اعتماد: حکمای اسلامی بهویژه در دو جریان حکمت اشراق و حکمت متعالیه در کنار طریق مالوف و آشنای فلسفهورزی که استدلال است و برهان و محاجه، به حکمت ذوقی قائلند و بر اصالت کشف و شهود اصرار میورزند. ملاصدرا در کتاب سترگش اسفار در این باب مینویسد: «راه آگاهی بر اسرار شریعت دو راه است؛ یکی تزکیه از راه عمل به دستورات شرع و دوم از طریق ریاضات عملی و توجه دادن قوای ادراکی به جانب قدس و صیقل دادن نفس ناطقه». منوچهر صدوقی سها، حقوقدان و پژوهشگر نامآشنای حکمت و فلسفه اسلامی نیز علم را در حکمت بحثی و درسی منحصر نمیداند و معتقد است که اولا حکمت ذوقی به گواه حضور فرزانگانی چون حاج اسماعیل دولابی که از غیر درس و بحث به معرفت نائل شدهاند، ممکن است و ثانیا همه انسانها این استعداد را دارند و اگر این توانایی را از دست دادهاند، به دلیل حجابهایی است که خود بر لوح ضمیرشان کشیدهاند.
اهل حکمت و عرفان معمولا میان حکمت ذوقی و حکمت درسی یا بحثی تمایزی میگذارند. در ابتدا بفرمایید آیا این تمایز درست است؟ تفاوت میان این دو در چیست؟
واقعیت این است که هم حکمت تحصیلی یا کسبی یا بحثی موجود است و هم حکمت ذوقی. حکمت تحصیلی یا کسبی مبتنی بر علم حصولی است؛ البته اکتساب این حکمت بر شرایط خاص خودش مبتنی است، یعنی به وسیله تحصیل حاصل میشود. راه تحصیل آن نیز آشکار است، یعنی با شاگردی و معلمی به دست میآید. برای مثال فردی که میخواهد آهنگری بیاموزد، نزد استاد آهنگری میرود و چکش میزند و آهنگری میآموزد. برای فراگیری حکمت تحصیلی نیز باید اول ادبیات و صرف و نحو خواند و سپس منطق آموخت و در نهایت به حکمت و مباحث آن پرداخت. مباحث حکمت تحصیلی نیز آشناست، وجود و ماهیت و جوهر و عرض و علم و عالم و معلوم و زمان و مکان و... یادگیری حکمت تحصیلی غیر از این راهی که بر شمردم، امکانپذیر نیست. اما اگر مراد از فلسفه چنان که بنده میگویم، جهان شناخت باشد، یعنی شناخت عالم باشد، آنگاه میتوان گفت که حکمت منحصر در حکمت تحصیلی نیست. یعنی چنین نیست که جهان شناخت یا شناخت عالم را صرفا از طریق تعلیم و تعلم آموخت. دلیلش نیز عینی و شهودی است و نیاز به استدلال نیست. همه ما دیدهایم انسانهایی را که اصلا از این راه نرفتهاند، اما چیزهایی به مراتب بالاتر از اینها به دست آوردهاند. بنابراین یادگیری اصطلاحاتی چون جوهر و عرض و وجود و ماهیت و... جز از راه تحصیل آنهم بر پایه نظام شاگردی و معلمی امکانپذیر نیست. اما دیده شدهاند اشخاصی که اصلا این طریق را نرفتهاند و به اینها و بالاتر از آنها رسیدهاند.
عدهای منکر این هستند که بتوان از غیر طریق یادگیری و آموزش به آن حقایق رسید.
بله، فلسفه کلاسیک رسمی منکر این معناست و میگوید فلسفه صرفا تعقلی است و تعقل پایه دارد. از دید ایشان فلسفه تبدیل نادانستهها به دانستهها است؛ آنهم از طریق رسیدن به بدیهیات. از دید ایشان مکتسبات و استدلالیات باید به لااستدلالیات یا به عبارت دیگر بدیهیات منتهی شوند؛ در غیر این صورت دچار تسلسل میشویم. این فلسفه رسمی است، یعنی منتهی کردن ندانستهها به دانستهها از طریق رساندن آنها به بدیهیات. چون اگر به بدیهی نرسیم، دچار تسلسل میشویم. اما اشخاصی بودهاند و هستند که ممکن است نتوانند بگویند که بدیهی به چه معناست، اما تمام آن ندانستههای ما برای آنها دانسته است. به خاطر دارم دانشجو بودم و پاسبانی به نام بشیر میشناختم که خواننده بود. میزان آگاهی او از علم رسمی تا حدی بود که وقتی به او گفتم دانشجوی حقوق هستم، تصور میکرد میخواهم پزشک شوم! اما به همین آدم که تفاوت میان طب و حقوق را نمیدانست، گفتند که برخی مثنوی معنوی را با انبر برمیدارند، بلافاصله پاسبان بشیر گفت «لایمسه الاالمطهرون»! یعنی گفت اینچنین نیست که مثنوی ناپاک است، بلکه این افراد چون خودشان ناپاک هستند، نمیتوانند مثنوی را بردارند! این در حالی است که میزان آشنایی بشیر با علم رسمی و تحصیلی بسیار ناچیز بود. این نشان میدهد که چنین افرادی هستند. متاسفانه فلسفه رسمی چنین معنایی را قبول نمیکند. الان متاسفانه عالم محکوم یک ماتریالیسم سیاهی است؛ چه در اخلاقیات و چه در نظریات. ماتریالیسم چنین معنایی را قبول نمیکند.
اما چنان که گفتید، فی الواقع چنین آدمهایی هستند.
بله، اینچنین است.
فرض کنیم که به تعبیر علما از وجود کسانی که واجد حکمت ذوقی هستند، مطمئن شدیم. حالا بفرمایید که ماهیت آنها چیست؟
من به طور دقیق نمیتوانم ماهیت آنها را نشان بدهم. شاید یک اتصال فوری با حقایق باشد. فرض کنید شما هیچ آشنایی تخصصی با فرش نداشته باشید و در مقابل شما فرش بسیار زیبا و نفیسی قرار میدهند. سوال من از شما این است که آیا زیبایی این فرش را درک میکنید یا خیر؟
بله. حتی اگر آشنایی جدی با فرش نداشته باشم، زیبایی آن را درک میکنم.
اگر بناست که ادراک منحصر به طریق استدلالی باشد، زیبایی هم موجودی از موجودات است. آیا ما روبروی یک تابلو یا فرش زیبا میایستیم و استدلال میکنیم؟ خیر. ما در ادراک زیبایی گویی با وجود آن امر زیبا متصل میشویم. انگار او در وجود ما رسوخ میکند و ما به او وارد میشویم. اصلا با ما متحد میشویم؛ وگرنه دچار حیران نمیشویم. بهتی که در قبال زیبایی به انسان دست میدهد، ادراک نام دارد، بلکه اتحاد نامیده میشود. منظور من این است که فلسفه رسمی که مبتنی بر عقل است، بیش از صنعت نیست. اولا چنین نیست که فقط استدلالات عقلی موجب وصول به حقیقت شود. ثانیا اعتبار فلسفه رسمی انتها به بدیهیات است و بدیهیات هم استدلالی نیستند. بنابراین نمیتوان ادراک غیرتعقلی و غیراستدلالی را انکار کرد. اصلا ادراک ذاتا غیرتعقلی است. گفته میشود اعتقاد خواجه نصیرالدین طوسی بر آن بود که اگر کسی نتواند توحید را با استدلال اثبات کند، موحد نیست و کافر است. یک روز در راهی میرفت و کشاورزی را دید که بیلش را به دوش گذاشته و راه میرود. به او خداقوت گفت و از او پرسید اگر کسی به تو بگوید خدا نیست، با او چه میکنی؟ پیرمرد کشاورز بیل را بلند کرد و گفت با این سرش را میشکنم! گویند خواجه از اعتقاد اولیهاش بازگشت و گفت توحید آن است که این پیرمرد میگوید. این عین توحید است.
شما گفتید که زیبایی فرش را ما به صورت اتحاد با آن درک میکنیم. اما سوال این است که آیا نباید این آمادگی در ما باشد تا با این زیبایی متحد شویم؟ مثلا آنطور که مولانا میگوید، فردی که همیشه در بازار دباغها بوده، وقتی بوی گل را میشنود، بیهوش میشود. یعنی به نظر میرسد که یک نوع آمادگی در فرد باید باشد تا زیبایی را درک کند.
اصلا اینطور نیست. آمادگی در همه انسانها هست. انسان به ماهو انسان این آمادگی را دارد؛ البته برخی روی آن پرده بکشند. سخن شما این است که انسان به ماهو انسان اهل این کار نیست و باید خود را برای آن آماده کند.
سخن من این است که گویی استعدادی در همه انسانها هست، اما برخی آن را پرورش میدهند.
دو جور میشود این سخن را تفسیر کرد. یک وقت است بگوییم که این استعداد در انسان به ماهو انسان نیست و انسان باید یک فطرت ثانوی برای خودش پیدا کند، اما زمان دیگر میگوییم همه انسانها در مقام ذات این استعداد را دارند، اما روی این استعداد برخی پرده آمده و باید این پرده را کنار زد. واقعیت این است.
بحث من همین شق دوم است. یعنی کسی مثل باباطاهر عریان به آن مرحله رسیده بود. سوال من این است که چطور کسی مثل باباطاهر میشود؟
تا اینجا روشن شد که حکمت منحصر به بحثی نیست و حکمت ذوقی نیز داریم. حالا میخواهیم ماهیت این حکمت ذوقی را دریابیم. باید پله پله پیش رفت: از مقامات تبتل تا فنا/ پله پله تا ملاقات خدا. بحث من این است که ادراک تحصلی و حصولی به تنهایی کارساز نیست. علامه جعفری یک بار به من گفت اگر از مرحوم حاجآقا مهدی حائرییزدی که فیلسوف مشایی بود، بپرسیم اعتبار فلسفه تو از کجاست؟ در نهایت میگوید حقیقت را میبینم. یعنی در نهایت به جایی میرسد که نمیتوان آن را استدلال ثابت کرد. تمام تحلیلهای فلاسفه استدلالی در موجودات به وجود منتهی میشود. وجود را که نمیتوان با استدلال شناخت. وجود را به صورت بدیهی میبینیم. دیدن که استدلال نمیخواهد. بنابراین اعتبار فلسفه رسمی تحصلی نیز از آنجاست که در نهایت به دیدن میرسد. وقتی کسی میبیند، دیگر احتیاج به شکل اول و شکل دوم ندارد. اینجاست که فصل سوم شروع میشود. اینجاست که این بحث مطرح میشود که آیا انسان به ماهو انسان این استعداد را دارد یا باید آن را به دست آورد. برخی میگویند انسان به ماهو انسان دارای این استعداد نیست. باید خودش را بکشد تا یک فطرت جدیدی بیابد. شخصا این دیدگاه را قبول ندارم و معتقدم انسان به ماهو انسان این معنا را واجد است، اما روی آن پرده میآید. باید که رفع مانع کرد. یعنی اگر همه انسانها پا در این راه بگذارند، برایشان آماده است. اما به این دلیل نمیتوانند که روی فطرتشان پرده کشیدهاند. جزیی بدون کلی محقق نمیشود. اینکه میگوییم باباطاهر واجد این حکمت ذوقی است، معنایش این است که انسان به ماهو انسان واجد این حکمت ذوقی است. زیرا اگر کلی نباشد، جزیی نیست. اینکه یک مورد از انسانها را داریم که میتواند به چنین مقاماتی برسد، نشانگر آن است که انسانها به طور کلی توانایی رسیدن به این مقامات را دارند؛ البته ممکن است کلی موجود باشد و جزیی موجود نشود. مثل پرندهای که پرش شکسته باشد. اگر انسان به ماهو انسان واجد این حکمت نباشد، هیچ کسی نمیتواند به آن دست یابد. همین که یک انسان به آن دست مییابد، نشان میدهد که همه دارای این قوه هستند.
پس سوال را میتوان اینطور تصحیح کرد که چه کنیم که پرمان شکسته یا بسته نشود؟
پر به ادله مختلف شکسته میشود. تعلقات دنیا یکی از دلایل است. چند روز پیش حال خوشی نداشتم و سخت افسرده حال و ملول بودم. از خانه بیرون زدم تا قدم بزنم. در یک کتابفروشی، خاطرات حاج شیخنصرالله شاهآبادی را دیدم. ایشان را از نزدیک میشناختم. پارسال از دنیا رفت. دیدن این کتاب سبب شد حال بد من رفع شود و خوش شود! آنجا خواندم که ایشان نوشته بود، یک بار پدرم مرحوم شیخ محمد علی شاهآبادی (مشهور به فیلسوف فطرت) در مسجد و بر منبر به مخاطبان گفت که آدم شوید! یکی از مریدان که بازاری بود، میگوید بعد از جلسه با چند تن دیگر از کسبه خدمت مرحوم شاه آبادی رسیدیم و گفتیم میخواهیم آدم شویم. چه کنیم؟ فرمودند اگر واقعا میخواهید آدم شوید، اولا سعی کنید نماز اول وقت بخوانید، ثانیا همین که احساس کردید از کسبتان سود معقول بردهاید، خلقالله را ندوشید. کسب برای امرار معاش است. سوم اینکه بدخواه کسی نباشید و خیرخواه باشید. آن فرد میگوید دو، سه ماه بعد به مسجد آسید عباس رفتند که نماز بخوانند، در نماز دیدند که پیشنماز گاهی هست و گاهی نیست. بعد از نماز قضیه را با پیشنماز در میان میگذارد. پیشنماز شگفتزده میشود و میگوید: «عجب، من پیش از آنکه به مسجد بیایم، در خانه با همسرم بحثم شد، هنگام نماز گاهی به یاد این مشاجره میافتادم، لحظههایی که نبودم، یاد او افتادم»! این نشان میدهد که همه انسانها این توانایی را دارند. اینکه ما نمیتوانیم به این جایگاه برسیم، به این دلیل است که بر چشمهای خود پرده پوشیدهایم. در قرآن کریم بارها میخوانید که به ذکر و یادآوری دعوت شده است: «فذکرْ إِن نفعتِ الذِّکری» (آیه ۹ سوره اعلی). یادآوری یعنی اینکه ما چیزی را از پیش میدانستیم. هیچجا نمیگوید از اول آغاز کن. مشخص میشود که اصل بر دانایی است. منتها ما غفلت میکنیم و فراموش میکنیم. اما در این افراد یا اصلا آن پرده پیش رویشان کشیده نشده و بر فطرتشان باقی هستند یا اگر مکدر شده، آن را تمیز میکنند. مثل عینک میماند. اگر پاک باشد، میبیند و اگر نباشد، مکدر میبیند. همین میرزا اسماعیل دولابی یکی از آن حکمای ذوقی بود.
شما خودتان ایشان را از نزدیک دیده بودید؟
بله، ایشان یک کشاورز ساده بود. اما صدتا فیلسوف رسمی باید نزد او میآمدند و شاگردی میکردند؛ البته این ویژگی منحصر به او نبود. حیدرآقای معجزه رضوانالله علیه را لابد شنیدهاید. آقای دکتر دینانی تعریف میکند، زمانی که در مدرسه فیضیه قم طلبه بودم مدتی حیدرآقا در این مدرسه برای استادان و طلاب آشپزی میکرد. یک بار من برای ناهار دیر رسیدم و نزد حیدرآقا رفتم و گفتم دیزی میخواهم! حیدرآقا پاسخ داد تمام شد. گفتم چرا نیست؟ حیدرآقا پاسخ داد: عدم که دلیل نمیخواهد، وجود دلیل میخواهد! ببینید آشپزی که درس فلسفه نخوانده، چطور پاسخ میدهد. بنابراین اصل بر دیدن است. خدا چشم داده که ببینیم. ما که نمیبینیم، حتما پرده بر چشمانمان نهادهایم.
قبول دارید که در گذشته این افراد بیشتر بودند؟
اینطور نیست. فیض خدا قطع نمیشود. اینکه من نمیشناسم، به این دلیل نیست که وجود ندارد؛ البته به حسب ظاهر تعدادشان کم شده است. البته تاکید کنم که وجود این آدمها منحصر به مسلمانی نیست. به نظر من چنین انسانهایی در همه فرهنگها هستند. حتی ممکن است یک ماتریالیست هم که مورد تنفر بنده است، به این جایگاه برسد. به قرآن بازگردیم. میفرماید: «کما أرْسلْنا فِیکمْ رسُولًا مِنْکمْ یتْلُو علیکمْ آیاتِنا ویزکیکمْ ویعلِّمُکمُ الْکتاب والْحِکمة ویعلِّمُکمْ ما لمْ تکونُوا تعْلمُون» (سوره بقره، آیه ۱۵۱) (همانطور که در میان شما، فرستادهای از خودتان روانه کردیم، [که] آیات ما را بر شما میخواند و شما را پاک میگرداند و به شما کتاب و حکمت میآموزد و آنچه را نمیدانستید به شما یاد میدهد) (ترجمه محمد مهدی فولادوند). در اینجا میبینیم که ترتبی میان تلاوت، تزکیه، تعلیم حکمت و علم و تعلیم آنچیزی هست که دانستنی نیست. آنچیزی که دانستنی نیست، دیدنی است. منظور یاد دادن شهودی است. یعنی نبی بعد از طی مراحل مختلف، ما را به مقام دیدار میرساند و از صرف دانستن در محدوده تصور و تصدیق بالا میکشد؛ لذا تعلیم منحصر به تعلیم صوری و علم حصولی نیست، بلکه عام است. بنابراین علم حتی در ساحت قرآنی منحصر به تعلیم صوری نیست. میفرماید: «إِنّا أنزلْنا إِلیک الْکتاب بِالْحقِّ لِتحْکم بین النّاسِ بِما أراکالله» (سوره نسا، آیه ۱۰۵). یعنی بین مردم با آنچه خدا به تو نشان داد، حکم کن. بنابراین قرآن کریم به هیچوجه علم را منحصر به تحصیل صوری نمیداند؛ ضمن آنکه علم حصولی نیز در نهایت باید با استدلال به بدیهیات برسد. یعنی تمام استدلالیات به لااستدلالیات میرسد. بدیهیات وجدانی و دیدنی هستند. مشهور است که ملامیرزای شیروانی از فضلای زمان صفویه لب حوض نشسته بود و هفتاد دلیل اقامه کرد بر اینکه این حوض خالی است. همه طلاب هم قبول کردند. بعد دست در آب کرد و آن را به بالا پاشید و گفت میبینید که آب داریم. چون به چشمت داشتی شیشه کبود/ زان سبب عالم سیاهت مینمود. دیدن تعجب ندارد، ندیدن تعجب دارد. ما که نمیبینیم، باید به فکر رفع مشکل باشیم.