شهرآرا: خواندن/کشف هر دیدگاه تازه به جهان، به آدمیان و اندیشهها، میتواند کمابیش همان هیجانی را داشته باشد که نیاکان دور ما هنگام کشف آتش تجربه کردند. تولستوی در سال ١٨۶٩ در نامهای به دوست شاعر و نویسندهاش، آنافاسی فِت، از تجربه چنین کشفی گفت: «آیا میدانید که تابستان امسال تا چه اندازه برایم پرارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذتهای روحی فراوانی گذراندم که پیش از آن هرگز نمیشناختم... ممکن است روزی نظرم دراینباره تغییر کند، اما بههرحال اکنون یقین دارم که شوپنهاور نابغهترین انسانهاست. ..»١
تولستوی با «شیفتگی» به سراغ آثار آرتور شوپنهاور میرود و از خواندن آن «لذتهای روحی» میبرد. هرچند با روشنبینی انسانی فارغ از تعصب که میداند هرآنچه سخت و استوار است ممکن است روزی دود شود و به هوا رود، یادآور میشود که «ممکن است روزی نظرم دراینباره تغییر کند». اما او تنها شخصیت نامداری نیست که تحتتأثیر این فیلسوف قرار گرفت. شوپنهاور بر نوابغ زیادی مانند نیچه که او را آموزگار خود میدانست، فروید، ویتگنشتاین، توماس مان، واگنر نیز اثر گذاشت. اما همه این تأثیرگذاری، پس از مرگ او رخ داد. «شوپنهاور برخلاف فیلسوفان بزرگ همعصر خود، نماینده فکری جبهه اجتماعی خاصی نبوده، به اصالت فرد اعتقاد داشته و به جنبشهای اجتماعی عصر خود بیاعتنا بوده است.»٢ و عللی از این دست سبب شهرت دیررس این فیلسوف بدبین سده نوزدهم آلمان بود.
امروز میشود گفت شوپنهاور در ایران هم فیلسوفی شناخته شده است. مخاطبان فارسیزبان او را با آثاری همچون «در باب حکمت زندگی»، «جهان و تأملات فیلسوف» و «هنر همیشه بر حق بودن» شناختند. آثاری که در آنها فلسفه به مثابه حکمت عملی برای انسانی گوشت و خوندار ارائه شده است که با دغدغههای تمامناشدنی مانند رنج، مرگ، عشق، خوشبختی، شر و مانند آن دست به گریبان است. افزون بر این آثار و ٢ اثر اصلی او یعنی «جهان همچون اراده و تصور» و «متعلقات و ملحقات» که پیش از این منتشر شده است، علی عبداللهی، مترجم آثار ادبی و فلسفی زبان آلمانی، برگردان مجموعهای از رسالههای موضوعی شوپنهاور را آغاز کرده است که از اواخر سال گذشته و به مرور به بازار آمده و تا کنون ۵ عنوان از ١٠ عنوان آن شامل «هنر خودشناسی»، «هنر زنده ماندن»، «هنر رفتار با زنان»، «هنر خوشبختی» و «هنر رنجاندن» در اختیار علاقهمندان به نگاه و اندیشه این فیلسوف قرار گرفته است. آنطور که عبداللهی میگوید، این رسالهها را فرانکو وولپی، شوپنهاورشناس معروف ایتالیایی، از میان دستنوشتهها، نامهها و آثار منتشرنشده و منتشرشده این فیلسوف جمعآوری و دستهبندی کرده است.
اما چرا از آثار شوپنهاور در ایران استقبال شده است؟ این یکی از سؤالهایی است که در این گفتوگو با عبداللهی در میان میگذاریم. او معتقد است زبان تندوتیز و صریح شوپنهاور توهمزدایی میکند، اینکه بر خلاف بسیاری از فلسفههای خوشبختی که نگاهی خوشبینانه و برآمده از توهم دارند، شوپنهاور از همان اول خیال خواننده را راحت میکند و میگوید ما به جهان نیامدهایم که لزوما خوشبخت بشویم. این است که همیشه برکنار از توهم میماند و با رکگویی و صراحت، سویههای واقعی مسائل را نشان میدهد.
فکر میکنم بد نباشد از اینجا شروع کنیم که چه شد رفتید سراغ مجموعه هنرهای شوپنهاور.
نیچه، در «تأملات نابهنگام» مقالهای دارد به نام «شوپنهاور به مثابه آموزگار» که آنجا شوپنهاور را آموزگار خودش میداند و همین باعث شد به شوپنهاور علاقهمند شوم و بیایم سراغ کارهای او. البته آثار اصلی این فیلسوف را نشر مرکز چاپ کرده و میشود گفت ترجمهای پذیرفتنی هم دارد، برای همین دیگر سراغ آنها نرفتم و رسالات کوچکتر چاپ نشدهاش را ترجمه کردم. این مجموعه ١٠ جلد است. ۵ جلد آن درآمده و جلد ششم هم آماده انتشار است.
آثار مدنظر را شوپنهاورشناسان مطرح جمعآوری و به صورت کتاب منتشر کردهاند. این مجموعهها چطور شکل گرفته است؟
میدانیم که کتاب «هنر همیشه بر حق بودن» شوپنهاور را نشر ققنوس منتشر کرده است. کتاب خوبی است و همهجای دنیا مورد استقبال قرار گرفته است، البته ترجمه دقیقتر عنوانش «هنر حقبهجانب جلوه کردن» است. این کتاب را خود شوپنهاور به آن شکل نوشته و بعد مرگش چاپ شده است. در کنار این اثر کامل چاپ نشده که در میراث شوپنهاور مانده بود، چند رساله دیگر هم بوده که در زمان حیاتش ناتمام مانده، شوپنهاور ایده بخشی از این رسالهها را در کتاب «در باب حکمت زندگی» آورده است، ولی خیلی خلاصه. فرانکو وولپی، شوپنهاورشناس ایتالیایی، آنها را جمع کرده و روی هر موضوع خاصی در آثار شوپنهاور تمرکز کرده و مقدمههای بسیار خوب و مهمی بر این کتابها نوشته است. در این مقدمهها چگونگی شکلگیری نوشتههای شوپنهاور، موضوع و سابقه آن در فلسفه و این را که آن موضوع، مثلا زنان یا خوشبختی در میان فلاسفه مختلف چه جایگاهی داشته، بررسی و ردیابی کرده تا رسیده است به جایگاه و موقعیت آن موضوع در آثار شوپنهاور. به این دلیل دیدم این کتابها در شناخت شوپنهاور خیلی مهم هستند. مطالب کتابها هم سوای دستنوشتههای ناتمام ۴ رساله، از لابهلای آثار اصلی شوپنهاور و همچنین از روی نامهها و از خلال یادداشتهایی که در آثار اصلی او نیست، فراهم آمده و دستهبندی شده است. شوپنهاور ٢ دسته کار داشته، نخست کارهایی که برای متخصصان فلسفه است که همان کتاب اصلی و مفصل او یعنی «جهان همچون اراده و تصور» است. او خود را ادامهدهنده کانت و ضد هگل میداند؛ ولی آثار دیگرش مثل «متعلقات و ملحقات» یا «در باب حکمت زندگی» یا این مجموعه هنرهایی که من ترجمه کردهام بخش دوم فلسفه شوپنهاور است. بخشی که او خیلی به آن اهمیت میداد، فلسفه به مثابه حکمت عملی بود، اینکه فلسفه چه جایگاهی میتواند در پاسخ دادن به سؤالات عینی انسان مثل خوشبختی، طول عمر، احساس همدردی، حق و ناحق، مرگ، زندگی، جوانی و مانند اینها داشته باشد که در این رسالهها به این بخش پرداخته است.
این فیلسوف جملات بسیار جذاب و زیبایی دارد که زیاد میبینیم در قالب کلمات قصار از او نقل میشود. این کتابها (مجموعه هنرهای شوپنهاور) هم در واقع گزینگویههایی در مورد مسائلی بسیار مهم است، این احتمال وجود ندارد که تکرار جملات این فیلسوف بدون اینکه تعمقی در آن صورت بگیرد او را سطحی جلوه دهد یا به ورطه ابتذال بکشاند؟
درمورد هر چیزی میشود اینطور فکر کرد. میتوان با هر فلسفهای این رفتار را کرد. همانطور که میشود با رباعیات خیام همین کار را کرد. ممکن است چنین چیزی اتفاق بیفتد، انکار نمیکنم ولی بعید میدانم.
شوپنهاور به هگل که فیلسوف سرشناس همعصر او بوده است طعنهها و حرفهای تندی میزند و مثلا او و فلاسفه مانند او را بیمایگانی میداند که با حرفهای تودرتو دانشجویان را فریب میدهند و گیج میکنند. چطور میشود که بعد از کانت و در زمانهای که افرادی مثل هگل نقش پررنگی دارند و فلسفه انتزاعی و دور از مسائل عینی است، شوپنهاور سروکلهاش پیدا میشود و آن سنت را میشکند و در مقابل هگلیان که قدرتمند بودند میایستد و جبهه میگیرد؟
فلسفه هگل و فیشته و کسان دیگری که به آنها اشاره میکند، فلسفه دانشگاهی و دولتی بوده است. آن موقع باید شما برای فلسفه گفتن با دربارها و با قدرت ارتباط میداشتید و بههرحال آن فیلسوفان باید ارتزاق هم میکردند و بنابراین باید شاگرد هم میداشتند. شوپنهاور جستاری در مورد فلسفه دانشگاهی دارد که این فلسفه را خیلی مورد انتقاد قرار میدهد و میگوید فلسفهای است که بر مبنای خراب کردن ذهن جوانان بنا شده و پرطمطراق و مهآلود و با جملات پیچیده است و در آن تظاهر به دانستن میشود تا اینکه کشف واقعی فلسفی باشد. شوپنهاور فیلسوفی تنها و یگانه است و در زمانی که همه فیلسوفها به دنبال تأثیرات انقلاب فرانسه میروند و به تاریخ و پیش بردن تاریخ آکادمیک فلسفه فکر میکنند، او حرفهایی میزند که در تاریخ فلسفه مورد غضب هم قرار میگیرد. بیشترْ هنرمندان و نویسندگان و کسانی که کارهای خلاقه میکنند به او توجه دارند تا فیلسوفهای سیستماتیک و دانشگاهی. او از نظر فردی هم سرنوشت خاصی داشت. شوپنهاور در خانوادهای ثروتمند ولی از نظر روابط خانوادگی بحرانی بزرگ شد. او نیاز نداشته از فلسفه و کتابهایش پول در بیاورد و از فلسفه ارتزاق کند، بنابراین آنچه خودش دوست داشته نوشته و چون بدبین بوده است و ماجراهای تلخی در زندگی داشته، به مفاهیمی مثل خوشبختی، آبرو و احترام، سخنان رنجآور و رنجاندن، همدردی، مرگ و... هم فکر کرده و دربارهاش نوشته است که از دید فیلسوفهای دیگر پنهان مانده است.
اگر بخواهیم به گذشته اندیشهای نگاهی بکنیم، چه کسانی آبشخور فکری شوپنهاور را تأمین و توجهش را به فلسفه به مثابه حکمت عملی جلب کردهاند؟
سؤال جالبی است. یک بخش از آن از سنت اروپایی سرچشمه میگیرد. فیلسوفان قبل از سقراط و خود سقراط و افلاطون، فیلسوفان یونان کهن، شاعران و اخلاقگرایان فرانسوی و رم باستان و اسپانیا مانند بالتازار گراتسیان. درواقع خیلی از نگاههای استعاریاش به فلسفه، برگرفته از آثار ادبی یونان باستان مثل کارهای هومر و روم باستان مثل آثار هوراس است و در این آثار غور کرده و دنبال آن تعریفی از فلسفه بوده است که هرچه بیشتر عینیتر و کاربردیتر باشد. شوپنهاور رابطه تنگاتنگی با ادبیات داشت؛ مثلا شکسپیر را بررسی کرده و از او الهام گرفته است. بخش دیگر حوزه مطالعاتیاش فلسفه شرق بوده، حتی مثلا آثار ترجمهشده از فارسی مانند آثار سعدی و کسان دیگر و مهمتر از آن ذن بودیسم، اوپانیشادها، وداها و دیدگاههای فلسفی هندی را مطالعه کرده است.
به نظر شما دلیل گرایش مخاطب ایرانی به آثار این فیلسوفِ بدبین و تلخ چیست؟
شوپنهاور بهخاطر تندی و صراحت زبانش، خواننده را از توهم نجات میدهد. فلسفههای خوشبختی و آنهایی که در باب دوستی و مانند اینهاست که در اغلب فرهنگها مینویسند، همه خوشبینانه و برآمده از توهم است، ولی شوپنهاور از همان اول خیال خواننده را راحت میکند و میگوید ما به جهان نیامدهایم که لزوما خوشبخت بشویم. این است که همیشه برکنار از توهم و با رکگویی و صراحت، سویههای واقعی مسائل را نشان میدهد. میگوید خوشبختی چیزی سلبی است و وجود ندارد و اگر چیزی به نام خوشبختی وجود داشته باشد، درواقع در تخفیف درد است؛ یعنی هرجا شما سعی کنید درد و اندوه را از زندگی خود بکاهید، در آنجا به خوشبختی نزدیکتر میشوید و هیچ ارتباطی با ثروت، مقام اجتماعی، زیبایی ظاهری، تعلق به خانوادهای خاص و مانند اینها ندارد و درواقع هیچیک از اینها در تعریف خوشبختی جایگاهی ندارند، بلکه خوشبختی تصور ماست از جهان در همان لحظهای که در آن هستیم و اگر همین اکنون را خوب دریابیم، خوشبختی را بهدست آوردهایم. او بهدور از توهم میگوید که اگر شما بهدنبال خوشبختی برای آیندهای نامعلوم مثلا ١٠سال دیگر برنامهریزی کنید، درواقع آن ١٠سالی را که بهدنبال خوشبختی هستید، به نسیه زندگی کردهاید. وقتی هم به آن نقطه از زمان میرسید، میبینید که نه شما آن آدم هستید و نه آن هدفی که دنبالش بودهاید، آن هدف است و بنابراین از آن هدف لذتی نمیبرید و چیزی که پشت خود برجای گذاشتهاید، آه و افسوس است؛ به همین دلیل خیلیها ممکن است از این نگرش، از این صراحت و عینیتگویی و واقعی بودن فلسفه -که هم انضمامی و عینی به مسائل میپردازد و هم بهدور از توهمات اخلاقگرایانی است که معمولا رؤیایی درست میکنند و شخص را بهسوی آن سوق میدهند- خوششان بیاید.
تفاوت زندگی کسی که در خانوادهای فقیر و بسیار بیچیز به دنیا آمده و کسی را که در خانوادهای بسیار متمول زاده شده است، چطور توجیه میکند؟ کسی که در خانواده متمول به دنیا آمده است، پیشاپیش مواد اولیه را برای خوشبخت شدن یا احساس بهتری از زندگی داشتن یا کمتر رنج کشیدن دارد. این را چطور میشود در قالب توهم گذاشت؟ چون داشتن حداقلهای زندگی برای کاهش رنج، مهم است. خود او آدم ثروتمندی بوده و درگیر حداقلهای زندگی نبوده است و توانسته آنطوری که دوست داشته است زندگی و فلسفهورزی کند. اگر شوپنهاور هم در خانوادهای فقیر به دنیا میآمد، ممکن بود مسیر زندگیاش عوض شود. این را چطور توجیه میکند؟ این واقعیت است، زندگی است.
شوپنهاور دیدگاهش این است که آدم در سنین جوانی میتواند از هر چیزی لذت ببرد و احساس خوشبختی بکند؛ مثلا سفر رفتن، رفتوآمد با کسانی که دوستشان دارد. طبیعت نیرومند انسان در جوانی و همینها کافی است که احساس خوشبختی کند، فقط بیپولی یا فقیر بودن در پیری را فاجعه میداند؛ چون در پیری ضعف هست و قدرت بدنی نداریم، اگر در آن زمان فقیر باشیم، مانعی برای خوشبخت بودن است اما معتقد است در سنین جوانی اینطور نیست؛ چون کسی که پولدار است، همیشه خودش را از دید دیگران تعریف میکند و ممکن است در درون تهی باشند؛ مثلا ممکن است از ادبیات و کتاب و موسیقی لذت نبرند. از نظر شوپنهاور، آرامش خیال لزوما با پولدار بودن یا پولدار نبودن تعریف نمیشود، بلکه درواقع انسان باید این توانایی را داشته باشد که آن چیزی را که «هست»، مهم بداند تا آن چیزی را که دیگران درمورد او فکر میکنند؛ البته فقر مطلق را هیچکس تأیید نمیکند و شوپنهاور هم تأیید نمیکند. میزانی از رفاه اگر همراه با عشق به هنر و حکمت و دانایی باشد، بیشتر خوشبختی میآورد تااینکه کسی فقط پادشاه باشد. بعد از سلامت، داشتن هدفی فراتر از چیزی که دیگران به آدم نسبت میدهند-که بشود آن را با پول گرفت یا داد - مهم میداند. فلسفه شوپنهاور تقدیس فقر نیست، ولی این توهم را دور میکند که خوشبختی لزوما دارندگی یا داشتن مقام اجتماعی یا رئیس
جایی بودن است.
ولی قائل به این است که باید حداقلهایی وجود داشته باشد؛ چون ممکن است کسی در اوج جوانی و سلامت و نیروی جسمانی باشد، اما مدام در هراس از آینده باشد و نگران فردای خودش. نمونهاش در عالم ادبیات، شخصیت راسکولنیکفِ رمان «جنایتومکافات» داستایفسکی است.
بله، شخصی که فقط در بند نیازهای اولیهاش است، از نیازهای حیوانی فراتر نمیرود ولی اگر حداقلهایی از رفاه باید باشد، خوشبختی لزوما به معنی پولدار بودن نیست.
همانطور که گفتید و در آثار شوپنهاور هم مشخص است، او فیلسوف بدبین و تلخی است. این فیلسوف چرا به زندگی ادامه میدهد؟
وقتی که انسان بهوجود میآید، ناگزیر از زیستن است و وقتی با سؤالهایی در زندگی روبهرو میشود، میگوید این زندگی، فانی است و انسان قرار نیست به معنای مطلق کلمه خوشبخت شود ولی حالا که به دنیا آمدهایم، چرا طوری زندگی نکنیم که از آن لحظهای که داریم، بیشترین استفاده را ببریم و با توهمزدایی از ذهنمان، واقعیتر زندگی کنیم و به آن سعادتی که تعریف میکند، برسیم. زمانی که شما به دنیا آمدید، دیگر راه برگشتی ندارید، در اجبار به دنیا آمدهاید و هیچ چیز را خودتان تعیین نکردهاید اما اگر از اینجا به بعد آموزههایی را به گوش بگیرید، میتوانید خوشبختتر و سعادتمندتر باشید. با این همه درنهایت فانی هستید و هیچ راه گریزی وجود ندارد؛ بهخاطر همین است که شوپنهاور ازدواج نکرد؛ چون نمیخواست کس دیگری را بدون اینکه خودش خواسته باشد، به این دنیا بیاورد. بخشی از این قضیه هم برمیگردد به تجربه تلخش از پدر و مادرش و بخشی هم به اطرافیان و جامعه و فلسفهای که به آن معتقد است.
این آدم بدبین که حتی ازدواج رسمی هم نمیکند تا انسان دیگری را به این دنیا نیاورد، راهکارها و آموزههایی برای خوشبختی پیشنهاد میدهد و در لحظه زندگی کردن و تلاش برای بهدست آوردن حدی از احساس خوشبختی را توصیه میکند که شبیه به حرفهایی است که در کتابهای انگیزشی و زرد روانشناسی میبینیم -همانها که توصیه میکنند در لحظه باش- این دوگانگی نیست؟
تمام کسانی که از این کتابها مینویسند، مثل آلن دو باتن و رولف دوبلی و خیلیهای دیگر بدون شک تحتتأثیر شوپنهاور هستند. همانطور که شوپنهاور تحتتأثیر فیلسوفان طبیعتگرای یونان باستان و بخشی از اخلاقگرایان عملی و اپیکور بود و خیام و ابوالعلای معری هم. او با وجود اینکه میدانست ما لزوما به دنیا نیامدهایم که خوشبخت باشیم، مراقبت میکرد که خوب غذا بخورد، هر روز دوسه ساعت پیادهروی کند، پولش مفت از دست نرود و خودش در خانهاش کتابخانهای داشته باشد که برای گرفتن کتابهایی که لازم دارد، به کتابخانه نرود، بهطوریکه ٣هزار عنوان کتاب در خانهاش داشت. این نشان میدهد که این آدم به ریزترین مسائل توجه کرده است و درنتیجه به زیستن علاقه داشته است و این است که فلسفهاش عین زندگیاش است.
فیلسوفی که فلسفهاش عین زندگی و برگرفته از تجربههای زیستهاش است، چقدر میتواند به دیگران کمک کند؟ افرادی که زندگی و تجربیات متفاوتی دارند، چقدر میتوانند از فلسفه او چیزی بیاموزند؟
ما میدانیم که اگر شما در هنر و ادبیات و فلسفه تجربهای خصوصی مانند ازدواج یا کار را بدون هیچگونه ورز دادن فکری، بدون هیچگونه وصل کردن به یک منبع فکری بنویسید، برای کسی اهمیتی ندارد ولی زمانی که شما به آن بهعنوان ماده فکری و از دیدگاههای مختلف مثل یک منشور نگاه بکنید، دیگر آن تجربه میتواند عمومیت پیدا کند. همانطور که تجربههای خصوصی مثل بیوفایی یک نفر به شاعر، میتواند نمایشنامهای درخشان در ذات بیوفایی درست کند؛ چون شاعر یا متفکر این را در منشوری بررسی میکند که فقط تجربه اولیهاش دستاویزی است که بعد در آن منشور از طیفهای مختلف به آن نگاه میشود و خیلی از آدمها وقتی به آن نگاه میکنند، میبینند هم با درک آنها بهطور نسبی مطابقت دارد هم اینکه کشفی است که آنها به آن فکر میکردند، ولی شاعر یا نویسنده یا متفکر از زبان آنها بیان کرده است. این است که با یک فکر همذاتپنداری میکنیم.
١ و ٢- از مقدمه محمد مبشری بر کتاب «در باب حکمت زندگی»