... خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهاننمای ضمایر
ناخن فکرش گرهگشای دقایق
از پی او رو که اوست هادی امت
گفته او خوان که اوست ناصح مشفق
سرّ قرآن را ز محکم و متشابه
جوی ز لطفش که اوست مصحَف ناطق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
داروی فقهش اگر نکردی چاره
شرع نبی مرده بودی از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوّی
شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنیدی مگر که بود به عهدش
دوره ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفی خیل صوفیان اباحی
بسته ز هر سو به هدم شرع، مناطق
«مُرجئه» و «ناصبیه» نیز ز سویی
در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگی جهل گشت یکسره زایل
چهر مُنیرش چو گشت لامع و شارق
ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر
کان نه ز پای افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش
جست فزونی به تک ز سابق و لاحق
خود نشنیدی که «بودَوانق» ملعون
خواست که خون ریزدش به خنجر بارق،
هیبتش آنسان گرفت دیده منصور
کش ز سر صدق جَست و گشت معانق
آیت حق است و هست ذات شریفش
مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن
قهر خدایی شود به دشمن طارق
او پی تهذیب خلق آمد، از آنرو
بود صبور و حلیم و سهل و مرافق
ور شدی از حق به پادشاهی مأمور
گبشی از او شمل دشمنان متفرق
خصم برِ قدرت امام چه باشد؟
توده کاهی به پیش ذروه شاهق
دولت مروانیان چو طی شد و آمد
جیش خراسان به جیش مروان فائق،
قاصدی آمد برِ امام ز کوفه
کشت شبانگه به درگهش متعلق
داشت ز بوسلمه ضلال کتابی
«کای تو به شرع نبی، بزرگمحقق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز
نیست که گردد به ملک، راتق و فاتق
کار به دست من است و جز تو کسی را
من نشناسم به ملک، درخور و لایق
خیز و ز یثرب به کوفه آی، از آن پیش
کایند از رمله، کودکان مُراهق
چشم به راهت اعالیاند و ادانی
بنده حُکمت مغاربند و مشارق»
صادق آل رسول نامه فروخواند
دید سخن با حقیقت است مطابق
لیک ز شاهی چو بود فرضتَرش کار
فقر به شاهی گزید و دین به دوانق
نامه بوسلمه را نداد جوابی
تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت مُلاصق
هستی نزد خدای، زنده و مرزوق
ای تو به خلق خدای، منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایه لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن «بهار» راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته، روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف، کرَم کن
گر صلتی دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجه سارق