مهر: حجت الاسلام والمسلمین رسول جعفریان استاد دانشگاه تهران در یادداشتی به پاسخ این سؤال پرداخته چرا رشد علم در دوره دوم عباسی متوقف شد؟ در ادامه این یادداشت از نظر شما میگذرد:
معمولاً در باره تمدنی که به عنوان تمدن اسلامی شهرت یافته است، گفته میشود، اوج آن در قرن چهارم هجری بوده است. برخی تعبیر رنسانس را در باره آن بکار میبرند، اما این که این تعبیر درست است یا خیر، بحث دقیقی در باره آن نشده است. در این زمینه، دولت آل بویه را به عنوان دولتی که معاصر دوره شکوه تمدن اسلامی است، یاد کرده و اغلب، ویژگیهای عقل گرایی و خردورزی را به عنوان مشخصه اصلی آن یاد میکنند. علامت این شکوه، حضور پارهای از نویسندگان برجسته در این دوره، شامل بیرونی و ابن سینا و صدها نفر دیگر است که از آنان آثاری در رشتههای مختلف علمی برجای مانده است.
معمولاً همین تفسیر، بر آن است که این شکوه، تقریباً در فاصله زمانی کوتاهی ادامه داشت و سپس ایستاد و متوقف شد، و دیگر و جز بسیار بسیار نادر، چهرهای و کتابی و نظریهای درخور یافت نشد. انگار زمان برای علم و دانش، در میان مسلمانان متوقف شد.
شاید بهتر باشد، ما دوره عباسی را به دو دوره تقسیم کنیم: دورهای که میشود عنوانش را شکوفایی یا به عبارت بهتر، آغازین مرحله رشد و توسعه علم و دانش نامید، و دورهای که دانش در آن متوقف و دچار ایستایی شد. این که این امر تا چه اندازه به دولت عباسی یا دولتهای فرعی و محلی و ایرانی این دوره مربوط میشود، البته قابل بحث است، اما در کل، یک دوره طولانی از ۱۳۲ هجری تا ۶۵۶ از نظر «علم و دانش» قابل تقسیم کلی به دو دوره هست. الف: دورهای که پس از عصر جاهلی، رشد علم و دانش آغاز شد و آفرینشی در این حوزه پدید آمد، ب: دوره توقف و ایستایی آن.
اگر این طور باشد، ما باید دوره اول را از نیمه دوم قرن اول هجری آغاز کرده و تا قرن سوم هجری خاتمه دهیم. در قرن چهارم، گرچه برخی از آثار این شکوفایی هست، اما دوره توقف علم و دانش آغاز میشود و ریشههای علم تجربی میخشکد. این درست وقتی است که نظامیهها و مدارس شکل گرفته، مذاهب فقهی سیطره قاطع بر سرنوشت تفکر پیدا میکنند، و مکاتب کلامی، رشته علم را به اعتبار ارتباطش را دین و خدا در دست میگیرند و به عبارتی با آن به مخالفت بر میخیزند. تصوف نیز، به خصوص در شکلی که غزالی تصویر کرد، ارزش علم و دانش بلکه همه چیز را زیر سایه دین میبرد.
نکته مهم این است که دین اسلام، در دوره اول هم وجود داشت، اما چنین ادعاها و سیطرهای از نظر مذاهب کلامی و حدیثی وجود نداشت یا بسیار اندک بود. بنابر این لازم نیست ما برای از دست رفتن دینی که به تدریج احزاب مختلف کلامی و اهل حدیث و دیگران در قرن چهارم به بعد درست کردند، دل بسوزانیم. مهم این است که بدانیم مسلمانان و دینداران قرن اول تا سوم، هم دین داشتند، اما این یکنواختی فکری و حزبی را نداشتند، و به هیچ روی، و دست کم در شکل منظم، هنوز علم و دانش را دربست در اختیار بحث کفر و الحاد و دین قرار نداده بودند.
همیشه میشود مردم را بر علیه کسانی از علم و دانش را اعتبار مینهند و میخواهند درست بیندیشند، شوراند، آن هم به جرم این که آنان مطالبی می گویند که از آن بوی کفر و الحاد میآید. این کاری است که به تدریج صورت گرفت. اکنون میتوانیم، عبارات فراوانی را در کتابها بیابیم که در میان دعوای اندیشه، اتهام کفر و الحاد مطرح شده و به این ترتیب، راه دانش سد شده و علم متوقف شده است. روشن است که در این میانه، افرادی هم بودهاند که فارغ از علم و دانش، مطالبی داشتهاند که شاید از زاویهای دیگر، بوی کفر میداده است. اما اینجا، به خصوص، در باره رویهای سخن می گوییم که با مسلط کردن کلام و فلسفه و حدیث بر روش فکر علمی و به خصوص دانش تجربی، آنچه در اینجا برای ما مهم است، سبب توقف دانش شده است. آنان به بهانه حفظ توحید و دین با تفسیر خود، راه علوم تجربی را سد کردند و به تدریج ذهن علمی مسلمانان را خشکاندند.
تصور نکنیم همیشه درست کردن مدرسه و نظامیه، سبب رشد علم میشود. بسیار میشود که یک مدرسه، با حاکم کردن یک طرز فکر و جلوگیری از افکار دیگران، راه علم و دانش را سد میکند. خواجه نظام الملک، متهم به این امر است که تلاش کرد، تفکر اشعری را با فقه شافعی، بر همه بلاد وسیعی که زیر سلطه دولت سلجوقی با وزارت او بود، حاکم کند. می دانیم این تفکر، ضمن آن که چه قدر مبانی آن میتواند پسند عوام باشد، چه اندازه ضد علم است و وقتی زمانی را از اواخر قرن چهارم و سپس قرن پنجم شاهدیم که این تفکر بر بخش وسیعی از جهان اسلام حاکم شده، میتوانیم آن توقف را درست بفهمیم. همیشه استثناءهایی وجود دارد، اما قاعده کلی و روال و رویه عمومی، شروع دوره ایستایی پس از سیطره فرقهها و نظریات رسمی مورد حمایت عباسیان یا دولتهاست.
اینجا فرصت باز کردن این نکات به تفصیل نیست، اما کلید این بحث این است که ما باید علم و دانش را از سلطه بحثهای کفر و الحاد دور کنیم. این دور کردن علم از بحثهای دینی، کاری است که در زمان کوتاهی صورت گرفت، و ما غالباً گرفتار روش عکس آن بودهایم. این که یک دانشمند علوم طبیعی، فکر کند مطالبی که میگوید، دایما باید به گونهای باشد که ملاحظه افکار دینی را در جامعه بکند، این سبب توقف علم میشود.
نباید فکر کرد، این تصور یعنی رها کردن علم و دانش از عقیده، به ضرر دین است، این امر، از قضا کمک به دین است، اما باید دین را تعریف کرد. وقتی اهل حدیث، با فراوان کردن احادیث دروغ در باره هر پدیده طبیعی و جوی و آسمانی و زمینی، مطلبی از قول رسول، و صحابه و کعب الاحبار و وهب بن منبه نقل کردند، پای تفکر و عقل و دانش تجربی را بستند. وقتی می گوییم، جامعه دینی ما، از نظر داشتن تفکر علمی، در میان نخبگان و مدیران، صرف نظر از تودهها، حقیقت علم را نپذیرفت و برای همین هم در طول این هزار سال نتوانسته تکانی در حوزه علم به خود بدهد، به همین معناست.
دوستان ما تمدن را به هر معنایی که میخواهند بگیرند، و هر تفسیری که میخواهند برای آن بکنند، مانعشان نیستیم. تکیه ما در اینجا، این است که تمدنی که به اسم اسلام است، در بخش دانش و علوم طبیعی که اساس پیشرفت بشر است، در دوره اول عباسی، دوران رشد خود را سپری میکرد، چون در معرض تهاجم آراء فلسفی و دینی و کلامی و حدیثی نبود. از زمانی که غالب احزاب مختلف و گروهها و فرقههای متفاوت، برای جذب عوام مردم و از روی مبانی غلط، دانش و علم را به زنجیر کشیدند، توقف علمی دنیای اسلام آغاز شد. این توقف یکسره ادامه داشت تا دوره اخیر، که دانش از جای دیگری رهایی یافت، هرچند ما هنوز، دلبستگی های گذشته را که سبب متوقف کردن علم است داریم.
پرهیز دادنهای مکرر صاحب این قلم، از توجیهاتی و نظریاتی که در باره رابطه نزدیک علم و دین داده میشود، و گاه به بهانه ساختن تمدن اسلامی روی آن تأکید بیشتر صورت میگیرد، برای همین است که بتوانیم علم و دانش را در جامعه دینی نهادینه کنیم تا بلکه موفق شویم، تمدنی در خور برای مردمانی که دوست دارند زندگی بهتری داشته باشند، فراهم کنیم.
بیان تاریخی در باره علت توقف علوم تجربی در دنیای اسلام
وقتی این یادداشت منتشر شد، مهدی نصیری نوشت: استاد جعفریان در این یادداشت اشعری گری کلامی را تقبیح و رد میکنند و خواجه نظام الملک را برای بسط آن سرزنش اما به نظر میرسد حضرتشان مدافع سرسخت اشعری گری در عرصه علوم طبیعی و تکنیکی (در باره علوم انسانی جدید نمیدانم موضعشان چیست؟) هستند و بر این باورند هر چه خسروی علم میکند شیرین میکند و کسی را حق نقد و ارزیابی عملکرد و نتایج آن نیست. چرا که این علم خود معیار است و دیگر امور و اندیشهها و عقاید باید با آن سنجیده شوند. اگر اشتباه میکنم راهنمایی بفرمایند.
جعفریان در پاسخ این مطلب نوشت: آنچه محور یادداشت مربوط به توقف علم بود، بیان تاریخی از دلیل توقف دانش تجربی به دلیل سیطره نظریاتی بود که تلاش میکرد، همه دانشها، راکنیز دانش دینی [حدیثی واشعری و معتزلی) یا فلسفی به معنای یونانی آن تصور کند. در بخش دینی، این قاعده، نه فقط برای اشاعره، بلکه به نوعی دیگر برای اهل حدیث و معتزله هم بود.
تقریباً همه ما می دانیم وقتی یونانی گری آمد، متهم به دهری گری شد و البته ادعاهای این چنینی هم در لابه لای تفکرات یونانی بود و دینداران را تحریک کرد. تحکم همین فلسفه یونانی و جمود بر آن، و دخالت آن در تمامی مباحث مربوط به شناخت وجود تا شناخت طبیعت و جوهر و عرض و غیره، و گرفتن نتایج الحادی از آنها، سبب شد تا از یک سو، تفکر یونانی به خاطر مداخلهاش در گزارههای دینی، متهم به کفر و الحاد شود (و در نتیجه طبیعیات آن نیز در معرض تردید قرار گیرد و اندک علمی هم که در آن بود، گرفتار مشکل ترویج شود) و از سوی دیگر، متدینان را وادار کند تا در اندیشه جایگزین برای تفکر فلسفی یونان برآیند و با ردیف کردن احادیث در همه زمینهها، برآیند به طور یکه شناخت طبیعت و پدیدههایی که اساس آن میباید در علوم تجربی جای میگرفت، گرفتار نظریه سازی های حدیثی و کلامی شد و علم تجربی را زیر سایه دین بود.
تا اینجا، یعنی قرن دوم و قرن سوم، این دو گروه برابر هم بودند، و در عین حال، به نظر میرسد، هنوز نظریات منسجمی مانند نظام اشعری یا معتزلی که تلاش میکرد فلسفهای برای کل هستی بدهد، و البته محور را دین و خدا بگذارد و همه علوم را در خدمت آن بداند، وجود نداشت تا زمینه را برای سد کردن رشد علوم تجربی فراهم کرد. اما پس از شکل گیری این مکتبها، به خصوص نظامیهها، سدسازی برابر رشد علم، آغاز شد و همه اینها زیر شعار دفاع از دین بود، در حالی که غالباً این یک توهم بود.
نظریات معتزله و اشاعره در زمینههای طبیعت شناسی، تماماً
در گرو این بود که مبادا توحید و خداشناسی مشکل پیدا کند. هم اکنون، میتوان با
مراجعه به انبوهی از کتابهای کلامی، به دیدگاههای این دو گروه، در زمینه شناخت
هستی مراجعه کرد، و به رغم آن که به نظر میرسد، معتزله خردگراتر هستند و میباید
زمینه بهتری برای نضج گیری علوم تجربی میداشتند، اما هر دو، البته در مقیاس
مختلف، تمام هم و غمشان، دفاع از دینی بود که میشناختند. آنها تصویری از طبیعت و
تحلیل آن، و غالباً کلی و قیاسی و فلسفی میداند که متناسب با شناختشان از توحید
بود.
این را بدانیم که هم معتزله و هم اشاعره، در همان
شرایط فکری و کانتکسی رشد کردند که اهل حدیث، و همان طور که اهل حدیث تلاش میکردند،
با کمک حدیث تمام علوم، از جمله نجوم و طب و کلاً طبیعت شناسی را بر اساس متون
مقدس رسیده که بسیاری هم اسرائیلیات بود تفسیر کنند، اینها نیز خود را مکلف میدیدند
از دین دفاع کنند.
اشکال دو چیز بود. اولاً معیار دین از نظر آنها، همان «کلامی» بود که خود میشناختند، کلام و فلسفهای که قرنها بخشی از دین بود، و به تدریج که علم و دانش در قرون جدید به سراغش رفت، پنبه بخشی را زد، متدینان گفتند که ما دیگر به این مباحث کاری نداریم و با سکوتی که فعلاً کردهاند، چنان وانمود میکنند که هیچ حرف نامتعارفی نزدهاند و این البته بعد از مقاومت مختصری در موارد روشن پیش آمد.
اما و ثانیاً، تأثیر آن وضعیت این بود که اساساً، در ذهن همه این گروهها، یعنی اهل حدیث، اشاعره و معتزله و کلاً متفکران اسلامی، علم تجربی هیچ گاه ارزش واقعی خود را نداشت. اما فلاسفهای مانند ابن سینا و فارابی، کما کان، یونانی مآب بودند و به رغم آن که گاهی از استقراء و تجربه سخن میگفتند، از اساس، تمام علوم را برده و غلام و کنیز تفکر فلسفی میکردند. یک پزشک، باید دستور العمل از فیلسوف میگرفت و حق مداخله در کار پزشکی هم نداشت، بلکه مبانیاش باید از فلسفه بود و اما اهل حدیث، که منشأ همه علوم را قرآن و احادیث میدانستند و برای همین صدها هزار حدیث ردیف شد تا در همه زمینهها، مشکل «علم» را حل کند.
اشاعره و معتزله هم در همین شرایط، منتها با ابزار
شبه عقل و عقل تلاش میکردند کار دفاع از دین را انجام دهند و نتیجه آن بود که هیچ
توجه مستقلی به علم و دانش تجربی نداشتند.
میماند فلسفههای اشراقی و هرمسی که اساساً، علم را
ابزاری برای رستگاری میدانستند. حتی وقتی شیمی کار میکردند، کیمیا در ذهنشان بود
و نگاهی که برای استخراج طلا داشتند، شبیه همان نگاهی بود که میباید برای رستگاری
انسان و تبدیل او به موجودی مشابه آن داشتند. نگاههای جابر بن حیانی در
مقابل محمد بن زکریای رازی، همین است. نگاههای اشراقی اخوان الصفایی بعدها، در فلسفه اسلامی به طور کامل اشراب شد
و تا ملاصدرا هم ادامه یافت.
بدین ترتیب در دنیای اسلام، نضج گیری علم تجربی جز در
حد یک تکانی که در قرن دوم و سوم پدید آمد، و این قبل از سیطره این قبیل نظریات
برای تحقیر علوم تجربی بود، پیش نرفت.
بله ممکن است برخی از نظریات اشعریها، در پروسه دیگری،
به کار رشد علم بیاید، که عملاً تاریخ نشان نمیدهد به این جهات توجهی شده و
تأثیری از آن در رشد علم برجای مانده باشد، اما وقتی در تقسیمات علوم، همه
چیز زیر سلطه فلسفه و الهیات، یا زیر سلطه حدیث یا زیر سلطه عقل کلامی صرفاً مدافع
پیش فرضهاست، و زمانی که علم واقعی، تنها علم دین است، کاری برای علوم تجربی
نخواهد شد.
کسی این قبیل مطالب را به معنای بی اعتباری دانش دینی در محدوده خودش نداند، تمام بحث، بر سر این است که ما از نظر تاریخی و جامعه شناسی تاریخی، زمینگیر شدن علوم تجربی را در دنیای بررسی کنیم. لابد همه می دانیم که ما در این زمینهها پیشرفتی نداشتهایم. البته اگر کسی فکر میکند، ما همه چیز داشتهایم، و هیچ مشکلی نداشته و نداریم، این بحثها برای او بی فایده است.
کما این که اگر تصور میکند، همان مسیر درست است، و علم تجربی اساساً ارزشی ندارد و مثلاً در طب اسلامی (طب احادیث غالباً ساختگی) همه مشکلات پزشکی ما حل میشود، یا مثلاً میگوید، زندگی با اسب و الاغ بهتر و آرامتر بوده، و تازه استدلال هم بیاورد که آن علم قدسی است، این بحثها برای او بی فایده است.
فرض بحث در این است که چرا ما یک نقطه اوج در قرن سوم و اوائل قرن چهارم داریم و پس از آن متوقف میشویم. این درست زمانی است که مکاتب کلامی و حدیثی و حتی فلسفی در شکل مشائی و اشراقی آن غلبه میکند، و هیچ کدام آن گونه که باید و شاید برای علم تجربی ارزش قائل نیستند و همه اینها به اسم دفاع از دین، یا دینی کردن علم صورت میگیرد.
نتیجه آن غفلت از ماهیت علم تجربی، میشود که ما در آستانه تمدن تجربی و ریاضی جدید، در عصر صفوی و پس از آن، قادر به درک ماهیت این علم نیستیم و هنوز هم بخشهای مهمی از جامعه ما همین راه را میرود.