بیستمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «تحلیل انتقادی گفتمان شمس تبریزی در باب بدعت و متابعت» اختصاص داشت که چهارشنبه ۲۱ خرداد با سخنرانی دکتر مهدی محبتی، عضو هیات علمی دانشگاه زنجان، به صورت زنده از اینستاگرام شهر کتاب پخش شد.
محبتی سخنانش را با این نکته آغاز کرد که این روزها «حقیقت مجاز و مجاز حقیقت» است. ما واقعا نمیدانیم که این دنیایی که در آن هستیم حقیقت است و یا آن دنیایی که خالی و در فضای مجازی است. اگر حافظ روزی میگفت که شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد! زنده بود، میدید که این روزها اینترنت و کرونا چه بر ما کرده است. از همین روی من به دلیل فاصلهای که میان جلسهی نخست و این جلسه افتاده، یک مروری بر آنچه قبلا گفته شده میکنم و اگر زمان بود باقی گفتار را پی میگیرم.
بحث در این بود که وقتی شمس تبریزی بایزید را بدعتگذار مینامد، بر چه اصلی این کار را انجام میدهد. این سخن شمس یک جورهایی به این معناست که: من خودم هستم و دیگران دارند منحرف میشوند. مبنای منطقی شمس تبریزی در بدعتگذار بودن حلاج چیست؟ برای این که ما این حرف را مستدل اثبات کنیم یک مقدماتی نیاز است. بنابراین باید نخست خود بدعت را معنا کرد و ابتدا بگوییم خود بدعت چیست؟ بدعت در معنای عرب یعنی امر نو. سنت که نقطهی مقابل بدعت است بهمعنای شاهراه و راه هموار است. پس آن راه خاکی و کوچک همان بدعت است. راه مقابل سنت بدعت است. بدعت دوگونه است: صغیر و کبیر.
چرا حلاج، سهروردی و... مستحق مرگ بودهاند؟
بدعت صغیر چینهای جاده و کنارهی راه است. اما اگر کسی بیاید و بگوید جاده این طرف است و باید راه را عوض کرد، این بدعت کبیر است. بدعت کبیر عوض کردن جاده است. هدف، این بود که اصلا در سنت فرهنگی و فرهنگ سنتی ما امکان بدعت کبیر هست یا خیر؟ آیا شمس بدعت کرده یا نه؟ اصلا کسی بیاید و بگوید که بهنظر من راه این طرف است نه آنکه الان وجود دارد؟ آیا امکان بدعت کبیر هست و ممکن است یکی بیاید و بگوید راه این است نه آن؟ آیا اصلا در آن فضا امکان ایجاد یک امر جدید هست یا نه؟ یک فرقه و یا کیش جدید. هرچه گرایش دیده میشود که دین و کیش ایجاد میشود باید اصل آن را در یک قدرت سیاسی اقتصادی دید. این یک نکته قابل تامل است. در واقع عمده دعوتهای ما برای دین و آیین جدید متکی به یک پیش زمینه امر سیاسی و اقتصادی است.
نکتهی دیگر این که آن فرهنگ نشانگر قدرت سیاسی و اقتصادی است. هردو قابل تامل است. ما میتوانیم آمار بگیریم که کجا اول فرهنگ بوده سپس به قدرت سیاسی انجامیده است یا نخست قدرت بوده سپس امر فرهنگی پدید آمده است؟ برای این کار میتوان دین اسلام یا مسیحیت را بررسی کرد. همچنین همین امروز میتوان بررسی کرد که رسانههای فرهنگی به سیاست و قدرت خط میدهند و یا این سیاست و قدرت است که آنها را کنترل میکند و جهت میدهد؟ آیا همه نحلههای دینی و مذهبی برای تسهیل یک امر سیاسی است.
ما به این نتیجه رسیدیم که بین قدرت و نهادهای فرهنگی پیوند وجود دارد درواقع، قدرت سیاسی و نهادهای فرهنگی با هم تعامل میکنند. اما غالبا نظرشان این نیست. اگر ما بپذیریم که نخست سیاست حضور دارد و برای این که خود را جا بیندازد رو به فرهنگ میآورد و برای جا انداختن فرهنگ از رسانههای گوناگون(شعر، نثر و...) سود میبرد. اگر اینجوری است آیا در آن دنیای کلاسیکی که ما داریم میتوان بدعت ایجاد کرد؟ بهراستی چرا حلاج، سهروردی و... کشته میشوند! آنها چهکار کردهاند که مستحق مرگ بودهاند؟ بیگمان عمل آنها در تضاد با امر سیاسی بوده است وگرنه خود دعوت بدون ایجاد جریان و قدرت مهم نیست اگر ما بپذیریم که اول سیاست بوده است.
شمس تبریزی و سخنان عجیب خواجه نظامالملک طوسی
خواجه نظام میگوید هر کسی مانند ما فکر نکند بدعتگذار است و باید کشته شود. حرف یک چیز است ولی بنیادهای فرهنگی و فکری را چیز دیگری میچرخاند. خود دعوت خیلی مهم نیست وقتی که جریانی به سمت تشریفات و قدرت نرفته است. شمس تبریزی در قرنی زندگی میکند که خواجه نظامالملک حرفهای عجیبی میزنند. آن تفکر نظامالملکی در سیاست ملوک بنیاد یک سیاست را مینهد، خواجه نظامالملک میگوید که هر کسی مانند ما فکر نکند باید کشته شود. او نماینده یک سیاست است. حرف دل یک چیز است و بنیاد فرهنگی و اجتماعی را چیز دیگری میچرخاند.
دلیل نامگذاری این نشستها به عنوان گنج گوهربار یا مبالغه مستعار، برای این است که ببینیم آنچه بزرگان گفتهاند چه جایگاهی دارند؟ گفتیم که گنج گوهربار یکی از گنجهای هشتگانه خسرو پرویز است که توسط یک کشاورز پیدا میشود، یعنی گنجی که مخفی است و باید به در بیاید و شناخته شود. برخی بر این باورند که بسیاری از حرفها چندان بهدرد زندگی نمیخورند، مثلا حرفهای مولانا و حافظ به درد کسانی میخورند که همهچیزشان سرجا است و میخواهند پس از عیش و نوش رقص و سماعی انجام دهند.
حرف این منتقدان این است که تفکر فدای زیبایی زبان شده است و حرفحساب در همهی نوشتههای آنان اندک است. به جای این که شعر به تفکر و فلسفه کمک کند؛ تفکر قربانی زیبایی شاعرانگی شده است؛ این جاست که فیلسوفان ما شعر میگویند. وقتی که ما میگوییم مولوی خوب است، به این معنی نیست که عیبی ندارد ما نباید از بزرگان بت بسازیم. متاسفانه ما همیشه میگوییم یا ما یا شما، لزومی ندارد که ما روبهروی هم باشیم و همدیگر را نفی کنیم. ما میتوانیم باهم باشیم. ما خوب و بدها را باهم ببینیم و آنها را درکنار هم بگذاریم. ممکن است برخی از گفتههای بزرگان مشکل داشته باشد اما نباید تنها انگشت روی آنها گذاشت، باید آنچیزهایی که فیلسوفان بزرگ را نیز متحیر میکند و به زانو در میآورد را نیز دید. ما باید از کسی بت نسازیم.
برای نمونه، ادبیات میتواند یک شی تاریخی ارزشمند اما به درد نخور باشد. آیا ادبیات تنها ارزشمند است یا کاربردی هم هست؟ چیزی که به درد امروز نمیخورد به درد فردا نیز نمیخورد.
بیرون آمدن دیدگاههای شمس از تفکر خواجه نظام
تکیه بر تفکری مانند خواجه نظام که دیدگاههای شمس به نحوی از دل آن بیرون میآید چه اندازه میتواند وضعیت عجیب و غریب ما را سامان دهد؟ نظامالملک در سیاستنامه گفته است: در جهان دو مذهب هست که نیک است: حنفی و شافعی. دیگری همه هوا و بدعت و شبهه است که باید ریشهکن شود، باید رفت و خانهها و پستوها را گشت و درآورد و سوزاند.
ملک ارسلان همیشه این میگفت که ای دریغا وزیر من شافعی مذهب است. نمونه دیگر از عبدالقادر جرجانی در کتاب الفرق بین الفرق یک حدیث منسوب به پیامبر میسازد و جامعهی اسلام را به ۷۲ فرقه دستهبندی میکند و همه را مستحق دوزخ میداند. این کاشتن تخم نفاق است. این حدیث را دستگاه قدرت حاکم ساخته است تا بگوید که من برقدرتم پس حقم. هرکسی غلبه کرد حق با اوست. در تاریخ جالب است که متدولوژیها مانند هم است و همه از تهمت بیدینی، بیحجابی، نخواندن نماز و... سود میبرند.
حرف من این است که بدعتگذاری ریشههای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و... دارد. ما اکنون از دید تاریخی در وضعیتی هستیم که باید یک مقدار بدهیم تا بتوانیم چیزی بگیریم. منافع ما همگرایی است نه واگرایی. از روزی که تساهل و تعامل در حکومت اسلامی از میان رفت، عصر زرین تمدن اسلام نیز از میان رفت. درست یکی از دلایل از میان رفتن این عصر زرین تفکرات خواجه نظام است که در نظامیههای خود تنها شافعی مذهب را راه میداده است و حضور دیگران را حرام میدانسته است. عواقب این کار افت شدید فرهنگی است که کسی انگیزهای برای دفاع از فرهنگ خود ندارد و درپی آن غزها و مغولها میآیند و مردم به استقبال چنگیزخان میروند.
شمس درباره سهروردی چه دیدگاهی دارد؟
شمس روحیهای دارد که کمتر کسی به مانند اوست، مثلا میگوید ابوعلی نیم فلسفی است یا خیام بیربط و پراکنده و پرت میگوید یا بایزید «سلطان عاشقی چه خوانم!» هیچی نیست. آیا این سخنان گنج گوهربارند یا مبالغهی مستعار است؟ مبالغهی مستعار نیز از مباحثهی درویش با ثروتمند در آخر باب هفتم گلستان سعدی گرفته شده است.
باید تامل و بازاندیشی کرد و نباید بهبه و چهچه گفت و یا همهی آن چیزها را دور ریخت. آغاز چالش با شمس اینجاست که باید از وی پرسید: تو که میگویی فلان کس این جور یا آن جور است. خودت کجا ایستادهای؟ باید جرات شمس و حافظ و دیگر بزرگان را ستود زیرا جرات گفتن سخنانی را داشتهاند که دیگران نداشتهاند. برای نمونه حافظ گفته است که همهی ما گناهکاریم.
شمس دربارهی سهروردی گفته است: سهروردی در پی امر سیاسی بود، میخواست رابطه اقتصادی را در جامعه عوض کند اولا بر مبنای پول نباشد و سپس همه چیز اشتراکی باشد مانند مزدک در روزگار ساسانیان. ابنعربی کوهی بود اما در متابعت نبود. به پرسش نخست بازمیگردیم و آن اینکه آیا بدعت کبیر در فرهنگ ما امکانپذیر است یا نه؟
مولانا افراطیتر از شمس است
مولانا در یکی از داستانهای خود گروهی را به نمایش میگذارد که با پیغمبر و دینداران روزگار خودشان مشکل دارند. آنها میگفتند که پیش از آمدن پیامبر ما چگونه بودیم و حالا چطور هستیم! مولوی در آن داستان حتی به مخالفان، آزادی گفتن اندیشههایشان را نمیدهد بلکه آنها را ریشهکن میکند. یعنی از شمس نیز افراطیتر با موضوع برخورد کرده است. آزادی یعنی مخالف من حرف بزند. در مثنوی مولوی هیچکس جرات مخالفت با سنت را ندارد، تنها برخی مواقع از زبان مولوی سخنانی بیان میشود و بس.
ما نمیتوانیم مطلق بگوییم. جهان هم زشت و هم زیبا است. نسل امروز نسل قدرت نیست بلکه نسل فکر و هوش است و باید توجیه شوند. طوطی نُقل و شکر بودیم ما مرغ مرگاندیش گشتیم از شما. خوب حالا کسی بیاید و از این زاویه سخن را مطرح کند که: آقای شمس و مولانا اصلا خود شما بدعت هستید! آیا اجازهی مطرح کردن آن را میدهید یا میگویید نه اینها نفهمند.
آیا در دل این وضعیت اجتماعی تمدن و فرهنگ ما کسی امکان بدعت کبیر دارد یا نه. اگر ندارد چرا؟ و اگر دارد لوازم آن چیست؟ آیا واقعا تاختن به مرزها و پشت سر گذاشتن همهی آنها کار مبارکی است؟ ویل دورانت یک کتاب به نام تصنیفهای زندگی دارد. آدم وقتی که عقلش زیاد میشود میبیند بشر در طول تاریخ با تمسک خانواده، فرهنگ، دین، قانون و... خودش را نگه داشته است.