در این دوره سلطه کرنایی و خانه نشینی از سرناگزیری، بر آن شدم که به جای خواندن کتابهای جدید، سری به شاهدان عهد شباب، یعنی به کتابهایی بزنم که مهر و مومها پیش در روزگار نوجوانی و جوانی خواندهام؛ اما ردّ پا و تأثیرشان چنان بوده که هنوز نقششان پررنگ و زنده بر لوح ضمیرم آشکار است و گاهگاهی دلم برای خواندن دوبارهشان تنگ میشود. وقتی صورتی از کتابها فراهم آوردم، دیدم علی رغم تصورم، تعدادشان آن قدرها هم کم نیستند، پس آنها را اولویتبندی کرده، تصمیم گرفتم که ابتدا کتابهایی را برای مطالعه بر صدر بنشانم که به گونهای با این دوران و بحران کرنایی که همهی روابط خانوادگی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی..را تحت تأثیر خود قراردادهاست، پیوندی داشته باشد. از این میان سه کتاب را برگزیدم که به زعم بنده به گونهای با کرونا درپیوندد: طاعون، مکبث و زوربای یونانی
میدانم که کرونا خیلیها را به بازخوانی طاعون کامو کشانده نشانده
است و نیازی به آن ندارد که علت انتخابش را بگویم، اما برگزیدن دو کتاب دیگر برای
بسیاری ممکن است پرسش برانگیز باشد، که در توضیحی که پس از این درباره هرکدام
خواهم آورد این ارتباط روشن خواهد شد.
اگر طاعون کامو به سبب شباهتهای بسیاری که با فضای
کرونا زده اخیر دارد بستر و محیط بیماری را واکاوی میکند و روابط انسانی را در
رویارویی با چنین واقعاتی آینگی، اما مکبث بر موضوع شستن دستها که با بیماری
کرونا همراه است، تکیه دارد که تمام همّ و تلاش برای پیشگیریاش بر آن استوار بوده
و هست، و به نوعی حتی شکلی از نماد این بیماری را به خود گرفته است. و در آخر
زوربای یونانی و روش زوربایی را به عنوان نوعی پادزهر و داروی درد این روزهای بیرمق
خانه نشینی و فضای بینشاط کرونایی توصیه شده است.
۱ - کرونا و طاعون
خواندن طاعون در نوجوانی و در آن فضای شاد و سرخوشانه ۵۰ سال پیش کجا و مطالعهاش در این روزگار ترسخورده و استرسزای کرنایی کجا...کتاب طاعونی را که در کتابخانه دارم، آقای عنایت الله شکیباپور سال ۱۳۴۴ ترجمهاش کرده است. گرچه این برگردان، چندان ترجمه همواری ندارد، اما در حکومت نظامی کرونایی و تعطیلی کتابفروشیها، مجالی برای تهیه ترجمهای بهتر نبود. گرچه از ابتدا شرطم با خودم این بود که کتابها را با همان ترجمه و همان چاپی که مهر و مومها پیش خواندهام، دوباره خوانی کنم.
هنگامیکه به مقایسه وقایع کتاب طاعون با رویدادهای حاصل از ویروس کرونا برمیآییم باید در نظر بگیریم:
۱: کامو از طاعون محملی ساخته است برای بیان افکار و عقاید خودش. و طاعون برای کامو نقش نمادین دارد که خود در نامهای به دوستی وجهی از آن را آشکار میکند میگوید که منظورش استیلای نازیسم در اروپا بوده است.
۲: طاعونی که کامو در کتابش روایت میکند، تنها در یک شهر شیوع مییابد، در حالی که کرونا جهانگیراست و ابعادش بسیار گستردهتر از آنی است که کامو در کتابش آورده است، بنابراین باید وقایع کتاب را تعمیم داد و در گسترهای وسیعتر بررسیاش کرد.
۳: نوع ابتلا و سرایت به کرونا که بیشتر از راه لمس اشیا و تماس با افراد مبتلاست، با طاعون تا حدودی تفاوت میکند؛ که همین تفاوتها در فضاسازی و صحنهپردازی ماجراهای داستان تأثیرگذار است.
شهری «اوران» نام در سواحل الجزایر، در سال ۱۹۴۰ گرفتار بیماری طاعون میشود. اما جابهجا هنگام خواندن کتاب میتوان نظارهگر شباهت ماجراها با وقایع این روزهای کشورمان و دیگر کشورهای جهان بود، و همین شباهتها گاه باعث تلخی و وحشت و تأثیرگذاری بیشتر کتاب بر خواننده میشود. ما در این بررسی بیش از آنکه رفتار شخصیتهای داستان را در رویارویی با این بیماری لحاظ کرده باشیم به مقایسه حوادث کتاب و شباهتها و بازتاب آن در جامعه امروز نظر داشتهایم. مطالعه کتاب طاعون از این منظر نشان میدهد که گزارش جزئینگر و عینی کامو از وقایع، که بیشک بر مبنای شواهد و مدارک فراهم آورده است، و نگاه مستندگونه اش در بیان وقایع، باید نشأت گرفته از تجربه دوران خبرنگاریاش بوده باشد. مطالعه کتاب با آن چه امروز در بحران کرونا شاهدش هستیم نشان میدهد که رفتار حاکمان و نیز مردم، در برابر این نوع بلاها انگاری از یک الگوی ثابت و غریزی پیروی میکند و بُعد زمان و مکان تفاوت چندان زیادی در واکنشهای آدمی در رویاروی با چنین حوادث پیش بینی نشده و ناگهانی ندارد.
ترس و وحشت
در کتاب طاعون، ماجرا با دیدن لاشه یک دو موش آغاز میشود و بعد مردن یک دو نفر با علائم مشابه. اما هیچکس موضوع را جدی نمیگیرد. حتی وقتی هم که تعداد مردگان و مبتلایان رو به افزایش مینهد و همه علایم دال بر بیماری طاعون دارد، کسی نمیخواهد بپذیرد که این بیماری حادث شده است. و پزشک مسئول شهر نیز از نام بردن آن اِبا و وحشت دارد و گرچه نشانههای بیماری را برمی شمرد اما از نامیدنش سرباز میزند.« موضوع این بود که در این شهر جرأت نمیکردند اسمی روی آن [بیماری] بگذارند»(( کامو،۱۳۴۴: ۱۹)آیا گزارش کتاب از شروع بیماری برای ما آشنا نیست؟ آیا در کشور خودمان و بسیاری دیگر از کشورها، همین سهلانگاری و وحشت از اعلام بیماری کرونا را مشاهدهگر نبودیم؟
آنچه که از خود بیماری در این شرایط خطرناکتر و فلجکنندهتر است، ترس از بیماری است. یکی از دوستان پزشکم که در بخش بیماران کرنایی کار میکند، تعریف میکرد که عده زیادی از کسانی که میمیرند، از کرونا نیست بلکه ترس از کرونا است که آنها را از پا میاندازد. یک سرماخوردگی ساده و یا آنفلوانزا چنان ترسی بر آنان وارد میآورد که سکته میکنند و یا دچار عارضههای منجر به مرگ میشوند. در خلال داستان طاعون نیز به این ترس بارها اشاره میشود. دکتر «ریو» احساس سرگیجه میکرد. او هر وقت به فکر طاعون میافتاد این حالت برایش پیش میآمد، و بالاخره معتقد شد که ترس سراپای او را گرفته است.»(همان ۹) « سی نفر بیمار در کوچهها افتادهاند، اما اغلب آنها از ترس مریض شدهاند»(همان ۳۳)
و هنگامیکه بیماری شدت پیدا میکند و آمار مردگان فزونی میگیرد و ناگزیر دروازههای شهر را میبندند« ...همگی فهمیدند که در یک قفس تاریک بیماری زندانیشدهاند. کار به جایی رسید که همهی مردم از یکدیگر پرهیز میکردند و ترس و وحشت عجیبی همهجا را فراگرفته بود...همگی از یکدیگر وحشت میکردند. مادرها، بچهها، شوهرها، عشاق ..همه آنها از هم فرار میکردند و هیچکس نمیخواست با دیگری تماس پیدا کند، و درواقع هجوم ناگهانی بیماری مردم را از یکدیگر متنفر ساخته بود.»(همان ۳۳)
قرنطینه شهرها و تعطیلی کسبوکارها و خانه نشینی
تعطیل شدن معاملات و بسته شدن مغازهها و از رونق افتادن کسبوکارها...چیزی است که در همه جای جهان شاهد آن بودیم و هنوز هم هستیم:« ارتباط و معاملات بازرگانی بین مردم قطع شد و حتی نوشتن نامه هم متروک شد و کسی نامهها را از پست نمیگرفت زیرا میترسید همین پاکتهای سربسته حامل یکی از آن میکروبهای خطرناک باشد...فقط وصولی تلگرافها تنها راه ارتباط ما با دنیای خارج بود»(همان ۳۳) « تمام مغازهها بسته و بر سر در مغازهها نوشته شده به علت طاعون مغازه بسته است.» (۶۲)
سکوت حاکم بر شهرها و از حرکت افتادن خودروها و ترنها...تعطیلی مغازهها و خالی شدن قفسه سوپرمارکتها و صف کشیدن خریداران پشت درهای مغازهها و سوپرها...« در ابتدا رئیس شهربانی درباره رفت و آمد ترنها و اتومبیلها، اقدامات جدید به عمل آورد، به این ترتیب که آمدورفت ترنها کمتر شد...رفتوآمدهای اتومبیلها بهطور محسوس نقصان یافت. مغازههای لوکسفروشی را بستند. ویترین مفازهها به کلی خالی ماند و چون تعداد کالاها کم شده بود خریداران دم مغازهها صف کشیده، سروصدا راه میانداختند»(۳۶)
خاموش شدن جنگها شورشها و اعتراضات خیابانی
از مزایای کرونا ضمن کم شدن جرم و جنایت و دعواهای خیابانی و محلی...فروکش کردن جنگها و کشمکشهای جهانی هم بوده است. در سوریه، یمن...آتشبس دادهاند و شورش و اعتراضات خیابانی در عراق، لبنان، تایوان، ایران...هم تعطیل شد. باوجوداینکه نارضایتی مردم با توجه به شرایط ویرانکننده اقتصادی کرونا بیشتر شده است، اما ترس از کرونا همه را خانهنشین کرده و از حرکت انداخته است :«دعواها و کشمکشهای محلی که هرروز باعث مداخله پلیس میشد بهطور محسوس تقلیل یافته و مردم در آن روزها بیشتر از مرگومیر صحبت میکردند...بدیهی ست وقتی که در یک محیط عدم رضایتها روز به روز زیاد میشود، به همان نسبت مأمورین دولت از پیش آمدن وقایع و حوادث میترسند و هرروز انتظار دارند که از یک طرف شورشی برخاسته، گرفتاری بزرگی فراهم نمایند اما در این روزها این ترس در بین نبود، نه کسی به شورش فکر میکرد نه اینکه عدم رضایتها بهصورت عمل درمیآمد»(همان ۵۸)
خاموش شدن همهٔ خبرها جز اخبار کرونایی
این روزها تمام اخبار بخش خبری کانالهای تلویزیونی جهان چیزی جز خبرهای مربوط به کرونا و مرگ و میر ناشی از آن نیست ...آنچه که در این خصوص در کتاب طاعون آمده، انگاری همین امروز نوشته شده است. فقط به جای روزنامهها باید شبکههای اجتماعی و تلویزیونها را نشاند؛ چون کرونا حتی به روزنامهها هم رحم نکرده است:« در تمام صفحات روزنامهها چیزی غیر از اخبار طاعون دیده نمیشود، از ترس و واهمه مردم از پیشرفت و تکثیر بیماری ، نظریات اشخاص و پزشکان، درباره پیشرفت بیماری و آینده شهر، از مردمی که در برابر این بیماری قد برافراشته و مشغول مبارزه هستند.تشریح وضع روحی مردم...و از تمام مسائل که مربوط به طاعون یا جلوگیری از آن بهعملآمده در صفحات روزنامهها بحث میشد».(همان ۶۳)
باورها، خرافات و شایعات
شایعاتی که امروز میخوانیم و میشنویم که بخور جوش شیرین و سرکه ...استعمال گل بنفشه، شستوشوی گلو با آبنمک، خوردن سیر... و چیزهایی از این قبیل میتواند از سرایت کرونا جلوگیری کند، در کتاب هم میبینیم که در شیوع طاعون نیز چنین شایعاتی رایج بوده است:«قرصهای نعنا در داروخانهها کم شده بود زیرا تصور میکردند با مکیدن قرص نعنا از ابتلا به بیماری احتمالی محفوظ میمانند».(همان ۶۰)
امروز رویارویی دینمداران و متشرعان با بیماری کرونا در کشورهای مختلف، خیلی شبیه است با برخورد اهالی کلیسا و مذهبیها با بیماری طاعون.«پانه لو» پدر روحانی شهر عقیده دارد که:« ازلحاظ مذهبی، بیماری طاعون یک نوع شکنجه و عذاب الهی برای آنها فراهم ساخته و اگر گاهی به نماز و دعا بپردازند، تخفیف پیدا میکند»(همان ۴۷) و در موعظهاش میگوید« اگر تاکنون طاعون مراعات حال شمارا کرده برای این است که به خود بیایید و زمان آن رسیده است که در اطراف زندگی خود فکر کنید. اشخاصی که ایمان دارند از طاعون نمیترسند و کسانی که میترسند بیایمان هستند»(همان ۴۹)
کامو این کشیش را با «ریو» پزشک سرشناس شهر بر سر بستر کودکی که به طاعون مبتلا شده و در حال مرگ است، رویاروی هم قرار میدهد. ریو باوری به خدا ندارد اما تمام توش و توانش را در راه نجات بیماران طاعونی گذاشته است. یکی از نقاط عطف کتاب وقتی است که کودک میمیرد و پزشک به کشیش روی میکند و باحالتی عصبی و پرخاشجویانه میگوید« لااقل یقین دارید که این یکی بیگناه بود» و با این جمله اعتراض خویش را به موعظههای پدر روحانی و انکارش را نسبت به باورهای دینی، آشکار میکند.
مرگ و میر و تدفین مردگان
در ابتدا که آمار مردگان معدود است، مردم نسبت به آن حساسیت و توجه و دلسوزی بیشتری دارند، اما وقتی آمار بالا میرود و مردگان تبدیل به عدد میشوند، دیگر آن احساس شفقت و حساسیت کم میشود؛ اتفاقی که امروز هم، چه در جنگ و شورشها، و چه در بیماریهای مسری و کشنده مثل کرونا و طاعون... شاهد آن هستیم. در این مواقع بهمرور دیگر آدمها، چهرهشان و خانواده و زندگیشان محو میشوند و انگاری تغییر شکل میدهند و فقط آنچه از آنها میبینیم که باقی مانده است، عددی است. عدد هم که جان و زندگی ندارد. بنابراین کارمان میشود که با خونسردی تمام اعداد مردگان امروز با روزهای قبل را مقایسه کنیم ، و گاهی هم سنجش اعداد درگذشتگان کشور خودمان با تعداد مردگان فلان کشور، کاری که این روزها بسیار شاهدش بودیم. مثلاً وقتی آمار مردگان کشورمان را با آمریکا، ایتالیا یا اسپانیا ...میسنجیم دیگر صرفاً عدد است که با عدد مقایسه میشود و نهایتش هم تأسفمان را با یک آخی... و یا نوچ نوچ کردن نشان میدهیم و میگذریم و گاهی هم خوشحال که تعداد مردگان ما از فلان کشور متخاصم کمتر است:« روزنامهها و مقامات دولتی...تصورشان میرسید که این مرگومیر چیز کمی است، و تعداد یکصد و سی هزار در برابر جمعیت شهر چندان قابل اهمیت نیست...»(همان ۶۰)
برای همین است که کامو درجایی از کتاب سعی میکند پوسته عدد را بشکند و به تمثیل دست بزند تا ما را متوجه عمق فاجعه کند:« واقعه طاعون در قسطنطنیه در یک روز ده هزار نفر را قربانی کرد. ده هزار نفر پنج برابر جمعیتی است که دریک سینما جمع میشوند. مثلاً فکر کنید تماشاچیان پنج سینما را با هم مخلوط کرده و آنها را در یک میدان عمومی جمع کنند و این عده کثیر با یک حمله کوچک طاعون از بین بروند.»(همان ۲۰)
طاعون نیز مانند کرونا با هر نوع جمعیتی سر دشمنی داشت به همین جهت کشیشان و سربازان و زندانیان بیشتر از دیگران مورد حمله بیماری واقع شده بودند. (همان ۹۵)
توصیفات زیر شمارا به یاد عکسهای تدفینهای مخفیانه و گورها و دفن مردگان کرونایی نمیاندازد:
« در خلال تمام این حوادث کفنودفن مردگان صحنههای هولناکی داشت زیرا کوشش میشد که این عمل دور از چشمان مردم انجام شود. تمام تشریفات کفنودفن حذف گردید.. .»(همان ۹۷)« در تَه قبرستان دو قبر بزرگ کندهشده بود که گاهی دو سه نفر را در یکجا با هم به خاک میسپردند...»(همان ۹۹)
و انتظاری که امروز همه به از بین رفتن ویروس کرونا با گرم شدن هوادارند، شبیه انتظاری است که اهالی شهر اوران به آمدن بهار و از بین رفتن طاعون داشتند:« در فصل بهار همه منتظر بودند که بیماری خانمانسوز در این شهر از بین برود و هیچکس درباره دوام این بیماری نظریه مخصوصی نداشت برای اینکه همه اطمینان داشتند دیر یا زود آثار بیماری معدوم میشود. اما هر چه که روزها میگذشت کمکم اطمینان یافتند که هرگز این بیماری پایان نخواهد یافت... و یقین داشتند که بر طرف شدن آن به دست کسی نیست»(همان ۱۲۲)
نهایتاً، طاعون همانگونه که آمده است آرامآرام خودش همراه با موشهایش از سطح شهر ناپدید میشوند. آیا چنین پایانی را برای کرونا هم میتوان متصور شد؟ یا اینکه واکسن یا داروی آن پیش از اینکه خود رام شود یا رخت بربندد و برود، کشف خواهد گردید؟
اما در داستان طاعون جالبی قضیه اینجاست که پس از اعلام پایان بیماری « در بعضی منزلها هنوز در و پنجرهها بسته و خانوادهها ساکت و بیصدا گرد هم مینشستند...» (همان ۱۳۹) گویی که برخی به این نوع زندگی عادت میکنند و یا آن را ترجیح میدهند.
کامو طاعون را به تلخی به پایان میبرد. هنگامیکه مردم شهر به سبب از بین رفتن طاعون به خیابان ریخته و شادی و دستافشانی میکنند:« دکتر با مغزی خسته به طرف منزل میرفت. جمع مردم را میدید که شادی میکنند و فریاد میزنند، اما او با سکوت تمام از بین آنها میگذشت و افکاری مغزش را تکان میداد و با خود میگفت تمام این خوشحالیها با تهدید مرگ همراه است، زیرا باسیل طاعون هرگز از بین نمیرود و مهرومومهای متمادی میکروبهای آن در لابهلای خاکها و اثاثیه مردم زنده میماند»(همان ۱۵۲)
و در آخر انگاری برخی از جملههای کتاب طاعون صرفنظر از طاعون و کرونا، مختص جامعه ماست:« میدیدم جامعهای که در آن زندگی میکنم، جامعهای است که روی محکومیت به مرگ قرار دارد؛ و انسانها در این اجتماع همیشه با مرگ در حال مبارزه هستند...» (همان ۱۳۳)
۲- کرونا و مکبث
۲-۱«دستها را بشویید»
این خطاب، اخطار آشنایی است، که پیش از آنکه این روزها از حنجرهٔ ناپیدای ویروس کرونا در گوش ما بنشیند، از گلوی ترسخورده و هراسان لیدی مکبث و همسرش در تراژدی مکبث برخاسته است. مکبث، که برخی نقادان آن را از دیگر آثار شکسپیر برتر شمردهاند.(شکسپیر،۲۵۳۵ : ۱۳) سرگذشت سردار جاهطلبی است که گوش به اوراد تباهکننده جادوگرانی میسپارد که او را به بخت برتر و تخت شاهی نوید میدهند. دانکن پادشاه اسکاتلند از سر نواخت مکبث، به سبب پیروزی که در نبردی به دست آورده است، با همراهان به کاخ وی به مهمانی میآیند و شب را در آنجا اتراق میکنند؛ و این موقعیت، فرصتی مناسب برای آنها فراهم میآورد تا در پی رسیدن به سوداهای سیاه خود، دست به خون این پادشاه بیالایند و گناه را به گردن نگاهبانانشان بیفکنند. پس از این جنایت، هراس، تشویش و دلهره، خواب از چشم و آرامش از روان آنها بازمیستاند. مکبث اندکی پس از ریختن خون پادشاه در حالتی که آشفتگی درون، عنان اختیار از او بازگرفته است، فریاد برمیآورد که: « دیگر مخوابید! مکبث خواب را میکشد...امیر کاودور دیگر نخواهد خفت- مکبث دیگر به خواب نخواهد رفت»(همان ۷۲) و در همین صحنه نمایش است که نقش و حضور «دستها» به عنوان شخصیتی که گویی نمایش بر محور آن میچرخد، خودنمایی میکند:« ...این دستها چیست؟ آه این دستها چشمهای مرا برمیکند، همهی اقیانوس نپتون(خدای دریاها) بزرگ آیا میتواند خون دستم را بشوید و بزُداید؟ نه، این دست، امواج بیکران را ارغوانی خواهد کرد و از دریای سبزرنگ، اقیانوس سرخگون پدید خواهد آورد»(همان ۷۳)
اما لیدی مکبث به دلداری همسر و برای آرام کردن روان هراسان و بیقرار او، بر آلودگی دستان خویش به خون پادشاه، و همداستانی و همدستیاش در این جنایت هولناک، تأکید میکند تا بتواند آرامش و اختیار را به مکبث بازگرداند: «دستهای من همرنگ دستان شماست...اندکی آب دستهای آلودهٔ ما را خواهد شست، و از آن پس هر کاری آسان است»(همان ۷۴)
اما آلودگی این دستها را هیچ آبی توان ستُردن ندارد. در ادامه نمایشنامه میبینیم که خونهای دیگری از پی این خون ریخته میشود تا روان ناآرام و هراسان جانیان دمی آرام گیرد. اما آنان حالتی دارند که هر سایه و صدایی، و هر جنبش و اعتراضی، به هراسشان میکشاند، انگاری که دیگر برای روان وحشتزده آنها آرامش کیمیایی است دست نایافتنی، و این خونها ازایندستها پاک شدنی نیست.
در پرده پنجم نمایشنامه که یک از درخشانترین صحنههای این تراژدی است، «دستها» حضور خویش را بر صحنه نمایش بهصراحت نشان میدهند. در مجلسی که طبیب و پرستار گوشهای کمین کردهاند تا طبیب بر گفتههای پرستار که از خوابگردی بانویش سخن گفته یقین یابد، میبینیم لیدی مکبث که شومی و زشتکاریاش، کارش را به جنون و خوابگردی کشانده است درحالیکه با جامهی خواب از بستر برخاسته است و مشعلی به دست دارد آشکار میشود:
طبیب: میبینید، چشمهایش باز است
پرستار: ولی دریچهی بیناییاش بسته است.
طبیب: اینک چه میکند؟ ببینید چگونه دستهایش را به هم میساید
پرستار: این کار عادی اوست؛ گویی همیشه در کار دست شستن است. من او را دیدهام که ربع ساعت بر این کار مداومت میکند.
لیدی مکبث: هنوز بر اینجا لکهای ست ...دور شو، ای لکهای دوزخی! میگویم دور شو..آیا این دستها هرگز پاک نخواهد شد؟... ازاینجا هنوز بوی خون میآید: تمام عطرهای عربستان این دست خُرد را نتواند سترد. وای وای وای... (همان۱۶۶-۱۶۷)
و در آخر همین مجلس آوایی برمیآورد که انگاری امروزه همان خطاب است که دوباره از دهان کرونا بر پهنای زمین طنینافکن شده است : «دستهایتان را بشویید» (همان ۱۶۸)
۲-۲. دستهای لیدی مکبث و همسرش اگر تنها به خون دانکن پادشاه اسکاتلند آلوده بود، اما دستهای بشر امروز بسیار آلوده و خونینتر است. و انگاری لیدی مکبث از حنجره انسان وحشتزده امروز فریاد میکشد که:«دستها را بشویید»، و بیدلیل نیست که شب و روز باید در کار شستن دستهایش باشیم و بارها از خود بپرسیم:«آیا این دستها هرگز پاک نخواهد شد؟». دستهایی که به هیچ چیز حرمت ننهاده، و «تقوای خاک و آب را هرگز، باور نداشته »(شاملو،۱۳۵۹: ۲۹۳ ) و هیچ چیز و هیچکس از گزندش در امان نمانده است.
بشر طماع با حرص سیریناپذیرش همه اخطارهای طبیعت را ناشنیده گرفت. نه نهیب سیل و توفان را به گوش گرفت و نه خطاب زلزله و سونامیاش را جدی. او با قساوتی تمام به کشتن همهی مظاهر طبیعت تیغ برافراشته است و در این کارش سر بازایستادن هم نیست.
این دستها آلوده است به خون چشمه، رود و تالاب. به آلوده کردن دریا و اقیانوس...به انقراض نسل بسیاری از گیاهان و جانوران. از بیشه و جنگل تا کوه و بیابان را چنان در آتش حرص و زیادهخواهی خویش به آتش کشیده، که دود سیاهش چشم آسمان را تار کرده است و زمین را بیمار.
کدام جانداری از دست این موجود درندهخو و طمعکار جان سالم به دربرده است؟ نه ماهی در آب و نه پرنده در آسمان...گویی که این بشر دو پا رسالت خویش را در آن دیده است که آبوخاک و هوا را چنان آلوده سازد که دیگر نه علفی را سر روییدن باشد و نه جانداری را مجال نفس کشیدن.
او حتی به انسان و همنسلان خویش هم رحم نکرده است، تا کارخانههای اسلحهسازی اربابانشان از نفس نیفتد و جیب سرمایهداران از سکه... به کشتن و آوارگی انسان تیغ برافراشته و گوشهای از این زمین را از تجاوز و تخریب در امان نداشته است.
همانگونه که «مکداف» سپهسالار دانکن، انتقام همه خونهای ریخته را از مکبث بازگرفت، آیا ویروس کرونا هم آمده است تا از این انسان حریص و غارتگر انتقام جنایتهایش را بازستاند، یا تنها پیامبری است که با انذار و اخطار آمده تا به بشر بگوید « به کجا چنین شتابان؟»
شاید بشر این روزها که به خانه نشینی ناگزیر است و مجال تفکر و تأمل بیشتری دارد، همان طور که به پوست دستهای سرخ شده و ورمکرده از شستن خود مینگرد و در سوگ دوستان و آشنایان ازدسترفته گریان و سوگواراست، دمی بر آنچه کرده است به تأمل بنشیند، شاید هنوز گوش شنوایی و دل بینایی برای عبرت گیری و درسآموزی باشد و هنوز بر آنچه به ناروا بر مادر خود، طبیعت، کرده است فرصت جبرانی هست تا این دستها را از این خون و آلودگی پاک کند .
۳ - کرونا و زوربای یونانی
۳ - ۱. در مقاطع زمانی که روال مردابوار روزمرگی با اتفاقات پیشبینینشدهای مثل زلزله و سیل، و یا جنگ و بیماریهای همهگیر و کشنده به هم میریزد، و مرگ قاطع و بیمدارا، تیغش را گیوتینوار گرد سرت به جولان درمیآورد، و ترس امانت را میبرد و آمار درگذشتگان هرروز، رو به افزونی میگذارد و مرگ هرلحظه با بردن آشنایان دور و نزدیک حضور قاطع خویش را به رخ میکشد، در چنین هنگامهای زمان بهشدت در«حال» فشرده میشود، آینده رنگ میبازد و دیگر نمیتواند چندان کشدار باشد که فراتر ازدو سه روز دورنما داشته باشد؛ قصر امل را هم دیگر نمیتوانی چندان بلند بنا کنی که در خلسهاش زمان حال را از دست بنهی و کیفورِ فضای سراب فریبندهاش باشی. تو مجبوری اتراقگاهت دائم در «امروز» و «لحظه حال» باشد و برنامهریزیات در محدودهی یک دو سه روز، نه ماه و سال و دهه ..چون میدانی که شاید مرگ تو را رصد کرده باشد و امروز و فردا صدایت کند. بنابراین بسیاری از تجملات و تفننهای بیمزه و بیمصرف رنگ میبازد و بدیهیترین و اصلیترین مسائل زندگی که در پشت خردهریزهای مصرفزدگی و رنگ و لعابهای تأییدطلبی ازیادرفته بودند، خودشان را آفتابی میکنند.
در مواقعی که مرگ بهوضوح پرده غفلت زدگی را بر میدرد و چون آفتاب، حاضر و ظاهر در جریان زندگی رو مینماید و میبینی که با هیچکسی شوخی ندارد، نه مقام و جاه و جلال میشناسد و نه جوان و پیر، نه مؤمن، مشرک و بیدین، نه رنگ، نژاد و اصل و نسب، و نه میشود به او رشوه داد و یا به پول و پارتی خریدش، و نه شود از دستش گریخت و به آن ور آبها پناهنده شد، در این موقعیتها از انسانها دو گونه رفتار سر میزند که از سایر عکسالعملهایشان بارزتر است: گروهی افسرده و ملول میشوند و از ترس در خود و خانه کز میکنند و بهنوعی فلج فکری و رفتاری مبتلا میشوند و از هر حرکتی بازمیمانند. و دستهای دیگر با توجه به کوتاهی فرصت زیستشان، وقت را غنیمت میشمارند و میکوشند با تمام توش و توان از کوچکترین چیزها و فرصتهای موجود، به بهترین شکل و شیوه بهره و لذت ببرند. شور و شوق زندگی و فعالت و تکاپو در آنها شکفته میشود. و همین اشخاص هستند که میتوانند در این مواقع به دیگران نور و امید ببخشند و آنها را به ادامه زندگی دلگرم کنند.
این غنیمت دانستن وقت، که هم در فلسفه داریمش و هم در عرفان، از گذشتههای دور از سوی برخی فلاسفه و بعضی از عارفان به عنوان اساسیترین مشی زندگی، مطرح و بر آن تکیه و تأکید شده است .
در ادبیات منثور و منظوم عرفانی ما ، خصوصاً منظوم، بهصورت کاملاً صریح و به عنوان اُس و اساس تصوف، در آثار اغلب عرفا کمابیش میتوان دیدش ، اما در آثار مولانا «ابنالوقتی» یکی از بنمایههای اصلی ست که بهتصریح بارها به آن توجه شده است و میتوان این موضوع را هم در مثنوی پی گیری کرد و هم در غزلیات شمس.
در ساحت شعر فلسفهاند بارزترین وجه این اندیشهی «خوش باشی» و «اغتنام فرصت» و موکول نکردن عشرت امروز به فردا را، در شعر خیام مییابیم. در کمتر رباعی اصیل اوست که بر این اندیشه و بینش انگشت ننهاده و خواننده را به صرفه بردن از نقد حال و چشمپوشی از مواعید نسیه فردا دعوت نکرده باشد.
اما شعر خیام باوجود این همه دعوت به مینوشی و خوشباشی، طعم تلخی دارد؛ دلیلش هم این است که دائم داس مرگ را چنان بر سر خواننده میچرخاند که مزه شراب و مینوشی به هوای فراموشی، به زهر آبهای مبدل میشود. و چنانکه هدایت میگوید:« روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید: خوش باشیم»(هدایت،۱۳۵۳ : ۴۹)
اما حافظ، نه آن ابنالوقتی تام و تمام صوفیانه مولانا را دارد و نه آن تلخ اندیشی خیام را. اما رویهمرفته نظرگاهش در این باب به خیام نزدیک تراست. زیرا هر دو رویکردشان به دنیا از دیدگاه واحدی است چون دنیا را فانی، غدار، و بیوفا میدانند. هر دو برای نشان دادن این بیثباتی جهان و ناپایداری عمر، از موتیوهای مشترکی مثل « گل کوزه گران» و «کارگاه کوزهگری» بهره میبرند و ارجاع به پادشاهان پر جاه و جلال اسطورهای چون جمشید و کیخسرو کیقباد ... که آنهمه شکوه و مکنت و فرّ و کیا را وانهاده و دست تهی روانه شدند و حالا جغد و فاخته بر کاخهای ویرانش لانه کرده و آوای کوکو سر دادهاند.(ر.ک پایمرد،۱۳۸۹ :۲۵ تا۳۸)
گرچه حافظ برای درمان این درد جانسوز ناپایداری عمر و بیمحل بودن جهان با خیام اتفاقنظر دارد ، و درباره پادزهر آن نیز به همان نتیجهای میرسد که خیام رسیدهاست، و هر دو برای این زهر کشنده، مینوشی و خوشباشی را تجویز میکنند؛ اما شعر حافظ آن تلخی و دِبشی یأس فلسفی شعر خیام را در این زمینه ندارد. او مینوشی را با امید و آرامش زاییده از لطف و مرحمت خداوند درمیآمیزد و شراب را همراه با عشق و معادل آن قرار میدهد و از آن «بادهی عشق» را میسازد. و این توأمانی عشق و شراب، سبب بسط و گشادگی و فرحبخشی شعر حافظ شده است .
خیام با آن نگاه فلسفی و عقلانی و منطقیاش، اصولاً انگاری به مقولهای به نام عشق باور ندارد زیرا این واژه چه مستقیم و چه غیرمستقیم، حتی یکبار هم در رباعیاتش به کارنرفته است . تلخی و گاه ترسناکی شعرش نیز شاید از همین منظر و باور برآمده باشد .
آدمی در زمانهایی که فریاد برداشتن جرس مرگ در زیر گوشش مجال «امن عیش»ی در«منزل جانان» باقی نمیگذارد، گرایشش به نگاه آسانگیرانه و دم غنیمت دانستن حافظانه، و خوش باشی اپیکور ـ خیامی خواهوناخواه قوت و شدت بیشتری میگیرد. روی آوردن انسانها به آنچه آنها را به فراموشی کشاند و بار مصائب و هراس مرگ را سبکتر سازد، مثل شراب و افیون در این برهههای زمانی بیشتر میشود.
۳ -۲. بیماری کرونا از آن اتفاقات استثنایی عجیب است که همهی بشریت را گرفتار خویش کرده است. در گذشته بیماریهایی چون طاعون و وبا و آنفلوانزا...به سبب آنکه دنیا اینگونه بههمپیوسته و درهمتنیده نبود، در منطقهای میآمد، کشتار میکرد و تمام میشد. جنگها معمولاً منطقهای بودهاند، حتی در دو جنگ جهانی هم، همه مردم دنیا درگیرش نبودند. بودند کشورهایی که پایشان به جنگ کشیده نشد و کشتهای هم ندادند. اما کرونا از این لحاظ که تقریباً همهی جهان را درنوردیده است واقعاً واقعهای استثنایی در تاریخ بشر است. کرونا حتی سرخپوستان نیمهلخت آمریکایی و سیاهان قبیلهنشین تقریباً لخت آفریقایی را هم از قلم نینداخته است ،که عکسهایشان با آن نقابهای سفید بر بینی و دهان دیدنی است.
قرنطینگی و خانه نشینی تجربهای بود که انسان پسامدرن با این همه باد نخوت علمی و جبروت تمدن و پیشرفت در سر، در مخیلهاش هم نمیگنجید که دچارش شود. این شرایط به ویژه برای مردم کشورهای مرفه و مدرن که اغلب در آسودگی و رفاه و امنیت اجتماعی، سیاسی به سر برده و کمتر گرفتار بحران و ناامنی بودهاند، تکاندهندهتر و رعبآورتر از مردم کشورهایی است که همهٔ روزهایشان، از تولد تا مرگ را در نوعی تعلیق و عدم امنیت میگذرانند. هجوم آنها به سوپرمارکتها و انبار کردن مواد خوراکی و بهداشتی، نمادی از همین امر است.
پرسش اغلب دچار شدگان به شرایط قرنطینه و خانه نشینی اجباری از ترس کرونا این است که چه باید کرد؟ و چگونه باید ازنظر روحی و روانی با این بیماری روبرو شد. یک از روشها، همانگونه که پیشتر گفتیم روی آوردن به مشی «دم غنیمت دانستن» و « خوش باشی» است که حافظ و خیام آن را به عنوان پادزهری در تقابل با ناپایداری عمر و بیثباتی جهان عرضه کردهاند. قهرمان اینگونه تفکر و روش زیستی در شعر حافظ و در فرهنگ عرفان ایرانی «رند» است. اما شخصیتی که در ادبیات جهانی بتوان آن را نماینده تمامعیار اینگونه روش زندگی و شیوه تفکر معرفی کرد،«زوربای یونانی » است.
۳-۳. زوربای یونانی را در مدت خانه نشینی، دوباره هم فیلمش را، با نمایش بینظیر آنتونی کوئین در نقش زوربا، دیدم وهم کتابش را خواندم. البته همان چاپ ۲۵۳۵ جیبی به ترجمه محمود مصاحب. میدانم که ترجمه محمد قاضی بسیار روان تراست اما چنانکه گفتم میخواستم شاهد عهد شباب را با همانگونه که در جوانی ملاقات کرده بودم، دیدار کنم.
راوی کتاب زوربای یونانی نویسندهٔ است جوان که حقیقت را در لابهلای صفحات کتابها جستوجو میکند و برای آنکه بتواند فضای انتزاعی ذهنی و چنانکه دوستش به او لقب داده شیوه صرفاً «کرم کتاب خوار» بودن[۱]خود را به زندگی پویا و پرتحرک و آمیخته به عمل تبدیل کند، معدن زغالسنگی را در جزیره کرت اجاره میکند و قصد رفتن به آنجا را دارد که به سبب توفان و نامناسب بودن هوا حرکت مدتی به تأخیر میافتد، در همین مدت، راوی در بندرگاه با زوربای یونانی روبرو میشود. زوربا از نویسنده جوان(راوی) میخواهد که او را همراهش ببرد و نویسنده وقتی که متوجه میشود که زوربا در کار معدن سررشته دارد با این درخواست موافقت میکند. زوربا قدمبهقدم آموختههای ذهنی و صرفاً کتابی راوی را به چالش میکشد و بهگونهای حکم معلم او را، برای درک و دریافت زندگی واقعی و لذت بردن از لحظهها، به عهده میگیرد.
زوربا«مردی است خونگرم با استخوانهای ستبر، که به هنگام غم و اندوه اشک از دیده فرومیبارد، در لحظات نشاط و وجد و سرور خود را با اَلَک معتقدات مابعدالطبیعه نمیبیزد»(کازانتزاکیس،۲۵۳۵ :۳۵۰ ) نویسنده شباهنگام که به زوربا نگاه میکند او را چنین توصیف میکند:«در پرتو ماه با بهت زوربا نگاه کردم و سادگی او را در تطابق دادن خود با محیط تحسین کردم. گوییا روح و جسمش با هم در آمیخته و یکی شده و همه چیز ـ زن، نان، آب، گوشت و خواب- را با گوشت بدن وی درآمیخته و از آن زوربا به وجود آمده بود.»(همان ۱۹۹)
ویژگی اصلی زوربا در لحظه زیستن و نگاه تازه به جهان در هر دم داشتن است:«زوربا نظیر کودکی است که همهچیز را برای بار اول میبیند.به همین سبب هم مدام در بهت و حیرت است و هر بامداد، هنگامیکه دیده از خواب میگشاید و درختان، دریا، و پرندگان را میبیند دستخوش حیرت و بهت میشود و فریاد میکشد: این دیگر چه معجزهای است؟ اینهمه معجزهی درخت، دریا، سنگ و پرنده از کجاست؟(همان ۲۳۰) این خصوصیت زوربا را در این صحنه نیز نویسنده بهخوبی نشان میدهد:«فردا صبح بهاتفاق زوربا به دهکده رفتم. موقع عبور از یک سرازیری زوربا لگدی به تختهسنگ زد و تختهسنگ غلتان غلتان، تا پایین تپه رفت. زوربا ناگهان با تعجب و حیرت کامل، ایستاد. مثل اینکه چنین رویدادی را برای اولین بار دیده باشد. نگاهی به من انداخت، نگاهی که در آن بهت و حیرت بهوضوح دیده میشد. گفت: ارباب دیدی؟ توجه کردی؟ سنگ در سرازیری جان میگیرد و نیرو پیدا میکند. جوابی ندادم ولی در دل احساس شادی و خوشحالی میکردم. با خود میگفتم به همین ترتیب است که نویسندگان و داستانسرایان در هر چیزی چنان مینگرند که گویی برای اولین باراست که آن را میبینند» (همان ۲۰۳ -۲۰۴)
آنچه اغلب آدمها را در این دوران کرونا زده به افسوس نشانده است یاد فرصتها و اوقاتی است که به بیهودگی و از سر غفلت ازدستدادهاند و حالا حسرت همان فرصتهای ازدسترفته و کارهای بدیهی و پیشپاافتاده را میخورند: دست دادن با دوستی، در آغوش کشیدن عزیزی، قدم زدن در پارک و پیادهروها، خرید کردن از مغازهها در پاساژها و خیابانهای شلوغ، نشستن با دوست و همدمی در کافهای و با آسودگی خاطر قهوه و چای خوردن...حالا هر کدام از این کارهای پیش پاافتاده و تکراری که شاید دیگر از آنها لذت آن چنانی هم نمیبردیم و بهصورت عادتوار انجامش میدادیم، حالا برایمان به یک آرزو تبدیل شده است. روش دم غنیمت دانی و تفکر خوش باشی زوربا به زندگی، در این روزهای سخت و گاه ملال آور شاید بتواند به ما کمک کند تا نگاهمان را به زندگی تغییر دهیم. در این روزها که حضور مرگ را در کنار خود بیشتر احساس میکنیم، از لحظات زندگی بهتر بهره و لذت ببریم: «ارباب هرگاه به جادهی جدیدی گام نهادی باید نقشههای نوینی هم طرح کنی. من از تفکر دربارهٔ آنچه که دیروز رخ داده است دست کشیدهام.هم چنین از اندیشه دربارهی آنچه فردا رخ خواهد داد. به تنها چیزی که توجه دارم حوادثی است که امروز و در همین لحظه روی میدهد. از خودم میپرسم: زوربا این لحظه چه کاری میخواهی انجام دهی؟میخواهم بخوابم . بسیار خوب، پس برو و آرام بخواب. زوربا در این لحظه چه میخواهی بکنی؟ میخواهم کارکنم. بسیار خوب، پس جدا به کار بپرداز. زوربا در این لحظه میخواهی چهکار کنی؟ میخواهم زنی را ببوسم، بسیار خوب زوربا، او را کاملاً ببوس و وقتی که مشغول بوسیدن هستی همهچیز را از یاد ببر.در آن لحظه هیچ چیز دیگری بر روی زمین وجود ندارد» (همان ۴۰۲)
و تأثیر زوربا بر نویسنده، و پس از خواندن کتاب زوربای یونانی بر ما را شاید بتوان در این جملات خلاصه کرد:« خدا زوربا را عمر بدهد. او به تمام عقاید انتزاعی و مجردی که در وجود من در حال لرزش و ارتعاش بودند، روحی گرم و حیاتی دوست داشتنی بخشید»(همان۲۳۴)
منابع
کامو آلبرت(۱۳۴۴) طاعون،ترجمه عنایت الله شکیباپور،بنگاه مطبوعاتی فرخی
شکسپیر ویلیام ،( ۲۵۳۵ ) مکبث، ترجمه عبدالرحیم احمدی،نشر اندیشه، چ چهارم
خیام عمر(۱۳۵۳) ترانهای خیام، به اهتمام صادق هدایت، کتابهای پرستو
کازانتزاکیس نیکوس(۲۵۳۵) ترجمه محمود مصاحب،انتشارات نگاه
پایمرد منصور(۱۳۸۹)با مدعی مگویید انتشارات نوید، شیراز
شاملو احمد(۱۳۵۹) ترانههای کوچک غربت، انتشارات مازیار