کد مطلب: ۲۲۱۲
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۱

روشنفکر به مثابه‌ی بیمار و دارو

اعتماد ـ سیاوش جمادی: در آن برهه‌ای از تاریخ ایران که معمولا آن را به دهه‌های ۴۰ و ۵۰ محدود می‌کنند، امواج همه‌گیر و نااندیشیده چنان نیرومند بودند که مجالی برای اندیشیدن به بنیاد تعیین‌کننده فرهنگ و سیاست خود و پیشینه‌های تاریخی آن نبود. ایده‌آلیسم ایرانی که بر مارکسیست و غیرمارکسیست به یکسان غالب بود، به کمتر از تغییر جهان رضایت نمی‌داد در حالی که از استبداد کهنه و خوپذیرشده فرهنگ خودی غافل بود، چراکه این استبداد ریشه‌دار‌تر از آن بود که حتی خو و منش معترضان به استبداد از آن‌‌ رها باشد:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست

که ندانی که در سرایت کیست

سعدی

 

۱- بازاندیشی زمینه و زمانه‌ای که ایده غربزدگی و بازگشت به خویشتن از جمله پدیدارهای افسون‌کننده آن بود، به جهاتی بسی مهم‌تر از کند و کاو در زندگی و خصال اشخاصی است که دیگر در میان ما نیستند. یادواره‌ها و چهره‌سازی‌ها را بهتر است به کسانی بسپریم که همواره به دنبال چیزی برای افتخار کردن می‌گردند. از یادآوری گذشته از افق اکنونی ما چه حرفی برای نسل کنونی داریم جز اعلام اشتباهاتمان. گذشته‌ای که بی‌رحمانه نقد نشود، لاجرم تکرار خواهد شد و همه کژروی‌ها، توهم‌ها، جزمیات و امراض مسری‌اش را در رنگ و لعاب‌های تازه به نسل بعدی منتقل خواهد کرد. گفتن ندارد که ناگواری حال ما پیامد اشتباهات گذشته ما است. پافشاری خودکامانه در اشتباهات، مقاومت سخت‌سرانه در برابر نقدنیوشی، سنگوار کردن آنچه زمانی به غلط مسلمش گرفته بودیم و ابدی‌سازی شیوه بودنی که زمانی به آن می‌بالیدیم، هر آینه عارضه نماهای زوال را از ما نهان می‌سازند. در هر برهه تاریخی چیزهایی وجود دارند که دیدن آن‌ها برای هیچ کس می‌سر نیست جز متفکران. اگر هیچ کس این چیز‌ها را در زمان خودش ندیده باشد، در ‌‌نهایت درد و تاسف باید گفت در آن زمان خبری از تفکر نبوده است. مطلب را باز‌تر کنیم. چه مراد می‌کنیم ما از تفکر؟

۲- می‌توان اجمالا پاسخ داد که تفکر توانشی است ویژه انسان در مقام تنها موجودی که گشوده بر جهان است اما این گشودگی دقیقا یعنی چه و چه ربطی با تفکر دارد؟

همه جانوران دیگر نیز نوعی گشودگی بر جهان پیرامون خود دارند که مقوم ادراک آن‌ها از خطر، طعمه، مسیر و... است. تفاوت آن است که ادراک جانوران چیزی بر آنچه طبیعت همیشگی آنهاست، اضافه نکرده است. مغلطه‌ای که در تشبیه شرارت‌های انسانی به سباع وجود دارد، آن است که هیچ جانوری جز انسان نه شرور است نه متمدن؛ پرندگانی که از دانه‌ها و حشرات تغذیه می‌کنند و گرگانی که برای ما نماد درنده‌خویی‌اند. هر دو به یکسان تابع نیازهای طبیعی خود هستند. گرگ برای سیر شدن به بیش از یک گوسفند نیاز ندارد. نیازش که رفع شد، به کسی کاری ندارد مگر برای دفاع و صیانت از خود. در این مورد تفاوتی میان کبوتر و گرگ نیست.

زیستن چون پرندگان آسمان را اگر به زیستن چون گرگان ترجمه کنیم، چندان خیانتی به متن روا نداشته‌ایم چراکه به هر حال چنین زیستنی مادون خیر و شر است. همه جانوران جز انسان پیشاپیش تمام شده‌اند. هر قدر نیز که نظام زیست جمعی موریانه‌ها و مورچگان و زنبور‌ها شگفت‌انگیز و حساب‌شده بنماید، این نظام‌‌ همان است که از میلیون‌ها سال پیش بوده است. به بیانی دیگر این نظام جزیی از طبیعت است. این طبیعت، چه قدیم باشد و چه حادث، هرگز دست نمی‌خورد اگر آن رخداد انقلابی و عظیم که‌‌ همان راست‌قامتانه راه رفتن انسان باشد، رخ نمی‌داد. همین که انسان روی دو پا راه رفت، واقعه‌ای عظیم آغاز شد. دست به دست‌افزار تبدیل شد. طبیعت شکاف برداشت. دست‌افزار‌ها جانور طبیعی را به جانور کارورز دگردیس کردند. کار پدید آمد. بهتر است بگوییم در کار بودن خود به خودی زیست‌طبیعی به فعلی هوشمندانه و خلاق تبدیل شد که عجالتا بنا به قرارداد، آن را کار کردن می‌نامیم در مقابل «در کار بودن». «بشر راست قامت» در ادامه کارورزی به «بشر اندیشمند» دگر گشت؛ هزاره‌ها پیش از آنکه هوراس رفیق ویرژیل به هوموساپینس‌ها فرمود مانی دهد و دو هزار و اندی بعد‌تر ایمانوئل کانت آن را سرمشق روشنگری کند: جرات کن فکر کنی Sapere Aude.

 

گفتن ندارد که واژه‌های sapiecnce و saperea همریشه‌اند.‌‌ همان زمان که انسان برای نخستین بار چوبی یا سنگی را به مثابه ابزار و احتمالا برای زدن و کشتن به کار برده است، جرات اندیشیدن نیز در او واشکفته است. هزاره‌ها پیش از آنکه فیلسوف یا فیلسوفانی برای ممتاز کردن انسان از جانوران دیگر به واژه حیوان... مضاف‌هایی چون عاقل، ناطق، اندیشه‌ورز، ابزارساز، مدنی، اراده‌مند و... اضافه کنند، انسان از مرز حیوانیت صرف به آن سه نقطه بعد از کسره ترافرازیده بوده است. اگر نه چنین بود، سنگ آتش‌زنه به انرژی هسته‌ای، چرخ چوبی به موتور هواپیما و غارهای اولیه به آسمانخراش‌های مدرن تبدیل نشده و انسان نیز چون کبوتران و گرگان در‌‌ همان جهان طبیعی خود بسته مانده بود. لیکن انسان یا از آغاز به قوه‌ای متافیزیکی یا به سبب تکامل زیست‌شناختی یا به هر سبب دیگری توانسته است از هستی از پیش داده خود فراگذرد، بر بوده‌ها و داده‌های برونی خود دست یازد و سرانجام جهان دومی بر جهان طبیعی افزاید که با ارفاق نظر آن را تمدن و فرهنگ می‌نامیم. در این مجال تنگ به ناگزیر باید شتابزده قصه را کوتاه کنیم. همه جانوران محاط در جهان پیش داده خویش‌اند جز انسان که می‌تواند در میان آنچه ناخواسته در آن افتاده است، راست بایستد و اعلام حضور کند. تمام فرهنگ‌ها، زبان‌ها، نظام‌های سیاسی، سنت‌ها و به طور کلی آثار تمدنی و فرهنگی در این اعلام حضور بنیاد دارند. فرگشت دست به دست افزار اعلام حضور موجودی است که به آنچه هست، تن نمی‌زند. این «آنچه هست» در دوران پلیستوسن طبیعت بکر بوده است و پس از آغاز تاریخ جهانی دوم که انسان به محض‌زاده شدن در آن می‌افتد. این جهان دوم دیگر طبیعت پرمهلکه و تهدیدکننده نیست بلکه داده‌ها و فراداده‌های زیست‌جهانی است که موطن مالوف و امنیت‌بخش است. نوزاد به محض تولد آماج هجوم اصوات، تصاویر و اشکالی می‌شود که جهان پیشین او را تهدید می‌کنند. این جهان تازه گرچه نورانی و بی‌کران می‌نماید، جای زهدان را نمی‌گیرد. زهدان جهانی بوده است به تمامی از آن جنین و متحد با جنین. بند ناف که بریده می‌شود تمام جهان از نوزاد جدا می‌شود، گریه نوزاد هر معنایی که داشته باشد، معنای خوشامدگویی به جهان تازه را ندارد. نوزاد از مامنی که با آن اینه‌مان بوده است، دور افتاده و از نیستان وجود بی‌فقدان خود بریده شده است. زین پس باید کار کند تا از بیرون شیر به او برسد، تمیز شود و صدای لالایی به او امنیت بخشد. هر بار که نوزاد گریه می‌کند، برای پر شدن فقدانی کار می‌کند. مادری که از او جداست، مامن تازه او می‌شود. قرب و بُعد نسبت به مادر نوزاد را به کشمکش وامی‌دارد. غیری جهان کودک می‌شود، که هویت او را نقش می‌زند. هم از این رو این غیر که تمام جهان کودک است، اگر در تنگنای مشقات زندگی کودک بر زمین کوبد، در آینده تمامی جهان را به چشم فرزندش به منبعی از وحشت و تهدید تبدیل کرده است. می‌توان طوماری از اشعار عارفان و شاعرانی را که در زیست‌جهان زور و استبداد زیسته‌اند، شاهد آورد بر اینکه دنیا را چون زندان سکندر و شام ظلام دیده‌اند. هملت جهان را زندانی می‌یابد پر از سیاهچال‌ها که دانمارک یکی از بد‌ترین آنهاست. جهان همچون زندان یافتن به طرز پرسش‌برانگیزی حسب حال شاعرانی است که در زیست‌جهان استبدادهای مطلقه‌‌زاده و بالیده شده‌اند. وقتی پدر به جهان کودک وارد می‌شود، واقعه‌ای دیگر رخ می‌دهد. پدر چیزی دارد که می‌تواند مادر را از او بگیرد. یک «او» ناشناخته پیوند من- تو یا نوزاد- مادر را می‌گسلد. این «او» یا «هو» قدرتی قائم به خود می‌شود که هست اما دست‌نیافتنی است. این «او» یا «هو» ضمیری است بلامرجع که هم‌ پشتیبان است و هم تهدید. لازم نیست که نوزاد روان‌شناس باشد یا درک روشن و بیان‌پذیری از این احوال داشته باشد. انسان‌ها چه بدانند، چه ندانند افتاده در زیست‌جهانی هستند که خود برنگزیده‌اند. تا کسی به خود بیاید و جهان ناخواسته و فراداده خود را به پرسشی کشد، این جهان به قدرتی غول‌آسا تبدیل شده است همچون کره‌ای ذهنی. فرد تنها در درون این کره می‌تواند برای تمشیت امور خود فکر کند، برنامه ریزد، از چیزهایی بترسد، به چیزهایی حرمت نهد، به زبان خاصی سخن گوید و در سنت و فرهنگ خاصی حرکت کند. این کره ذهنی نقش‌‌ همان «او» یا ضمیری را دارد که با مراجعی چون فرهنگ و سنت و زبان و مناسبات، قدرت خود را پر شده جلوه می‌دهد. این کره ذهنی که فعلا اسمی بهتر از زیست‌جهان برای آن نمی‌یابیم. با همه بارهای سنگینی که بر دوش آدمی می‌نهد، مامنی، موطنی، پدر و مادری است که هیچ کس دوست ندارد آن را از دست بدهد، بنابراین گشودگی هستی انسان و توانش ایستادگی در جهان از پیش داده یا آنچه تفکرش می‌نامیم، ماجرایی طنزآمیز می‌شود. هر انسانی این توانش را دارد اما هیچ کس به آن وقعی نمی‌نهد. طور دیگری بگوییم: طفولیت نوع انسان، حالات نوزاد، تمامی تاریخ مدنیت و شرارت بشری و تحلیل هستی‌‌شناختی گواهی می‌دهند که انسان در گشودگی بر ماورای خود، کارورزی و اندیشه‌ورزی می‌کند، اینکه کدام بر کدام مقدم است، پرسشی است که پاسخ آن را باید در نزاع دامنه‌دار ایده‌آلیسم و رئالیسم جست‌وجو کرد. تفکر قیام و برایستادن در میان همین کره ذهنی یا زیست‌جهان موجود و در معرض پرسش نهادن آن است. طنز ماجرا اینجاست که همگان از تفکر می‌رمند. علت چیست؟ ظاهر آن است که این کره نگهدارنده هویت آدمی، مامن و خانه مانوس او، موطن و تکیه‌گاه اوست، این غلط نیست، اما در ژرفای این عافیت‌طلبی و تفکرگریزی‌‌ همان میل بازگشت به جنین یا اگر جسارت نباشد، بازگشت به حیوانیت نهفته است.

 

چرا؟ چون حیوان و جنین با جهان خود وحدت دارند. ناتمام نیستند، نیازی به گشودگی ندارند چراکه این گشودگی چیزی نیست مگر یک کمداشت و فقدان که هرگز سر پر شدن ندارد. تفکر از رویارویی با این فقدان آغاز شده است. آن وقت پدران عزیز ما با کار پیگیر و نسل اندر نسل چیزهایی برای ما ساخته و پرداخته‌اند که بر این فقدان ناآرام مرهم می‌نهند. هر چه این چیز‌ها انباشته‌تر شده‌اند، فقدان و کمداشت وجودی ما نیز پوشیده‌تر شده است. پس آن توانشی که با گشودگی بر جهان هم‌سرچشمه است، به چه کار می‌آید وقتی که فرهنگ آن را بسته و تمام شده می‌نماید. تفکر توانشی است ویژه انسان اما انسان‌ها عموما از تفکر می‌رمند. عابرانی که از روی پل می‌گذرند، می‌توانند خود را به پایین پرت کنند اما به رفتن ادامه می‌دهند. عابری که ناگهان از روی پل در رودخانه آسفالت شیرجه می‌رود البته متفکر نیست اما تفکر حرکتی است همین قدر دیوانه‌وار و بر خلاف‌آمد عادت. همه می‌توانند پس پس راه بروند یا در جشن عروسی سرود عزا بخوانند یا در مراسم سوگواری قاه‌قاه بخندند اما به چه دلیل باید چنین کنند؟ تفکر به تعبیر نیچه «از آن همه و هیچ کس» است. مردم برای تمشیت امور خود مدام فکر می‌کنند، نقشه می‌کشند و برنامه‌ می‌ریزند. فکرهایی که قواعد بازی آن‌ها پیشاپیش در‌‌ همان کره ذهنی تعیین شده‌اند و با آهنگ نگه‌داشت داشته‌ها و داده‌های نااندیشیده همساز شده‌اند، به تفکر ربطی ندارند. شطرنج‌باز‌ها فکر می‌کنند اما قواعد فکر آن‌ها پیشاپیش تعیین شده است. همچنین است مربی فوتبال. تفکر به آن معنا که متفکران بزرگ مصداقش هستند، به پرسش کشیدن نظام کلی ‌بازی و پیوستاری است که این نظام را از پرسش و نقد و چون و چرا در امان داشته است. کره ذهنی‌ای که به ما هویت و امنیت می‌بخشد، به چه دلیل باید شکاف بردارد؟ چنین می‌نماید که تفکر به ویژه از نوع بی‌غرضانه و معرفت‌دوستانه یا فیلوسوفیکش بی‌دلیل‌ترین چیز ممکن است. کافکا تمثیل رندانه‌ای دارد با عنوان پل. دو جمله از این تمثیل ما را از راه می‌انبر به مقصود نزدیک می‌کند: «پلی که برپا شده تا فرو نریزد نمی‌تواند به پل بودن خود پایان دهد... پل و برگشتن! برگشتن‌‌ همان و فرو ریختن ه‌مان، تفکر بیش از ساختن ویران می‌کند. چرا باید پل هستی خود را ویران کنیم و با سر در مغاک سقوط کنیم؟ می‌ماند این پرسش که پس چطور می‌شود که کسی تفکر می‌کند؟ چطور می‌شود که پرومته برای انسان‌هایی که با ظلمت خو گرفته‌اند، آتش می‌آورد؟ چطور می‌شود که کسی بر شیوه بودنی می‌شورد که همایش نسل‌ها آن را ابدی و تغییرناپذیر کرده است؟ عشق به معرفت یا‌‌ همان فیلو- سوفیا ادعایی است که دیگر ما را مجاب نمی‌کند به این دلیل که ما در قرن هجدهم زندگی نمی‌کنیم. بعد از نیچه و در پی آن، ظهور روانکاوی این داستان که بی‌هیچ انگیزه و رانه‌ای فیلسوفان به جست‌وجوی حقیقت رفته‌اند، دیگر قدیمی شده است. تفکر در ساحت بی‌زمان و لامکان رخ نمی‌دهد. متفکر چون همشهریان خود پیشاپیش در کره ذهنی‌ای‌زاده و بالیده شده است که کانون نگهدارنده آن، در عین پرتوافکنی بر همه پارسازه‌های زیست‌جهان فرهنگی خود غایب و دسترس‌ناپذیر می‌ماند. هم از این رو تفکر اساسا درآویزی و چالش است، هرچند ریاکارانه در پشت حقیقت‌جویی بی‌غرضانه پنهان شود. در عهد عتیق، ایوب هرگز بیداد جاری در جهان را به پرسش نمی‌کشید اگر خود قربانی شرط‌بندی شیطان و یهوه نمی‌شد. ایوب یک‌راست کانون نگهدارنده وضعیت پرعذاب خود و همه ستمکشان را در معرض پرسش می‌نهد.

آنچه سرانجام پرسشگری او را خاموش می‌کند، تنها قدرت‌نمایی یهوه نیست بل ایمان ایوب است به تغییرناپذیری سلطنت او. این جوری است که پرسش را پس می‌زند و گشودگی را مختوم می‌کند و بر جراحت فقدان مرهم می‌نهد. اما متفکر پروا ندارد که در کانون بنیادین شک کند. (محل پرسش قرار دهد)

تفکر دلیلی می‌طلبد که تفکر را ناگزیر سازد. این دلیل به صورت جراحت و زخمی ظاهر می‌شود؛ زخم و جراحتی برآمده از جهان ایدونی و پیرامونی که این جهان را برای موجود زخمی پرسش‌انگیز می‌کند.

۳- در آن برهه‌ای از تاریخ ایران که معمولا آن را به دهه‌های ۴۰ و ۵۰ محدود می‌کنند، امواج همه‌گیر و نااندیشیده چنان نیرومند بودند که مجالی برای اندیشیدن به بنیاد تعیین‌کننده فرهنگ و سیاست خود و پیشینه‌های تاریخی آن نبود. ایده‌آلیسم ایرانی که بر مارکسیست و غیرمارکسیست به یکسان غالب بود، به کمتر از تغییر جهان رضایت نمی‌داد در حالی که از استبداد کهنه و خوپذیرشده فرهنگ خودی غافل بود، چراکه این استبداد ریشه‌دار‌تر از آن بود که حتی خو و منش معترضان به استبداد از آن‌‌ رها باشد. آن آسیب ‌روانی و فکری و رفتاری که سابق بر غربزدگی و این سان نظر‌ها بود، استبدادزدگی بود. از ایران باستان تا این زمان دست نهادن این استبداد را در هر گوشه فرهنگ خود دخیل می‌یابیم به شرطی که به جای جانبداری مالکانه یا ستیزه کورکورانه همه آثار این فرهنگ را در بوته تفکر انتقادی نهیم؛ از شعر و ادبیات و عرفان گرفته تا مناسبات قدرت و روابط فردی و اجتماعی. استبداد، آن مرکز پنهان از نظری است که آثار آن در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ در همه چیز نهفته بود اما تفکری که این مرکز را نشانه رود، وجود نداشت. استبداد را می‌توان در عبارات و گزاره‌ها، در برخورد حوزه‌های فکری و گرایش‌ها، در مواجهه با آثار سنت، در مواجهه با اندیشه‌های غربی، در شیوه مبارزه و سازماندهی و حتی در عشق‌ها و ستایش‌های مبالغه‌آمیز جست‌وجو کرد، نه فقط در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ بل در تمامی تاریخ ایران.

 

اما در برهه‌ای که محل بحث ما است، جهان نیز تحت اداره جنگ سرد بود. غرب و همه دستاوردهای علمی و فرهنگی‌اش در امپریالیسم خلاصه می‌شد. مستعمراتی که در پی استقلال بودند عمدتا چشم امید به بلوک شرق داشتند. دوران جنبش‌های ضدامپریالیستی بود. انقلاب کوبا (۱۹۵۲)، انقلاب الجزایر (۱۹۶۱)، نبرد فرسایشی و سرسختانه ویتکنگ‌ها در جنوب شرقی آسیا، کودتاهای عراقی و سوری و آفریقایی که انقلاب نامیده می‌شدند، رهبران کاریزماتیکی چون ناصر، قوام نکرومه، جولیوس نایره‌ره، سوکارنو کاسترو، چه‌گوارا، لومومبا که بسیاری از آن‌ها بعد‌ها به دیکتاتورهای مخوفی تبدیل شدند، مبارزه سیاهان امریکا و جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ و روشنفکران چپ‌رو یا ستم‌ستیزی چون سار‌تر، کامو، مارکوزه، فرانتس فانون، امه‌سزر، آلبرت ممی و درام‌نویسان معترضی چون تنسی ویلیامز، ادوارد آلبی، آرتور می‌لر و فیلمسازان و هنرمندان و نویسندگان انقلابی‌ای چون جیلو پونتوکور، کوستا گاوراس، الیا کازان، جان اشتاین‌بک، جک لندن، همینگوی و مانند این‌ها روح زمانه را در سطح جهانی اشغال کرده بودند. امواج انقلاب و قهرمان‌ستایی جهان را متلاطم کرده بود. روشنفکران ایرانی نیز در معرض رانش و کوبش امواجی بودند که سرچشمه آن‌ها غالبا رسانه‌های برون‌مرزی بود. زمانه انقلاب و شعارپراکنی بود. صداهای نادری که کمتر دستخوش این امواج بودند، همچون نوای سازی سلو در جنجال گوشخراش ارکس‌تر شنیده نمی‌شدند. گویی بلندی صدا بر حقانیت آن نیز گواهی می‌داد. زمان، زمان خطابه‌های غرا و احساس‌برانگیز در میدان خالی از تفکر بود. آنچه اهمیت داشت، بیش از اعتبار مضمون خطابه‌ها، تاثیر آن‌ها بود. خطیبانی که ظرف چند دقیقه همه ایسم‌های غربی را کله‌پا می‌کردند، بحرالعلوم به حساب می‌آمدند و به سرعت انبوه مخاطبان آن‌ها رو به افزایش می‌نهاد. بازار کسانی رونق داشت که بادسارانه بر امواج جهل جولان می‌دادند و جوانان ساده‌اندیش را هاج و واج می‌کردند. دهان این بحرالعلوم‌ها مرجع صدق و کذب می‌شد. گفته‌ها از گویندگان اعتبار کسب می‌کردند نه از مضمونشان. جنگ فتوا‌ها چیزی بود که کسوت گفت‌وگو می‌پوشید. گزاره‌های زبانی با ناسزاگویی‌های فاخر و صفات توجیه‌ناشده افسون و گیرایی بیشتری پیدا می‌کردند. امروز که در یک آی‌پد جیبی ذخایر دانش بشری را می‌توان حمل کرد، دیگر کسی به سادگی نمی‌تواند تولیدات ذهن و خیال خود را به اسم فیلسوفان نامدار جا بزند، اما در آن سال‌ها کژ و مژ کردن فیلسوفان به سادگی فاش نمی‌شد. می‌شد درویش بود و همزمان مارکسیست- لنینیست. می‌شد فرنگی‌مآب بود و همزمان قلندر. سانسور و خفقان نیز مزید بر علت بود. چه‌بسا کسانی که از برکت سانسور اول مارکسیست می‌شدند و بعدا برای خواندن آثار مارکس همه جا را زیر و رو می‌کردند. چه بسا داشتن یا خواندن یک کتاب به بهای چند سال زندان تمام می‌شد. شاه چون تمام دیکتاتور‌ها توهم‌های خاص خود را داشت. او نمی‌فهمید که حتی اگر همه کتاب‌های مارکس و لنین را خمیر کند، چپ‌ها خودشان مارکسیسم ویژه‌ای را بازسازی می‌کنند که در آن موتور کوچک جواز شهادت می‌دهد به امید حرکت غیردیالکتیکی موتور بزرگ. او نمی‌دانست که در غیاب متون کلاسیک نیز در پاسخ به نفرت، خفقان و سوء‌ظنی که پراکنده بود، راه عمل آرمانخواهانه هموار‌تر و نیاز به نظر با جزوه‌های شتابزده برطرف می‌شود. زیست‌جهان استبداد، زیست‌جهان ستیزه است که در آن، رابطه شاه و بنده در همه جا بازتولید می‌شود. ایران هرگز رسما مستعمره نبود و هویت مردمش را دقیقا آن‌سان که فرانتس فانون در لعنت‌شدگان زمین می‌نویسد، اربابان غربی تعیین نکرده بودند. کمابیش تمام تحلیل‌هایی که گروه‌های مسلحانه از وضعیت طبقات در ایران زورآور می‌کردند، نارسا و سرهم‌بندی شده بود. مدرنیزاسیون شاه جسمی بود عاریتی برای روح استبداد شرقی. زخم این استبداد با همه وخامت و همه‌گیری‌اش در آن سال‌ها آن‌طور که باید، محل اعتنا نبود. انگار مساله اول سرزمین‌ ما،‌‌ همان مساله بولیویایی‌ها بود و همچنین مردم کنگو و کوبا و چین. آنجا که آنچه دهان به دهان می‌شود، نقدناپذیر می‌شود، تفکری در میان نیست. تفکر نه بنده عدد است و نه دنباله‌رو شعارهای شایع. برعکس، تفکر آهنگ آزادی از عدد انبوه و فرهنگ شایع دارد. از جمله شواهد بی‌فکری یک دوران، آن تلقی‌های اپیدمیک و همه‌گیری‌ است که اشتباه بودنشان تنها بعد‌ها از فاصله دور‌تر آشکاره می‌شود. ترور که امروز غیرانسانی تلقی می‌شود، در آن سال‌ها عملی قهرمانانه تلقی و اعدام انقلابی نامیده می‌شد. امروز کمابیش همه سوسیالیست‌ها از شیوه‌های دموکراتیک دفاع می‌کنند، اما در آن سال‌ها کسی که در جماعت چپ‌ها از دموکراسی و مخالفت با ترور سخن می‌گفت، صدایش در میان ناسزا‌ها خاموش می‌شد. غربزدگی آل‌احمد، بازگشت به خویشتن شریعتی، نقد غربزدگی به قلم امیر پرویزپویان با عنوان «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» و جزوه‌هایی که این زنده‌یاد در «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری‌ بقا» می‌نوشت، نوشته‌های خلیل ملکی در مجله «علم و زندگی»، تحلیل‌های بیژن جزنی از تاریخ ۳۰‌ساله و حتی پژوهش‌های موثق‌تر طبری درباره تمام جنبش‌های فکر و عرفانی در ایران و در کل همه آثاری که در زبان عموم انقلابی نامیده می‌شوند، هیچ یک مرکز آن کره ذهنی را که خود نیز در آن محاط بودند، نشانه نرفته‌اند. غربزدگی گزارشی است نه از اندیشه‌های مدرن غرب بل از رفتارهای مقلدانه‌ای که مدرنیزاسیون قشری تا دور‌ترین روستا‌ها شایع کرده است. غربزدگی دری است که «بازگشت به خود» لولای آن است. دومی می‌خواهد اولی را شفا بدهد، بگذریم. ستیزه شناخت را کور می‌کند و راه تفکر را مسدود. مدرنیته چه بخواهیم، چه نخواهیم در تمام جهان گسترش پیدا کرده است و ما نیز حتی وقتی از سنت دفاع می‌کنیم، دفاع ما را مدرنیته شکل می‌دهد. مدرنیته بسته‌ای نیست که آن بیرون در برابر ما قرار داشته باشد تا ما بتوانیم برگیریمش یا دورش اندازیم. مدرنیته تقدیر عصر ما است. در زیست‌جهان ستیزه هر سازی به قول اخوان بدآهنگ است، چرا که بوی استبداد می‌‌دهد. عرب‌ستیزی، غرب‌ستیزی، اسلام‌ستیزی، تجددستیزی، سنت‌ستیزی، خردستیزی و همچنین نیروهای هم‌ستیزی که در مقابل آن‌ها قرار می‌گیرند، دو خاصیت دارند؛ یکی رهزنی تفکر و دو دیگر اسباب ایدئولوژیک برای قدرت‌ها. هر اثری که رهزن تفکر باشد، ‌ تاثیرش هر چه گسترده‌تر باشد، مصیبت‌بار‌تر خواهد بود. غربزدگی و بازگشت به خود در ایده‌آلیسم ایرانی به ترتیب نقش بیماری و دارو را بازی می‌کنند، اما هرکس که واقعیات مشهود را انکار نکند، واقف است که نه آن بیماری به درستی شناخته شده است و نه این دارو. آل‌احمد تا آنجا که می‌دانیم، هر چه بود به شرافت اخلاقی پایبند بود. از شیخ‌فضل‌الله دفاع می‌کرد چون به راستی، به درستی راه این عالم مشروطه‌ستیز باور داشت، اما دیری نپایید که پس از مرگش سنت‌پرستی با شاه‌پرستی گره خورد. قلم به دستانی که هیچ بهره‌ای از شرافت و صداقت آل‌احمد نبرده بودند، آثار سفارشی در خط سنت‌پرستی نوشتند و بازگشت به خویش را در حزب تمامت‌خواه رستاخیز به بازگشت به شاهنشاهی دوهزار ساله ترجمه کردند. در این زمان معترضان وسیعا سرکوب شده بودند و شاه بر جهل عامه و بر امواج نومیدی روشنفکران با بازتولید هویتی به نام شاهنشاهی ۲۵۰۰ ساله سرمستانه جولان می‌داد. شاه و قلم به‌مزدانش درست می‌گفتند. سنت ما‌‌ همان استبداد کهنسال بود و مدرنیته ما‌‌ همان فانتوم‌های جنگی و شکنجه‌افزارهای مدرن. اشتباهی که صد بار باید بر آن خستو شویم، آن بود که ایده‌آلیسم ایرانی مجال نداد تا تفکر به جای پرواز به دوردست‌ها قلب جهان پیرامونش را فروکاود و به جای تقابلی به وهم‌آلوده فرهنگ خودی را از در مواجهه با اندیشه مدرن درآورد. نه غربزدگی سائق به فهم وضعیت مدرن شد، نه بازگشت به خویش به انتقاد متفکرانه از فرهنگ خود منجر شد. اگر چنین می‌شد،‌‌ همان وقت درمی‌یافتیم که مصیبت‌بار‌تر از غربزدگی یا شرق‌زدگی یا باستان‌زدگی یا اشموخ‌زدگی یا هر زدگی دیگری، آن استبدادزدگی‌ای است که همه کنش‌ها و منش‌های ما را اداره می‌کند.

0/700
send to friend
نظرات 1
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    امین پنجشنبه 30 شهریور 1391
    جالب بود. ممنون
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST