کدامیک از دیگری تأثیر گرفت؟
برای اینکه فکرم را منتقل کنم باید راهی پیدا میکردم. نوشتن از راه گفتن سرگذشت بازیگران، بهترین راه قصهگویی است. شخصیتها هم در هیچ داستانی یکسان نیستند. اینها ابزاری هستند که به نویسنده امکان میدهد ایده و فکر خودش را بیان کند. مثلاً شخصیت ناتان به دلیل خصوصیات خانوادگیاش، جا برای ابراز بسیاری از باورها را در دستتان قرار میدهد. اینها بازی نیستند، اما درعینحال به بازی میمانند. در روانشناسی کودک هر یک از بازیهای کودکان معنا و هدف خاصی در تعلیم و تربیت دارد و به همین دلیل از آن استفاده میشود. نوشتن رمان مانند فیلم سینمایی یا هر هنر و علم دیگری است. شما یک فکر دارید و خیلی با احتیاط با آن بازی میکنید. فکر و ایده مثل جمعکردن سنگریزههای ساحل است؛ باید بنشینید و آنها را در کنار هم بچنید، طوریکه هم همه بفهمند و هم نه!
آغاز رمان با این پاراگراف است: «تنها چیزی که آنها را بههم وصل میکرد یک آینه بود. یک آینه که یکدیگر را در آن میدیدند. فقط همین. آن نه آینه شکسته بود، نه گم شده بود و نه حتی جابهجا اما آنها با هم نبودند.» به نظر میآید این جمله به مفاهیم زیادی اشاره دارد؛ نوع رابطه «داور» و «آیینه» و افزون بر این مفهومی از دریافتهای واقعی و فراواقعی انسان از حقایق جهان. چنین برداشتی چقدر صحت دارد؟ آینه برای خود شما چطور معنا میشود؟
این دغدغه بزرگ من بود. میخواستم فکرم را منتقل کنم. اینکه شما آن را بهخوبی دریافته و تصویر کردهاید به همه دلهرههای من پایان داده است. آینه و آیینه برای من همانطور بیان میشود که شعر معروف میرزاتقیخان فراهانی. «آینه چون نقش تو بنمود راست/ خودشکن، آیینهشکستن خطا است.» و دلیل نوشتن آن شعر بهصورت پراکنده در ابتدای رمان هم به همین منظور است. رابطه داور و آیینه بر این اساس بنا شده است؛ دو نظر کاملاً متضاد چون دو خط موازی که بههم نمیرسند، همان باورها که گاهی مانند صخرهای سخت و گاه مانند دیواری سست در برابرشان قد علم میکند. آنها درواقع نماینده نسلهایی هستند که بهروز میشوند، چه بخواهد و چه نخواهند.
در این رمان ما با اختلافات عقیدتی و فرهنگی افراد با ملیتهای مختلف به روشنی طرف هستیم، حتی داور و آینه که از یک خاستگاه هستند. اما آینه با همسر سابقش چنین اختلاف نظرهایی نداشته. با چنین پرداختی به نظر میآید نگاه شما معطوف به چیزهایی است که مسائل بشری هستند. مثلاً یک فرهنگ بشری.
دلم میخواست فرهنگ و عقاید مختلف را نشان بدهم و همچنین نکات مثبت و منفی آنها را. گرچه همه باهم متفاوت هستیم، اما باز هم میتوانیم در کنار یکدیگر بمانیم. برای اینکه یک لبخند و قدری محبت میتواند سرچشمه یک دنیای بهتر، تفاهم، عشق و زندگی شود. یک فرهنگ بشری و انساندوستانه هست که با ما و کنار ما حرکت میکند. باید آن را دید و به رسمیت شناخت. آیا راهی برای پایان دشمنیها نیست؟
یکی از دغدغهها برای شخصیتهای «سالهای شکسته» مساله ماندن یا رفتن است. آدمها روی مرزی راه میروند که گاه به اینسو و گاه به سوی دیگر سوقشان میدهد. به نظر میآید این حال و احوال روحی خیلی از آدمهاست. نه فقط برای درنوردیدن مرزهای فیزیکی، بلکه آمدوشدی میان مرزهایی که در زندگی هر فرد تعریف شده است.
کاملاً درست است. وقتی به وجود تازهها و دیگرگونهبودنهای بیرون از زندگیمان پی میبریم، دچار دغدغه رفتن و ماندن میشویم و به این سؤال میرسیم که مرزها واقعاً چه معنا میدهند؟ خب، آنها یک روزی نبودهاند. وقتی هم که به وجود آمدند به مرور زمان بزرگ و کوچک و جابهجا شدند. بههرحال شاید یک روزی هم به این صورت، دیگر نباشند.
«سالهای شکسته» را میتوان رمانی از وطن و برای وطن دانست؟ این سؤال را با توجه به دغدغههای «آیینه» میپرسم.
البته که این رمان برای وطن است. همه دغدغه آن وطن است و به آن برمیگردد. آیینه از آنچه داور نمیتواند قبول کند، رنج میبرد. آنها رنج میبرند چون در اسارتی گرفتار شدهاند که به آن فکر میکنند، اما نمیتوانند کاملاً از آن رها شوند. آیینه همه دغدغهاش و همه رنجش همین است، او رنج میبرد اما آزاد است، داور رنج میبرد و به آزادی میاندیشد.
گفتوگو میان «داور» و «آیینه» از مساله مرگ و... شروع میشود و ما از همان ابتدا متوجه اختلاف نظر این دو میشویم. بعد از آن وارد سرگذشت آدمهای قصه میشویم تا جایی اواخر داستان که باز به بحثهای این دو شخصیت میرسیم. آیا چنین پرداختی از آن جهت است که مخاطب ببیند سرگذشت و تجربیات انسانها شکلدهنده اعتقادات آنها است و هر کس به فراخور زندگیای که داشته میتواند به درک متفاوتی برسد و البته هیچکدام هم مطلقاً غلط نباشد؟ و البته همین میتواند توجیهی باشد برای بحثهایی که تا آخر داستان هم به نتیجه نمیرسد.
دلیل هر گفتوگو، همین است و همین نیست، برای اینکه هیچچیز در لابهلای آن از میان نمیرود. حرفها، فریادها، گِلهها، سوالها، جایی در ما باقی میمانند برای فکرهای بعدی و سبکوسنگینکردن آنها. در پایان داستان، آنها آن آخرین قدم بزرگ را برنمیدارند، اما گفتوگوهایشان در بیهودگی نمیماند. امیدوارم...
آیینه بین دو دین متفاوت پرورش پیدا کرده و هیچ نگاه تعصبآمیزی به آن ندارد اما در سختترین لحظات زندگیاش که مربوط به ناتان است دلش میخواهد بتواند دستاویزی داشته باشد برای آرامش، و به آنچه که از اطرافیان دیده فکر میکند: نمازخواندن مادربزرگ و عمهها. فکر میکنید این نوع نگاه به شخصیتهای رمان چه کمکی میکند؟
من به عنوان یک انسان آزاداندیش به ادیان و دینداران احترام میگذارم. من ساعتها پای تعریفهای مادرم از سفر مکهاش مینشستم و از حالوهوای او، و از عشق و شادی او لذت میبردم. این دستاویز، برای انسان ضروری است و شکلهای متفاوتی دارد. آن تفاوت را باید دید و به آن احترام گذاشت.
فکر میکنم صحبتهای آیینه و ناتان همان نگاه ایدهآلی است که میتواند نسبت به بشریت وجود داشته باشد. در قسمتی از داستان حرفهای ناتان از درهمتنیدگی نسلها و نژادها خبر میدهد. از روزی حرف میزنند که برای فرزندانشان از «هرجومرج نژادی و...» تعریف میکنند. میتوان ترکیب نگاه این دو نفر را همان نگاه ایدهآل به آینده بشریت دانست؟
آیا این آرزوی همه نیست؟ ناتان نماینده آن است. او با داشتن ظاهری آنقدر متفاوت با آیینه، بر او پیروز میشود. ناتان مانند دروازهای است که آیینه را بهسوی آزادی و فارغ از اندیشه من و تو راهنمایی میکند. رویاگونه مینماید اما رؤیا نیست. واقعیتی است که گاهی ما از آن بسیار دور میافتیم. آرزویی است که با اندیشیدن میتوان به آن دست یافت.
انتخاب دو رشته الهیات و پزشکی در «سالهای شکسته» میتواند برای بیان دو دیدگاه متفاوت در تقابل باهم باشد که هردو نظرگاه فرصت بیان اعتقاداتشان را داشته باشند. رمانهای بزرگی در ادبیات دنیا هست که تقابل یا تعامل بین دو کاراکتر با دو دیدگاه است: مثل پدر پانلو و دکتر ریو در «طاعون»، یا دیالوگ یک کشیش با آنتوان (پزشک) در «خانواده تیبو» و آثار بسیار دیگر. اول از انتخابتان بگویید و دوم اینکه آثاری بودند که شما را تحتتاثیر قرار داده باشند برای نوشتن این اثر و این نوع نگاه؟
با اینکه اغلب شروع رمانهایم به رویدادهای گوناگون مربوط میشود و گاهی ناگهان از جایی سردرمیآورد. اما به این یکی کاملاً آگاه بودم. فکر تقابل دو اندیشه متفاوت مدتها مرا به خود مشغول کرده بود. باید راهی برای بیان آن پیدا میکردم که عملی میبود. میتوانستم آن را خیلیخیلی سیاهوسفید و تلخ بیان کنم. اما درنهایت شخصیتهای داستان خودشان، راه خودشان را رفتند. کتابی را به یاد نمیآورم که این تأثیر را از آن گرفته باشم. و فکر میکنم موقعیت ما در این مورد تقریباً یگانه است.
فکر میکنید زندگی در کشوری دیگر به جهانیترشدن نگرش شما کمک کرده است؟
بله، فکر میکنم. مثل زبان است. میگویند دانستن یک زبان مانند داشتن یک فرد دیگر در درونت است، که کاملاً درست است. شما یکباره به دنیایی میروید که باید با همه جزئیات آن خودتان را وفق دهید. مثلاً هوا، آداب و رسوم مردم. با زندگی در آن انسان با نوع نگاه آنها و طرز برخوردشان با مفاهیم مهمی مانند قوانین اجتماعی و رودررویی و مقابله با آن آشنا میشود. با فعالیتهای اجتماعی که از هرگونه شکل تبعیض نژادی بری است و خیلی چیزهای دیگر که به مرور زمان در خود ما هم جا میافتد.
هیچگاه نوشتن به زبان انگلیسی دغدغهتان بوده است و اصلاً به داشتن چنین مخاطبی فکر کردهاید؟ چون ممکن است نوشتن برای مخاطبی از فرهنگ و زبان دیگر تفاوتهایی در نوع نگارش شما به وجود بیاورد. بهویژه که آثار ادبیات داستانی معاصر ما برعکس آثار کهنمان، هنوز هیچ جایگاهی در ادبیات جهان ندارد.
البته که به آن فکر کردهام، اما بس که نوشتن به زبان فارسی برایم ملموس و پر از حسهای آشنا است، به آن دست نزدهام. آخر زبان فقط صحبتکردن نیست، یکعالمه شگرد دارد. نمیدانم هرگز میشود به عمق یک زبان غیر از زبان مادری پی برد یا نه. هر زبانی بازیهای خاص خودش را دارد و آداب و رسوم خیلی خاص خودش. هر محیطی خصوصیتهای خودش را دارد.
زمینه مطالعاتیتان چه آثاری است؟ آیا از آثار ادبیات داستانی فارسی میخوانید یا بیشتر تمرکزتان روی آثار داستانی غربی است؟ و در دوران نوشتنتان چه آثاری بودند که بیشترین تأثیر را روی شما داشتند؟
در ایران که هستم بیشتر کارهای نویسندگان فارسی را میخوانم. همینطور ترجمههایی که گاهی بسیار خوب هستند و فرصتی است که باز هم بیشتر با کار نویسندههای متفاوت آشنا شد. در اینجا هم کارهای نویسندگان باقی جهان، بخصوص آنها که جایزه میبرند. کتابهایی که با نقد خوبی مواجه شدهاند. اینها همه توجه و کنجکاوی هر نویسندهای را برمیانگیزد و با خودش میگوید: چه نوشته، چطور نوشته و چرا...
سینما و موسیقی چطور؟ بودهاند آثاری که تحتتاثیرتان قرار داده باشند برای نوشتن؟
البته هر کار هنری مرا تحتتاثیر قرار میدهد. اینها از هم جدا نیستند. مثلاً وقتی به کارهای دیوید هاکنی (نقاش مورد علاقهام)، نقاش معاصر انگلیسی نگاه میکنم، حس میکنم چه راحت میشود برای هریک از آنها یک داستان نوشت. این معجزه هنر است. هنر پیامی انسانی است که از آلودگی رها است.
با نویسندههای غیرفارسیزبان هم ارتباطی دارید؟ ارتباطتان با نویسندههای فارسیزبان چطور است؟
البته تا آنجایی که وقتم اجازه دهد ارتباط دارم. با اینکه نویسندگی یک کار تنها است، اما در ارتباطبودن با سایر نویسندگان هم دنیای خاص خودش را دارد. من دوستان نویسنده و مترجمی دارم که وقتی یکدیگر را ملاقات میکنیم دیگر گذشت زمان را حس نمیکنیم. بعضی از آنها دور هستند و ارتباطمان از طریق ایمیل است. یک دوست نویسنده انگلیسی دارم که کارهای یکدیگر را میخوانیم و نقد میکنیم. او بعد از خواندن ترجمه انگلیسی «چه کسی باور میکند رستم» به من گفت: «من از این کتاب بیشتر از همه کتابهای راهنما درباره ایران و آداب و رسوم و مردمش، مطلب دستگیرم شد.»
پروسه نوشتن برای شما چگونه است؟ از اولین اثرتان تا به امروز، همان روش را ادامه میدهید؟
وقتی کاری در دست دارم تقریباً به برنامه ثابت روزانهام وفادار میمانم. صبحها کمی ول میگردم و طفره میروم. اما از زیرکار دررفتن خیلی طول نمیکشد. پشت کامپیوتر که مینشینم دیگر روزم آغاز شده. معمولاً بین ساعت پنج و شش کارم را تعطیل میکنم. زندگی دیگری هم هست که باید به آن برسم. گاهی مهمان دارم، گاهی بچههایم برای شام میآیند. بههرحال اینها هم هست، بخش خوبی از زندگی.