اعتماد: احمد قاسمی از باسوادترین رهبران تئوریک حزب توده است؛ آشنا به زبانهای روسی، فرانسه و آلمانی که با هرسه مقاله و کتاب مینوشت و ترجمه میکرد. شاید وقتی که «قوامالسطنه» از میان حزب توده بهدنبال وزیر فرهنگ میگشت او بیش از «کشاورز» لایق این مسند بود، بعد از واقعه آذربایجان در سال ۲۵ هم هنوز حزب توده غیرقانونی نشده بود و بعد از ترور شاه (سال ۲۷)، بهانه لازم برای غیرقانونیکردن حزب به دست میآید. سران حزب، از جمله قاسمی، دستگیر و به اعدام محکوم میشوند. ستوان «حسین قبادی»* بدفرجام این سران را از زندان فراری میدهد و با آنها به مسکو و سپس آلمان شرقی فرار میکند. وقتی که «خروشچف» در کنگره بیستم حزب کمونیست پرده از جنایات استالین برمیدارد، احمد قاسمی هم یکی از کسانی است که به عنوان نماینده ایران دراین کنگره حضور دارد. او تنها کسی از بزرگان حزب است که قادر نیست یکشبه عقاید خود را همچون پیراهنش عوض کند و استالینی که میاستاییده را ناسزا بگوید. آنقدر هم مصلحتاندیش نیست که حداقل در دوران تبعید و در دل اردوگاه کمونیستی مخالفت خود را برملا نکند، در نتیجه تبعیدی درون تبعید آغاز و «کا گ ب» هم به تعقیبکنندگان قبلی اضافه میشود. زندگی سخت همراه با فقر، کارگری و دربهدری اما همچنان خوشبینانه و آرمانگرایانه ادامه پیدا میکند.
اعظم صارمی نیز یک عضو وفادار حزب است، وقتی شوهرش که یکی از ادبای برجسته زمان و مترجم آثار ادبی بیشماری است ناملایمات مختصر قبل از ۲۷ را هم طاقت نمیآورد از او طلاق میگیرد اما وصلت با حزب را به هم نمیزند. بعدها عشقی آتشین در همان دوران زندگی مخفی میان او و این کادر عالیرتبه حزب، این نویسنده خوش قامت و مبادی آداب شکل میگیرد، عشق و ازدواجی که در تمام این دوران تبعید و ناملایمات میپاید و نه دوری و نه سیاست که این بار مرگ است که نقطه پایان بر آن میگذارد، مرگ دردناک احمد قاسمی در انزوایی دردناک در سنین پختگی و باروری.
کتاب «دلدادگی و عصیان» نوشتههایی درباره این عشق و این ازدواج نیست، خود این عشق و ازدواج است. چراکه این ارتباط عمیق انسانی سالهای سال تنها در این نامههاست که وجود دارد و بیهوده نیست که کتابی قطور شده!
نامههای این آخرین استالینیست ایرانی اما آکنده است از عشق و احساس! همان چیزهایی که شنیدن آنها در کنار نام استالین، خواننده امروزی را به تحیر وامیدارد. عشق آتشین او به همسر و فرزندان شامل فرزندان خودش و فرزندان همسرش همهوهمه آکنده است از امید و خوشبینی افراطی در زندگی. ایدهآلیسمی که کلبه محقر، تنور کارگاه کارگری، گرسنگی و محرومیت او را به آیندهای روشن وصل میکند چراکه؛
خواهی که دادت بر درد صد سلسله بیداد را
منت بکش، گردن بنه زنجیر استبداد را**
خودش این شعر را که زیر عکس مقتولین باغشاه نوشته شده است، بارهاوبارها نقل میکند و معتقد است ما مجازات شرافتمندی و اصولپرستی را میکشیم. پر بیراه هم نمیگوید، افرادی در ردههای بسیار پایینتر از او و نامهای ناشناختهتری چون «کورش لاشایی» با تمکین به نظام موجود، جوایز مادی بسیاری به دست آوردند.
البته معلوم نیست که آیا این طریق سختگیرانه و متعصبانه بیشتر به نفع مردم و کشور بود یا آن روش مداخلهگرایانه و اصلاح گرایانه؟ اما به یقین میتوان گفت که ایدهآل و آرمانشهر، همان چیزی که احمد قاسمیها را در تنگترین تنگناها خندان نگه میداشت، از میان ما بهکلی رخت بربسته است.
آیا تجارب آرمانگراییهای دهههای گذشته که افراطیترینهایش همین احمد قاسمیها و چریکهای واقعه سیاهکل بودند باعث مرگ آرمانشهر در اذهان ما شد یا دلایل دیگری وجود داشت؟ نمیدانم، اما اطمینان دارم رساندن امروز به فردا بدون داشتن ایدهای از زندگی در دنیایی ایدهآل و عادلانه، رویت منافع تنگ فردی و ندیدن دیگران بدون گذشتن از خود برای دیگران راه به ابتذال میبرد. وقتی که پولی از کارگاه و در کنار کوره به عنوان دستمزد برای این استاد علوم سیاسی و این نویسنده خوشنویس میرسید، نیمی را برای خورد و خوراک خود برمیداشت و بقیه را به سازمانی که داشت از حزب توده جدا میشد میداد.
سرانجامِ این همه صداقت، تلاش و تعصب تنها این بود که از آبشخور حزب توده و شوروی به دامان مائو و چین بغلتد و آخر سر از بغل دیکتاتور بیهمتایی چون «انور خوجه» سر دربیاورد (که از آن هم تنها اردوگاههای کارش نصیبش شد) و در آنچنان انزوایی مرد که با تنها رفیق همفکر تمام عمر هم دچار اختلاف ایدئولوژیک شده بود و آنقدر به خلوص ایدئولوژیک بها میداد که در حال سکته قلبی منجر به مرگ هم در دخمه مجاور را نزد و کوره راهی را تا شهر پیاده رفت.
آیا همه این واقعیات میتواند باعث شود که خواندن این سرگذشت اشک از چشمهایمان جاری نکند و چراغی فرا راه آیندهمان برنیفروزد؟ راستی کدامیک از ما میتوانیم از صحت نهایی راهی که در پیش گرفتهایم مطمئن باشیم و آیا جز بر اساس صداقت و یکرنگی با عقاید خود، میتوان با ملاک دیگری افراد را محک زد؟
*ستوان قبادی افسر کشیک زندان که سران حزب را فراری داد در طول اقامت در شوروی و با دیدن اوضاع آنجا دچار بیزاری شدید و افسردگی شد و به درخواست خودش به کشور بازگشت و بلافاصله توسط رژیم شاه اعدام شد.
**روایت قاسمی از بیتی معروف که بالای سر مشروطهخواهان در زنجیر نوشتهشده است.