ایسنا ـ حسن همایون: خبرنگار بخش ادب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در بازخوانی نگاه صنعتی به صادق هدایت، با این پژوهشگر و منتقد به گفتوگو پرداخته است که متن آن در پی میآید.
- من کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» را یک دهه پس از انتشارش خواندم. در این اثر شما از سوءتفاهمی که در مواجهه با هدایت شکل گرفته، حرف میزنید. برخلاف نگاه رایج که «بوف کور» و «صادق هدایت» را مروج خودکشی میداند، شما تأکید دارید این نویسنده و اثرش به شکل شگفتانگیزی میل به جاودانگی و زندگی دارد و زندگی برایش خواستنی است. میخواهم بدانم این سوءتفاهم در فهم و خوانش صادق هدایت از کجا آب میخورد؟
- ببینید باید گفت مسألهی هدایت از معضلهای روشنفکری ماست. در ایران از سال ۱۳۱۵ که «بوف کور» در هند چاپ شد، تا دههی ۷۰ خورشیدی، این مسأله بوده است. نخستین تلاشها برای بازبینی مسألهی هدایت بین محققین ادبی و تاریخ ادبیات ایران آغاز شد. صادق هدایت برخلاف بسیاری از روشنفکران زمان پهلوی، درگیر سنت فرهنگِ عرفانی و اسطورهای نبود. به عبارت دیگر، غالب روشنفکران آن زمان یک ذهنیت اسطورهای داشتند. بسیاری از این به اصطلاح روشنفکران مانند بقیهی جامعهی ایران بودند. آنگونه که در در زمان قاجار بوده است. البته تعدادی روشنفکر قبل از مشروطه داشتهایم؛ اینها مدرنیته را درک کرده بودند. آن هم نه آنگونه که در «غربزدگی» مطرح میشود؛ بلکه به عنوان یک تحول فرهنگی جهانی پذیرفته میشود. خاستگاه اصلیاش غرب بوده است. آنها تأکید دارند ما نمیتوانیم تحولهای علمی و تکنولوژی را صرفا مسألهی جغرافیایی تلقی کنیم و بگوییم این تحولها صرفا به اروپا و آمریکا اختصاص دارد و ما شرقیها هم اصلا قرار نیست به علم و نگاه علمی آنها و همچنین مدرنیته نزدیک شویم. همهی کشورهای مختلف دنیا در غرب و شرق طالب پیشرفت هستند. مردم خواستار علم نوین هستند. این پیامهایی بود که روشنفکران قبل از مشروطه به جامعهی ایران دادند و همانطور که تاریخ به ما نشان میدهد، این چند روشنفکر توانستند جامعه را به حرکت دربیاورند. این روشنفکرانی که میگوییم، بر خلاف تبلیغها، ضدمذهب نبودند و اتفاقا با روحانیون روشنفکر تعامل داشتند. همین جمع معدود بدون رسانههای گروهی وسیع کنونی، بدون مطبوعات، بدون امکان انتشار گستردهی کتابها، توانستند مردم را روشن کنند و به حرکت درآورند. بنابراین این سوءتفاهم که روشنفکران در ایران زبانشان با زبان مردم تفاوت دارد، با زبان مردم کوچه و بازار آشنا نیستند، مردم با روشنفکران مخالفت دارند، اینها نادرست است. روی این مسأله تأکید دارم. روشنفکران ایران هر آنچه را در آروزشان بود، به همان رسیدند، حتا روشنفکران دههی ۴۰ هم همینطور بودند.
- پس این سوءتفاهم نسبت به فهم و خوانش آثار صادق هدایت هم به عنوان یک روشنفکر وجود دارد؟
- الآن میخواهم به همین برسم. متأسفانه برخلاف آن روشنفکران قبل از مشروطیت که سبب تحول شدند، روشنفکران دورهی رضاخان به دو دسته تقسیم شدند؛ یک گروه طرفدار حکومت و نظام شدند و وارد حکومت شدند و وزارتخانهها و نهادهای مدنی و دانشگاههای مختلفی راهاندازی کردند. به راهاندازی فرهنگستانها اقدام کردند و آنها را به وجود آوردند. یک گروه از روشنفکران بودند، در طیف جریان روشنفکران چپ بودند، روشنفکرانی که پیوند عمیقی با فرهنگ عرفانی داشتند؛ منظورم فرهنگ عرفانی زندگیگریز است، فرهنگ عرفانی که مدام در مذمت این زندگی حرف میزند. در واقع، پیشنهادشان، یک پیشنهاد مانوی است؛ پیشنهادی که پیش از اسلام، در مذاهبی مانند مانوی و میتراییسم و غیره میدیدیم. انگار خداوند ما را فقط برای کفران نعمت آفریده است (میخندد). انگار قرار است بیاییم روی زمین و بگوییم زمین بد است، زندگی زمینی از زندگی اخروی بدتر است، هرچه زودتر باید از شرش راحت شویم. بارها گفتهام تمام اشعار عرفانی ما را بخوانید، پشت به زندگی و رو به مرگ حرف زدهاند. بنابراین به نظرم، «بوف کور» و خودکشی صادق هدایت یک نعل وارونه به این فرهنگ مرگ است. به نظرم، چیزی که در این سالهای دراز به آن توجه نشده، این است که ما چقدر با فرهنگ مرگ عجین هستیم. به این توجه نشده است.
- پس همانطور که گفتید، «بوف کور» نعل برعکسی است بر همهی این مناسبتها....
- دقیقا اولین چیزی که دربارهی «بوف کور» مطرح میکنم، این است صادق هدایت تمام ساختار «بوف کور» را اسطورهیی بیان کرده است؛ البته ساختار قصه اسطورهیی نیست. با وجود اینکه از اسطورهها استفاده کرده است؛ اما این اثر به شدت ضداسطوره است، به نوعی اسطورهستیز است. راوی با کشتن لکاته، در واقع مرد خنزرپنزری را میکشد و مرد خنزرپنزری از داروغه تا شاگرد کلهپز را دربر میگیرد. ضمنا راوی انگار خودش را میکشد. در تمام این کتاب به رجالهها حمله میکند، مخاطبش رجالهها هستند، رجالهها یعنی ما. نباید به ما بربخورد. نمیدانم چرا رضا براهنی و نجف دریابندری بهشان برخورده است؟ صادق هدایت به رجالهها حمله کرده است. مخالفان میگفتند، او میخواست بگوید ما رجاله هستیم؛ اما نه خود هدایت رجاله است. این نشاندهندهی این است که جامعهی زمان هدایت و بعد از آن در مقابل «گفتمان انتقادی» اینقدر ضعیف عمل کرده است.
-به همین دلیل است که به جای اختیار کردن رویکردی علمی در مواجهه با هدایت و آثارش، از منظری ایدئولوژیک، با این نویسنده و آثارش برخورد میشود؟
- دقیقا همینطور است. ببینید صادق هدایت به دلیل مشکلهای سیاسی که در دورهی رضاشاه وجود داشت، اختلافی با وزیر فرهنگ وقت دارد. «بوف کور» را به هند میبرد و منتشر میکند. هند غرب نیست؛ شرق است. بازتاب بخشی از هند و فرهنگ هند را در «بوف کور» میبینیم. هدایت به خاستگاههای فرهنگ ایران، که فرهنگی هندو – ایرانی است، اشاره دارد. برخی هم، افرادی مانند ماشاءلله آجودانی، نویسندهی کتاب «هدایت و ناسیونالیسم»، در این اثرش با تأسی از همایون کاتوزیان و غیره، تصورشان این است که هدایت یک ناسیونالیست رومانتیک بوده است. بله اما تا سال ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ بوده است. کتاب «بوف کور» نه تنها ناسیونالیست و رومانتیک نیست؛ بلکه اتفاقا فرهنگ ایرانی را از آغاز تا کنون نقد میکند. صادق هدایت آبا و اجداد خود را به چالش میکشد. این را دیگر نمیشود گفت ناسیونالیسم.
- به نوعی میشود گفت این منظر ایدئولوژیک را که چپها دربارهی هدایت آغاز کردند، از جمله همین کتاب ماشاءلله آجودانی، امروزه در سویی دیگر، جریان ایدئولوژیک دیگری آن را ادامه میدهد؟
- عرض میکنم پایهگذاران هدایتستیزی چه کسانی بودهاند؟ ما در مواجهه با هدایت، شاهد نیم قرن اسطورهپردازی و اسطورهستیزی هستیم. از مقطع ۱۳۱۵ آغاز شده است و همچنان ادامه دارد. صادق هدایت هنگامی که «بوف کور» را تألیف میکند، آن را در چند نسخه تألیف میکند. دقیق نمیدانم. اما یکی چند تا از آنها را برای دوست لهستانیاش میفرستد. او مستشرق است. نسخههایی هم برای محمدعلی جمالزاده میفرستد. در واقع، نخستین کلنگ بنای هدایتستیزی را جمالزاده میزند. جمالزاده پایههای هدایتستیزی را در فضای ادبیات باب میکند و بنیان مینهد.
- چطور؟
- هدایت این آثار را میفرستد، به دلیل اینکه میترسد هنگام بازگشت به تهران، در ورودی فرودگاه و ورد به کشور ایران، حکومتیها از او بگیرند و برایش مشکل ایجاد کنند؛ بنابراین آنها را پیش دو امین میفرستد؛ یکی همان فرد مستشرق بوده است، دیگری هم جمالزاده. بنابراین یکی از اولین کسانی که «بوف کور» را میخواند، جمالزاده است. پس از آن است که اقدام به تألیف کتاب «دارالمجانین» میکند. این اثر نخستین داستان طنزآمیز ضدهدایت است.
یکی از پرسوناژهای داستان «دارالمجانین» جمالزاده، نامش هدایتعلی موسوم به «بوف کور» است. به انتخاب نام شخصیت دقت کنید. پیشبینی میکند این فرد، علاوه بر اینکه دیوانه و افسرده است، کتابهایش را میسوزاند و سرانجام هم خودکشی میکند. در سال ۱۳۱۹ این کتاب چاپ میشود، پیش از اینکه خواننده ایرانی، کتاب «بوف کور» را بخواند. یعنی پیش از انتشار شاهکار ادبیات مدرن فارسی، کتاب «دارالمجانین» جمالزاده علیه «بوف کور» منتشر میشود.
- پس این قضاوت از پیش نسبت به «بوف کور» به یک سنت تبدیل میشود تا...
- بله در خوانش و مواجهه با هدایت این مسأله به یک سنت تبدیل میشود. این را ما دربارهی هدایت میدانیم که او از یک خانوادهی اشرافی بوده است. بر سر این مسأله حرفی نداریم. به این مسأله در جلد دوم اثری که دربارهی هدایت و آثارش تألیف کردهام، پرداختهام. صادق هدایت شدیدا به خانواده و بستگانش وابسته بود؛ مانند نسل وابستهای که ما امروز میبینیم. یک تعداد جوانها مانند شما کار میکنند، یک تعداد هم هزینههاشان را از والدین میگیرند. این قضیه مهم است بدانیم صادق هدایت اهل اینکه برود در اداره و بازار کار کند، نبود. آدمی نبود برود در سیاست کار کند، او هنرمندمسلک و کافهنشین بود؛ عین ژان پل سارتر، آلبر کامو و آدمهایی مانند اینها بود. همچنین اصلا افسرده به آن معنا نبود. آخر کسی که هر روز در کافه نادری و کافه فیروز میرفت، ساعتها مینشست با جمع دوستانش که دور او جمع میشدند، مرکز آن جمع بود، آنقدر میخندید و دیگران را میخنداند، کجا افسرده است؟ من به عنوان یک متخصص (روانپزشکی) نمیتوانم بگویم افسرده است. به این شخص افسرده نمیگوییم؛ آدم شادی بوده است؛ اما اکثر عکسهایی که از او منتشر شده، هدایت را افسرده و اخمو نشان میدهد. اولین عکسی که منتشر شده است و میبینیم هدایت میخندند، به اوایل دههی ۸۰ برمیگردد که در اولین یا دومین شمارهی دفتر هنر در آمریکا منتشر میشود. من برای اولینبار که از صادق هدایت، عکسی خندان دیدم، در همین مجله بود. اولینبار بود هدایت را در یک عکس خندان میدیدم. عکسی از صادق هدایت معروف شده است، نقاشی تجویدی از اوست. در آن هدایتی اخمو و با چهرهای در هم را میبینیم. در سال ۱۳۲۴ در کنگرهی نویسندگان، احسان طبری دومین ضربه را در هدایتستیزی وارد میآورد؛ یعنی در عین اینکه هدایت کتاب «حاجآقا» را تحت تأثیر دوستان تودهییاش از سال ۱۳۲۰ به بعد نوشته شده بود و اینها را خیلی ستایش میکند؛ اما شاهکارهای هدایت یعنی کتابهای «بوف کور»، «سه قطره خون» و دیگر آثارش را به عنوان ادبیات منحط معرفی میکنند، آن هم در کنگرهای که هدایت به عنوان عضو هیأت مدیره آنجا بوده است. بنابراین ما با دو شاخهی ادبیات هدایتستیز روبهرو هستیم؛ یکی حرفهای جمالزاده در کتاب «دارالمجانین» را تکرار میکنند، یک عدهی دیگر حرفهای احسان طبری را تکرار میکنند. یعنی جریانهای هدایتستیز روشنفکران از دههی ۲۰ ایران تا دههی ۷۰ این کار را ادامه میدهند و هنور هم دنباله دارد.
بعد تبلیغهای بسیار شدید صبحی مهتدی در رادیوست. در حالیکه هدایت نخستینبار اقدام به جمعآوری قصهها و روایتهای فولکلور ایرانیها کرد، صبحی مهتدی هم در برنامهی رادوییاش از آنها استفاده کرد؛ اما عملا صبحی هم عارف و درویشمسلک بود. به رفتارهای هدایتستیزی دامن زد و یک شاخهی دیگر را علیه هدایت ایجاد کرد. البته هدایت در کتاب «توپ مرواری» به فرهنگ ایران نقد داشته است؛ اما در کتاب «مازیار» و «پروین دختر ساسان» یک ناسیونالیست رومانتیک بود؛ اما ناگهان ما یک تغییر را در هدایت میبینیم؛ درست مانند تمام روشنفکران مدرن مثل مولیر و دیگر نویسندگانی که در دوران مدرنیتهی اروپا سراغ داریم و به نقد فرهنگ خویش میروند، هدایت هم دست به این کار میزند؛ کاری که ما تازه از دههی ۷۰ تا حدی به آن پرداختیم؛ در حالیکه در زمان رضاشاه یکسره ستایش ایران باستان بود. بعد هم به ستایش اخلاق معنوی ایرانیان پرداختهایم، مدام گفتهایم ما در عرش اعلا هستیم و بقیهی ملل دنیا هیچ و پوچ هستند. ما بهطور جدی از اوایل دههی ۷۰ خورشیدی است که قدری تحمل پیدا کردیم و به صرافت افتادیم خود را نقد کنیم؛ این یعنی دروازهی مدرنیته. این کاری بود که هدایت با جرأت، ۷۰ سال پیش آغاز کرد. بین اینکه هدایت یک مقدار کارواندار و غیره را در «علویه خانم» نقد کند، این به معنای نقد مذهب نیست؛ مثل این میماند رفتارهای من مسلمان مورد نقد قرار گیرد و بعد بگوییم اسلام بد است؛ این سوءتفاهم در فهم هدایت ایجاد شده است. بعد از اینکه کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» را منتشر کردم، ناصر پاکدامن «۸۲ نامه صادق هدایت» را منتشر میکند و در آن نامههاست که هدایت برای نخستینبار از بلایی که جمالزاده و دیگر نویسندگان و روشنفکران بر سرش آورده بودند، حرف میزند و دلخوریاش را در این نامهها طرح میکند. دلخوریهایش را بازگو میکند. البته نقدهایی هم به مذهب دارد؛ اما کل آثار هدایت مذهبستیز نیست. در کتاب «توپ مرواری» که شدیدترینش است، در ضمن اینکه به باقی اقوام و جنبههای فرهنگی ایران نقد وارد میکند، یکی دو پارگراف هم نقدهایی به پارهای از رفتار مسلمانها دارد. اگر من بگویم به دلیل نقد رفتار مسلمانها با مذهب دشمنی دارد، منصفانه نیست. این ادعاهای مذهبستیزی هدایت تحت تأثیر اسطورهی هدایتستیزی است که دربارهی صادق هدایت ساخته شده است.
صادق هدایت بعد از ماجرای ۱۳۲۴ آذربایجان از همهچیز رویگردان و از تودهییها آزردهخاطر میشود. او آدمی است که مملکتش را با تمام وجود دوست دارد. از فرنگ آمده است، بنویسد تا تحولی ایجاد کند. اتفاقا روشنفکران آن زمان هر روز دور صادق هدایت جمع میشدند، مذهبیها، ناسیونالیستها، ملیگراها، چپها همه در آن کافهها بودند. مرکزیت آنها صادق هدایت بود. اما ضمنا نمیتوانستند او را درک کنند؛ به دلیل اینکه طول موج ذهنیشان با هم فرق داشت. به نظرم، هدایت با آنها فرق میکرد؛ او مدرن بود؛ اما آنها مدرن نبودند، حتا آنهایی که ادعای مارکسیسم علمی داشتند، مدرن نبودند. به همین جهت ما وقتی چیزی را نمیفهمیم، با او مقابله میکنیم. این ویژگی ماست. اما مدرنیته را هدایت به درستی فهمید. به اشتباهاتش هم اعتراف کرد و خودش پی برده مدت زیادی تحت تأثیر روشنفکران ناسیونالیست آن زمان بوده است که عصر امپراتوری ایران را خیلی شکوهمند کرده بودند، به عنوان عصر زرین گذشتهی ما یاد میکردند؛ خُب تحت تأثیر آن جریانها، کتابهای «مازیار» و «پروین دختر ساسان» را نوشت. اما از آنجایی که متوجه میشود هیتلر آمده است و سراغ آثاری دربارهی هیتلر و نازیسم را میگیرند، از ادامهی آن مشی دست میشورد و بهطور جدیتر به نقد فرهنگ ایران میپردازد. یکی دیگر از تفاوتهای هدایت با دیگر روشنفکران آن زمان در این بود که کتابهای حوزهی روانکاوی که به نوعی به او ربط نداشت، تهیه میکرد و میخواند. این آثار را یکی دو سال بعد از انتشارشان در اروپا به هر وسیلهای بود، تهیه میکرد و میخواند که برای من حیرتآور بود. میدیدم در دههی ۷۰ و ۸۰، روشنفکر ما هنوز چیزی دربارهی روانکاوی نمیداند؛ اما او چند دهه پیش، این دست آثار را میخواند؛ قطعا غبطهبرانگیز است. افراد نظرتنگ در جامعهی ما زیادند. بله بعد از ماجرایی که در آذربایجان رخ داد، بسیاری از دوستهای صمیمیاش در حزب توده بودند، خُب دیگر نمیدانست با آنها چهکار کند؟ احساس میکرد این خیانت حزب توده بوده است. از همهی آنها رنجیدهخاطر و منزوی شده بود. از آنطرف میدید با بهترین کارهای ادبیاش برخوردی خصمانه میشد. روشنفکران آن زمان هدایت را به دل افسردگی هل میدهند. ببیند دربارهی اعتیاد هدایت تردیدی نیست؛ البته ۹۰ درصد روشنفکران آن زمان اهل تریاک بودند (میخندد). اسناد و مدارکش موجود است. اتفاقا صادق هدایت نمیتوانست یک معتاد رسمی دائمی باشد، نمیتوانست در خانهی پدر و مادرش بساط منقل و بافور برپا کند. در حالیکه چهرههای برجستهای در ادبیات معاصر اینکاره بودهاند، اما چرا مصرف گهگاهی هدایت اینقدر مشهور شده است؟ حتا گاهی میبینیم تهمتهایی ناروایی مانند افسردگی و انواع بیماریها را به هدایت میزدند. اینقدر جامعهی روشنفکری با یک روشنفکر به این شکل مقابله کند؟! در ضمن، حکومت وقت هم این کار را بکند. همه ضدهدایت بودند. اینجاست که آدم با خودش فکر میکند با این همه مخالف، چه شد که هدایت ماند؟ در واقع مخاطبان «بوف کور»، جوانها بودند. آنها جزو هیچکدام از جریانهای روشنفکری آن زمان نبودند.
نه حرف روشنفکر برابر قدرت را قبول داشتند، نه روشنفکر همراه با قدرت را میپذیرفتند. میرسیم به مسألهی خودکشی هدایت. آیا کسی برای خودکشی نیاز دارد به پاریس سفر کند؟ خسرو سینایی فیلمی ساخته، آمده گفته است هدایت عاشق دختری پاریسی بوده است. پیش از اینکه اقدام به خودکشی کند، به پاریس میرود، تا قبل از آنکه خودکشی کند، آن دختر را ببیند و چون آن دختر را پیدا نکرده، خودکشی کرده است. اسم این کار را تحقیقی و مستند گذاشتهاند! نه هدایت اگر میخواست خودکشی کند، نیازی به این بازیها نداشت. صادق هدایت خشم داشت؛ خشم آگاهانهای نسبت به اوضاع و احوال ایران داشت و به گونهای فکر میکند دیگر امیدی به تحول ایران نیست. نسبت به دوستانش هم به همین ترتیب، مگر با یکی دو تا از جمله مظفر بقائی و انجوی شیرازی، با دیگران ارتباطی نداشته است. اما به نظرم، هدایت جای خودکشیاش را آگاهانه و هوشمندانه انتخاب میکند. او فکر میکند اگر این کار را در ایران انجام دهد، خانوادهاش میگویند ایست قلبی کرده است. به هر حال، خودکشی اعتراضآمیز هدایت را لاپوشانی میکنند؛ مانند کسانی دیگر که در گذشته خودکشی کردهاند؛ اما خانودههاشان نگذاشتند خودکشی آنها برملا شود. بنابراینجایی انتخاب کرده بود تا خودکشیاش یک اعتراضنامهی بسیار تیز و برنده باشد. از همینروست که خودکشی هدایت برای ما ایرانیها در ۷۰ سال گذشته اینقدر مسألهی مهمی شده است. بعد از هدایت، کسانی دیگر از اهل قلم خودکشی کردهاند؛ اما از آنها حرفی به میان نمیآید؛ اما خودکشی هدایت جوری انجام شد که اعتراضش آشکار شد. کسی افسرده و ناامید باشد، اصلا میلی به نوشتن نخواهد داشت. درست است هنر برخاسته از یک درد درونی است؛ اما افسردگی نیست. من معتقدم جامعهی روشنفکری ایران به دلیل تجانس نداشتن با ذهنیت هدایت، او را به گوشهی عزلت هل داد. او یک ذهن منتقد داشت. دلش میخواست جامعهی ایران هم فرهنگ بالاتری پیدا کنند. در اواخر دههی ۲۰، اتفاقهای اجتماعی – سیاسی رخداده، او را ناامید کرد؛ اما در ۸۲ نامه میخوانیم، وقتی «توپ مرواری» را مینویسد، در پی نوشتن چیزی علیه همهی اقشار است؛ او ضد مذهب نیست.
- به اعتقاد شما، این مسأله از کجا ناشی میشود که نویسندگان به نسبت سایر هنرمندان با افسردگی بیشتری روبهرور میشوند. دلایل خاصی دارد که نویسندگان میل و اقبال بیشتری به مرگ داشتهاند و به نسبت سایر گرایشهای خلاقیت، تعداد بیشتری هم خودکشی کردهاند؟
- ببینید بخشی از آن را دربارهی صادق هدایت گفتم، اینکه نویسندگان بیش از سایر هنرمندان اقدام به خودکشی میکنند، شاید تفاوتش آنقدر نباشد که در موردش گفته میشود. ضمن اینکه وقتی نگاه کنیم، میبینیم ارسطو در آغاز گفت، افسردگی بیماری خردمندان است. نویسندگان اهل تفکر هستند، همینطور هنرمندان و دانشمندان اهل تفکرند. والتر بنیامین، ارنست همینگوی و ویرجینیا وولف خودکشی کردند و هر کدام در زمینهای فعالیت میکردند. نکتهی دیگر این است که والتر بنیامین درگیر اعتیاد هم بود. کتاب معرفی دربارهی حشیش دارد. اینها چند گروه هستند که باید آنها را از هم جدا کرد. یک گروه گرفتار بیماریهای دوقطبی هستند و در این تردیدی نیست. ویرجینیا وولف افسرده بود. برای افسردگیاش تحت درمان بود. نمونههای مانند وولف زیاد بودند. یک گروه دیگر داریم، زندگی درهم ریختهای دارند و نمیتوانند خودشان را در چارچوبهای اجتماعی جای دهند و همواره شخصیتهای تراژیک و ناسازگار دارند. ذهنی خلاق دارند؛ اما نمیتوانند مانند اکثریت مردم عادی باشند. از طرفی هم دلشان میخواهد متفاوت باشند و هم اینکه متفاوت هستند؛ مثلا بهرام صادقی که یک پزشک و ضمنا نویسندهی خلاق بود که کتاب «ملکوت» را نوشت. این نویسنده دوران تحصیل پزشکی را هم درست درس نمیخواند. در تحلیلی که بر کتاب «ملکوت» نوشتهام، توضیح میدهم نویسندهی رمان «ملکوت» میل به خودکشی دارد و این خلاقیتش بوده که جلو مرگ را گرفته است. اگر خلاقیت نبود، او خودش را نابود کرده بود. میدانید بهرام صادقی هم درگیر اعتیاد بود. هنگامی که پنج - شش سال آخر عمرش زن گرفت، به یک آدم معمولی تبدیل شد و دیگر چیزی ننوشت. البته منظورم این نیست که هر کس به هم ریخته باشد، بهرام صادقی میشود. از سویی، گروه دیگری را میتوانیم سراغ بگیریم. در آغاز قرن بیستم، بویژه در میان سوررئالیستها که خودکشی کردند، این موضوع یک عمل جدی روشنفکرانه به شمار میآمد! مثل دههی ۶۰ و ۷۰ میلادی، خودکشیها جنبهی اعتراضی به خود گرفته بود. از دوران جنگ ویتنام تا دوران جنگ سرد ادامه داشت. این نوع خودکشی یک نوع خودکشی سیاسی بود. در دوران هدایت هم این سبک زندگی سوررئالیستها برای برخی یک الگو بود؛ بنابراین در اینجا نظریهی واحدی برای توضیح علت بیشتر بودن خودکشیها در بین نویسندگان وجود ندارد؛ مگر اینکه به تبیین علل گوناگون خودکشی در میان نویسندگان پرداخته شود.
- در رویکردهای نقد ادبی جدید عموما گفته میشود اثر هنری ماهیتی مستقل از خالق اثر و هنرمند دارد و ضرورت دارد با این مشی با اثر هنری روبهرو شد. در حالی که حوزهی نقد روانکاوانه نظرگاهی دیگر دارد، چطور میشود با این مسأله روبهرو شد؟
- ببینید آنچه دربارهی مرگ مؤلف گفته شده، چه چیزی است تا بعد ببینیم سوء تفاهمهایی که در این مورد هست، میتواند رفع شود یا خیر؟ بارت نظریهی «مرگ مؤلف» را تبیین میکند و بعد هم عدهای دنبالش را میگیرند، مربوط به زمانی است که مرگ مخاطبمحور یا نقد خوانندهمحور وارد مباحث ادبی شده است؛ به این معنا که خالق اثر آگاهانه اثری را به وجود میآورد و انگیزهای ناخودآگاهش در خلق اثر نقش دارد؛ اما خواننده به طور مستقل میتواند متنی را تفسیر کند. منظور از مرگ مؤلف در اینجا به این معنا بود که من فقط بگردم و دنبال این باشم ببینم نویسنده و خالق اثر میخواسته چه بگوید. نه این تنها حقیقت موجود نیست؛ بلکه هر اثری میتواند به شکلهای دیگری توسط هر خوانندهای تعبیر و تفسیر شود و نمیشود گفت که خالق اثر در به وجود آوردن آن هیچ نقشی نداشته است. بنابراین این نظریه گاهی به افراط میرود؛ به طوری که واقعیتهای مسلمی انکار میشود. من آیا میتوانم بگویم نقش هدایت در به وجود آوردن «بوف کور» صفر است یا ارنست همینگوی در تألیف «پیرمرد و دریا» نقشی نداشته است؟ بنابراین نویسنده نقش مهمی دارد. ما در نقد روانکاوانه میگوییم علاوه بر نقش خودآگاه نویسنده، ناخودآگاه او هم نقش زیادی دارد؛ یعنی آنچه نویسنده میگوید، من میخواستم فلان چیز را نشان دهم. علاوه بر آن، چیزهایی در اثر هست که انگیزهای ناخودآگاه نویسنده در آن نقش داشته و نویسنده از آن بیخبر بوده است. من تحلیلگر این بخشهای پنهان را از اثر بیرون میکشم، ببینم واقعا چطور بوده است. نظریهی بارت خودش قابل نقد است و در ایران، درست فهمیده نشده است. این تئوری باید درست فهمیده شود و البته از سالهای دههی ۷۰ تلاشی برای فهم دقیقتر این مسائل صورت گرفته است. ضمن اینکه باید بدانیم نظریهی مرگ مؤلف اصلا نقش نویسنده را در خلق اثر انکار نمیکند، دیگر اینکه نظریه عیب و ایراد دارد. ضمن اینکه آنچه رولان بارت گفته، قابل نقد است.