کد مطلب: ۲۰۶۴۰
تاریخ انتشار: یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

می‌شود با مرگ دوست شد

آیدا گلنسایی

کافه کاتارسیس: رضا جمالی حاجیانی، شاعری است از خطه‌ی هنرپرور بوشهر.در دو مجموعه‌ی چند ورقه مه و ماهیان خاکزی او را شاعری دیدیم تصویرپرداز و آگاه به ظرایف زبانی با حال و هوایی بومی. اما مجموعه‌ی ازلیات او خطر بزرگی‌ست. مجموعه شعر به نام همسر شاعرست. از+اِلی+ات.

 

در نگاه اول اسم کتاب اَزَلیات خوانده می‌شود که این خود بازی زبانی جالبی است. از+اِلی+ات = ازلی‌ات. این بیت سعدی را به یاد می‌آورد: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی  که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.

بنابراین میان ازِلیات و اَزَلیات هم رابطه‌ای معنوی و روحی و معنایی و هم ارتباطی ظاهری برقرار است که به ما در اولین قدم القاء می‌کند شاعر عشق را ازلی می‌داند. که یادآور این بیت حافظ است: نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود/ زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.

اما چرا این مجموعه شعر یک خطر است؟ چون در نگاه اول می‌تواند مخاطب را برماند که با یک دفتر شعر شخصی و احساساتی طرف است که شاعری خواسته ارادت قلبی و عمیق خود را به یک زن فریاد بزند! در اینجا اگر شعر بلغزد، مناسبِ ثبت در دفتر خاطرات شخصی می‌شود و نمی‌تواند کششی برای دیگر مخاطبان داشته باشد، اما این اتفاق تلخ برای عاشقانه‌های رضا جمالی حاجیانی نمی‌افتد. چند مثال از شعرهای او در بخش عاشقانه:

چشم‌های تو

شبی که از گذشتن خودداری می‌کند

دست‌هایت

داستانی از یوساست

می‌تواند سرزمینی را جابه جا کند

به زیبایی تو ماه می‌تابد

بی‌تو حتی رگ

می‌تواند دور گردنم بپیچد و

خفه‌ام کند

این دست اشعار خیلی ریسک‌اند. زیرا سخن گفتن از «چشم» و «دست» و «بی‌تو ماندن» اگر نتوانی تصویر درخوری بیاوری یعنی سقوط در مغاک احساساتی بودن! اما آنقدر شبی که از گذشتن خودداری می‌کند، تازه و غافلگیر کننده است که شاعر و این سروده را به سلامت از چینوت پل عبور می‌دهد.

در سروده‌های عاشقانه‌ی جمالی حاجیانی همین ضربه‌های دلپذیر شعر را از کلیشه‌ای شدن نجات می‌دهد. مثالی دیگر می‌زنم:

آیا این طرف زمین که تو ایستاده‌ای

سبک‌تر نیست؟

ماه اگر دست خودش بود

نصف نورش را در لبخند تو مصرف

نمی‌کرد؟

 

من با تو نمی‌میرم

تجزیه می‌شوم

به هفتاد و پنج شعر

این ضربه‌های ملایم که در سطر آخر به نهایت می‌رسد، در سراسر این سروده‌ی کوتاه حسی مطبوع و دلنشین ایجاد می‌کند. در شعری دیگر باز همین حالت وجود دارد. شاعر واقعاً می‌تواند دل مخاطب را برباید:

تو به جای من

اعتراف کن به دوست داشتن

من که لب از لبت وا نمی‌کنم

چشم‌بسته

اعتراف کن به زیبایی‌ات

به این جرمِ بدیهی

این شعر اگر ضربه‌ی دلنشین سطر آخر را نداشت می‌توانست عاقبت به شر باشد، جرمِ بدیهی ترکیبی خواستنی ست و در اینجاست که دیگر زنان هم به خود حق می‌دهند اِلی باشند، چون دست‌کم هر زنی حق دارد در چشم یک مرد این جرمِ بدیهی را داشته باشد! بنابراین شعر از دایره‌ی یک گفتگوی دونفره‌ی خصوصی بیرون می‌آید و می‌شود از الیات... از تمام الی‌ها.

حتا برای کسانی چون من که طرفدار اشعار عاشقانه نیستند این سطرها دلنشین و خواندنی‌ست:

می‌دانستم

تو امکان داری

همان‌طور که کبوتری ممکن است

پشت پنجره بنشیند

تشبیه‌های شاعر هوشمندانه انتخاب می‌شوند. بنابراین غافلگیری دارد و خواننده را به چندبار خواندن شعر علاقه‌مند نگاه می‌دارد. مثلاً در این شعر:

نمی‌توانم از تو دوری کنم

از تو دور شوم محو می‌شوم

و دهانم را از دست می‌دهم

هیچ‌کس نمی‌تواند ما را نفی کند

ما هستیم

مثل فقر

لباس نیم‌دار

یا تلویزیون سیاه و سفید

ما هستیم

و ناگهان سکوت را می‌شکنیم

مثل صدای خنده

در مراسم عزایی عمومی

بودن مثل فقر اتفاق جالبی در شعر است، تلخ است اما خواستنی و در قسمت پایانی شاعر برای ترسیم بودن خود، شادی‌های اندک جهان را که عشق به ما می‌بخشد به خوبی مجسم می‌کند. این قسمت پایانی مرا یاد این جمله‌ی آلبرکامو در رمان طاعون انداخت:

«اشتباه نکرده‌ایم اگر بگوییم که شادی، دست کم گاهگاه، کسانی را که به بشر و عشق محقر و شدید او اکتفا کرده‌اند، پاداش می‌دهد.»

در قسمت دیگر کتاب شادی قسمت اول محو می‌شود، گویی شاعر عشق را سپربلای مرگ می‌خواهد ولی حالا با مرگ چهره به چهره است و چاره‌ای ندارد جز روایتِ عریانیِ سرنوشت آدمی:

جنگلی سوخته در من می‌دود

و درخت‌ها

جلوش را گرفته‌اند

نمی‌گذارند

از سرنوشتش فرار کند.

در اینجا منتقد می‌تواند انگشت بر این تصویر بگذارد و بگوید بازیِ جنگل (کلی) با درخت (جزیی) پیش‌تر هم سابقه داشته اما این دلیل کافی برای ایراد گرفتن به دست نمی‌دهد، زیرا فرار کردن از سرنوشت و درختانی که جلوی رفتن جنگل را گرفته‌اند تصویری مطبوع، تازه و پذیرفتنی‌ست.

تازگی تصاویر در سطرهای این کتاب گاه تکان‌دهنده می‌شوند مثلاً در این سطرها:

با سی و دو حرف

سرم را به باد داده‌ام

شکل گیاه قاصدکی در اردیبهشت

یا گلی که در زیبایی زیاده‌روی می‌کند (چقدر این سطر زیباست، چقدر)

مادرم ترسید بروم

دیوانه به خانه برگردم

و آستینم را گرفت

دیوانه شدم

اما

به خانه برنگشتم

 

با آب‌های زیرزمینی

سر یک سفره نشستم

بسی رنج بردم

با یوزپلنگ‌هایی که نمی‌دانند

سی چه عدد کمی است

با زاگرس

گرسنگی کشیدم

و شعر را

مانند بوته‌ی آویشنی

از ته گلویم بیرون آوردم

در سروده‌ی بعدی باز شعر اجازه نمی‌دهد از آن عبور کنی، نگهت می‌دارد. نخست به این دلیل که شاعر کشف عجیبی کرده و از آن دفاع می‌کند: هیچ شاعری/ با هیچ جای زمین هم‌قافیه نمی‌شود! (با اینکه مثال نقض آورده و هم‌قافیه شده!) در اینجا متوجه می‌شویم اول سردرگمی را اجرا کرده و بعد در سطر بعد برای سردرگمی تصویر جالبی می‌آورد، و همینطور برای خوشبختی.

هرچه در کتاب پیش می‌رویم _بی‌تعارف و اغراق_ می‌بینیم شاعر نگذاشته دست خالی و توقع برآورده نشده بازگردیم و کتاب را برای همیشه ببندیم و بیندازیم به کنار! من تازگی تصاویر و غافلگیری دلنشین را در تمام این کتاب می‌بینم و با توجه به دو کتاب قبلی شاعر که مراقب این مسئله بود باید گفت او موفق شده بازهم تصاویری بدیع خلق کند. مثل این شعر:

هیچ شاعری

با هیچ جای زمین هم‌قافیه نمی‌شود

نه آدونیس با پاریس

نه گابو با ماکاندو

نه منوچهر با بوشهر

آن‌قدر تاریکم

که شب حتی نمی‌تواند مخفی‌ام کند

سردرگم

مانند کودکی روستایی

در املای ذرت

و خوشبخت:

پروانه‌ای محصور در لیوانی وارونه

که در آن شراب خورده باشند

 

سرگردان

مانند زمین

که چرخانده می‌شود و چرخانده می‌شود

چرخانده می‌شود و چرخانده می‌شود

چرخانده می‌شود و چرخانده می‌شود

که به تاریکی دورتری

پرتاب شود

حسن تعلیل بند آخر هم جالب توجه است. شاعر برای چرخش مداوم زمین علتی ادبی آورده، واقع‌بینی تاریک او از آنجا که دلنشین بیان می‌شود ما را زیبا، در تاریکی غرق می‌کند. و در شعر مهم همین است، زیبا کُشتن مخاطب یا به قول همینگوی: پاکیزه کُشتن!

در مرثیه‌ای که برای پدربزرگ سروده این سطرها نشان می‌دهد که تصاویر بدیع و دلنشین تا پایان کتاب وی به قوت خود باقی است:

مرگ

خودش را کُشت

که تو زنده نباشی

اما فکر گندمزار را نکرده بود

و قلب ما را

که مثل کاسه‌ای

از تو آب برداشته است

امکان ندارد در شعری از این کتاب قانونِ تکان‌دهنده بودن نقض یا زیرپا گذاشته شود:

چشم‌هایش را ببینید

بی‌شک گذشتن بهمن را

از گله‌ی سفید اسب دیده است

دیده مرگ از زیبایی تندتر می‌دود

و دیده مرگ از زیبایی بیش‌تر ویران می‌کند

اما گذشتنِ بهمن

از گله‌ی اسب‌ها هم

زیباست

زیبا و بی‌رحم

و مرگ

بازی را

به زیباییِ بی‌رحمانه می‌بازد

 

و قلب گل‌آلودش

آیا تاکنون

دریا به شما ماهی کوچکی به امانت داده

و گفته می‌رود و برمی‌گردد؟

نگاهی به مجموعه شعر ازلیات سروده‌ی رضا جمالی حاجیانی

دفتر سوم این مجموعه پرسش‌هایی از جهان نام دارد، شاعر با جملاتی جالب که مقدمه‌ی این بخش است، از تبدیل شدنش به ذاتِ سؤال صحبت می‌کند. این سوال‌ها در خود کشف دارند و به فکر فرو می‌برند در عین حال که به شعر وفادار می‌مانند و خیالپردازی دارند:

آیا دو پا برای تنهایی کم نیست؟

دستی که می‌نویسد

از دستی که نمی‌نویسد غمگین‌تر است؟

کلمه‌ی باران

در کتاب‌های جغرافی خوشحال‌تر است

یا در شعر گلچین گیلانی؟

 

برفی که بر قله باریده

دور از زنگ تعطیلی دبستان

بداقبال‌تر است

یا سیبی که در نزدیک‌ترین شاخه به سر می‌برد؟

 

دفتر چهارم: از مرگ نام دارد. شما را تنها می‌گذارم تا خود، در برف زیبا و لطیف این شعر که تا زانو می‌رسد، قدمی بزنید:

سربازی که نور چشمیِ کسی بود

گوزنی که مثل تگرگ می‌دوید

و کوهستان را با صدای سُم‌هایش می‌پیمود

کودکی که اسمش را از یک درخت گرفته

بودند

مرگ

به این حرف‌ها کاری ندارد

من جز حرف زدن کاری ندارم

می‌نویسم

تا اندکی از سکوت جبران شود

می‌نویسم تا بلوط‌ها

چند صباحی

برف را تحمل کنند

و اندوهی با نژاد اصیل

در شعرم زاد و ولد کند.

شاعر در این دفتر عشق، زیبایی و حزن را درهم آمیخته و این اندوه با نژاد اصیل (که تصویر دلنشینی‌ست) همان حُزن است. حُزن اندوهی مطبوع و دلچسب است که حافظ در توصیفش می‌گوید: ناصحم گفت به جز غم چه هنر دارد عشق؟ / بروای خواجه‌ی عاقل هنری بهتر از این؟ همان درد است که بی‌آن، انسان مباد. به قول مولانا: آتش است این بانگ نای و نیست باد/ هرکه این آتش ندارد نیست باد.

بنابراین شاعر امروز نیز، در این روزگار و با زبان شعری مناسب این روزگار ، هم از عشق می‌گوید، هم از زیبایی‌هایی بی‌رحمانه که مرگ را شکست می‌دهند و هم از حُزن و اصالت دادن به دردهای انسانی. (زبان متناسب با روزگار+ معانی متعالی) همان دردی که عطار آن را نشانِ انسان می‌داند، در شعر جمالی حاجیانی هم زاد و ولد می‌کند. عطار در منطق‌الطیر می‌فرماید: ذره‌ای عشق از همه آفاق به   ذره‌ای درد از همه عشاق به/ عشق مغز کائنات آمد مدام   لیک نبود عشق بی‌دردی تمام.

مسئله‌ی دیگر که در ازِلیات جمالی حاجیانی حائز اهمیت است تنوع ریتم و عوض کردنِ پرده‌هاست. او مقدمه‌های کوتاه شاعرانه‌ای در ابتدای هر فصل نوشته و بعد شعرهایی آورده با حال و هوایی متفاوت از قسمت قبل. یکی از این مقدمه‌ها را باهم می‌خوانیم:

«راهی پرپیچ‌وتاب به سمت قله‌های برفیِ گم در ابرهای سفید. هرکه از این راه می‌رود دیگر بازنمی‌گردد. گروهی می‌گویند شاید به توده‌ای برف بدل می‌شوند. «نه! به قله که می‌رسند پرنده می‌شوند.» گروهی بر این‌اند. من راه افتاده‌ام که جواب این سؤال را پیدا کنم. من که خیلی زود به سؤالی تبدیل خواهم شد.»

این قسمت بسیار آدم را یاد سرنوشت کی‌خسرو در شاهنامه و ناپدید شدنش در برف‌ها می‌اندازد. از عشق به مرثیه، از آن به سؤال و سپس به مرگ و رفتاری دلپذیر و نرم با آن در پیش گرفتن و سعی داشتن در قابل هضم کردن اندوه. تمام این‌ها چون با تصاویر پذیرفتنی به عنوان شعر همراه است مجموعه‌ی ازِلیات را خواندنی کرده است.

امید که دیگر منتقدان فاضل و شعرشناس این روزگار نیز، زیبایی‌ها و ژرفای شعر امروز را دریابند و به قول استاد عزیزی از دایره‌ی نفی به نقد بگرایند. که جهانِ بدون شعر هرگز ممکن نیست، حتا وقتی ما آن را انکار کنیم و این‌گونه فکر کنیم که در گذشته متوقف شده و قدمی پیشتر نیامده است.

شعر جمالی حاجیانی شاعر دور از هیاهوی جنوب، شعری منحصر بفردی است با تصاویری زلال، آمدنی و طبیعی که صدای جاری شدنش را می‌توان شنید و آن‌قدر در خود جاذبه و کشش دارد که منتقدان و مخاطبان جدی شعر را به خود علاقه‌مند کند.

 

 

کلید واژه ها: ازلیات - رضا جمالی‌حاجیانی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST