بهراستی که درست فرمودهاند "فرصتهای زندگی، چونان ابرهای زودگذرند که باید آنها را دریافت پیش از آنکه از آسمان عمر بگذرند. این معنا را مولانا اینگونه هشدار میدهد:
گوش و هُش دارید این اوقات را در رُبایید این چنین نفحات را
شاید مهرومومهای هفتاد یک و دو بود که هر هفته سهشنبه صبح زود با پیکانهای قراضه با جمعی از استادان به موسسه آموزش عالی پردیس قم برای تدریس راه میافتادیم. این موسسه وابسته به دانشگاه تهران بود و دانشگاه تهران عهدهدار برآوردن نیاز به استاد این موسسه بود. ساعتهای استراحت و ناهار لحظههای خوشی بود برای از هر دری گپ زدن با همکاران. آن روزها میتوانستم ساعتها در گفتگوهای پراکنده مشارکت داشته باشم و حساسیت من به عمر مثل این روزها نبود و هر ساعتی که میگذرد مرا به این پرسش میکشاند که: چگونه گذشت؟!
در میان جمع استادان، مرد سپید مویی، شمع جمع بود و با لطیفهها و نکتههای ادبیاش بحثهای سیاسی - اجتماعی ما را رنگ دیگری میداد و کسالت تدریس را از جان همگان میزدود.
در مهرومومهای اخیر که هرروز علاقهمندی من به ایرانشناسی جدیتر شد در مطالعاتم بارهای بار به نام دکتر ابوالقاسمی برخورد میکردم و وقتی فهمیدم نویسنده این کتابها همان بزرگواری است که فارسی عمومی درس میداد افسوسکنان از خود میپرسیدم: چرا من متوجه حضور ارزشمند و گرانقدر چنان استادی نبودم و از او بهره علمی نبردم؟ بهراستی چرا؟
تنها پاسخی که برای خود دارم این است که من پرسشی نداشتم تا وجود او را برایم معنادار کند. پرسشهایی هدفمند که لحظههای در کنار او بودن را برایم به تعامل استادی و شاگردی تبدیل کند و فرصت وجود او را غنیمت شمرم و علمها بیاموزم. آری پرسشهایی ماست که میتواند لحظههایی را که در حضور بزرگی هستیم برایمان معنادار سازد و از آن بهرهای ببریم و در تکرار ابتذال سخنهای عمومی عمر را هرز نبریم. روحش شاد.