اعتماد: یکی از موضوعاتی که طی سالیان اخیر در نظام آموزش عالی کشور (چه در سطح وزارت عتف و چه در سطح دانشگاهها) به شکل فزآیندهای مورد توجه قرار گرفته، موضوع «مسوولیت اجتماعی دانشگاهها» است. این موضوع یکی از مهمترین موضوعاتی است که شایسته است، ذهن و همت عملیمان را درگیر آن کنیم زیرا این ظرفیت را دارد که ما را از خواب غفلت بیدار کرده و متوجه برخی مسائلی کند که درباره آنها دچار «غفلت جمعی» شدهایم، البته به شرط آنکه در مورد این مساله نیز مانند بسیاری مسائل دیگر، گرفتار سادهانگاری و سطحینگری نشده و موضوع را با طرح مباحث شعارگونه و کلیشهای ضایع نکنیم. به منظور جلوگیری از ضایع شدن قابلیت این موضوع مهم در سیل امواج «سطحینگری»، «سادهانگاری» و «مواجهه کلیشهای و شعارگونه با مسائل» در این نوشتار به نسبت و فاصله میان «فضای آموزش عالی ما» به موضوع «مسوولیت اجتماعی دانشگاهها» پرداختهام. موضوع مورد نظر از ادغام ۳ مفهوم مهم حاصل شده است: ۱- مسوولیت و مسوولیتپذیری، ۲- بعد اجتماعی مسائل و ۳- دانشگاه.
بنابراین فاصله نظام آموزش عالی کشور با هر یک از این ۳ مفهوم را در قالب یک بخش جداگانه مورد بررسی نقادانه قرار دادهام.
۱- نسبت ما با «مسوولیت و مسوولیتپذیری»
مفاهیم «مسوولیت» و «مسوولیتپذیری» همواره و از ابتدای حیات بشر موضوعیت داشتهاند؛ حتی انسانهای اولیه هم در قبال خود و فرزندانشان این مسوولیت را احساس میکردهاند که اگر مثلا شیری به آنها حمله کرد، عقل، اراده و تمام ظرفیتهای درونی خود را برای برطرف کردن این خطر به کار بیندازند. با وجود این، آن نوعی از «مسوولیتپذیری» که برآمده از جهان مدرن است با انواع پیشین آن تفاوت بنیادین دارد و به نظر میرسد که «مسوولیتپذیری مدرن هنوز در میان ما جایگاه چندانی ندارد».
طی قرون گذشته در میان ما نگاه «اشعری» رواج یافته و ریشه دوانید که یکی از مولفههای آن «تقدیرگرایی» است و خواهناخواه نقش اراده آدمی را به حاشیه میراند. در مقابل در غرب و از دوران رنسانس تاکید بسیار زیادی بر مفهوم «اراده» و «نقش محوری آن» صورت گرفت. به عنوان مثال اگزیستانسیالیستها عنوان کردند که انسان تنها موجودی است که «وجود یافتنش» بر «چیستی ماهیتش» تقدم دارد. یعنی بر خلاف سایر چیزها که اول یک تعریف مشخص دارند (مثلا در ذهن سازندهشان) و بعد بر اساس آن تعریف مشخص ایجاد میشوند، انسان اول وجود پیدا میکند و بعد این خودش است که ماهیت و چیستی خودش را میسازد. بزرگان این مکتب همچنین بیان کردند که «یک انسان اگزیستانسیالیست نه تنها بار مسوولیت زندگی خودش بلکه بار مسوولیت زندگی تمام بشریت را بر دوش خودش احساس میکند.» یعنی نه تنها نمیتواند نواقص، ضعفها و کمبودهای خودش را به گردن سایرین و جبر زمانه بیندازد بلکه حتی این بار مسوولیت را بر دوشش احساس میکند که مثلا اگر کل بشریت در مسیر منحرفی قرار گرفته است، ظرفیتهای بیحد و مرز وجودیاش را بالفعل کرده و همانند کسانی چون گاندی، ماندلا یا حتی پیامبران الهی (ع) مسیر حرکت بشریت را اصلاح کند. ژان پل سارتر جمله معروفی دارد که با این نگاه هماهنگ است. او میگوید: «اگر فلج مادرزاد قهرمان دوی ماراتن نشود، مقصر خودش است!». در این مقابل، در میان ما تحت تاثیر نگاه اشعری مسلکی و عوامل دیگری هستیم. چند نفر از ما (چه مسوولان و چه مردم) در خصوص بهبود جامعه و قرار دادن آن در مسیر توسعه و پیشرفت، بار مسوولیتی بر دوش خود احساس میکنیم؟ چند نفر از ما (مردم و مسوولان) دچار این نگرانی هستیم که «نکند در حالتی بمیرم که نتوانسته باشم، حرکتهای مثبت محسوس و قابل قبولی را در جامعه نهادینه کنم!» یا «نکند در حالتی بمیرم که نتوانسته باشم شرایط زیستن را برای نسل بعدی اندکی بهتر کنم!»؟
کسی که بار مسوولیتی بر دوشش احساس میکند و میبیند که هنوز نتوانسته مسوولیتش را بهجا بیاورد حالت خاصی دارد؛ احساس گناه میکند، ناراحت است و این حالت در چهره، رفتار و گفتارش نمود و بروز پیدا میکند. چنین فردی در نتیجه حالی که دارد، خودش را به آب و آتش میزند و تلاش میکند که مسوولیتش را بجا بیاورد تا بتواند احساس آرامش کند. با این حال در جامعه ما شاهد پدیدهای هستیم که بسیار عجیب و قابل تامل است و آن اینکه حتی بخشی از مسوولان، با احساس رضایت کامل، اعتماد به نفسی مثالزدنی، آرامشی شگرف، چهرهای گل انداخته و از همه عجیبتر، لحنی طلبکارانه در مورد مسائل و مشکلاتی صحبت میکنند که دقیقا مربوط به حیطه مسوولیت خود آنهاست!
بر اساس مطالب بالا باید بپذیریم که ما با مفهوم «مسوولیت و مسوولیتپذیری»(چه از لحاظ فلسفی و نظری و چه از حیث عملی) فاصله زیادی داریم. این ویژگی جزیی از تار و پود فرهنگی ما شده است؛ در طول زمان در این راه بسیار خُبره و به انواع توجیهها مجهز شدهایم. همچنین چون اکثریت قریب به اتفاقمان این ویژگی را داریم، زشتی این صفت و تاثیر مخرب آن در وضعیت جامعه اصلا به چشممان نمیآید. لذا باید مراقب باشیم که مواجهه ما با این مفهوم به شکل «کلیشهای» و «شعارگونه» درنیاید (مانند مواجههمان با بسیاری مفاهیم دیگر).
۲- نسبت ما با «بُعد اجتماعی مسائل»
در اوایل دوران شکلگیری علم مدرن در غرب، نهاد علم تحت سلطه متخصصان علوم پایه، مهندسی و پزشکی بود. طی آن دوران، علوم انسانی و اجتماعی از جانب متخصصان پیشگفته «علم» محسوب نمیشدند زیرا یکی از ارکان اصلی علم مدرن «تجربه و آزمایشپذیری» بود در حالی که ابعاد روانی- بینالاذهانی «افراد و جوامع»-که موضوع مطالعه علوم انسانی و اجتماعی هستند هم به اندازه سایر اشیای طبیعت این قابلیت را ندارند که زیر تیغ آزمایشگاه بروند و هم اینکه نتایج آزمونهای صورت گرفته روی انسانها و جوامع بسیار متفاوت بود لذا نتایج حاصله نیز قابلیت تعمیم بسیار اندکی داشت. بنابراین حتی به انسانها و جوامع نیز از زاویه مکانیکی و مهندسی نگاه میشد. در علم مدیریت به انسانها مانند رباتهایی نگاه میشد که باید از طریق کنترلکنندههای بیرونی (تشویق و تنبیه) به سمت عملکرد مطلوب سوق داده شوند (مکتب مدیریت علمی با محوریت فردریک تیلور) اما به مرور این نگاه عوض شد؛ اولا علوم انسانی و اجتماعی اهمیت و جایگاه بسیار بالایی پیدا کردند ثانیا در نگاه به انسان نیز نگاه رباتی کنار گذاشته شد و تاکید بر جنبههای درونی (روحی- روانی) آن قرار گرفت.
یکی از اشخاصی که در تحقق این چرخش بینش نقش داشت، التون مایو بود. او به منظور ارزیابی تاثیر عوامل محیطی (مانند دما، نور، صدا و...) بر عملکرد کارکنان در کارخانه وسترن الکتریک آزمایشهایی انجام داد. بدین ترتیب که محیط کاری کارگران را به بخشهای مجزایی تقسیم و در یکی از آنها مثلا دما را کمی افزایش و در دیگری کمی کاهش داد تا تاثیر «دمای محیط» بر عملکرد کارگران را بررسی کند. نتایج حاصل بسیار عجیب و غیرمنطقی به نظر میرسید: با اعمال هر گونه تغییری (چه مثبت و چه منفی) در عوامل محیطی، عملکرد کارکنان در مقایسه با واحد شاهد (بخشی که در عوامل محیطی آن هیچ تغییری اعمال نشده بود) افزایش مییافت. التون مایو نهایتا نتیجه گرفت که کارگران بخشهایی که متغیرهای فیزیکی محیط کار آنان تغییر داده شده بود، وقتی میدیدند که عدهای دانشمند روی آنها و محیط کارشان پژوهش میکنند، احساس ارزش بیشتری میکردند، اعتماد به نفسشان افزایش مییافت، با محیط کاری رابطه بهتری برقرار میکردند و دوست داشتند قابلیتهای خود را به ناظران مذکور اثبات کنند؛ در حالی که این کار برای آنها هیچ سود مادیای در پی نداشت.
او نتیجه گرفت که در مورد انسانها، تاثیر متغیرهای درونی (اعتماد به نفس، علاقه به کار، احساس ارزش، حس احترام و...) به قدری زیاد است که تاثیر متغیرهای بیرونی مربوط به محیط کار را به حاشیه میراند. او سپس به این پرسش پرداخت که «چگونه میتوان انگیزه و علاقه کارکنان به کار را بالا برد؟» و نتیجه گرفت که یکی از اصلیترین فاکتورها، مشارکت دادن کارکنان در تصمیمگیری است. این مهم به افراد عزت نفس داده و باعث میشود مواجهه آنها با تصمیم اتخاذ شده و برنامهای که قرار است اجرا شود به گونهای باشد که احساس کنند تصمیم و برنامه خودشان است (زیرا در شکلگیری آن سهم داشتهاند) نه اینکه احساس کنند به صورت از بالا به پایین و تحمیلی، برایشان تصمیمی گرفته شده و با آنها مانند ربات یا برده رفتار شده است. آزمایشهای التون مایو و برخی دیگر موجب شد مکتب «مدیریت علمی» کنار گذاشته شده مکاتبی چون «مدیریت کارکنان» و «مدیریت روابط انسانی» جایگزین آن شوند که تاکید آنها بر عوامل درون انسانها بود. بنابراین در خود غرب-که محل تولد علم مدرن است- نیز «نگاه انسانی و اجتماعی به مسائل»(حتی مسائل مربوط به انسان و اجتماع) به این سادگی جا نیفتاده است. پیدایش این دیدگاه حداقل مربوط به ۱۰۰ سال پیش است و این یعنی توجه به بُعد انسانی-اجتماعی مسائل.
جامعه ما چقدر به این مهم توجه دارد؟! در ایران همچنان غلبه با نگاه مکانیکی و مهندسی است؛ هنوز برای حل مسائل انسانی- اجتماعی (فساد، اعتیاد، تقلب، تخلفات راهنمایی و رانندگی، بدحجابی و...) از روشهای مکانیکی- مهندسی استفاده میشود، در برخی مراکز تصمیمگیری واحد «مهندسی فرهنگی» داریم، تقریبا تمام مدیریتها و تصمیمگیریهای مربوط به حیطههای انسانی و اجتماعی (چه در نظام آموزش عالی و چه در کل جامعه) در اختیار مهندسان و پزشکان است، رشتههای دانشگاهی علوم انسانی- اجتماعی جایگاه نازلی دارند و متاسفانه کل جامعه نیز با این وضعیت کنار آمده و سازگار شده است. کسی که ساختمانی میسازد، اگر جای پارکینگ واحدها یکی کم و زیاد بشود، پایان کار به آن تعلق نمیگیرد اما به این مساله نگاه نمیکنند که در این ساختمان مثلا ۴۰ واحدی احتمالا ۱۵ بچه هم وجود خواهد داشت و فضای بازی این کودکان باید کجا باشد؟
اینها نشان میدهد که ما با «توجه به بُعد اجتماعی مسائل» و «لحاظ کردن آنها در تصمیمگیریها» فاصله بسیار زیادی داریم که پیش از هر کاری، لازم است این واقعیت را بپذیریم تا در این رابطه نیز دچار حرفها و برنامههای کلیشهای و شعارگونه نشویم.
۳- نسبت ما با «دانشگاه»
دانشگاههای غرب طی فرآیندی تدریجی و آهسته و پیوسته از بطن جامعه برآمدهاند لذا مانند عضوی از اعضای یک موجود زنده (مثلا قلب یا مغز) با سایر اعضای جامعه ارتباطی تنگاتنگ، دو سویه و سیستماتیک دارند. در مقابل، شکلگیری دانشگاهها در ایران مانند ایجاد بسیاری چیزهای دیگر، تقلیدی بوده لذا دانشگاههای کشور نیز به مثابه وصلهای نچسب و ناکارآمد هستند (در کنار تعداد زیادی وصلههای نچسب و ناکارآمد دیگر).
بنابراین ما در رابطه با «مفهوم، کارکرد و جایگاه دانشگاه در جامعه» نیز با چالشها و ابهامهای زیادی مواجهایم.
مسوولیت اجتماعی دانشگاهها
بر پایه مطالب بالا، وقتی میخواهیم درباره «مسوولیت اجتماعی دانشگاههایمان» صحبت کنیم، پیش از هر چیز باید از توهم دست برداشته و فاصله شگرفی که با این مفهوم داریم را بپذیریم. اتفاقا یکی از فواید اصلی چنین موضوعاتی این است این ظرفیت را دارند که با استفاده از آنها بتوانیم تا اندازهای از توهم و غرور فاصله گرفته و با واقعیت خود کنار بیاییم.
یک نکته مهم دیگر این است که باید توقعات از دانشگاه را پایین بیاوریم و از حالت آرمانی خارج کنیم؛ در این صورت است که میتوانیم اهداف و برنامههای واقعبینانهای تعریف کنیم. به نظرم اینکه بتوانیم در کنار مشغول بودن به «تعداد مقالات، رتبه دانشگاه، رشد ساختوساز و امثال آنها» به موضوعاتی مانند «مسوولیت اجتماعی دانشگاه» هم توجه کنیم و حتی اگر در این رابطه صرفا موفق شویم که در سطح نظری، گفتمان قابل قبولی را نهادینه کنیم (به صورتی که توجه عموم دانشگاهیان به این مهم جلب شود) باز هم گام رو به جلوی مثبتی برداشته شده است، البته به شرط آنکه به جای مواجهه شعارگونه و کلیشهای به این موضوعات به صورت جدی پرداخته و از دیدگاههای مختلف (ولو تلخ) استقبال کنیم.
بحث مسوولیت اجتماعی دانشگاه، ذهن را به اینجا میبرد که «دانشگاه نسبت به ابعاد اجتماعی محیط پیرامونی خود چه مسوولیتی دارد؟» اما اگر مطالب تلخ بالا را بپذیریم در گام اول، روی دو موضوع «مسوولیت دانشگاه» و «ابعاد اجتماعی زیست درون دانشگاه» متمرکز خواهیم شد.
منظور از «مسوولیت دانشگاه» این است که اول به این بپردازیم که به طور کلی «دانشگاههای ما قرار است چه کارکردی داشته باشند و به چه میزان توانستهاند کارآمد باشند؟» آیا مسوولیت اصلی دانشگاه چیزهایی از قبیل «مدرک دادن»، «مشغول کردن قشر جوان (که عجالتا بیکار نباشند!)»، «افزایش تعداد کسانی که مدرک دارند»، «افزایش تعداد مقالات» و امثال آن است؟! اگر مسوولیتهای دیگری هم مطرح است، کدامند و برای تحقق آنها چه اقداماتی صورت میپذیرید؟
منظور از «ابعاد اجتماعی زیست درون دانشگاه» هم این است که ابتدا به این بپردازیم که دانشگاههای ما چقدر توانستهاند (یا خواستهاند) به «ابعاد اجتماعی» مسائل درونی خود توجه کنند. اگر بدانیم دانشگاههای ما نسبت به ابعاد انسانی-اجتماعی مسائل درونی خود (بعد انسانی- اجتماعی مسائل مربوط به دانشجویان، اعضای هیات علمی، کارکنان، قوانین و مقررات داخلی، معماری و...) بیتفاوت بودهاند، پرداختن به «مسوولیت اجتماعیای که دانشگاه درباره محیط پیرامونیاش دارد» هنوز زود است.
البته این بدان معنی نیست که دانشگاهها تا زمانی که مسوولیت اجتماعی خود در قبال مسائل درونیشان را بجا نیاوردهاند، ارتباط با محیط پیرامونی را فراموش کنند بلکه این دو باید در کنار هم پیش بروند و توجه موازی به این دو عرصه اگر درست صورت پذیرد، میتواند موجب همافزایی هر دو هدف شود. نکته دیگر اینکه همان طور که اشاره شد، مشکل «عدم توجه به بعد اجتماعی مسائل» مسالهای نیست که مختص دانشگاههای ما باشد بلکه کل جامعه ما چنین وضعیتی دارد. آنچه از دانشگاه انتظار میرود این است که از این حیث یک گام جلوتر از جامعه باشد، همین و نه بیشتر. اتفاقا درد اصلی هم همین است که مشاهده کنیم از این زاویه میان دانشگاهها و سایر بخشهای جامعه تفاوت محسوسی وجود ندارد. امیدواریم پرداختن نظری به چنین موضوعات جدی و بنیادینی، نقطه شروعی باشد برای ایجاد تحولاتی مثبت و محسوس.