متن سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی که در تاریخ ۲۷ خرداد ماه ۱۳۹۹ در نشست چهارم از مجموعه نشستهای «بحرانهای جهانی و رفتارهای متفاوت فرهنگها» ایراد شده است. این نشستهت به همت انجمن فلسفه میان فرهنگی و پژوهشکده فرهنگ معاصرِ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شده است.
به دوستان گرانمایهام که طرح مسأله دشوار مواجهه فرهنگی با بحرانها را پیشنهاد کردهاند و به همه حاضران سلام عرض میکنم.
ما تا ندانیم که فرهنگها چه صورت دارند و بحران چیست طرح مسأله برایمان روشن نمیشود. فرهنگ امر ثابتی نیست و مردمان و حتی دانشمندان از فرهنگ تلقی یکسان ندارند و نسبتشان هم با فرهنگ متفاوت است. در زمان ما بر خلاف آنچه معمولاً تصور میشود فرهنگ صرفاً با زندگی مردم درآمیخته نیست بلکه احیاناً در زندگی مردم غرق است. چنانکه جهان پست مدرن و رسم زندگی آن، فرهنگ را هم به تسخیر خود درآورده و آن را مصرف میکند.اگر واقعاً فرهنگ باید در برابر بحران موضع خاص داشته باشد به نظر میآید که باید چیزی بیش از رسم و عادت و مراسم و مناسک باشد. فرهنگی هم هست که در آثار بزرگ تاریخی جلوه دارد وبیشتر به آن افتخار میکنیم این فرهنگ هم از عهده مواجهه با بحران برنمیآید.
فرهنگ اگر منحل در زندگی مصرفی هرروزی نباشد باید غیر از این دو جلوه، باطنی هم داشته باشد که متحد با جان آدمیان است و آن را راه میبرد یا میتواند چنین باشد. اما متأسفانه در طی دو قرن اخیر حادثه بزرگی در جهان قدیم روی داده است که ما از آن غافلیم. حادثه اینست که شأن راهبر و زندگیساز فرهنگ در همه جای جهان قدیم بر اثر مواجهه با تجدد به درجات دستخوش تغییر شده و به تدریج رو به ضعف گذاشته و اگر به این ضعف نیندیشند خطر و بیم آنست که فرهنگ به کلی از اثر بیفتد اما در مورد بحران به نظر میرسد که اگر بحران را پیشامد وضع غیر عادی در تاریخ و نظم و نظام زندگی مردم بدانیم شیوع بیماریهای همه گیر مخصوصاً در دهههای اخیر را میتوان وجهی از بحران به حساب آورد ولی لفظ بحران صرف نظر از سابقهای که در پزشکی دارد تعبیری متعلق به دوران جدید است و معمولاً به پیشآمدهای تاریخیای اطلاق میشود که تا حدودی نیز قابل پیشبینی هستند. بحران، ثبات زندگی و روابط و مناسبات مردم را برهم میزند. در قدیم بحرانها وقتی پیش میآمدند که بنیاد نظام زندگی سست و دوام وضع عادی دشوار شده باشد در تاریخ بسیار تمدنها بودهاند که بحران را تاب نیاورده و عهدشان به پایان رسیده است. دورانهایی را نیز میشناسیم که قرنها و شاید هزاران سال در سکوت و خاموشی و غربت گذرانده و در طی این مدت هر وقت مجالی یافته ره آموز یک دوران تازه شدهاند.
متأسفانه ما از تاریخ آسیا و آفریقا و حتی از تاریخ کشور خودمان اطلاع چندانی نداریم و در یکی دو قرن اخیر نه فقط درس تاریخ را از غرب آموخته بلکه قسمت عمده تاریخ کشورمان و همه کشورهای آسیا و آفریقا را نیز دانشمندان و مورخان غربی و شرق شناسان نوشتهاند اروپا به جای اینکه بگوید تاریخ اروپا سه دوره دارد تاریخ خود را مطلق گرفته و سه دوره برای تاریخ قائل شده است تاریخ قدیم، قرون وسطی و تاریخ جدید. اما مردم جهان اعم از آسیایی و آفریقایی و اروپایی ملتفت نشدهاند که این تقسیم، تقسیم تاریخ اروپاست نه تاریخ جهان. شاید کسانی هم فکر کرده باشند که تاریخ قدیم شامل تاریخ همه تمدنهای آسیایی و آفریقایی میشود ولی وقتی بعد از تاریخ قدیم تاریخ قرون وسطی میآید و قرون وسطی و دوره جدید، دورانهای تاریخ غربیاند پیداست که تاریخ قدیم هم تاریخ یونان و روم است. وقتی به کتابهای تاریخ قدیم مراجعه میکنیم میبینیم که این کتابها بیشتر متضمن گزارش و وصف غالباً تحسین آمیز دوران یونانی است. اروپائی که دیگری ندارد یا دیگری در برابر خود نمیشناسد، طبیعی و قهری است که مواجههاش با فرهنگها منحل کردن آنها در خود یا انکار و نفی باشد.متأسفانه مواجهه فرهنگها تاکنون چنانکه باید مورد توجه قرار نگرفته و صورتی از ان که سر و صدا برپا کرده در حقیقت نه مواجهه فرهنگها بلکه یک طرح سیاسی و استراتژیک است که ابتدا برنار لوئیس آن را عنوان کرد و هانتینگتون به آن صورت صرفاً استراتژیک داد. مواجهه فرهنگها صد سال پیش از آنکه برنار لوئیس آن را سیاسی کند در آسیا و آفریقا اتفاق افتاده بود. شاید هم میخواستند به مطلبی که میبایست در آن تأمل و تحقیق شود پایان بدهند. در واقعه جنگ نابرابر فرهنگها و تمدنها نه فقط بسیاری از فرهنگها از اثر افتادند بلکه بر اثر قطع شدن نسبت صاحبانشان با گذشته فهمی که میبایست پیشآمد را دریابد دچار خلل و اختلال شد و در بسیاری از مناطقو کشورها راه ارتباط معقول با جهان جدید را تیره و ناهموار صعب شد. شاید شرق دور کمتر از آسیای مرکزی و غربی و آفریقا از این بلیه آسیب دیدند زیرا در فرهنگشان نظم و دقت جای مهمی داشت و راه به بیرون را نمیبست. به این جهت در طی تاریخ تجددشان هم توانستند تا حدودی نسبت خود را با فرهنگ حفظ کنند.فعلاً بیش از این درباره این حادثه و آثار آن بحث نمیکنم زیرا باید به بحث بحران بازگردیم در تاریخی که گفتیم بحرانی بزرگ روی داد که شاید اولین بحران بزرگ در تاریخ نیز باشد. این بحران با ظهور سقراط و طرح پرسشهای فلسفیاش آغاز شد و با همین بحران بود که دوران درخشان تاریخ یونان به پایان رسید سقراط میگفت: میدانم که نمیدانم و آنچه او نمیدانست و در طلبش بود صورت تازهای از تفکر و علم بود که به آن نام فلسفه داده است.وجود سقراط و بنیاد کردن فلسفه بحرانی بود که گرچه یونان را به پس پرده تاریخ برد، در نظام جهان دگرگونیهای بزرگ پدید آورد. از آن زمان تا کنون فلسفه همواره از عوامل بحران بوده است و عجبا که نبود فلسفه هم بحران است. چنانکه هوسرل پایان یافتن فلسفه را زمان بحران علم و تاریخ اروپا دانسته است. به نظر او فلسفه قوت جان اروپاست.
در دوره جدید تاریخ غربی که تحول و پیشرفت اصل قرار گرفت طبیعی به نظر میرسید که تاریخ با بحران از در آشتی درآید و با آن بسازد. زیرا اگر بحران برهم زن ثبات باشد تاریخ جدید که بر مبنای پیشرفت بنا شده است و در طلب ثبات نیست، باید مسیر بحرانها باشد. ممکن است بگویند از آنجا که تحول هم نظمی دارد بر هم خوردن نظم و کند و تند شدن آن موجب اختلال در امور میشود. این سخن ظاهراً موجه، در صورتی درست است که مسیر تاریخ قهری و مکانیکی و بر مبنای اصل موجبیت باشد و چون چنین نیست مسیر پیشرفت هم نظم ثابت ندارد. جهان جدید با گسستی از قرون وسطی و با سودای اعاده حیثیت از انسان و ساختن جهان صلح و سلامت و آزادی و رعایت صلاح زندگی آدمی پدید آمد ولی در قرن نوزدهم مارکس اعلام کرد که این جهان نه فقط در طریق تعادل سیر نکرده بلکه بشر را از خانه وجود خود به وادی غربت و بیگانگی کشانده است. قبل از آن حوادث سیاسی مهمی در اروپای غربی رویداده بود که شاید بزرگترین آنها انقلاب فرانسه باشد ولی آن حوادث را بحران نخواندهاند زیرا آنها لازمه سیر تاریخ جدید بودهاند. در قرن نوزدهم مارکس بعضی تعارضهای درونی تجدد را دریافت و مخصوصاً ظهور و رشد نیروی ضد سرمایه داری را در درون این نظام دید. اواولین کاشف بحران تجدد نبود اما اولین کسی بود کهاین جهان را مستعد و آماده انقلاب یافت هرچند که اندیشه اومنشاء تحولی که میخواست نشد و اروپا با بحران به نوعی کنار آمد یا به قول کسانی بحران را درتاریخ خود حل و جذب کرد. البته این حل و جذب بحران را میان نبرد و هم اکنون نیز بحران دوام دارد و اگر جهان آن را حس نمیکند از آن روست که در درون بحران قرار دارد و با آن خو کرده است میگویند چرخ تاریخ جهان دارد میگردد و ساکنان آن هم احساس بحران نمیکنند یا کمتر نگران بحرانند ولی چنانکه اشاره شد این غفلت بیشتر ناشی از آنست که خود با گردش جهان میچرخند و لنگیدنهای آن را احساس نمیکنند. غفلت بزرگترشان هم اینست که از نسبت خود با جهانشان خبر ندارند و میپندارند بیرون از تاریخ ایستاده و ناظر و شاهد تحولات و تغییرات آن هستند. این تغییرات گاهی چنان شدید است که درنیافتنش را به سختی میتوان توجیه کرد. در دهههای اخیر بسیاری از ملتها و کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته قبل از آنکه راه توسعه و تجدد را بپیمایند. به عصر پست مدرن پیوسته و هرچند تعلقی سست به فضای آن پیدا کرده، در وادی مصرف پست مدرن وارد شدهاند. اصل قرار گرفتن مصرف یکی از عناصر مقوّم زندگی پست مدرن است ممکن است اعتراض شود که طفره در تاریخ نمیتواند صورت گیرد و از عصر پیش از مدرن به پست مدرن نمیتوان رفت. ولی اولاً تاریخ را با طبیعت به معنایی که متقدمان از آن مراد میکردند قیاس نباید کرد. طبق نظر مارکس انقلاب پرولتری انقلاب جهانی بود به نظر او نظم تاریخ اقتضا میکرد که اگر انقلاب بتواند در کشور واحد صورت گیرد آن کشور مثلاً باید بریتانیا باشد ولی انقلاب منسوببه مارکس در روسیه اتفاق افتاد که هنوز صنعتی نشده بود و بورژوازی و پرولتاریا نداشت پس چه مانعی دارد که اقوام و کشورهای راه نیافته به مرحله توسعه به وضع پست مدرن جهش کنند (اگر با این جهش بلایی بر سرشان میآید که بر مردم قلمرو امپراطوری روسیه رفت امر دیگری است) ثانیاً این حادثههم اکنون اتفاق افتاده است و واقعه را که نمیتوان انکار کرد. مشکل بزرگ این است که وضع پست مدرن در نظر فیلسوف وضعی است که در آن چشم اندازی پیدا نیست و قاعدتاً باید دوران افسردگی و پژمردگی باشد ولی در زمان پست مدرن مدرنیته از همیشه قدرتمندتر و غالبتر به نظر میرسد. ظاهراً وصف فیلسوف و صورت ظاهر مدرنیته با هم نمیخوانند. به این جهت شناخت و درک زمان پستمدرن برای بسیاری کسان دشوار میشود و تمایل بیشتر مردمان بر این قرار میگیرد که آن را صورت کامل یا پیشرفتهتر تاریخ بدانند. البته پیشآمد زمان پست مدرن، تحول بزرگی در تاریخ تجدد بوده و برخلاف آنچه از وصف و طرح آن میتوان نتیجه گرفت تکنیک با قدرتی بیش از همیشه آدمی را از زمین برکنده و او را با خود به فضای مجازی که آخرین پایگاه قدرت اوست برده و در فضای جدید سکنی و توطن داده و در همه جا راههای فرعی برای رسیدن به زندگی پست مدرن گشوده و از این طریق دوباره بحران را اهلی و رام کرده یا لااقل از نظرها پوشانده است. میبینیم که تاریخ منتظر نمیماند تا یک دوران تمام و کمال طی شود و سپس مرحله تازهای بیاید. اکنون همهجهان در مسیر زندگی مصرفی و در حاشیه تاریخی قرار دارد که جهان توسعه یافته به آن رسیده است. در این جهان علم و فرهنگ و سیاست نیز شأن و مقامی خاص و متفاوت با شأنی که تا زمان جنگ جهانی دوم داشت، پیدا کرده است تا آن زمان کشورهایی میتوانستند راه توسعه را بپیمایند که در فرهنگ و علم و سیاست غرب متجدد شریک شوند ولی اکنون جهان توسعه یافته و مخصوصاً پست مدرن تلقی تازهای از فرهنگ و علم و سیاست پیدا کرده است و دیگر لازم نیست رهروان راه توسعه از راهی که مثلاً ژاپن پیمود بروند زیرا اولاً در جهان قوم و مردمی را نمیشناسیم که بتوان آنها را با ژاپنیهای قرن نوزدهم قیاس کرد. ثانیاً آموزگار یعنی روح پستمدرن حرف و سخن و طرح تازهای پیش آورده است. در این زمان کسانی هم وضع درماندگی در توسعه نیافتگیدر عین ابتلای به مصرف را مدرنیتهای دیگر یا صورتی محلی و منطقهای از مدرنیته میدانند. این اوضاع هر چه باشند وضعی مطلوب و برآمده از فرهنگ قدیم نیستند.
در وضع پست مدرن فرهنگ و علم و سیاست راه دیگری پیش گرفتهاند شاید در مورد علم و فرهنگ فهم قضیه چندان دشوار نباشد اما در سیاست این کار آسان نیست و از کنارش نمیتوان گذشت علم و فرهنگ اکنون در همه جا کم و بیش صورت یکسان و جهانی پیدا کرده است. اما سیاست در همه جا نمیتواند سیاست نئولیبرال باشد. این اشکال که در ظاهر بزرگ مینماید آنقدرها هم بزرگ نیست زیرا درست است که در بعضی کشورها سیاست در ظاهر از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم فاصله بعید دارد اما از جهاتی هم سیاستها در همه جا یکسان است. اولاً جهان توسعه نیافته نیز جهان مصرف است و حکومت در هیچ جا (به جز ظاهراً در پیونگ یانگ) کاری به مصرف ندارد. جهان مصرف را با جهان اسراف اشتباه نکنیم. اسراف همیشه بوده است.اما جهان مصرف قائم به مصرف است و غایتی جز مصرف ندارد. ثانیاً اکنون دیگر قدرت حکومتها در سامان بخشیدن به زندگی عمومی چندان زیاد نیست. آنها زمام اختیار اقتصاد مصرفی را در دست ندارندو فرمان کارها در دست تکنیک است. هر چند که اعمال قهر و قدرت ونزاعها و دشمنیها هنوز هست جهان جدید با اینکه بنیادش بر نفی فرهنگهای دیگر بود، به برقراری صلح و آزادی امید داشت. این امید در صورتی میتوانست برآورده شود که بتوان تعارضهای درون تجدد را رفع کرد. وقتی بنا بر نفی دیگری باشد جز با نابودکردن دیگری به صلح و برابری نمیتوان رسید. درست است کهدر جهان قدیم دشمنیها و خونریزیها و ویرانگریهابود اما دیگری را نفی نمیکردند و فکر نفی دیگری مطرح نبود. یونانی نمیگفت ایران (پارس) نباشد. میگفت ما برتریم. تجدد میگوید همه باید متجدد شوند تا در تاریخ بشر جایی داشته باشند. در این جهان همه سیاستها هم در طریق نفی دیگری راه میپویند هرچند که قدرتشان در نفی به یک اندازه نیست. فلسفه پست مدرن هم جز اینکه این وضع توهم و غرور و مصرف را کم و بیش برملا کند از عهده کار دیگری برنمیآید زیرا دیگری را در جهانی که عشق از آن گریخته و دور شده است نمیتوان پذیرفت و اثبات کرد مگر آنکهدر شرایطی که سوژه در حال ناپدید شدن است،«دیگری غرب» در جایی به وجود آید و پیدا شود و تا چنین نشود اصل نفی دیگریحاکم بیچون و چرا میماند (و مگر اکنون بر همگان و حتی بر دانشمندان روشن شده است که تجدد غیر و دیگری را نمیپذیرد و این نفی معمولاً بر کمالطلبی و آزادیخواهی و آزادیبخشی حمل نمیشود) تکنیک هم اگر جای سوژه جهان جدید را بگیرد به فرهنگ غیرغربی وقعی نمیگذارد. اکنون اصل حاکم بر علم و سیاست و فرهنگ و تاریخ جدید اصل پیشرفت است. اگر به لوازم این اصل توجه کنیم درمییابیم که در آن جایی برای غیر نیست و همه باید در تاریخ واحد وارد شوند و همه مردم از یک سنخ باشند و با شیوهای واحد زندگی کنند میگویند مگر این امر عیبی دارد و اگر زندگی همه مردم رو به صلاح و بهبود باشد چرا از آن استقبال نکنیم ولی قضیه در باطن و حتی به صورتی که محقق شده است چیز دیگر و طور دیگری است.
وقتی آدمی قدرت را یکسره از آن خود میداند چه بخواهد چه نخواهد واجد دو صفت متضاد میشود. قهر و آزادی. سرّ پوشیده ماندن باطن تجدد در پوشیده بودن این دوگانگی و درنیافتن نسبت قهر و آزادی است. بسیاری مردمان با نظر به نعمت و مزیت آزادی است که قهر تجدد را نمیبینند یا آن را امر عرضی میانگارند. متأسفانه بعضی از اهل فضل و قلم و حتی متفلسفان میپندارند که میتوان آزادی را نگاه داشت و قهر را رها کرد. گویی دو فرقه طرفدار قهر و آزادی وجود دارند که گروه آزادیدوست میتواند و باید آن دیگری را قهر کند غافل از اینکه قهر و آزادی امری در ذات جهان متجدد است و به علائق و خلقیات و سلیقههای اشخاص و گروهها چندان ربطی ندارد. اقتضای ذات اروپایی که خود را آزاد مییابد و میداند ناچیز انگاشتن دیگری است.اما فهم این قضیه چندان آسان نیست. مشکلی که برای مردم صاحب سوابق تاریخی پیش میآید اینست که اروپا (و نه این شخص یا آن گروه اروپائی)به آنها میگوید من آزادم و تو آزاد نیستی.شخص متعلق به یک فرهنگ قدیمیدرمیماند که چه بگوید و چه بسا که با این خطاب پریشان میشود و به جای اینکه بپرسد این نعمت و مزیت را چگونه و از کجا بدست آوردهای معمولاً یکی از این دو راه را برمیگزیند؛تسلیم یا پرخاش. تسلیم، تسلیم فرهنگ است و پرخاش، پرخاش سیاست. اولی پنهان و مؤثر است و دومی پیدا اما کم اثر. یکی از جلوههای بزرگ تجدد شرق شناسی بود شرق شناسی اثبات غرب است تعابیر اروپا و غرب تا مدتها به جای تجدد به کار میرفت و هنوز هم گاهی به زبان میآید شرق شناسی را برخلاف آنچه که کسانی میپندارند سیاست استعماری طراحی نکرد و برای خدمت به استعمار به وجود نیامد. هرچند که در تناسب با آن قوام یافت و استعمار از آن بهرهها برد ظهور شرق شناسی حادثهای بس اصیلتر و مهمتر از پدید آمدن استعمار رسمی بود استعمار رسمی یک طرح سیاسی بود که دورانش به سر آمد شرق شناسی هم ظاهراً دورانش به سر آمده است با این تفاوت که شرق شناسی کار بسیاری از فرهنگهای جهان را ساخته و کار خود را تمام کرده و به جایی رسانده است که دیگر نیازی هم به استعمار نباشد. وقتی مردم آسیا و آفریقا بر اثر تکانی که در مواجهه با جهان جدید خورده بودند پیوندشان با گذشته و فرهنگ قدیم دچار خلل و سستی شد. شرق شناسی در اروپا آماده بود که رشته پیوند تازهای را پیشنهاد کند و چنین کرد و اکنون هم ما گذشته خود را با چشم شرق شناسی میبینیم و با بینش شرق شناسی است که جایگاه همه چیز در همه جا و در همه زمانها در قیاس با تجدد و در نسبت با تمدن جدید معین میشود. گاهی فکر میکنم شرقشناسی در شرق دور چنانکه باید نتوانست رشته پیوند با گذشته را قطع کند و پیوند دیگری به جای آن بگذارد و شاید به همین جهت بود که مثلاً ژاپنیها در برابر تجدد پریشان نشدند و با حفظ گذشته و تاریخ خود (و نه بر اساس تاریخ و فرهنگ خود) به تجدد رو کردند و در فهم تجدد شریک شدند و آن را از آن خود کردند. حتی شرقشناس و ایرانشناس هم شدند. شاید نظم اخلاق و بردباری شینتوئی و غالب بودن بایدها بر نبایدهایشان درک غرب را برایشان آسان کرد و از آن سو نیز شرقشناسی با درک ژاپنی کنار آمد و کمتر نشانی از دیگری غرب در گذشته شرق دور دید. مگر نه اینکه مهمترین کوشش و دستاورد شرق شناسی این بود که در گذشته علم و حکمت و اخلاق اقوام شرقی نظر کرد و آنچه را که از جنس و سنخ جهان جدید بود یا با آن نزدیکی و مناسبت داشت جدا کرد و بقیه را دیگری جهان جدید و وحشی و ضد انسانی خواند و به آسانی توانست بگوید که شرق با این صفات شایسته بودن و ماندن نیست. ما ایرانیان با ژاپن تفاوت داشتیم اما از این بخت برخوردار بودیم که در نظر شرق شناسان یکسره بیگانهو مردود نباشیم و مگر میشد تاریخ چند هزار ساله ایران با وجود خردمندان، شاعران و نویسندگان بزرگ را انکار کرد و از وادی خود راند. شرق شناسی در همه جا و مخصوصاً در ایران دو وجهه را از هم جدا کرد: وجهه دانایی و حکمت و شعر، و وجهه رفتار و عمل. وجهه اول را بزرگ و گرامی داشت و رفتار و عمل را زشت دید و گاهی کوشید آن را زشتتر از آن چیزی که بود وانمود کند. آیا این تقسیم و تفکیک ضربهای به روحیه ما وارد نکرده و مایه آشفتگی اذهان نشده است؟
وقتی شرق در برابر غرب قرار میگیرد و غرب دیار آزادی و رفتار درست و رعایت قانون میشود و شرق نه از آزادی و اخلاق بهره دارد و نه به علم و قانون اعتنا میکند،فرهنگ قدیم دیگر چه جایگاهی میتواند داشته باشد. فرهنگ قدیم پوشیده شده است و اگر درخشانترین جلوههایش هنوز پیداست و این جلوهها را هیچ حجابی نمیتواند بپوشاند بدانیم که اینها هم دیگر پشتوانه عمل و اخلاق نیستند (مگر آنکه بتوانیم با آنها تجدید عهد کنیم و آنها را طور دیگر بخوانیم و ببینیم و بشنویم و بدانیم) به همین دلیل برخلاف آنچه میپندارند در تعیین رسم و راه و شیوه زندگی بیاثر شدهاند و اگر بیاثر نشده بودند چه میشد و مگر میشود مدرن بود و از فرهنگ گذشته دستور زندگی گرفت. تکلیف جامعه کنونی را روح ضعیف دوران پست مدرن معین میکند.روح پست مدرن به فرهنگ نیاز ندارد و فرهنگش همین رسم مصرف و رفتار عادی و کم و بیش مشترک میان همه مردم جهان و بازی با ابزاری است که از ما دست برنمیدارد و ما هم از آن نمیتوانیم جدا شویم. همه مردم جهان رفتار و حتی گفتارها و حتی مشغولیتهایی شبیه به هم دارند و در برابر حوادث و قضایا کم و بیش یکسان عمل میکنند ولی مگر فرهنگ محدود به همین رفتار وگفتار و شیوه زندگی مصرفی جهانی است و چگونه میتوان آداب و رسوم و اعتقادات و مراسم و مناسک و مآثر و آثار و مفاخر گذشته را از نظر دور داشت. اینها همه هستند و گاهی حضورشان پررنگتر و آشکارتر شده است. مردم شناسی هم اینها را جلوه فرهنگ میداند ولی اینجا بحث بر سر تفاوت فرهنگها در مواجهه با بحرانهاست. پس باید به وجهی از فرهنگ رجوع کرد که با عمل و رفتار نسبت دارد و در عمل و رفتار ظاهر میشود فرهنگ برای اینکه راهنمای رفتار و کردار باشد باید چنانکه گفته شد جایی در جان مردمان و به تعبیر روانشناسی در ناخودآگاه آنان داشته باشد مراد از ناخودآگاه همان معنایی نیست که در روانشناسی فرویدی آمده است بلکه چیزیست در مقابل دانستههای سطحی و تعلقات عادی که در عمل و رفتار کمتر اثر دارد. ما متأسفانه اعتقادی بیش از اندازه به اثر و تأثیر معلومات و اطلاعات در رفتار و عمل داریم و حتی گاهی میپنداریم که با تدریس دو ساعت درس میتوان اعتقادها و رفتارها را تغییر داد و نمیدانیم که با این تلقی تربیت فراموش میشود و آموختن تا حد یاد دادن الفاظ و عباراتی که در حافظه نیز دیر نمیپاید تنزل پیدا میکند. مطلب را به صورت دیگری نیز میتوان بازگفت آداب و اعتقادات و مناسک جایی در علائق فردی دارند. این علایق در صورتی جان اشخاص را در اعمال و کردار راه میبرند که ضامن و مظهر پیوند او با جهانش باشند زیرا مردمان افراد تنها نیستند و فردیتشان همان کارها و گفتارهایی است که در عالم خود کرده و گفتهاند.
هرکاری و گفتاری با بستگی به جهان خاص و در جای خودمعنی پیدا میکند و مؤثر میشود. مسلماً اعتقادات و آدابی که مردم دارند جزئی از جهانشان است اما چنانکه اشاره شد در زمان ما اتفاق عجیبی افتاده است اتفاق اینست که جهانی جدید از اروپا آمده و با جهانهای قدیم درآویخته و بر آنها غالب شده و وجود مردمان را دستخوش پریشانی و اضطراب کرده است. نمیگویم با آمدن جهان جدید فرهنگ قدیم از میان رفته است اما چون اقدام و عمل و گفتار و کردار همه مردم جهان را قواعد تجدد یا رسوم فرا رسیده از تجدد معین میکند، ارتباط میان زندگی و فرهنگ قدیم سست و گاهی گسسته شده است. حادثه مهم دیگری که بی سر و صدا و خاموش پیش آمده و در همه جهان عادی تلقی شده است انتشار وضع پست مدرن در همه جا از طریق بسط و انتشار تکنولوژی مخابرات و اطلاعات و کوچ آدمیان به فضای مجازی است (اینجا و در این مقام یا باید به تکامل قائل بود که معمولاً و شاید خوشبختانه مردمان به آن قائلند و هر وضع تازه را کمال دانست یا از وحشت اینکه جهان به کجا میرود و بر سر آن چه میآید و چگونه آدمیان در چرخ و چنبرتکنولوژی به کاربرانی بی اختیار مبدل میشوند دق کرد) در زمان مدرن تا چهل پنجاه سال پیش اگر کشوری میخواست در راه توسعه قدم بگذارد چنانکه گفته شد میبایست به فرهنگ تجدد رو کند و به زمین فرهنگ خود نیز نگاهی بیندازد و ببیند چه امکانهایی برای پیشرفت و توسعه دارد. اکنون تجددی که از زمین و فرهنگ اروپا جدا شده و مثل ابر فراگیری در فضای سراسر جهان سیر میکند نه کاری به فرهنگ دارد و نه به شرایط امکان امور توجهی میکند و با این سهلگیری و سهلانگاری است که مردمان به استقبالش میروند و بیآنکه احساس بیگانگی کنند در خانهایکه در فضای مجازی دارد مینشینند و آنجا را خانه خود میدانند. روح پست مدرن در فضای مجازی در بند هیچ آداب و تدبیری نیست و کفر و اسلام و باطل و حق و شک و یقین نمیشناسد. روح پست مدرن مثل روح مدرنیته صبور و متحمل هم نیست بلکه بیچون و چرا دستور میدهد و به دستورش باید عمل کرد و کسی که عمل نکند مجازاتش این است که از دایره زندگی زمانه بیرون میماند معنی سخن این نیست که فکر نباید کرد و از فرهنگ باید دل برید. دین و فرهنگ و ادب گذشته بیاعتبار نشده و از میان نرفته است اینها همه حضور دارند و چنانکه گفته شد گاهی حضورشان قویتر و درخشانتر است. احکام حرام و حلال و قوانین مدنی و جزائی دینی نیز در بعضی کشورها و مخصوصاً در کشور ما اجرا میشود اما این قواعد کمتر به بایدها مراجعه میکند و بیشتر به نبایدها نظر دارد ولی روح غالب زمانه به نباید کاری ندارد. همه حق دارند هرکاری که میخواهند و میتوانند بکنند. مهم اینست که بایدهای مقررکه معمولاً به صورت دستورالعمل هم ابلاغ نمیشود و کسی هم بر اجرای آنها نظارت نمیکند، اجرا شود. این بایدها و دستوالعملها وقتی میآیند بیآنکه به خودآگاهی اشخاص کاری داشته باشند، جان او را مسخّر میکنند.
تکنولوژی اطلاعات وسیلهای در اختیار مردم نیست که با آن هرچه میخواهند بکنند بلکه جزئی از وجود و زندگی آنان است و همیشه و شب و روز با آنهاست و تکلیف علم و عملشان را معین میکند. درست بگویم این تکنولوژی هرجا برود آدمیان را نیز با خود میبرد اشاره کردم که در زندگی کنونی و در زمان نیست انگاری منع و نهی چه نباید کرد از اهمیت و اعتبار افتاده است و آنچه اهمیت دارد، چه باید کرد است. چه باید کرد همیشه بوده است اما از آغاز عصر جدید اهمیتی خاص یافته است. اگر در قدیم چه باید کرد مسأله اخلاق بود و گاهی هم اهل تدبیر و سیاست با آن مواجه میشدند با پیش آمدن تجدد این پرسش پرسشی برای آینده تاریخ شده و جامعهها ناگزیر شدهاند که به آن بیندیشند و پاسخی برایش بیابند. اقوامی هم که به آن اعتنا نکردند در راه یا در حاشیه راه ماندند. به هر حال تدوین برنامه آینده با طرح پرسش چه باید کرد آغاز میشود. در طی تاریخ تجدد دانش و دانشگاه و تکنولوژی و مدیریت و سیاست راهشان را به نحو کم و بیش خودآگاه اما به صرافت طبع میپیمودند و به این جهت سیر در راه توسعه مستلزم انس با زمان و آشنایی با شرایط و امکانهای علم و عمل بود. اکنون پرسش چه باید کرد مورد غفلت قرار گرفته و کمتر کسی هم در طلب فهم خاص از تجدد و هماهنگی با آن سعی میکند. روح پست مدرن فهم و تکنیک را یکجا در خود جمع کرده است و با خود به همه جا میبرد و به جای اینکه مردمان را از ایستگاه مدرسه و دانشگاه و مراکز فرهنگی ترغیب و هدایت کند مستقیماً در جان مردمان وارد میشود و خانه میکند. اطلاعات پست مدرن از سنخ درس مدارس و اطلاعات بیاثر نیست بلکه عین قدرت یکسان سازی است. مسلمان و مسیحی و بودایی و برهمایی و هندی و لاتینی و ... نیز نمیشناسد. ما همه یکی و یکسان شدهایم و در فضای مجازی به مصرف کردن و مصرف شدن مشغولیم و شاید اگر از ما بپرسند که به کجا میرویم پرسش را بیهوده بدانیم زیرا معتقدیم که زندگی امروزی مردمان از زندگی همه زمانها بهتر است و وسایلی که امروز در اختیار داریم حتی در تصور گذشتگان نمیگنجیده است. این درست است که نیاکان ما نمیتوانستند وضعی را که ما در آن به سر میبریم تصور کنند ولی این دوری و بیگانگی را چرا فضیلت بدانیم. ما عمرمان را با اشیایی میگذرانیم که چه بسا با نیازهای ذاتیمان هیچ نسبت ندارد و نمیدانیم آنها را به چه بهای گزافی خریدهایم و در نهایت نیز اینها به ما تعلق ندارند بلکه ما به آنها بستگی و تعلق داریم و این تعلق ما را از مهر و دوستی و انس دور کرده است.
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
بیونگ چول هان فیلسوف کرهای در کتاب کوچک اما پر مغزش به نام «تقلای اروس» جهان کنونی راخلاصهای از خویشتن خود شیفته دانسته است. جهانها با فرهنگ چه نسبت دارند و فرهنگی که در حجابها پوشیده شده است چگونه میتواند نزدیکان دور افتاده خود را یاری کند. چند روز پیش که کسی از من پرسید چه امیدی به آینده دارم اندکی پریشان شدم و نمیدانم چرا بیاختیار و بیتأمل پاسخ دادم امیدم به آخرالزمان است چه میبایست میگفتم. تکرار میکنم دوران پستمدرن دوران فروبستگی کار جهان و بسته بودن افقها و شاید دوران بیخردی و بینیازی از چشمانداز و افق آینده است. در این دوران بحران هم وجود ندارد و هیچ فاجعهای روی نمیدهد زیرا فاجعه بزرگ مدتی پیش روی داده است و هنوز هم دوام دارد. ما در بطن فاجعه به سر میبریم. اگر فاجعه را نمیبینیم از آن روست که با فاجعه زندگی میکنیم و همه چیز دست به دست هم دادهاند که فاجعه را پنهان سازند و نگذارند جلوه آن ظاهر شود و از آن سخنی به میان آید. اینک کرونا آمده است تا اندکی دنیا را در هم بریزد. گویی این مهمان ناخوانده و مزاحم از سوی فاجعه آمده است به ما بگوید همیشه وضعی بدتر از وضع بد موجود ممکن است تا شاید قدر روزهای قبل از کرونا را بدانیم و حسرت آن روزها را بخوریم. در آن روزها اگرچه از اوضاع ابراز نارضایتی میکردیم لااقل مجالی بود که ناتوانیها و قصورها و ضعفهای خود را پنهان یا توجیه کنیم و برای حل فوری مسائل بسیار دشوار کشور و جهان راهحلهای بی چون و چرا و احیاناً علمی ارائه کنیم. فوتبالمان را تماشا میکردیم مراسم و مجالس داشتیم جشنها و سالگردها و بزرگداشتها و ... برقرار بود کرونای شوم که آمد این دنیای آرام را به هم زد و مرگ را که میکوشیدیم از یاد ببریم و از دفتر زندگی خود بزداییم از خارج برایمان سوغات آورد. کرونا چیز عجیبی است هم به این جهان یاری میکند و هم چوب لای چرخش میگذارد. پزشکی طی دو قرن اخیر کوشیده بود مرگ را از خودآگاه بشر پاک کند اکنون ظاهراً دوباره باید به مواجهه مستقیم با مرگ برود و شاید این امر که در ظاهر اهمیت ندارد و به آن اعتنا هم نمیشود آغاز تحولی در پزشکی باشد. پزشکی قدیم کاری به مرگ نداشت و اجازه میداد مرگ در زندگی و با آن بماند پزشکی قدیم با بیمار سر و کار داشت و وظیفهاش درمان بیماری بیمار بود پزشکی جدید کمتر به بیمار و بیشتر به بیماری نظر دارد و در فکر پیدا کردن راه علاج بیماریهاست وقتی نظر به درمان مطلق بیماریها جلب میشود مرگ دیگر نباید جایی داشته باشد به عبارت دیگر وقتی غایت پزشکی درمان همه بیماریهاست بر مرگ باید غلبه کرد. عیب بزرگ کرونا باز آوردن مرگ و قرار دادنش پیش چشم مردمان است و اگر چنین وحشتی پیش نمیآورد آمدنش را بحران نمیدانستیم. در ظاهر، مواجهه کشورها و فرهنگها با کرونا چندان متفاوت نبود. در مدت چند ماهی که با کرونا به سر بردهایم در جایی دیده نشد که نمایندگان فرهنگها سخنی تازه در باب سلامت و زندگی پیش آورند. در آسیا و آفریقا اگر مواجههای با کرونا بوده پزشکان در صف مقدّم قرار داشتهاند و تلقی رسمی پزشکی راهنمای کارها بوده است. شاید در درون جبهه مقابله با بیماری، بتوان اختلافهای ناشی از فرهنگ یافت اما اثبات انتساب این اخلاقهای مثبت و منفی به فرهنگ نیز آسان نیست. نکته اساسی اینست که فرهنگها پس از مواجه شدن با تجدد وضعشان دگرگون شده و نسبت مردم نیز با آنها تغییر کرده است. فرهنگی که در حجاب رفته است نمیتواند کارگردان صحنه تاریخ باشد. شاید فرهنگهای شرق دور از این حیث ممتاز باشند که بر نظم و دقت در درست انجام دادن کارها تأکید دارند. در دهههای اخیر در جهان آشوبها و جنگها و سقوط حکومتها و دگرگونیهای سیاسی اجتماعی مهم روی داده و در بعضی کشورها جنگ داخلی عادی و دائمی شده است. اگر فرهنگ توش و توان مقابله داشت فریاد برمیآورد که «جنایت بس است ظلمت بس. بس است این همه زشتی بس است این همه ننگ». راستی آیا ابتلا به کرونا از همه این حوادث و فجایع خطرناکتر است و اینها امور عادیند و آن بحران است؟ میگویند که کرونا بحران است اما فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و چهل سال جنگ داخلی در افغانستان امور عادیند زیرا اینها نظم کار و تولید را به هم نزدهاند و وقوعشان به مقتضای گردش چرخ قدرت صورت گرفته است. پیداست که نظم هرگز کامل نیست و همواره نارساییها و بینظمیهایی وجود دارد که نباید به بحران مبدل شود. قدرت غالب معمولاً ضعفها و پریشانیهای بر هم زننده نظم را بهمناطق و کشورهایی حواله میدهد که کم و بیش استعداد قبول پریشانی داشته باشند و چه بسا که نظم موجود با جنگ و پریشانی و آشوبی که بر مردم بعضی کشورهای امریکای لاتین و آسیا تحمیل میشود و آنها تحمل میکنند، حفظ میشود. پس اینها بحران نیستند بلکه جزئی از نظم جهان و پوشاننده بحران درون آنند. جهان هم کم و بیش به این وضع عادت کردهو در جاهایی آشوب و پریشانی امر عادی شده است. اگر کرونا را هم میشد به کشوری یا منطقهای تبعید کرد بحران آفرین نمیشد ولی کرونا سرکش است و نمیتوان آن را به بولیوی و سودان و مصر و شام و افغانستان حواله داد. شاید لازم باشد که بگوییم چرا مثلاً ملی شدن صنعت نفت ایران و کانال سوئز بحران بود اما در چهل پنجاه سال اخیر این قبیل حوادث دیگر بحران خوانده نمیشود. ظاهراً آخرین بحران در سیاست بینالملل بحران جنگ سرد بود.اینها بحرانهای زمان مدرن بودهاند و قدرتهای جهانی به آسانی از عهده رفع آنها برنمیآمدند. وقتی پست مدرنیته آمد چون عین بحران بود بحرانهای جزئی و منطقهای را در خود جذب کرد. از اواخر قرن نوزدهم خبر این بحران کلی در آثار بعضی فیلسوفان و مخصوصاً در تفکر نیچه آمده بود اما اولین کسی که از آن به صراحت نام برد هوسرل بود. هوسرل از بحران اروپا سخن گفت زیرا در نظر او اروپا قائم به فلسفه است. اروپا با پایان یافتن فلسفه وارد دوران بحران شده است. هوسرل درست میگفت اخلاف او کوشیدند که این قضیه را روشن کنند تا نوبت به صاحبنظران پست مدرن رسید و آنها با زبان صریحتر بیان کردند که تکنیک وارد مرحله تازهای از قدرت خود شده است که به فلسفه و فرهنگ نیاز ندارد و جهان هرچه هست در تصرف اوست. از افشاکنندگی و پوشانندگی زبان غافل مباشید.
الفاظ و تعابیری مثل دولت الکترونیک و تولید علم و فکر، معرف و گزارشگر عصر حاضرند. در همه جا دولت الکترونیک حکومت میکند و در همان روز که مدلهای جدید آیفون و سامسونگ در امریکا و کره جنوبی رونمایی میشود در کابل و بغداد و کازابلانکا و تونس و آنکارا و تهران و ... مشتریان برای خرید صف بستهاند. شیوه زندگی و گفتار و کردار در همه جا یکسان شده یا در طریق یکسان شدن است. اختلافی که وجود دارد اختلاف اساسی در فرهنگ نیست بلکه اختلاف به ورطهای بازمیگردد که میان قدرت علمی تکنیکی کشورها و توزیع نابرابر ثروت و فقر و غنا وجود دارد. این ورطه چندان عمیق است که هزینه بخش عمدهای از آموزش و پرورش پژوهشگران و دانشمندان کشورهای قدرتمند را باید مردم کشورهای توسعه نیافته بپردازند به عبارت دیگر قدرت حاکم بر جهان (که آن را در حکومت و سیاست نباید خلاصه کرد)نه فقط بهترین استعدادهای حوزه دانش و پژوهش را از کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته به خدمت میگیرد بلکه هزینه پژوهشهاس علمی- تکنیکیش را نیز مردم کشورهای مصرفکننده کالاهای تکنیکی باید بپردازند تا علم به هزینه فقیرترین مردم جهان پیش برود. قصه عجیبی است؛ در سراسر روی زمین همه مردم اعم از فقیر و غنی آخرین محصولات تکنولوژی را مصرف میکنند. وانمود قضیه هم در فلسفه سیاسی این است که جهان به سوی عدل میرود چنانکه بر وفق رأی راولز که در زمره مقبولترین آراء است در جائی که فقیر فقیرتر نشده و شاید وضعش اندکی هم بهبود یافته باشد، این وضع را نشانی از عدل باید دانست و ظاهراً کسی که میتواند گوشی هوشمند داشته باشد فقیرتر نشده است. دیگر فکر نمیکنند که داشتن گوشی هوشمند یک ضرورت است یا لااقل نداشتن آن در جهان کنونی گذران زندگی را دشوار میسازد[۱].آیا این عدل ظلم بزرگی نیست که در حجاب پیشرفت صوری و ظاهری و در الفاظ و تعارفات پوشیده شده است؟ این چه عدلیست که هزینه پرورش دانشمندان و پژوهشگران جهان توسعه یافته را مردم مناطق فقیر جهان باید بپردازند و چرخ عظیم تکنولوژی باید به کمک فقیرتر شدن فقیران جهان بگردد. سخن گفتن از عدل در چنین جهانی شوخی است. کسانی میگویند به فرض اینکه این حرفها درست باشد مصلحت سیاسی اقتضا میکند که عجالتاً گفته نشود آیا این وضع را بحرانی در فهم نمیتوان دانست؟ آنچه میتوان گفت و آنچه به نظر من میرسد اینست که با فهم کنونی بحران را نمیتوان درک کرد. فهم و خردی که چهل سال جنگ داخلی در یک کشور را عادی تلقی میکند از بحران چه خبر دارد و از سیاست چه درمییابد و چه میداند که مصلحت چیست اصلاً به مصلحت کاری نباید داشت و در پی سودا باید رفت. این فهم با زمان بیگانه است. مارکس آن هم در صد و هفتاد سال پیش شکایت میکرد که بورژوازی همه چیز را به بازار بیع و شریآورده و در معرض فروش قرار داده است. اکنون کجاست که ببیند در بازار سوداگری جهان چه خبر است و چگونه در آنجا قطعات بدن آدمی و بیماری و سلامت و مرگ و حکمت و فضیلت و معرفت و شرف او را در معرض خرید و فروش و مصرف قرار دادهاند. در چنین وضعی کرونای شوم آمده و این بازار پر رونق را اندکی نگران کرده است پزشکی باید این مهاجم اخلالگر را مهار کند تا بازار از نگرانی درآید. اگر این مواجهه به طول بیانجامد و همچنان بازار نگران بماند شاید اختلالی در روابط بینالملل و سیاست کشورها پدید آید و جهان دستخوش تحولاتی شود که وقوع آنها در جهان پست مدرن احتمال بیشتری پیدا کرده است. جهان هرگز به اندازه امروز آماده آشوب نبوده است. نظم جهان جدید از ابتدا به این بسته بوده است که علم و سیاست از خرد پیروی کنند و مراد از خرد نه درک و فهم اشخاص بلکه خرد متعلق به نظام جهانی است. چیزی شبیه خرد منفصلی که متقدمان ما از آن میگفتند و هگل آن را در تاریخ و با تاریخ یافت. وقتی این خرد رو به افول دارد و علم و سیاست از قید آن رها میشوند جهان و وجود آدمی در معرض خطرهای بزرگ و وحشتناک قرار میگیرند. ما از علم زیاد میگوییم اما از خرد که بیشتر به آن نیاز داریم غافلیم.
اکنون تفکر پست مدرن جهان کنونی را جهانی یافته است که در آن همه چیز من جمله وجود آدمی مصرف میشود. گاهی فکر میکنم که میتوان اندیشه پست مدرن را در قیاس با شرق شناسی، غربشناسی خواند با این تفاوت که شرق شناسی نگاه به جهان قدیم را تغییر داد اما اندیشه پست مدرن جهان جدید را تحلیل و نقد کرد تا باطن غرب هم اندکی شناخته شود. شرق شناسی باطن تاریخ قدیم را پوشاند و رشته تعلق اقوام به فرهنگ قدیم را صورت غربی داد اما اندیشه پست مدرن رشته پیوند با فرهنگ جدید را قطع نکرد هرچند که آن را سست یافت و کم اثر دانست جهان کنونی دیگر به فرهنگ نیاز ندارد یا به هر حال به آن وقعی نمینهد آیا این وضع را بحران نمیتوان خواند؟ آیا کرونا باید کمک کند تا بحرانی را که در آن به سر میبریم در یابیم؟ خلاصه کنم، فرهنگها چگونه با بحران مواجه میشوند؟ و تا چه اندازه در صورت بخشیدن به قضایا و حوادث جهان کنونی و راه بردن زندگی مردم اثر دارند. آنچه میدانیم این است که فرهنگها وضع جهان و بحران پنهان آن را نمیشناسند. فرهنگها به خصوص فرهنگهای قدیم به رسم زمان که زمان اطلاعات است بیشتر صورت معلومات گرد آمده در دایرةالمعارفهاو مجموعه آداب و اعتقادات و رفتارها و علایق وعادتهای شخصی و گروهی پیدا کرده و نیروی اخلاقی فرهنگ کمتر در جان مردمان نفوذ دارند و با آن پیوستهاند. پس چگونه جانها و دلها را راه ببرند. مخصوصاً این مطلب را کسانی باید مورد توجه قرار دهند که فکر میکنند بر مبنای فرهنگهای مختلف میتوان مدرنیتههای متفاوت ساخت مردم این زمان بیشتر طالب اطلاعاتی هستند که هر روز اگر تکرار شود نو مینماید اما به اطلاعات تحقیقی چندان رغبت ندارند یعنی به جهان اطلاعات تعلق دارند نه اینکه طالب فهم باشند پس شاید بهتر باشد که به جای فرهنگها از فهمها بگوییم. مواجهه با پیشآمدها و خطرها نیز بسته به فهمی است که مردم از آنها دارند یا میتوانند داشته باشند فهم کنونی ما با فهمی که نیاکانمان که تا یک صد سال پیش یا مثلاً در زمان شیوع آنفلوآنزای موسوم به اسپانیایی داشتند متفاوت است. در اینجا فهم به معنی هوش و خرد به صورتیکه در کتابهای درسی روانشناسی و فلسفه آمده است، نیست. آن را یک قوه و استعداد نفسانی هم نمیتوان دانست. فهم نوعی همسازی با نظم زندگی و درک امکانها و تواناییها در نسبت با دیگران و موجودات است. خرد نیز با این دریافت قوام مییابد. به عبارت دیگر،فهم راهی به دریافت کی و کجا بودنو در چه نسبتی با دیگران و با موجودات قرار داشتن و واجد چه تواناییها و ناتوانیها بودن است. اینجا به مناسبت تکرار کنم که در جهانی که تکنولوژی اطلاعات حاکم است در مورد تأثیر آموزش و رفتار نباید بیش از حد خوشبین بود. البته آموزش در حدّ خود لازم و مؤثر است. جهان را هم اطلاعات راه میبرد اما مردمان در زندگی هر روزی بیشتر به حکم تعلقاتو کمتر به راهنمایی آنچه در مدرسه و کتاب آموختهاند رفتار میکنند. مدرسه و کتاب هم اگربیاعتنا به فهم عالم و زندگی مردمان باشد از اثر میافتد و در صورتی کارساز و مؤثر میشود که علاقه تاریخی مردمان را بشناسد و ناظر به آنها آموزش بدهد. متأسفانه مدارس و کتابهای ما به کلی از این معنا غافلند. در بحرانها و بلیّات مردمان با فهمی که از آن دارند و نسبتی که با آن پیدا میکنند به مواجهه و مقابله برمیخیزند یا اگر جهان و عالمشان دستخوش پریشانی شده باشد،فهم و خرد نیز دچار آشفتگی میشود. فهمی که اکنون جهان با آن اداره میشود فهم اطلاعات علمی- تکنیکی است که البته درجات و مراتب دارد. پس وقتی بحران و بلیّهای پیش میآید مردمان بسته به اینکه تا چه اندازه آن را دخیل و اثرگذار در کار و زندگی خود بیابند به اظهار نظر و اقدام دست میزنند. در هر زمانی یک صورت فهم عادی وجود دارد و این فهم در طبقات و گروههای مردم جلوه خاص پیدا میکند. در قضیه ویروس کرونا فهم سه جلوه داشته است یکی فهم پزشکی است که همان فهم غالب زمان است و اکنون این فهم از جهت اخلاقی نیز از فهمهای دیگر موجهتر مینماید (مطلبی که تا کنون مورد غفلت بوده است اینکه پزشکی با همه دانشها تفاوت دارد زیرا پزشکی دانشی اخلاقی است که اکنون در نسبتش با تکنولوژی باید متوجه شأن اخلاقی خود باشد) فهم دوم به بحث سیاست و کار و تولید و مدیریت تعلق دارد. این فهم نگران تعطیلی کار و تولید و پدید آمدن خلل در نظم امور استو البته نگرانیش بیوجه نیست. فهم سوم از آن پاسداران مناسک دینی و معتقدان به لزوم حضور مردم در حرمها و مساجد است. اینها حضور و شرکت در مراسم دسته جمعی را نیاز معتقدان و مؤمنان میدانند و حتی معتقدند که این نیاز بر نیاز به نان و سلامت هم مقدم است. مردم کوچه و بازار کم و بیش در همه این فهمها شریکند هیچ یک از این سه فهم به فرهنگ و مردم منطقه خاص تعلق ندارد بلکه هر سه کم و بیش جهانی و ناظر به مصلحت زندگی عمومی و قرین با حسابگری است. پس اثر فرهنگ را کجا بجوییم؟ اگر بگویند همه جهان طرح پزشکی را با روحیات و خلقیات و فرهنگ خودشان اجرا میکنند این سخن را باید شنید و به کوچه و بازار و مدرسه و بیمارستان و مراکز تجمع مردمان و به کوه و صحرا و کنار دریا رفت و دید که رفتارها چگونه است و گروههای گوناگون مردم تا چه اندازه پروای کووید 19 را دارند. در آنچه به چشم و فهم عادی ما میآید کمتر نشان فرهنگ پیداست. کاش چشم باز و نافذی داشتیم که وقتی در امور جزئی و ظواهر امور نظر میکردیم عوامل مؤثر و دخیل را درمییافتیم. ظاهر اینست که پروا و اعتنا به دستورالعملهای بهداشتی و پزشکی ربطی به فرهنگ خاص ندارد و حتی بیپروایی و بیاعتنایی به آن را هم نمیتوان و نباید به عوامل فرهنگی خاص منسوب کرد زیرا این امر هم در همه جهان و میان مردم همه کشورها مشترک است. پس چه بسا که فرع لاابالی گری باشد. اتفاقاً لاابالی گری با سست شدن علائق فرهنگی به وجود میآید. در آنچه گفته شد سعی کردم چیزی را بیپروا نفی و اثبات نکنم بلکه به روش خود بعضی پرسشها پیش روی اهل نظر و دانش گذاشتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. اگر اجازه بفرمایید به رسم و شیوه معمول خود قطعهای از شعری را که در ضمن نوشتن این یادداشت به یادم آمد برایتان بخوانم و سخنم را با آن به پایان برم تا اشارهای کرده باشم به خطرهایی که از کرونا بسی هولناکتر و مصیبتبارتر است و نه فقط فرهنگ بلکه زندگی جمعی و بودِ ما را نشانه گرفته است.
میترسم ای سایه میترسم ای دوست،
میپرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست،
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست
ایکاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست
[۱]- مثلاً در کشور ما اگر کسی گوشی هوشمند نداشته باشد نمیتواند در سامانه ثبتنام کند و در نتیجه حق یا امکان مراجعه به دادگاه ندارد و بهای مصرف برق خود را هم نمیتواند بپردازد و ...