اعتماد: از سالهای دیر و دور اولین دیدارم را با سهراب سپهری به یاد میآورم؛ قامت قلمی تکیده و انبوه مویی مشکی که بر سیما و سر داشت. نعلینی هندی به پا میکرد. در جمع ما که شب یلدایی بود آمد و به آرامی نشست. کم سخن میگفت و بیشتر شنونده بود. اما گویی با چشمان سیاه معصومش، این بچه کویر کاشان، میشنید و سخن میگفت. سهراب سپهری با وجود همه دشواریهای روزگار ما راه خویش رفت. همیشه او را همچون «کوزیمو، قهرمان داستان زیبای ایتالو کالوینو «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری..» میبینم. بر بالای درخت زندگی نشسته، رو به آسمان. همهمه رهگذران او را نمیآزارد. در دنیایی دیگر سیر میکند. از زمین سبز به آسمان آبی؛ گویی در جان نجیب او خورشید اشراق دمیده و عرفان شرقی جلوهگر شده است.
سهراب شیفته شرق بود و بیش از همه شیفته ژاپن و هند. به این دو سرزمین سفرها کرد و جا پای رازآلود عرفان هندی و راز و رمز اندیشه ژاپنی در شعرها و نقشهایش نمایان بود. زاده کاشان که در خاندانی هنردوست رشد کرد و بالید اما در کاشان نماند. به آن خاک پاک عشق میورزید. هرگز ریشه خویش را از یاد نبرد و میسرود: بچه کاشانم...
به حقیقت سهراب سفر خویش را در آسمان هنر با دو بال آغاز کرد، شعر و نقاشی... هر چند که سرودههایش بیش از نقاشیهایش اقبال عام یافته است. شاید از این رو که نقاشی چه در روزگار کهن و چه در دوران ما بیشتر با دیدگان تیزبین نخبگان سر و کار دارد.
به روزگار سهراب طعنهها و تیرهای کلام، او را از سیر و سفرش بازنداشت. شاملو به او سخت تاخت و براهنی او را بچه بودای اشرافی خواند... این سخنان را به دل نگرفت، راه خویش رفت و کار خویش کرد و از این رو چه در زمان حیات کوتاهش و چه پس از آن اقبال عام یافت.
من بارها به کاشان رفتهام و در آن خاک عجیب شگفتیها دیدهام؛ گویی کویر تخیل را برمیانگیزاند و افق و دید را گسترده میسازد.
بگذارید اعتراف کنم من از میان شاعران کهن گذشته از نامآوران ادب فارسی به « صائب تبریزی» و «بیدل هندی» سخت دل بستهام. این هر دو شاعر را از گزیدگان سبک هندی میخوانند و در سرودههای هر دو چه زبان رسا، چه تخیل شگفت و چه تصویرهای زیبا موج میزند؛ گویی سهراب پلی زده است از سبک هندی، از صائب تبریزی و بیدل هندی به روزگار ما. سهراب نخست صادق بود با خودش و با مردمش و صمیمیتی که در گفتار و کردار و نوشتار داشت سبب شد که هم در زمان زندگیاش و هم پس از آن خوش بدرخشد.
نخستین دیدار را گفتم، آخرین دیدار در مشهد اردهال بود، در امامزادهای که با دوستان رفتیم. بر سنگی در گذر رهگذران سهراب آرام در خاک کاشان خفته بود و این سروده بر مزارش نقش بسته بود:
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
درباره سهراب درشت سخن نگوییم، با او مهربان باشیم. بگذاریم در خواب آرامش ما را در رویاهای شیرینش سهیم کند. بگذاریم که نشکند دل نازک او.