کد مطلب: ۱۷۹۲۶
تاریخ انتشار: یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

سیاست به لحظه فکر می‌کند و ادبیات به ابدیت

آرمان: مجید قیصری (۱۳۴۵-تهران) جزو معدود نویسنده‌های ایرانی است که برای بیشتر کتاب‌هایش نامزد جوایز ادبی شده و در موارد بسیاری نیز آن را دریافت کرده: «ضیافت به صرف گلوله» برنده جایزه پکا، «باغ تلو» برنده جایزه مهرگان ادب، «گوساله سرگردان» برنده جایزه ادبی اصفهان، جایزه ادبی نویسندگان و منتقدان مطبوعات و جایزه شهید غنی‌پور، «سه دختر گل‌فروش» برنده جایزه بهترین کتاب سال به انتخاب انجمن قلم ایران، جایزه قلم زرین، جایزه مهرگان ادب، جایزه ادبی اصفهان و جایزه شهید غنی‌پور. و البته آثاری که با اقبال خوبی از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه‌شده: زیرخاکی، دیگر اسمت را عوض نکن، طناب‌کشی، نگهبان تاریکی، جشن همگانی، و گور سفید. مجید قیصری از جنگ می‌نویسد، اما جنگ نه به قرائت رسمی، که جنگ به روایت مجید قیصری، آن‌طور که خودش می‌گوید: «و من چیزی ننوشته‌ام مگر از شأن انسان». آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با مجید قیصری درباره کتاب و کتابخوانی و لذتِ نوشتن و خواندن است.

آقای قیصری، اولین‌بار کی با کتاب آشنا شدید؟

کودک بودم. شوق رفتن به مدرسه و بوی کتاب، بوی کاغذ مرا مست می‌کرد، هنوز هم وقتی کتابی می‌خرم اول بویش می‌کنم، مانند سیب سرخ نوبرانه؛ عطر کاغذ باید به مشامم برسد، بعد چشمم به حروف بخورد. این عادت از بچگی با من است. عاشق دفترچه بی‌خط بودم که می‌گفتند دفتر نقاشی. شاید به‌خاطر اینکه هیچ جوهری کاغذ را سیاه نکرده بود. مدرسه و مشق اجباری دل‌زده‌ام کرد از هرچه کتاب و دفتر بود. تا رفتم دانشگاه به امید اینکه گمشده‌ام را در محیط دیگری پیدا کنم. متاسفانه بدتر. از همان ترم اول فهمیدم که اشتباه کردم آمدم دانشگاه. پناه بردم به رمان و داستان کوتاه تا امروز که یک معتاد تمام‌وقت شدم.

از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تأثیر را گذاشت؟

این می‌شود زندگی‌نامه. اگر بخواهم از تمام دوران زندگی‌ام از کودکی تا حالا را بگویم. اولین کتابی که در کودکی هدیه گرفتم کتابی بود به نثر درباره جنگ رستم و اسفندیار. بیش از آنکه از رستم خوشم بیاید دلم برای اسفندیار می‌سوخت. هنوز تیر دوشاخه‌ای که بر چشم‌های اسفندیار نشسته است پیش چشمم است و خودم را می‌بینیم، نوجوانی هشت‌نُه ساله که زیر پنجره اتاق نشسته‌ام و حیرت‌زده، نور خورشید از پشت سرمی‌تابد بر کاغذ کتابی که تمام سینه‌ام را پرکرده و اسبی سیاه که روی دوپا بلندشده و مردی با چشم‌های خون‌چکان می‌خواهد دودستی تیری را از دو چشمش بیرون بکشد؛ سال‌ها می‌گذرد... تا می‌رسم به «خوشه‌های خشم»؛ ایامی که با ولع رمان می‌خواندم و در جاده‌ها با خانواده خود در کامیونی همراه بودم. چند فصل از رمان را خوانده بودم که نمایش رادیویی آن شروع شد. لذت خواندن و گوش‌کردن توامان به نمایش آن در تاریکی شب‌ها هرگز از یادم نمی‌رود.

از بین آثار ادبی کدام یک از کتاب‌ها حیرت‌زده‌تان کرده است؟

«تذکره‌اولیا» ی عطار. داستانی است ناب از مردانی دست‌نیافتنی. هر فصل کتاب به یکی از بزرگان قله عرفان می‌پردازد. کراماتی که از این مردان شاهدیم واقعاً جای حیرت دارد.

کتابی هست شروع کرده باشید به خواندنش ولی به دلایلی نتوانسته‌اید تمامش کنید؟

حداقل ماهی چندتا کتاب این‌طوری دست می‌گیرم. کتابی که چندین‌بار دورخیز کرده‌ام ولی هنوز از صفحه پنجش رد نشدم «صدسال تنهایی» مارکز است... باقی بماند...

اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ترجیح می‌دادید؟

سانتیاگوی «پیرمرد و دریا» ی همینگوی. پیرمردی که بزرگ‌ترین نیزه‌ماهی دریا را صید می‌کند. خلوت سانتیاگو و تجربه‌ای که این پیرمرد به تنهایی از سر می‌گذراند واقعاً یک مکاشفه است.

کدام کتاب خودتان را دوست دارید؟

کتابی که در حال نوشتنش هستم... و ممکن است هرگز تمام نشود. داستانی درباره تعزیه است... اما از داستان‌های موجود «شماس شامی» را ترجیح می‌دهم.

کدام یک از کاراکترهای خودتان را دوست دارید؟

جلال سیستانی؛ نوجوان و راوی «باغ تلو».

اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید بنویسید، تصویر کنید، چگونه آن روز را تصویر و روایت می‌کنید؟

اگر می‌دانستم که قرار است روزی نویسنده شوم حتماً یادم می‌ماند. نوشتن امری خودآگاه و از پیش تصمیم گرفته شده برایم نبود. مثل رفتن به مدرسه. کلی سیاه‌مشق می‌نوشتم. نه به این امید که داستان بنویسم. فقط می‌خواستم بنویسم. و می‌نوشتم. بی‌نظم ولی با شوق و امیدواری. درست مثل سانتیاگو. موفقیتی برای خودم متصور نبودم، ولی امید داشتم. نویسندگی را خیلی بزرگ می‌دیدم. صیدی که بعید می‌دانستم به چنگ و تور من بیفتد. تا روزی که دیدم وسط دریایی از کلمات پارو می‌زنم و هزار صید در اطرافم غوطه‌ورند. دیگران که نزدیکم بودند، نمی‌دیدند ولی نخ قلابم هر لحظه و هر روز صیدی را می‌گرفت و ول می‌کرد. تخته‌چوبی نازک داشتم که گیره کوچکی بالایش داشت، کاغذ را به‌اش بند می‌کردم و با مداد شروع می‌کردم به تراشیدن کلمات و شکل‌دادن به کوچه‌ها و درخت‌ها و آدم‌های اطرافم. هی پاک می‌کردم و می‌تراشیدم. درست در همان اتاق، زیر همان پنجره‌ای که تیر به چشم‌های اسفندیار نشسته بود و من به‌خودپیچیدن اسفندیار را دیده بودم.

شده در دوران حیات نویسندگی‌تان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟

«تذکرالاولیاء». عطار بی‌مثل و مانند است. کتابی که هرگز کهنه نمی‌شود و هر کاغذش نوری است که بر تاریکی می‌تابد. دوم «ژنرال ارتش مُرده» نوشته اسماعیل کاداره؛ رمانی جنگی که در ایران خیلی دیده نشد.

وقتی به آثارتان نگاه می‌کنید تا حالا وسوسه شده‌اید که بخواهید تغییری در یکی از آثارتان بدهید؟

نقطه پایانی برای هیچ داستانی متصور نیستم. درست است که ما نقطه پایان را می‌گذاریم ولی این پایان به‌معنای تمام‌شدن روند خلق نیست. متن با بازنویسی روح درش دمیده می‌شود و بازنویسی هرگز تمامی ندارد.

نگاهتان به سیاست و جامعه چقدر فرق‌کرده با دورانی که جوان‌تر بودید؟

سیاست را امری اخلاقی می‌دیدم. کلام را مصداق امر واقع می‌دیدم. آنچه می‌شنیدم را باور می‌کردم. کلام زنده آن جسمی است که راه می‌رود فعل ازش سرمی‌زند و محل قضاوت قرار می‌گیرد، نه آنکه کلمات مُرده از لبش خارج می‌کند تا لبخند و رأی بخرد.

نویسنده‌ای هست در ایران و جهان که این روزها شما را شیفته نثر و زبان و اثرش کرده باشد؟

دکتروف را دوست داشتم. خدا رحمتش کند. به‌خاطر غیرقابل پیش‌بینی‌بودن هر اثرش می‌پسندیدمش. مقایسه «رگتایم» با «بیلی باتگیت» یا رمان «پیش‌روی». زبان و لحنی که استاد نجف دریابندری برای این رمان‌ها درمی‌آورد، فراموش‌نشدنی است. اسماعیل کاداره را از زنده‌ها می‌پسندم.

خودتان را نویسنده متعهد می‌دانید؟

واقعاً تعریفی برایش ندارم.

از اولین نشر کتابتان تا امروز اگر بخواهید مروری کنید به این صنعت در ایران چه چیزهایی را می‌توانید برشمرید؟

چیزی که بیش از همه آزاردهنده است جاده یک‌طرفه ترجمه به‌سمت خواننده ایرانی است. از همان ابتدا با این موضوع مشکل داشتم و شاید یکی از دلایلی که ادبیات داستانی ما در داخل غریب است همین است. دیگران که این سال‌ها تیراژ کتاب رغبتی برای نویسندگان نگذاشته که خودشان را در اتاق حبس کنند و سوزن به تخم چشمشان بزنند.

بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را برای ما بگویید.

اسم اولین مجموعه‌داستانی که از من منتشر شد «صلح» بود. خیلی‌ها تماس می‌گرفتند یا حضوراً می‌گفتند کلمه‌ای قبل و بعدش احتمالاً افتاده. یک دهه بعد از جنگ بود ولی هنوز کلمه «صلح» برای خیلی معنا نداشت یا جور دیگری معنایش می‌کردند که من متوجه نمی‌شدم. ولی تجربه اولین داستان کوتاهی که چاپ کردم هرگز از یادم نمی‌رود. در ویژه‌نامه جنگ ادبیات داستانی، داستان «بار» را منتشر کرده بود و من در سفر بودم با چندین نفر از دوستانم. ویژه‌نامه را از روی کیوسک پیدا کردم. داستانم چاپ شده بودم ولی به‌جای مجید قیصری نویسنده را رضا قیصریه نوشته بودند. بعداً متوجه شدم که اسمی به نام مجید را نمی‌شناختند برای همین زیر داستان نوشته بودند رضا.

بهترین خاطره‌ای که از خواننده‌های کتاب‌هایتان دارید؟

هر کتابی خاطرات خودش را دارد. ولی «شماس شامی» بیشترین حاشیه را داشته. بعد از سال‌ها شخصی از قم به‌زحمت شماره تماسم را پیدا کرده بود و می‌خواست نسخه‌ای از کتاب بین‌النهرین را که ماخذ روایتم بوده ببیند. هرچه می‌گفتم چنین سندی وجود ندارد باور نمی‌کرد. با دلخوری تماسش را قطع کرد.

از نقدهایی که طی سال‌ها بر کتاب‌هایتان شده، منفی و مثبت، شده به منتقدی حق بدهید؟ برخوردتان با منتقدان چگونه است؟

اهل جدل و جوابیه نیستم، ولی از کسانی که حفره‌ای در داستان‌ها پیدا می‌کنند بیشتر خوشم می‌آید. قائل به منفی و مثبت هم نیستم. ارزش‌گذاری نمی‌کنم. من کار را کرده‌ام، هر کس حق دارد نسبت به متن واکنش خودش را بدهد. یادگرفتنی‌ها را گوش می‌کنم و یاد می‌گیرم.

اگر بخواهید خودتان را تعریف کنید، خودتان را نویسنده‌ای با گرایش‌های خاص سیاسی تعریف می‌کنید یا نویسنده‌ای که فقط دغدغه نوشتن دارد؟

فقط می‌نویسم همین. بزرگ‌ترین آفت نوشتن، سیاسی‌نویسی است. سیاست به لحظه فکر می‌کند و ادبیات به ابدیت.

شما هم از کاغذ و قلم به‌سمت کامپیوتر کشیده شده‌اید؟

ایده‌ها را روی کاغذ ثبت می‌کنم. دفترچه یادداشت ایده دارم. نکته‌ها، اسامی، مشخصات اشخاص و خیلی چیزها را روی کاغذ پیاده می‌کنم تا یادم نرود. ایده‌ها فرّارند. ایده‌ها را بلافاصله یادداشت نمی‌کنم می‌گذارم چند وقتی بگذرد. اگر دیدم ایده‌ای دست از سرم برنمی‌دارد آن‌وقت ثبتش می‌کنم و برایش خانه و کاشانه‌ای در نظر می‌گیرم. ایده می‌شود مستاجرم تا جایی برایش در نزدیک خودم پیداکنم. کم‌کم که سر و شکلی پیدا کرد به فکر سروسامانش می‌شوم. آخرین مرحله نوشتن اجرای متن است که برای اجرای متن پشت لپ‌تاپ می‌نشینم.

فکر می‌کنید تجربه کتاب‌های الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه می‌زند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟ در گفت‌وگوی اومبرتو اکو (۱۹۳۲- ایتالیا) و ژان کلودکریر (۱۹۳۱- فرانسه) در کتاب «از کتاب رهایی نداریم» این دو وقایع‌نگارِ تیزبین ما را متوجه این می‌کنند که هر کتابخوان و به‌ویژه کتابخوان‌هایی که کتاب را به صورت شیئی ملموس دوست می‌دارند، چه‌بسا که حسرت گذشته را در دل صاحبان کتاب‌های الکترونیکی برانگیزاند که کتاب کاغذی یک چیز دیگر است. این‌طور است؟

پیشگو نیستم. فقط می‌توانم از لذت‌های خودم بگویم. من عاشق بوی کاغذم. کلمه را باید در دست حسش کنم. جسمیت کتاب فقط کاغذ نیست، بلکه نوعی مالکیت و اختیارداشتن در حد و ثغور شخصیت‌ها، روند داستان است. وقتی به داستانی یا کتابی صوتی گوش می‌کنم حس مسافرت و حرکت به‌ام دست می‌دهد. دو نفری که برای لحظه‌ای باهم همسفرند و به‌زودی از هم جدا می‌شوند. لعنت به جدایی... صوت... باد هواست، کلمات در این شکل سیال و شناور می‌شوند. من به‌دنبال سکونم. چیزی که به من قرار بدهد نه بی‌قراری. وقتی که مجبورم کلمات را از طریق مانیتور رصد کنم فاصله‌ای بین خودم و کلام می‌بینم. دوست دارم کلام را در آغوش بگیرم. وقتی که خسته می‌شوم کتاب را ببندم و روی سینه‌ام بگذارم. کلمات روی سینه‌ام آرام و قرار می‌گیرند. من با کاغذ بزرگ شدم و دلِ خوشی از صوت ندارم. صوت دیگران را نمی‌شود ثابت کرد. از قدیم گفته‌اند فاصله حقیقت و دروغ فقط چهار انگشت است. چیزی را که می‌بینی باور کن نه آنکه می‌شنوی. (حتماً استیکر خنده اینجا بیاید.)

از دیگر هنرها، مثل موسیقی و سینما، شنیدن و دیدن چه موسیقی‌ها و فیلم‌هایی که هنوز برایتان لذتبخش است و می‌توانید آن را به ما پیشنهاد بدهید؟

موسیقی ملل از هر نوعی که باشد دوست دارم. هرچه غریب‌تر دوست‌داشتنی‌تر. از سینمای هالیوود فراری‌ام. سینماگر، هر چقدر غریب‌تر مشتاق‌تر. هر چقدر قصه‌گوتر دوست‌داشتنی‌تر. مثل فیلم «کفرناحوم» یا فیلم روسی «بازگشت» اندری زویا گینتسف.

از رویاهای‌تان بگویید. کدام رویاها را قصه کردید کدام‌ها نه؟ کدام‌ها شکل واقعی پیدا کردند کدام‌ها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگی‌تان حضور دارند؟

رؤیا اگر رؤیا باشد نباید درباره‌اش حرف بزنی یا رؤیا محقق می‌شود یا نمی‌شود. مهم انرژی رویاست که تمامی ندارد. رؤیا، رازی است که فقط خودت می‌دانی. سانتیاگو با همین ایمان به دریا زد هرچند که نتیجه کار آن چیزی نبود که او می‌خواست، مهم انرژی و ایمانی بود که به سانیتاگو منتقل می‌شد تا بتواند به زندگی‌اش روی آب ادامه دهد. پیروزی باطنی در عین شکست ظاهری رمز «رؤیا» در این است. یکی از رویاهایم نوشتن از ۳۴ روز مقاومت مردم در خرمشهر است. یک‌بار دورخیز کردم که نتیجه‌اش شد «ضیافت به صرفه گلوله». امیدوارم فرصتی دست دهد که آن روزها را بنویسم.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST