یازده سال از درگذشت استاد بی مانند، ادیب و محقق عرصهی
تاریخ اسلام و رییس موسسهی لغتنامه دهخدا، مرحوم دکتر سید جعفر شهیدی گذشت.
دکتر شهیدی از آخرین بازماندگان نسل ادبای سنتی این مرز
و بوم بود: دهخدا، فروزانفر، محمد قزوینی، بهمنیار و....
نسلی با پشتوانهای عظیم از ادبیت، عربیت، تاریخ و معارف
دینی و کلامی و فلسفی. همانان که «نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند».
پیشتر، از آثار استاد چند کتابی خوانده بودم و آنگاه که
افتخار شاگردی کلاس
وی را در دروس متون نظم و نثر فارسی و عربی دورهی دکتری یافتم، بر
مراتب فضل و فرهیختگیاش
بیش از پیش، وقوف یافتم. اِشراف و احاطهی کم نظیرش بر امهات متون فارسی و عربی شگفت آور بود و برخلاف شکل
و شیوهی دانشگاههای امروز، بر شیوهی ملّاپروری تاکید داشت.
ترجمهی درخشانش از نهج البلاغه، نگاهها را خیره
کرد و شرح نویسیاش بر دیوان انوری و دُرّهی نادری، و نیز شرح مثنوی شریف ( ادامه کار ناتمام
فروزانفر)، آفاقِ پهناور درک و دانش او را فراروی همگان نهاد.
چه در حین مصاحبههای دوره دکتری، و چه در کلاسها، در کار شرح و
معنی کردن ابیات و عبارات دشوار _ چه فارسی و چه عربی _ بر روش ساده سازی و خلاصه گویی تاکید
داشت و در مواجهه با آسمان ریسمان کردن دانشجو در چنین مواضعی، با عتابی نرم میفرمود: «به هم نباف!
صاف و ساده بگو که چه میگوید!»
در برخورد با چنین بیتی :
صبح از حمایل فلک، آهیخت خنجرش
کیمُخت کوه، ادیم شد از خنجرِ زرش
خاقانی
کافی بود بگویی: خورشید دمید و پرتو زردش بر
کوهسار فرو ریخت.
تا رضایت استاد برانگیخته گردد. عصاره معانی ابیات
خاقانی و انوری و متنبی و مثنوی را در ذهن و دل دانشجو میریخت و چندان در بند صورت و ساختار و زیباشناسی متون نبود، اما
هنگام شرح و معنی کردن، انبوهی از شواهد و امثال به نظم و نثر در باب هر بیت ارائه میکرد که حاکی
از احاطه و حافظهی نیرومندش بود.
کتب تاریخ تحلیلی اسلام، زندگانی امام حسین (ع) و
فاطمه زهرا (س)، نشانگر اِشراف شگفت او بودند بر حوزهی تاریخ، به ویژه تاریخ اسلام. و خود شاهد بودم که هر
سال، در مراسم عزاداری عاشورا در زادگاهش، بر سکوی مغازهای در پیاده روهای شلوغ، به همراهی و
همدلی با دستههای هیآت عزاداری می نشست بی آنکه انبوه همشهریانش بدانند که این پیرمردِ به ظاهر عادی و عامی، «جهانیست بنشسته در گوشهای»!
دکتر شهیدی براستی مظهر وارستگی و استغنا بود. پس
از عمری تدریس و تحقیق، از مال دنیا منزلی مسکونی داشت در منطقه نارمک تهران، که همان سالها
شنیدم آن را هم وقف احداث کتابخانهای عمومی کرده بود. هرگز سودای جاه و جلال او را نفریفت که خود، شهریار مُلک زهد و استغنا بود
و مالٍلْملوکِ وَ المَطامعَ الدَّنیة؟ ( شهریاران را چه به مطامع پَست دنیوی؟)
سالها داغ فرزند شهیدش احسان را در سینه
داشت که در جبهههای جنگ، مفقودالاثر شده بود ( پیکرش در دهه ۸۰ به وطن بازگشت.) اما هرگز به
بیان این درد و داغ نهانسوز، لب نگشود چرا که سودایی
عاشقانه با معبود خود داشت.
از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد، هزاران بیش.