به گمانم بیشتر مخاطبان ادبیات، تالستوی را با جنگ و صلح و آنا کارنینا میشناسند. یا اگر کمی بیشتر خوانده باشند، با مرگ ایوان ایلیچ و رستاخیز هم. شاید کمتر کسی نام «پدر سرگی» را که یکی از محبوبترین آثار تالستوی برای خودِ او بوده است، شنیده باشد. این داستانِ بلند که در برابر دیگر آثار تالستوی، بسیار کوتاه به نظر میرسد، تا کنون چند بار به زبان فارسی ترجمه شده است. از ترجمههای دو دهه اخیر میتوان از ترجمه هوشنگ اسماعیلیان در سال ۱۳۷۹، ترجمه مهناز صدری در سال ۱۳۸۶ و ترجمه سروش حبیبی در سال ۱۳۹۰ نام برد.
«پدر سرگی» حکایتی است که حقیقتِ تالستوی را تکه تکه در خود دارد، همانگونه که رستاخیز چنین است.
در سال ۱۳۸۶ تحلیلی بر این داستان بلند تالستوی نوشتم که در انتهای ترجمه مهناز صدری از این کتاب به چاپ رسید. خواندن «پدر سرگی» را برای شناختن لایههای پنهان و دغدغههای روزمره تالستوی به علاقمندانِ آثار او توصیه میکنم. نقد و تحلیل آن نیز از نظرتان خواهد گذشت.
استاد شفیعی کدکنی شعری دارند با این مضمون که:
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم
زانکه در این بیشه تاریک
این تاریکی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم
وانچه میبینم نمیخواهم
این نارضایتی و کاستن از خویشتن، زخمی است که در هنگامههای بسیاری سر باز میکند. گاه، زمانی که هدف، زیستن است برای بزرگ بودن در نگاه دیگران و تلاش برای کسب فخری که بشود فروخت. و اینچنین است که هیچ چیز آنچه که باید، نیست. و خشم، نخستین محصول این شرایط است، چرا که ترسی زاده میشود از نرسیدن به هدف و ترس نیز جز خشم نمیزاید.
اما گاه، نارضایتی پس از تجربه تمام فراز و فرودهای ممکن رخ میدهد و این مرتبهای است حقیقی و والا از ایمان که روح آسمانی از اسارت در هر حلقه خاکی ناخشنود است و روح بیتاب و تشنه در جستجویی ابدی برای یافتن سعادت حقیقی است. این، مرتبهای از ایمان است که نه خشم، بلکه آرامش میآفریند و عشق.
تالستوی، که در میان نویسندگان قرن طلایی ادبیات روسیه به معلم و نویسنده اخلاق شهرت دارد، در «پدر سرگی» با ظرافتی شگفت، دنیای پیچیده درون مردی را میکاود که همچون او در سراسر تاریخ، بسیار است: مردی همیشه سرشار از ناخشنودی و همیشه در جستجویی آشفته و بیقرار!
استپان کاساتسکی، نظامی مغرور و جاهطلبی است که در سودای انکار حقیقت خویش و پیوستن به حلقه بیگانهای است که او را در چشم مردم بالا میبرد. او در رؤیای بالا رفتن تا درگاه کسانی متفاوت با خویش، چنگ به ریسمان پوسیدهشان میزند، حال آنکه میتواند پا بر مسیر استواری بگذارد که راه به خانه کسانی از جنس خودش خواهد داشت.
اما عطش روزافزون نزدیک شدن و راهیابی به دربار تزار در روسیه تزاری چنان بالا گرفته بود که آرزوی کاساتسکی بیتردید منطقیترین و معمولترین آرزوی آن روزهای کسانی نظیر او بود و این درایتِ محض شمرده میشد که یک نظامی از طبقه متوسط، راهی بجوید برای ورود به طبقات بالای دربار و مستقیمترین راه، وصلت با زنی اشرافزاده بود.
عشقی که در دل کاساتسکی نسبت به این زن - مری - آفریده شد، هدف آغازین او را از یادش برد، اما رو در روی عشق او به تزار و وطن قرار گرفت و تلخترین حادثه عشق، ظهور رقیب است.
مردی جدی، هدفمند، پیروز و همیشه مدافعِ حق، در پای عشقی - به خیال خود دور از دسترس - به زانو در میآید که پیشتر به راحتی در دسترس کسی بوده است که کاساتسکیِ وفادار، آماده قربانی شدن به پایش بود. کسی که همان تزار نیکالای محبوب کاساتسکی بود!
پس شاید راهی جز گریز نبود. اما به کجا گریختن، آینه درون کاساتسکی شد. با ترکِ نظام و رها کردن نامزدش، او میتوانست به کارهای بسیاری بپردازد. میتوانست پیشهور، معلم و یا کشاورز شود، اما در هر یک از این هویتهای تازه در مرتبهای پایینتر از محبوبهای دیروز خود قرار میگرفت. پس به صومعه رفت؛ نه برای اینکه به تهذیب نفس برسد، بلکه برای اینکه «... بالاتر از کسانی قرار بگیرد که میخواستند به او نشان دهند که از او بالاترند!» و نادرست برداشتن نخستین گام، بهانهای است برای همیشه در گمراهی به سر بردن.
کاساتسکی به خداوند پناه نبرد تا او را بشناسد و در خود بیاید و به آرامش برسد؛ او خداوند را بهانه کرد تا با تمام قوا برای مردم و به سود شهرت خود زندگی کند. به پندار قلبی او قرار گرفتن در لوای نام خداوند و خدمت به او میتوانست کوبندهترین پاسخ و ویرانگرترین ضربه باشد.
هر چند این باور نخستین خود کاساتسکی نبود. او حتی میپنداشت در صومعه دارد به خداوند خدمت میکند و از سر نومیدی به خدا پناه آورده تا هدایتش کند. اما از نخستین حسهای دیرآشنایی که در همان سال نخست اقامت در صومعه بر او چیره شد - به گفته تالستوی - حس برتری بر دیگران بود و تناقض در احساسات او از این نقطه آغاز شد که کاساتسکی ناگزیر بود این حس برتری را در پای فرمانبرداریِ محض از پیر و مرشد، که مستلزم خاکساری بود، به خاک بسپارد.
او حتی دلایل بسیاری از کارهایی را که خود را ملزم به انجام آن میدانست، در نمییافت. به گفته خودش: «نمیدانم چرا باید چند بار در روز یک دعا را بشنوم، اما میدانم این کار لازم است.» اما این دانستن الزام این کار از کجا آمده بود؟ از تجربه خالص او یا از تقلید از مرشد و راهبرش؟ بیتردید از تقلید. و تقلید ناآگاهانه به انحطاط احساسات خالص درونی میانجامد. تا تقلیدی در کار نیست، تمام تلاش انسان برای خود بودن و حل مستقل تمام مسائل با تکیه بر ایمان، توان و قوای خویشتن است و این باور به خود بال میبخشد برای پرکشیدن و منجر به ارتباطی بیمانند میان انسان و پروردگار میشود؛ چرا که انسان باور میکند چنان مرتبهای دارد که میتواند با آفریدگار خویش در ارتباطی پیوسته و بیواسطه باشد.
مسأله مهم درک این مسأله است که باور به جلال خویشتن از حس برتری بر دیگران فاصله بسیاری دارد، چرا که انسان دستیافته به این مرتبه، در مییابد که دیگران نیز توان برقراری ارتباط با منشأ هستی را از طریق راهها و نشانههای مختلف دارند.
کاساتسکی باقیمانده دارایی خود را به صومعه بخشید. تالستوی مینویسد: «خضوع و فروتنی در برابر فرودستان نه تنها برای او آسان بود، بلکه موجب شادیاش نیز می شد.»
پس هنوز برای کاساتسکی، مفهوم انسان «فرودست» وجود داشت. او نمیتوانست به خلوص و آرامش حقیقی برسد، چون تظاهر به قداست مسیحایی میکرد که از آن تنها لباسی و ذکری به عاریت گرفته بود. به همین دلیل هنوز هم خاطرات نامزدش چنان تأثیر ناخوشایندی بر او میگذاشت که به یکباره چیزی در درونش فرو میریخت و افکاری بر او چیره میشد که رنگ تردید به راهی که در پیش گرفته بود، داشت؛ و همواره فرمانبرداری محض، نجاتبخش او از این تردیدها میشد. کاساتسکی امیدوار بود با افزودن ساعات دعا و نیایش از شر این افکار رهایی یابد.
گویی کاساتسکی هرگز حقیقت را به تمامی پیش روی خود نگذاشته و به نتیجهای قطعی دربارهاش نرسیده بود. همیشه از نقطهای که ترس و تردید بر او چیره میشد، راهی برای گریز میجست و نه مبارزه؛ و گریزهای تو گریز به نام خداوند بود، نه خودِ خداوند.
سالهای طولانی زندگی در صومعه، حس یکنواختی و عادت را بیش از پیش در کاساتسکی - که دیگر «پدر سرگی» نامیده میشد - بر انگیخت. دعاها، نیایشها و همهچیزِ صومعه، جذابیت روزهای نخستین را از دست داده بود. پدر سرگی بیش از پیش به حس بیهودگی نزدیک میشد.
پس از آغاز زندگی در اعتکاف و دوری از مراسم صومعه و دیدارهای اجباری در مراسم دعا، اندکی آرامتر شد. اما هنوز هم مهمترین مسأله پدر سرگی امیال جسمانی بود با تمام کششها و جاذبههایش، که بسیاری وقتها از تمام جذابیتهای صومعه و دعا و نیایش و انزوا بیشتر و قویتر مینمود. پدر سرگی از این ضعف خود رنج میبرد و واقعأ میخواست بر آن غلبه کند. او، خودش و همه خواستهها و حقوق انسانیاش را نفی کرده بود برای انتقامی به هیئت انزوا و زندگی در صومعه.
زندگی در صومعه و انزوا هر روز این حس را تقویت میکرد که - به گفته راهبان - وسوسههای شیطانی از انسان بسیار قویترند؛ چرا که هر روز باید در حال مراسم عبادی سخت بود تا بتوان از شر آنها نجات یافت.
هنوز جسم خاکی برای او بزرگترین وسوسه بود؛ او برای رهایی از این وسوسه انگشت خود را با تبر قطع کرد، زیرا هنوز به مرتبهای نرسیده بود که بتواند احساسات انسانیاش را با مهار تفکر، تعهد و منطق انسانی تعدیل کند.
این انگشت قطعشده برای او شهرت و محبوبیتی بیش از پیش به ارمغان آورد و او از این امر خشنود بود. زندگی پدر سرگی تبدیل به یک زندگی اشرافی-مذهبی برای جلب رضایت عامه گردید. او که پیشتر زاهدانه غذا میخورد، اینک جهت حفظ وجود ارزشمندش برای دیگران، غذاهای بیشتر و بهتری میخورد.
مراجعان او و کسانی که به امید شفا نزد او میآمدند، منحصر به گروهی از طبقه مرفه جامعه شده بودند.
اما بارقههای امید به یافتن حقیقت و معنای حقیقی زندگی در همین لحظات دشوار در سرنوشت پدر سرگی زده میشد. در لحظاتی که او از خود میپرسید چرا باید از دنیا و همه زیباییهایش بگریزد و اگر دنیا، گناهآلود و وسوسهانگیز است، اصلا چرا آفریده شده است؟
درست زمانی که پدر سرگی مستقیمأ از خداوند سوال میکرد، امیدِ این میرفت که بتواند به پاسخی روشن دست یابد. اما همیشه پس از این پرسشها به خود نهیب میزد که نباید در چیزی تردید کند، مباد که قداستش زیر سوال رود.
اما پس از سالهای طولانی اعتکاف و انزوا - که اتفاقأ نام او را بیشتر به مردم شناساند - تردید پدر سرگی به راهی که در پیش گرفته بود، بیشتر شد و تردید، نخستین گام ایمان است.
پس از آنکه دیوار وسوسه زن با فریب دخترک بیمار تاجر برای پدر سرگی فروریخت، دریافت که تمام این سالها هیچ تأثیر حقیقی و شگرفی بر دنیای درون او نداشته است و او، همان انسان است با تمام نیازها و ضعفهای انسانیاش و تمام خواستهها و حقوق طبیعیاش!
پدر سرگی به مرز خودکشی رسید، اما نیرویی همچون نیاز به دعا و رستگاری پس از آن، او را باز داشت؛ اگرچه او میپنداشت دیگر خدایی ندارد که بتواند به درگاهش به دعا بنشیند.
اما خداوند، درست در همین لحظه حضوری روشنتر و ملموستر از سالهای صومعه داشت؛ خدایی که به رغم ناامیدی آفریدهاش و به مرز کفر رسیدنش، همواره نجاتبخش و همراه بود؛ خدایی که زنی را به یاد پدر سرگی آورد که راهنمای حقیقی او شد.
دیدار پدر سرگی با این زن، پاشِنکا، پس از گذشت سالهای بسیار، پایه برداشتن گامهای درست و راه حقیقی رهایی برای او شد.
زنی که به بهانه مردم برای خدا زندگی میکرد، زندکی که تمام دشواریهای زندگی را بیگلایه میپذیرفت، چرا که همه آنها را مشیت الهی میدانست؛ زنی که میتوانست به دیگران عشق بورزد، مادر باشد و معلم؛ زنی که تنها معیار برایش آرامش درونی بود نه قضاوت و نگاه دیگران. زنی که خدا را در دل داشت، اما هیچگاه پرچمی با نام خدا بر نیفراشته بود. در حقیقت، او انسانی بود بیخبر از روح بزرگ خود و خالی از هرگونه ریا و تظاهر و انتقام. باورهای درست او به زندگی دشوارش زیبایی و آرامش بخشیده بود.
پدر سرگی از این دیدار کوتاه درسی بزرگ برای همه زندگیاش گرفت و با عبور از در خانه کشیش، تمام سالهای صومعه را گذاشت و از همه قید و بندهای خودساخته بیهوده گذشت تا زندگی تازهای را آغاز کند در هیئت زائری آواره که یک به یک و آگاهانه تمام بندهای تعلق را میگسلد.
پدر سرگی بازگشت به اصل وجود خویشتن را برگزید و در مزرعهای به کشاورزی مشغول شد تا رابطه گسستهاش را با خاک و طبیعت - که آغاز عشق است - دوباره برقرار کند و از خستگیهای شیرین کار در مزرعه درسهایی آموخت که از او آموزگاری عاشق ساخت.
و سرانجامِ پدر سرگی، معلم بودن است و همراه بودن با کودکان که به آسمان نزدیکترند، تازه از راه رسیدهاند و بوی بهشت میدهند!