شهرآرا: مبارزه برای نادین گُردیمِر (۱۹۲۳-۲۰۱۴ م.) به شعار ختم نمیشد. او نویسندهای بود که مبارزه با حکومت آپارتایدِ آفریقای جنوبی برایش مرزی نداشت، چه در رمانها و داستانهای کوتاهش، وقتی از تبعیض و ظلمی مینوشت که در حق سیاهپوستان میرفت، چه در کنشها و فعالیتهای سیاسیاش، وقتی کنار نلسون ماندلا بود و حتی مهمترین سخنرانی او را تنظیم و ویرایش کرد و چه در شئون زندگی اجتماعی و شخصیاش که حاضر نشد جایزه ادبی ویژه زنان را پذیرا شود (چراکه فقط متعلق به زنان بود و به قول خودش نیمی دیگر از اجتماع در آن حضور نداشتند) و این را هم نوعی تبعیض دانست. حتی نپذیرفت در رسانههای رسمی حکومت آپارتاید آفریقای جنوبی از او صحبت شود یا نوشتهای از او خوانده شود و با آنها مصاحبه نیز نکرد. بعضی از آثار این برنده نوبل ادبیات (سال ۱۹۹۱) سالها در کشورش مجوز انتشار نگرفتند. نمونهاش رمان «جهان بورژوازی متأخر» که ۱۰ سال در محاق بود. این رمان مدتی پیش با ترجمه علی صنعوی به بازار آمد و به همین مناسبت و برای نزدیکی بیشتر با جهان فکری و داستانی و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی نادین گُردیمر با این مترجم جوان مشهدی به گفتوگو نشستیم. «جهان بورژوازی متأخر» پنجمین کتابی است که از صنعوی به بازار نشر میآید.
اگر
موافقید از اینجا شروع کنیم که چه شد رفتید سراغ این نویسنده و این کتاب؛ با توجه
به اینکه نادین گُردیمر در ایران خیلی شناخته شده نیست؟
از نادین گُردیمر تا امروز چند داستان کوتاه و مقاله در ایران منتشر
شده و کتابی هم از او در اوایل دهه ۷۰ به بازار آمده است. در مورد انتخاب این
رمان باید بگویم که تنها کتابی است که برای ترجمه انتخاب خودم نبوده است. آقای
کریمی، مدیر انتشارات ناهید، کتاب را فرستادند که ببینم؛ یک فصلش را که خواندم
دیدم کتاب سختی است، بااینحال ترجمهاش برایم چالش جذابی بود، از ایشان به دلیل
اعتمادشان سپاسگزاری کردم و ترجمه را شروع کردم. زبان نادین گُردیمر زبان دشواری
است؛ درست است که زبان رسمی آفریقای جنوبی انگلیسی است، اما مثل زبان بومی
نیوزیلند اصطلاحات خاص خودش را دارد و اینقدر پر از واژهها و عبارات عجیب و غریب
و ترکیبشده با زبان بومی این منطقه از آفریقاست که واقعاً ترجمه از آن مشکل میشود.
از طرفی سبک نگارش نویسنده هم سبک خاص خودش است. اما مدیر انتشارات از من قول گرفت
که ترجمه کنم. خلاصه شروع کردم ولی کار مشقتباری بود. خواننده فارسیزبان هم باید
طاقت داشته باشد و تا انتهای اثر با آن همراهی کند تا بتواند کاملاً به جهان ذهنی
گُردیمر نزدیک شود.
در نهایت
وقتی کار را تمام کردید تجربه شما چه بود و از جهان خانم نادین گُردیمر چه چیزی
حاصلتان شد؟
در رمان جهان بورژوازی متأخر، شما با یک جامعه عصیانزده روبهرو
هستید. جامعهای
که به نظر میرسد خود را برای انقلاب آماده کرده، ولی هنوز هیچ اتفاقی در آن
نیفتاده است. بااینحال همه اجزایش همان حالت حقیقی را دارد که نادین گُردیمر در
اواخر دهه ۶۰ میلادی
در آن زندگی میکند. بعضی بخشهای کتاب برای من خیلی لذتبخش بود، بهخصوص آن قسمتهایی
که درمورد جامعهای صحبت میکند که هر اتفاقی ممکن است در آن بیفتد. جامعهای که
بحرانزده است، آدمهایش دچار عصیان هستند و اینکه اصلاً مهم نیست در آن جامعه چه طایفه
یا چه نژادی در قدرت باشند، او به نوعی به این واقعیت میپردازد که در یک جامعه
استبدادزده همه از هم میترسند و هرکس احساس میکند باید خودش را حفظ کند. بعد در
این میان به وضعیت فردی میپردازد که سعی کرده چنین فضایی را بشکند و از این قالب
حاکم بر اجتماع خارج شود و عمق تراژدی از نگاه گُردیمر اینجاست که وقتی فردی در
چنین فضایی تلاش میکند میان روح خود با انسانهای دیگر پیوند برقرار کند، محکوم
به نابودی میشود، چون هرچه هم تلاش کند آن جامعه پذیرای چنین شرایطی نیست. در
حقیقت شجاعت آن فرد، او را به جنون میکشاند. این کلیت حرفی است که گُردیمر در این
کتاب میزند. شجاعت،
در شرایطی خاص و نابهنگام، میتواند شخص را به جای آنکه به قهرمانی ملی تبدیل شود،
به ضد قهرمان تبدیل کند، چون دارد تمام قواعد را میشکند، چون آن جامعه عادت کرده
است به آن وضعیت و این شجاعت خیلی وقتها ممکن است در چنین جامعهای کارکردی
نداشته باشد.
داستان
با رسیدن یک تلگراف شروع میشود. تلگرافی که خبر مرگ مَکس، همسر پیشین راوی
داستان، الیزابت، را میدهد. بعد از آن فلاشبکهایی را میبینیم که نقبی میزنند به
گذشته مکس و در واقع الیزابت با روایت زندگی همسر اولش، جامعه آفریقای جنوبی را به
تصویر میکشد. خود شخصیت مکس شاید بخشی از روح نادین گُردیمر است. به نظر میرسد
آنها ویژگیهای مشترک زیادی با هم دارند. چه ارتباطی میبینید بین گُردیمر و مکس
که قهرمان و شخصیت عاصی این رمان است؟
نادین گُردیمر بیش از آنکه شبیه مکس باشد، شبیه شخصیت الیزابت است.
همان دیدگاههایی که در کتاب از نظر الیزابت مطرح میشود، دیدگاههای خود گُردیمر
است. این کتاب سال ۱۹۶۷ یا ۱۹۶۸ نوشته
شده، همان دورانی که اوج مبارزات فمینیستی اروپاست. اروپای غربی به شدت تحت تأثیر
این قضایاست و شخصیتهایی مثل سیمون دوبووار و آیریس مرداک در آن به شدت پررنگ
هستند. گُردیمر
هم در انگلیس استاد دانشگاه بود و به غیر از مواردی که ممنوعالخروجش میکردند، دائماً
با آن جریان و آن اجتماع است و در واقع ما این تحول را در خود او هم به عنوان زنی
که بههرحال نمایندهای از روشنفکران آن دهه است میبینیم با این تفاوت که او در
آفریقای جنوبی زندگی میکند. این مسئله چه آن زمان که مثل همین رمان، شخصیت اصلی
داستانش زن است و چه زمانی که مانند رمان «طایفه جولای»، داستان چندین شخصیت اصلی دارد،
حکمفرماست. بااینحال چیزی که در رمان «جهان بورژوازی متأخر» به چشم میآید این
است که در اینجا با شخصیت زنی سروکار دارید که دلش میخواهد تغییراتی ایجاد کند
ولی جامعه اطرافش او را به زندگی دوگانه ناچار کرده است.
گفتید
جامعه قهرمان را نمیپذیرد و انگار به همان وضعیت استبداد عادت کرده است. جایی در
رمان، الیزابت در مورد مکس میگوید که قهرمانی بود که او را نمیخواستند. جایی هم
پسرش بوبو بعد از اینکه خبر مرگ پدر را میشنود، از مادرش میپرسد نمیشود ما هم
مثل بقیه باشیم و اهمیت ندهیم. انگار برای پسر هم اهمیتی ندارد و افتخار نمیکند
به کارهای پدرش. در حالی که ما ویژگیهای قهرمانانه در پدر او میبینیم. پدرش کسی است
که ثروت و طبقه اجتماعی و موقعیتهای خوبی را که دارد برای مبارزه سیاسی، عدالت
اجتماعی و برابری حقوق سیاهپوستان با سفیدپوستان کنار میگذارد. چه میشود که
جامعه آفریقای جنوبی نسبت به چنین شخصیتی بیتفاوت شده است؟
ابتدا باید توجه کنیم که نگاهمان به بوبو بهعنوان پسر آن فرد انقلابی
میبایست با نگاهی که به جامعهاش داریم، متفاوت باشد. برای بوبو مرگ پدر اهمیت
دارد. او از مادرش میپرسد: به نظرت پدرم موقع مرگ زجر کشید؟ مادرش هم به او میگوید:
پدرت مثل بقیه نبود که بنشیند کنار و ستمی را که به دیگران میرود فقط نگاه کند،
حتی اگر شکست خورد، برای چیزی بود که فکر میکرد ارزشش را دارد، بقیه افرادی که در
این جامعه زندگی میکنند برای چیزی مبارزه نمیکنند. او سعی میکند پسرش را آرام
کند. چیزی که در مورد بوبو وجود دارد این است که از پدرش نفرت ندارد، ولی به لحاظ
روانشناسی به پدر افتخار هم نمیکند. او به عنوان کودک با تصویری از پدری روبهروست
که هرگز در کنارش نبوده است. او وجود بزرگترین تکیهگاه و حامیای که یک پسربچه طبیعتاً
میبایست در حساسترین سنین زندگی کنار خود داشته باشد -یعنی پدر- را در کنار خود
احساس نکردهاست، پس نوعی بیتفاوتی و یا حتی خشم را در درون خود احساس میکند.
اما بحثی که در مورد اجتماع وجود دارد این است که چرا آن جامعه حاضر به پذیرش چنین
قهرمانی نیست. این برمیگردد به سابقه تاریخی و آنچه در جامعه آفریقا اتفاق افتاده
است. مسئله این است که در واقع افراد آن جامعه به دلیل اتفاقهای سیاسیای که در
دهههای پیش از روایت داستان رخ داده است از هم سلب اعتماد کردهاند. در ادامه
همین روند، حزبهای سیاسی هم به یکدیگر بدبین هستند و حتی به دلیل انسداد سیاسی
شدیدی که در فضای آن کشور پیش آمده، بلایی بر سر احزاب آمده که بازماندههایشان دیگر
چندان حاضر به تحمل یکدیگر نیستند. الیزابت در داستان از روزهایی یاد میکند که تا
پیش از دهه ۱۹۵۰ سیاهها
و سفیدها در کنار هم مبارزه میکردند. اما انسداد سیاسی در این جامعه با بهقدرت
رسیدن حکومت آپارتاید و جناح راست افراطی به حدی میرسد که نه تنها فعالیت احزاب
منتقد غیرقانونی میشود، بلکه دستگیریهای گسترده آغاز میشود و بعد از آن شورشهای
مخرب، جنگهای خیابانی و بمبگذاریها اتفاق میافتد و این وضعیت و شرایط به جایی میرسد
که با اعترافگیریهایی که از تلویزیون پخش میکنند، همه آدمهای جامعه را به هم
بدبین میکنند. شما با چندین بخش در این جامعه رودررو هستید. یکی طیف سیاهپوست
کارگر است که هیچ امکاناتی برایشان وجود ندارد و تنها راهی که دارند مبارزه کردن
است و مبارزه کردن سفیدها را دیگر فقط یک نمایش متفرعنانه برای فریب دادن خودشان
میبینند و دیگر حاضر نیستند در آن مشارکت کنند. یک طبقه متوسط سفیدپوست را هم میبینیم
که گرایشهایی به مبارزه دارند ولی به دلیل فعالیتهای تروریستی که اتفاق میافتد
آنقدر از جامعه سیاهپوست ترسیدهاند که سعی میکنند شرایط موجود را حفظ کنند؛
نیز یک طبقه مرفه سفید پوست داریم که صاحبان سرمایه و صنایع کشور هستند و سیاست کشور
را آنها میچرخانند و طبیعتاً آنها که با به قدرت رسیدن حکومت آپارتاید ثروت
زیادی به دست آوردهاند، دیگر حاضر نیستند از آن جایگاه پایین بیایند و چیزی را از
دست بدهند؛ بنابراین یک جامعه چندقطبی میبینیم که همه علیه هم هستند و نمیتوانند
یکدیگر را حمایت و یا تأیید کنند. در نتیجه فردی مثل مکس که تصمیم میگیرد چیزی
ورای این چندپارگی باشد و در این میان کاری انجام دهد در نهایت قربانی میشود.
و همه
اینهاست که موجب میشود کسی مَکس را که از جامعه سفیدپوست و طبقه مرفه میآید و عصیان
میکند و به نظر میرسد حسن نیت هم دارد نپذیرد؟
مکس به نوعی دچار ناامیدی کامل میشود. او مجبور شده است اعترافی
بکند، این آدم درهمشکسته است و این درهمشکستگی را هیچکس درک نکرده، هیچکس
نفهمیده است که هر انسانی در بخشی از زندگیاش میتواند دچار درهمشکستگی شود. به عنوان
خواننده همان چیزی را که در کتاب گفته شده بیان میکنم. مسئله اینجاست که این آدم
به دلیل شرایط جامعه به این نتیجه میرسد که باید یک فعالیت عملی بکند. ولی حرکت
او نهتنها به دستگیری خودش، که به دستگیری خیلی از آدمهای دیگر میانجامد. توضیح
کامل داده نمیشود ولی کاملاً واضح است که او در زندان شکنجه شده است و میآید در
دادگاه مینشیند و اعتراف میکند و در آنجا علیه دوستانش هم شهادت میدهد و همین
باعث میشود که او را خائن قلمداد کنند. او هویت اجتماعی خودش را به عنوان انقلابی
از دست میدهد و دیگر چیزی برای زیستن و دفاع از هستی خودش ندارد. در یک بخش از داستان
نادین گُردیمر از قول راوی داستان (یعنی الیزابت) اشاره میکند که او (یعنی مکس)
هر آنچه داشت به دلیل عشق به این مردم از دست داد و هیچچیز برایش باقی نماند و در
نهایت به دلیل همان عشق هم نابود شد. این یک درهمشکستگی روانی نهایی برای این
انسان به وجود آورد.
در واقع
رانده و مانده از همهجا.
بله، آدمی که دیگر نه خانواده و اعتبار خانوادگیاش را دارد، نه طبقه اجتماعیاش
حاضر به پذیرش اوست و از سوی دیگر دوستان و همحزبیهای سیاسیاش را هم از دست
داده است. این آدم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. انگار تنها چیزی که برای او
باقی مانده بوده است، همان هویت سیاسی بوده که همان را هم از دست داده است.
در رمان پیامهای اخلاقیای میبینیم که به نظر من خیلی هوشمندانه در
جای خودش استفاده شده است، بدون اینکه توی ذوق بزند؛ مثلاً جایی که مکس در عروسی
خواهرش و برای سفیدپوستان مرفه سخنرانی میکند و از تصلب اخلاقی میگوید یا جای
دیگر که الیزابت درباره مفهوم شرافت صحبت میکند. این بخش زیباست. بگذارید این
قسمت را از روی کتاب بخوانم: «مفهوم شرافت، افتخار و ستایش آن چیزی بود که باید در
چشمان دیگران دیده میشد، نه در اعمال و افکار خود شخص. کافی بود که دیگران تو را
باشرافت بدانند، آن وقت میتوانستی با خیال آسوده، هستی دیگران را به نابودی بکشی،
اما در خفا. احساس شرم و درد فقط مربوط به زمانی است که اعمالتان به بیرون نشت کند
و دیگران خبردار شوند.»
گُردیمر نهیبهای اخلاقی به جامعهاش میزند و هشدار میدهد و پرده از
روی ژست چندشآورِ انساندوستانه سفیدپوستان برمیدارد و آنها را زیر سؤال میبرد.
در جای دیگر میگوید شما به سیاهپوستان اعانه میدهید که فریبشان بدهید. یا اینکه،
شما حقوق اینها را نمیدهید اما در زمستان بینشان پتو توزیع میکنید تا احساس
خوبی درباره خودتان داشته باشید. اینها ضربههای سنگینی است که به جامعه
سفیدپوستانی که خودش هم از عضو آن است، میزند.
اشاره خوبی کردید و خیلی جالب است که دو نکته را بگویم؛ یکی اینکه
نادین گُردیمر در زمانی که این رمان را نوشته است، بهشدت سوسیالیست است و بعدهاست
که بهمرور از نگاههای مارکسیستیاش فاصله میگیرد. درواقع صحبتهایی که در این
کتاب میکند، تحتتاثیر نگاهی است که در آن زمان دارد و نگاه درستی هم به جامعه
غربی است که بسیاری از رفتارهایشان، نمایشهایی تفرعنآمیز است و در پس ژستهای حقوق
بشری ممکن است همهنوع جنایتی بکنند و دیگر اینکه دوگانگی روح خود نادین گُردیمر
اینجا کاملاً مشخص است. از یک طرف جاهایی از داستان روح آنگلوساکسونش را بهعنوان
سفیدپوستی که در آفریقا زندگی میکند، نشان میدهد و آن نگاه از بالا به پایینش
دیده میشود، ولی از سوی دیگر حالت غیظ آفریقایی میگیرد نسبت به جامعه اروپایی.
این دوگانگی در تمام ادبیات نادین گُردیمر وجود دارد. این چیزی که الان میخواهم
بگویم، اعتقاد خود من است. آنگلوساکسونها به لحاظ پسزمینه ذهنی، وحشتی از
آخرالزمان انقلابی در وجودشان هست. همانطور که ایرانیها هم ترسها یا نفرتهایی بهلحاظ
تاریخی در وجودشان هست. این ترس حتی مربوط به دوران استعمارگری آنگلوساکسونها
نیست. به نظرم در پسِ ذهن هریک از آنها وجود دارد. مثالی که میتوانم بزنم، جامعه
انگلستان است. از دوره هنری هشتم به بعد شورشهایی اتفاق میافتد، بعد دوران ماری
خونین، بعد جنایتهای دوران الیزابت، بعد میرسد به عصر کرامول و قتل چارلز اول،
بعد جنگهای طولانی و بعد که دوباره ثباتی به جامعه برمیگردد اندیشههای نگرانِ
هابز از آینده سیاسی را داریم که درباره منابعی صحبت میکند که به زودی ممکن است
دچار کسری شود و جمعیتی که دارد زیاد میشود و جامعه ما را به انقلابی میرساند که
جلوش را نمیتوانیم بگیریم و بعد میرسیم به دوران انقلاب کبیر فرانسه که باز همین
نگرانیها هست. جالبش اینجاست که در تاریخ انگلستان، حزبی به نام «ویگ» را میبینید
به رهبری چارلز جیمز فاکس که در دوران انقلاب فرانسه در پارلمان انگلستان، نهیب میزند
که این انقلاب، پسفردا برای ما اتفاق خواهد افتاد، پس باید جلویش را بگیرید. سعی
کنید عدالت اجتماعی را واقعاً برقرار کنید و فقط شعار ندهید. رئیس دولت، ویلیام
پیت کِهین، هم با وجود اینکه از حزب دیگری به نام حزب «توری» است، سعی میکند
اصلاحاتی را انجام دهد تا از وقوع انقلابی که در فرانسه اتفاق افتاده است، در
انگلستان پیشگیری کند. شاید اصلاً همین ترس، بخشی از آن مجموعه عواملی است که کارل
مارکس را مجذوب بررسی جامعه انگلستان بهعنوان یک مدل اقتصادی جزء از کل میکند؛
جامعهای که رشد اقتصادی پرشتاب آن هیچ تناسبی با رشد بخشهای دیگرش ندارد و
اختلاف طبقاتی هر لحظه ممکن است آتشی را درون آن برپا کند. شما نمونههای همین نوع
از ترس را در ادبیات نسل قبل آنگلوساکسون مثل هربرت جرج ولز و جورج اورول هم بهخوبی
میتوانید ببینید. اینها همه پیشزمینههایی است که در ذهن تاریخی آنگلوساکسون
وجود دارد و نادین گُردیمر بهنوعی وامدار همین ترسهای تاریخی جامعه انگلستان
است. این را نمیتوانید از ذهنش فاکتور بگیرید. در داستان کوتاه «پریدن» ۱ هم که از او ترجمه کردهام، بهخوبی میتوانیم انعکاس همان نهیبهایی
را که چارلز فاکس در سال ۱۷۸۹ در
پارلمان انگلستان زد، بشنویم. گُردیمر آن فریادها را در قالب داستان به جامعه خودش
میزند و میگوید اگر این ظلمها ادامه پیدا کند، انقلابی به راه میافتد که همه جامعه
ما به خاکوخون کشیده میشود و دیگر فقط مسئله سفید و سیاه نیست، همه کشور نابود
میشود. همین فضا را در رمان «طایفه جولای» هم میبینیم که آن انقلاب اتفاق افتاده
است و داستان آدمهای بیپناهی را روایت میکند که حالا نمیدانند باید چهکار
کنند.
گفتید که
گُردیمر دچار دوگانگی است و نگاه بالا به پایین هم دارد. در خواندن این اثر میبینیم
که او نخواسته است شخصیت سفید و معصومی خلق کند. نه درمورد الیزابت و نه درمورد
مکس؛ مثلاً الیزابت میگوید ما داریم فعالیتهای برابریطلبانه انجام میدهیم اما
حاضر نیستیم از کارگر ارزانقیمت سیاهپوست بگذریم. یا درمورد مکس میگوید
خودخواهی وحشتناکی داشت و فکر میکرد همه باید خدمتی به او بکنند. نمیبینیم که
قهرمان داستان را خیلی تحولیافته و بیعیب و نقص بنمایاند، بلکه نشان میدهد که
اثرات تولد و بزرگ شدن و خوی زندگی در طبقهای خاص، حتی بعد از تحول هم در او هست.
دقیقاً همینطور است. گاهی درمورد شخصیت مکس تو نمیدانی که او واقعاً
خالصانه دارد پارهای کارها را میکند یا تحتتاثیر اندیشههایی است که آن زمان در
جهان وجود دارد و سعی میکند ادای بخش دیگری از جامعه سفیدپوست را دربیاورد. شما
تنها لحظهای که دیگر نمیتوانید به این آدم شک کنید، لحظه مرگش است. مرگ این شخص،
او را بهنوعی رستگار میکند؛ وگرنه هیچ رستگاریای در زندگی این انسان نیست و درباره
زندگی سیاسیاش هم گهگاه دچار این شائبه میشوید که او حقیقتاً تا چه حد صادق بوده
است.
از
رسواسازیهای دیگری که نادین گُردیمر در این رمان علیه سفیدپوستان حاکم انجام میدهد،
این است که میگوید وقتی مسئولی درمورد برابری صحبت میکند، منظورش فقط سفیدپوستان
انگلیسیزبان هستند نه آن جمعیت و جامعه سیاهپوستی که به حاشیه رانده شدهاند. میگوید
آن شعارهای زیبا برای این است که سفیدپوستان، حقوق بیشتر و ماشینهای بزرگتر
گیرشان بیاید. منظور از «ما» همه جامعه نیست؛ منظور قشر خاصی است.
دقیقاً. گاهی رفتارهای بعضی نظامهای سیاسی صرفاً برای حب علی نیست،
از بغض معاویه است؛ مثلاً در پانوشت همانجا توضیح دادهام که در دوران نخستوزیری
اسماتس، این آدم که در تمام زندگیاش هیچ اعتباری برای سیاهپوستان قائل نبوده و
همچنان به چشم بَرده به آنها نگاه میکرده است، چرا سعی میکند برخی حقوق را به
آنها بدهد. او احساس میکند اگر این کار را نکند، ممکن است جامعه بهسمتی برود که
آن حقوق و مزایایی که سفیدپوستان دارند و بهرهکشیای که از جامعه میکنند، تحتتاثیر
قرار بگیرد. آیندهبینی دارد و سعی میکند امتیازاتی بدهد که بتواند هر چه بیشتر
از طبقه سیاهپوست بهرهکشی کند. نکتهای که نادین گُردیمر در این قسمت به آن
اشاره میکند، دقیقاً همین موضوع است؛ میگوید مسئله برای اینها برابری و آزادی
نیست، این است که ما [سفیدپوستان، طبقه حاکم] هر چه بیشتر بتوانیم از این جامعه بهرهکشی
کنیم. در دورانی که داستان روایت میکند، حکومتی آمده است که دیدگاههای اسماتس را
قبول ندارد و حتی او را مصالحهکار میداند و میگوید ما باید تمام قدرتمان را بهکار
ببریم و بر همهچیز دست بیندازیم.
اینها [(سیاهپوستان)] تحت اختیار ما هستند. ما قدرت نظامی داریم و
تا جایی که بتوانیم، از این طبقه ضعیف استفاده میکنیم. نادین گُردیمر با ظرافتهای
خاصی این جامعه را که واقعاً برای دنیای قرن بیستم شرمآور است، توصیف میکند. یک
بخش از ظرافت برمیگردد به اینکه جهان داستانیاش را اینطور روایت میکرده و یک
بخشی هم در مبارزه با سانسوری بوده که آن زمان حاکم بوده و باعث ممنوع شدن چاپ
کتابهایش میشده است. در پس خیلی از جملاتش، چیزهایی نهفته است که برای درک آن
باید برویم تاریخ آن دوره از کشور آفریقایجنوبی را مرور کنیم.
از
سانسور گفتید و آنطور که در مقالهای از شما خواندم، این کتاب در آفریقایجنوبی ۱۰ سال توقیف بوده است. چه اتفاقی میافتد که مجوز انتشار میگیرد و
درکل، سیستم ممیزی آن جامعه چطور بوده است؟
چیزی که از گوشهوکنار دستگیرم شد، این بود که فشار جامعه انگلستان و
غرب به آفریقایجنوبی باعث شد این کتاب مجوز بگیرد. نفوذ زیادی که گُردیمر بین نویسندگان و ادبای انگلستان و اروپای غربی
داشت، باعث شد آنها فشارهایی بیاورند. جالب اینجاست که در همان زمانی که کتابهای
نادین گُردیمر را از توقیف درمیآوردند، تعداد زیادی کتاب از نویسندههای سیاهپوست
را توقیف میکردند؛ یعنی آن حکومت مابهازای انتشار آن کتاب ازسوی دیگر تلافی هم
میکرد.
گُردیمر
با این تبعیض مشکلی نداشت؟
چرا، او اعتراض میکرد و میگفت اگر کتاب من آزاد میشود، بهخاطر این
است که سفیدپوست هستم. کتابهای سیاهپوستان را آزاد نمیکنند؛ یعنی در خود ممیزیشان
هم تبعیض وجود داشته است. گُردیمر اعتراض میکرد که اگر قرار است کتابهای آنها
چاپ نشود، کتاب من هم چاپ نشود. مثل خیلی از سیستمهای استبدادی دیگر، خودی و
غیرخودی داشتهاند، حتی در ممیزی.
از جذابیتهای
شخصیت خانم گُردیمر و جنبههای والایی که شخصیت او را احترامبرانگیز میکند، همین
چیزهاست. وقتی هدف و آرمانش برابری است، فقط به امتیازهایی که برای او قائل میشوند،
راضی نمیشود. برایش مهم است که ممیزی برای هیچکس نباشد، نهفقط برای او. گُردیمر
در تمام جنبههای زندگی، علیه تبعیض مبارزه میکرد؟
بله و این زاییده دو چیز است؛ یکی اینکه آن کسانی که به آرمان
سوسیالیسم اصیل باور داشتند و بر مبنای فلسفیای که سوسیالیسم بهوجود آورده بود
جلو میرفتند، هیچ تبعیضی را پذیرا نبودند. از طرف دیگر آن فمینیسمی که آن زمان
سیمون دوبووار تبلیغ میکرد، هم طالب همین است که زنان هم آنچه در درون خود دارند،
هم جنسهای مختلف و هم نژادهای مختلف را بپذیرند. این دو ایده در کنار آن وضعیتی
که در آفریقایجنوبی وجود داشت، از شخصیت نادین گُردیمر چیزی میسازد که حاضر نیست
هیچ تبعیضی را بپذیرد. حتی میبینیم حاضر نیست در جایزه ادبیای که مخصوص ادبیات
زنان است، شرکت کند و میگوید: جایزهای که مردان در آن حضور نداشته باشند، به چه
دردی میخورد؟ پس نویسندههای مرد در این جهان چهکاره هستند؟ یعنی چه که شما
جایزه ادبی زنان ایجاد میکنید؟ از نظر او این مسخره است. این دیدگاههای مساواتطلبانه
در وجودش هست و در زندگی او این مسئله برای من خیلی جذاب بود.
احتمالاً
حکومت آپارتاید پیشنهادهایی برای او داشته، بالاخره نویسنده سرشناسی بوده است. آیا
همکاری و ارتباطی با حکومت برقرار میکند؟
حاضر نمیشود هیچگونه همکاری با آنها بکند. حکومت آفریقایجنوبی
برای اینکه دل او را به دست بیاورد، سعی میکند بارهاوبارها برنامه رادیویی و
تلویزیونی برایش مهیا کند تا بیاید برنامه ادبی اجرا کند و گُردیمر قبول نمیکند.
او میگوید من حاضر نیستم در چنین حکومتی که چنین وضعیتی را بهوجود آورده است،
اسمم را بیاورند.
چرا؟ به
این خاطر که آن حکومت میخواسته است با نشان دادن گُردیمر برای خودش مشروعیت کسب
کند و نمایش بدهد که ما صدای مخالف را هم پخش میکنیم؟
بله، این حکومت بهنوعی بهدنبال کسب مشروعیت بوده است. بهخاطر اینکه
از همان اواسط دهه ۱۹۶۰ بهنوعی
تحت فشارهای سیاسی بوده است و به او تلنگر میزدند که عدالت اجتماعی و... را رعایت
کنید و حکومت بهخاطر اینکه چنین چیزی را نشان دهد، سعی میکرده از مهرههایی که
مورد قبول اروپایغربی بوده است، استفاده کند تا مشروعیتی برای خودش بهدست بیاورد
ولی امثال نادین گردیمر پس میزدند و با سیاستهای آنها همکاری نمیکردند. گردیمر
اگر جایزه میگرفته یا کتابی از او چاپ میشده، با رسانههای رسمی آفریقایجنوبی
مصاحبه نمیکرده است.
او بعد
از اینکه آپارتاید برچیده شد و بهنوعی به خواستهاش رسید، چه کرد؟ خانهنشین شد
یا فعالیتهای سیاسیاجتماعیاش را دنبال کرد؟
میدانید که آفریقایجنوبی کشوری بود که بیماری ایدز بهشدت در آن رشد
میکرد. نادین گردیمر که فعالیتهای سیاسیاش را کمرنگ کرده بود، وارد میدان
مبارزه با این بیماری شد. او خیلی به آفریقایجنوبی کمک کرد؛ مرتب تورهای بینالمللی
میگذاشت و کمکهای جهانی را جذب میکرد و با اینکه سنش افزایش یافته بود، فعالیتهای
انساندوستانه بسیاری انجام میداد، حتی جایی خواندم برای کمک به وضعیت بهداشتی
آفریقایجنوبی، از تمام نویسندگان برنده نوبل جهان، خواهش میکند که درباره عدالت
اجتماعی و فقدان آن در بخشهایی از جهان، داستانی بنویسند و این داستانها را در
کتابی منتشر میکند که فروش جهانی خوبی هم داشته و درآمد آن به فقرای آفریقایجنوبی
اختصاص پیدا میکند. گردیمر تا روز آخر عمر، حالش خوب بود و کاملاً فعال. او یک شب
میخوابد و صبح بیدار نمیشود. آدمهای آرمانگرا اینطور هستند؛ برای خودشان دلیل
و معنایی خلق میکنند و مدام دلیلی برای مبارزه کردن میآفرینند.
* منتشرشده در شماره ۱۹ مجله بارثاوا، آذر ۹۷