شهرآرا: صدایی خسته و خشدار، عصبانی و معترض که با محتوای دردآلود
شعرها همخوانی داشت، معرف شاعری به نام علیرضا آذر به جامعه شد. او شاید تنها شاعری
باشد که شعرهایش با صدایش شنیده شد. دکلمه با سبکی اختصاصی و غیرتقلیدی، واژهها و
عباراتی که به گوش یا دنیای مخاطب آشنا و گرم آمد و قالب ارائه آن سبب شد که شعر
آذر چندین هزار بار دستبهدست و شنیده شود.
اما برای ارائه کارش فقط به دکلمه کردن شعرهایش بسنده نکرده است و
تاکنون۵ مجموعه شعر با عنوانهای «اسمش همین است»، «آتایا»، «آریان»، «اثر
انگشت» و «چهار
قطره خون» منتشر کرده است که از انتشار جدیدترین مجموعه یعنی چهار قطره خون حدود
یک ماه میگذرد.
آذر در هفته گذشته برای آیین امضای کتابش و برگزاری کارگاه شعر در
کتابفروشی نشر چشمه دلشدگان به مشهد آمد و این فرصتی بود برای اینکه ساعتی روبهروی
او بنشینیم تا هم از زندگی و هم از چرایی تلخی شعرش بپرسیم و بشنویم.
علیرضا
آذر با دکلمهها و آن صدای خسته و بغضآلود و معترض -معترض هم در کلمات و هم در
لحن بیان- در بین عموم مردم شناخته شد. چه شد که برای معرفی شعر خودتان رفتید سراغ
دکلمه؟
موضوع اصلاً فکرشده نبود. یعنی قبلش هیچ مهندسیای صورت نگرفته بود؛
کاری کاملاً دلی بود و در شرایطی اتفاقی شکل گرفت. من سالها بود مینوشتم، تقریباً
در تمام انجمنهای نیمه شمالی کشور، هم دوست و آشنا زیاد داشتم و هم حضور پیدا میکردم.
منتها بین جامعه شعری کشور نام آشناتری بودم تا عامه مردم و مخاطبان. آن سالهایی
که به هر روی صدایم را شناختم -بعد از خدمت سربازی، سال ۸۱، ۸۲- چون هیچوقت امکان این را نداشتم که برای
ضبط کارها فضایی حرفهای با امکانات درست و حسابی دست و پا کنم، مصمم شدم شعرهایی
را با برنامه خیلی ساده در خانه ضبط کنم و برای مهمانهایی که بیشتر قوم و خویش
بودند و میآمدند و میرفتند -دوست صمیمی زیاد نداشتم و ندارم- کارهایم را پخش کنم
تا بشنوند. واکنش آنها برایم جذاب بود، بیشترشان خیلی نظر مثبتی داشتند. بعد از
آن به شکلی به استودیوی پوریا حیدری رفتم تا کاری را که همیشه در خلوت و تنهایی
خودم انجام میدادم، این دفعه با یک سیستم کاملاً حرفهای و درست و درمان انجام
دهم. اما پوریا اصلاً این کار را نکرد و خواست که با همان میکروفون لپتاپش
بخوانم. من هم راضی بودم، موزیکی زیر صدا پخش کرد و من خواندم. یکسالونیم یا ۲ سال بعد
از ساخت کار بود که آن را گذاشتم توی فیسبوک. دلی بود. تازه یاد گرفته بودم چطور
اثری را به اشتراک بگذارم. دیدم ظرف مدت ۴۸ ساعت به تعداد بالایی باز نشر شده است.
دیگر برایم جذاب شد؛ یعنی اولین بار تأیید مردم بود که کار را برایم جذاب کرد. من در
سهچهار کار اول بدون اینکه مخاطب را در نظر بگیرم -چون اصلاً مخاطب عام را نمیشناختم- صرفاً فقط حدیث نفس خودم را
نوشتم، بعد از آنکه دیدم مخاطب خیلی جدی دارد به قضیه نگاه میکند، مصمم شدم به هر
صورت با مخاطب هم هماهنگ شوم. اما راجع به کلمهها که فرمودید، من وامدار شعر
نئوکلاسیک منطقه کرج هستم که سبکی بود در دورهای که به شعر دهه ۷۰ معروف شد. اگر چیزی مینویسم ذیل آن دستورالعمل بوده است. اصولاً آدمی
نیستم که از اینور یا آنور بام بیفتم. آدم میانهروی هستم و این باعث شد که نه
کلمات را خیلی سخیف کنم و نه خیلی قلنبه. به همین دلیل بیشتر مردم توانستند یک
ارتباط نصفهونیمه با کار بگیرند و خدا را ۱۰۰ هزار مرتبه شکر، من از وجه برخورد مردم
خیلی راضی و خوشحالم.
گفتید میخواستید
کلمات نه خیلی قلنبهسلنبه باشد و نه خیلی سطحی و دستمالیشده که بتوانید مخاطب
عام را هم جذب کنید. این هم از ویژگیهای شعر شماست که عامه مردم استقبال کردهاند.
اما این استقبال میتواند مثل تیغی دودم باشد. ممکن است شاعر به جایی بِسُرد که به
دلیل جلب کردن توجه مخاطب، سطحی شود. چطور مراقبت میکنید که به این دام نیفتید؟
دقیقاً لفظ درستش مراقبت است. کاملاً مراقب این قضیه بودهام. من از
زمانی که احساس کردم دیگر شعرم راه به دل و خانههای مردم باز کرده و شعرم از شعر
جزیرهای یا شعر کرجی یا انجمنی فاصله گرفته است و به شعری که مورد اقبال اقشار
مختلف جامعه قرار میگیرد تبدیل شده است، سعی کردم از ۲ چیز مراقبت کنم، یکی اینکه اعتماد مخاطب را با صداقت در گفتار جلب
کنم. من به هیچعنوان مدعی شاعر بودن نیستم، وا... قسم. ولی تمامقد مدعی این هستم
که اگر چیزی نوشتهام صادق بودهام و عین چیزی بوده است که تجربه و زندگیاش کردهام؛
یعنی اگر چیزی را نزیسته باشم محال ممکن است که وارد بحث شعرش بکنم. بههرحال
متوجه این قضیه بودم که من خواننده پاپ نیستم و هیچوقت قرار نیست که به قول معروف
توی ضبط ماشینها و عروسیها پخش شوم. کسانی مرا گوش میکنند که تهمایهای یا تهذوقی
از شعر داشته باشند؛ ازاینرو حواسم به این بود که همهچیز را فدای اسم بزرگ نکنم.
سعی کردم شعر را به ابتذال و وضعیت سخیف نکشم، ولی از آن طرف قائل به مسائل فوقالعاده
فلسفی یا مثلاً فوقالعاده ماورایی هم نبودهام؛ هرچه را از جهان درک کردهام نوشتهام،
همین و بس.
از انجمنها
گفتید، معمولاً نویسندهها و شاعران در سایه یا پشت نفراتی میمانند تا سرانجام
شعر یا چیزی که نوشتهاند خوانده و دیده شود. چقدر در سایه یا صف ماندید، یا
بگذارید اینطور بگوییم چقدر خون جگر خوردید تا شعری را که خلق شده به آن شکلی که
دیده شود ارائه بدهید؟
بگذارید روراست بگویم، واقعاً در صف نماندم. خون جگر زیاد است. شما از
لحظهای که تصمیم میگیرید شعر بنویسید با تنشهای بسیار متنوعی روبهرو هستید که
یکی از آنها حضور منتقدان بیانصاف است. در تمام رشتههای هنری اگر منتقد منصف داشته
باشیم، میتوانیم تجربه فوقالعاده خوبی را رقم بزنیم؛ ولی منتقدان بیانصاف،
منتقدانی که بهره زیادی از سواد نبردهاند، آدمهای هوچیای هستند و اصولاً سلیقهای
با هنرمند برخورد میکنند. این رنج بسیار بزرگی است که خیلیها از آن آسیب دیدهاند.
هرکس که پُرروتر بود و ماند و به سبک خودش وفادار بود، توفیق بیشتری کسب کرد. هرکس
که سریع آسیب دید، هرکس که سریع دچار لغزش شد و از راهی که آمده بود، پشیمان شد،
نماند و رفت. دوم اینکه شاعری که مدعی است، سریع هضم و حذف میشود. شعر ادعایی
ندارد. شما نمیتوانید در چیزی که ارتفاعش پیشبینیناپذیر و سقفش فوقالعاده بلند
است مدعی حضور باشید. باید به قول شما در صف بایستی و آرامآرام خودت را به مردم
ثابت کنی. البته در مجموع زیاد در انتظار دیده شدن نبودم، چون منتظر نبودم که دیده
شوم، همهچیز خدایی شد.
از
پاسختان اینطور برداشت میکنم که خیلی از جانب منتقدان زخم خورده یا اذیت شدهاید،
همینطور است؟
به نظر من هنرمندی وجود ندارد که از منتقد ناراحت شود، امکان ندارد.
به هر حال بزرگوارانی را در عرصههای مختلف و در اقشار مختلف میشناختم که نقد علمی
میکردند. فرض کنید بخواهیم ادبیات مرا با جناب فاضل نظری مقایسه کنیم. ادبیات ما ۲ نفر
بسیار متفاوت است. نوع نگرش و نگاه هر کدام از ما به مقوله عشق منحصربهفرد است و هرکس
از زاویه و دید خودش به این مقوله نگاه میکند؛ بنابراین مقایسه کردن دیدگاه من با
فاضل نظری اشتباه است. هر شاعری را باید با خودش مقایسه کرد، با گذشته و امروزش.
دیگر اینکه با تحقیقی که کردهام متوجه شدهام در تمام سرزمینها هر هنرمندی در هر
رشتهای اگر در یک بازه زمانی نسبتاً طولانی هم صاحب اسم و رسم شود، مورد هجمه
قرار میگیرد. این هجمه خیلیها را مأیوس کرد، ولی من ایستادم و کار کردم.
شما مدعی
صداقت داشتن با مخاطب و نوشتن چیزی هستید که آن را زیستهاید. در برخی شعرهای شما
کلماتی تکرار میشود مثل تنهایی، زخم، مرگ و مانند اینها. آیا باید مرگ را بنمایه
(موتیف) جهان شعری شما تلقی کرد؟ اگر اینگونه است، چرا؟ چه تجربهای پشت آن است؟
تجربه خیلی شخصی است و شاید اینجا اصلاً امکان بیانش نباشد، ولی اصولاً
به ۲ شکل
«موتیف» را خلق میکنیم، یا تجربه زیستهای است که در شاعر تأثیر فوقالعادهای
گذاشته است، یا اینکه کسی شروع میکند به برندسازی، یعنی خودش را با تعدادی از کلمات
برند میکند. هرچه جذابیت شنیداری و تخیلی این کلمات برای مخاطب بیشتر باشد،
احتمال اینکه برند موفقتر شود بیشتر است، یعنی خیلیها به عنوان یک «لِم» به آن
نگاه میکنند؛ ولی نه، این چیزهایی که شما فرمودید، عشق، زخم، مرگ، درد همه اینجور
چیزها، آیتمهای سیاه یا خاکستری زندگی در من اتفاق افتاده است. نمیگویم نهادینه
شده است، ولی برایم دغدغه شده است.
مواد
تشکیلدهنده علیرضا آذرِ شاعر چیست؟ چنددرصد جنون، چنددرصد عشق و حتی چنددرصد
نفرت؟
من اصلاً قائل به این هستم که شاعر تا جنون نوشتن یا دیدن نداشته
باشد، نباید شاعری کند. اینقدر باید صبر کند که بعضی دغدغهها به حالت انفجار برسد.
من در زندگی هنریام رائی خیلی از مسائل بودهام. خیلی دستوپا بسته و دستبهعصا
حرکت کردهام. دلیلش هم این است که پدر و مادرم مرا قانونمدار بار آوردهاند. این
یعنی هنوز خیلی از حرفها هست که نزدهام و هیچوقت هم فرصتش پیش نمیآید همه
چیزهایی را که نوشتهام بخوانم؛ بنابراین با خودم گفتهام آنچه را میتوانم ارائه
بدهم، با تنوع مختلف و با رنگهای متفاوتی عرضه کنم که شاید از زاویههایی دیده
شوند که برای مردم هنوز نو باشد، هنوز یک مسئله «یونیک» باشد. برای همین شعرهایی
مثل اتاق و صحنه خلق شد. بههرحال غالباً از اشعاری استفاده کردهام که در آنها
«آن» وجود داشته باشد. اگر آنی وجود نداشته باشد، یعنی همان جنون وجود نداشته
باشد، به هیچعنوان شروع نمیکنم. من حتی در ترانه هم قائل به سفارش نبودهام،
یعنی اینکه کسی به من زنگ بزند و بگوید فلانی راجع به مثلاً آن «فلاسک» شعر بگو! کما
اینکه بود. برای همین تبلیغات تلویزیونی گفتند شعر بنویس و فلان تومان هم بگیر.
خدا شاهد است این را نه به این دلیل میگویم که بخواهم شعر خودم را نجات بدهم یا
به چیزی آلوده بکنم، اصلاً این شعارها را بریزید دور. برای زندگی شاعر که خیلی
متمول و متمکن نیست، پول وسوسهانگیز است؛ اما من بلد نیستم این کار را بکنم. اصولاً
نگاه من به ادبیات یک نگاه جنونآمیز است، تا چیزی «خفت»م نکند و خرخرهام را نجود
نمیتوانم راجع به آن بنویسم.
با توجه
به این اشتیاقی که میگویید، احتمالاً قهرمان شعری عدهای هستید. قهرمان
شعری خودتان چهکسی بود که میخواستید مانندش یا در آن رده شعر بگویید؟
نمیدانم چطور بگویم که غلو به حساب نیاید. کسی که در زمینه شعر فعالیت
میکند، روندی را طی میکند. این روند هم به این شکل است که شما اول چندسالی مقلد
مرجع تقلید ادبیای هستید و از او «واو»به«واو» تقلید میکنید. در جامعه ادبی هم
میبینید که تقلیدهایی که صورت میگیرد، چقدر خام است ولی از آن ناگریز و ناگزیر
هستید. باید این تقلید سپری شود. بعد تحتتأثیر قرار میگیرید، متأثر از یک مکتب
یا یک دهه قرار میگیرید و بعد از آن به زبان خاص میرسید. تصور میکنم جزو آن
دسته از کسانی بودم که قسمت تقلید را نداشتم. یعنی الگوی بخصوصی نداشتم، اما تحتتأثیر
شعر دهه ۷۰ هستم. این مسئله به وضوح دیده میشود. بعد از آن اگر شعرم به زبان
مستقل رسیده باشد که دیگر سعادت بنده است، ولیکن هرچه فکر میکنم، میبینم کسی نبوده
است که از او تقلید حرفهای کرده باشم، حتی در ایده. من راجع به بدیهیات نوشتهام.
عشق بوده، مرگ بوده است، اینها دیگر ایده خاصی نیست، بدیهیات را نوشتهام ولی با
زاویه دید شخصی خودم.