اعتماد: از خودمان بپرسیم چه شد که ترجمه تا این حد مهم شد؟ چگونه ترجمه جای تفکر و مترجم جای متفکر را گرفت و هر آن کس که زبان به بیان اندیشهاش گشود، از سوی مترجمان زباندان مورد مواخذه قرار گرفت؟ چه شد که در تفکر الکن شدیم و عاملان تئوریک ما به ترجمه و تفسیر بسنده کردند؟
کوره راهی تاریک و پرمناقشه
نخستین مواجهات ما با جهان جدیدی که از مسیر غرب به ما رسیده بود، مواجهات نظامی و اقتصادی بود، اما چون در بستر عمل شکستهای پی در پی امانمان را بریده بود، در ساحت ولیعهدی مستاصل و صدراعظمی پرسشگر سراغ تربیت نیرویی رفتیم که بتواند علم اروپایی را برایمان ترجمه کند. از آخرین اندیشمندی که در حوزه زبان فارسی و عربی به تقسیمبندی علوم و فلسفه شناخت پرداخت - یعنی تهانوی- حدود یک سده میگذشت.
پس از سالها سکوت در حوزه تقسیمبندی علوم و نقد و پژوهش در نظامهای جهانشناسی و معرفتهای موجود، بیآنکه نقادانه در ظرفیتهای دانش انباشته خود جستوجو کنیم، به ترجمه آثاری روی آوردیم که به ما راه بنماید.
راهی که برای ما کوره راهی تاریک و پرمناقشه بود. دارالفنون راه انداختیم و مدرسه تاسیس کردیم تا با معرفت جدید آشنا شویم و نیرویی تربیت کنیم که با جهان جدید وارد تعامل شود، قابل انتظار بود که جایگاههای مسلط بر علوم نقلی و کلامی به این تلاش جدید واکنش نشان دهند و بساط ترجمه ملکمخان و ... را به تغییر مسیر آشکار از بنیادهای سنت تعبیر کنند و متولیان آنها را از صحنه بیرون برانند. با این همه این راه جدید سنتی شد که در مواجهه با سنت پیشین کورمال کورمال پیش آمد و از تقیزاده، آخوندزاده، فروغی، نصر، شایگان و... گذشت تا امروز به دست ما رسید.
حدود و ثغور ما؟
با تمام تلاشهای مجدانه و مبارزات بیوقفه طی ۲۰۰ سال اخیر (از زمان طرح پرسش عباس میرزایی در حدود ۱۸۱۰ میلادی تا امروز یعنی ۲۰۲۰ میلادی) مشکلات ما روز به روز بیشتر شد، بهطوری که امروز میتوان ادعا کرد که توان حل مساله در اینجا و اکنونمان کاهش پیدا کرده است. این ما همان مای سرزمینی، همان اجتماع حاضر در محدوده جغرافیایی است که به مدد تاریخ فرهنگی مشترک آن را ایران مینامیم. فکر نمیکنیم کسی باشد که ادعا کند، طی این دو سده اخیر تجربههای موفق مشترک آنقدر موثر و وحدتبخش بودهاند که توان حل مساله کلی «ما» را داشتهاند - اگر کسی چنین ادعایی دارد، میتواند در جهت اثبات ادعای خود چون من متنی بنویسد و وارد گفتوگو شود- این مساله کلی، همانا حدود و ثغور این مای سرزمینی و معیار انسجام و پیوستگی است که هویت جمعی حاضران در این آب و خاک را میسازد و در جهان مدرن آن را به عنوان یک جامعه واحد مطرح میکند.
اما توان حل مساله نه در گرفتن جایگاههای اداره سرزمینی و نه در مبارزه سیاسی بر سر متولی آبادانی توسعه که گامی به پیش از این مرحله است. بر فرض که ساختار سنتی را شکستیم و ساختاری تازه بر پا کردیم، چه اصلی بنیاد داوری درستی و غلطی این ساختار تازه خواهد بود؟ این اصل از کجا خواهد آمد؟ چگونه نیروها را آرایش خواهد داد؟ سهم هر کس را چطور تعیین خواهد کرد و واگذاری این سهام به چه شکلی تعین پیدا خواهد؟ ما در این صد سال اخیر حداقل سه بار ساختارها را شکستیم و ساختارهای تازه ساختیم، اما هر بار از غیبت اصلی که نیافته بودیم، از گفتوگویی که پیش نکشیده بودیم و از بنیادی که پی نیفکنده بودیم، بازی خوردیم.
تعلیق امر مشخص و فراروی از آن
اینجاست که باید گفت «توان حل مساله کلی» در میدان مبارزه سیاسی رقم نمیخورد، بلکه از جنس اندیشه و تفکر است، چراکه مبارزه سیاسی، مبارزه میان قدرتهای حاضر است. ضرورت بقای نیروهای درون میدان، منافع آنها را بر مساله کلی ارجح میکند. این نیروها در بهترین حالت میتوانند مساله گروهی خود را تبدیل به مساله عام کنند و نه مساله کلی. رسیدن به طرح مساله کلی نیازمند سطحی از انتزاع است که در تعلیق امر مشخص و فرا رفتن از آن رخ میدهد. اگرچه این مساله از درون تجربه بیواسطه وضعیت مشخص طرح میشود، اما از آن گذر کرده و به کلیت شرایط هستی آن تجربه نگاه میکند. بر خلاف مساله کلی، مساله عام به معنای هژمونیک شدن مساله جزیی است. توافق همگان بر سر یک موضوع در دورهای خاص مساله عام را میسازد. «همه» بر سر مساله عام همصدایی میکنند، اما مساله کلی به «هر» وضعیت مشابهی میپردازد که آن مساله را برساخته است. مساله کلی نیازی به همراهی همه ندارد، بر فراز وضعیت سیاسی میایستد و پرسشهایش را مطرح میکند. اما مساله عام تا جایی که امیدی به بهتر شدن وضعیت دارد با نیروی سیاسی همراهی میکند، اما به محض آنکه منافع گروهی آن نیرو با منافع عام در تضاد قرار بگیرد این توافق از هم میپاشد. شاخصه اصلی مساله کلی آن است که در دوره زمانی یا منافع گروهی محدود نمیشود و از چالشهای موجود در شرایط خاص میگذرد، در نتیجه میتواند به چالشی بزرگتر بپردازد. این چالش کلی چیزی نیست جز «چگونگی هستی و تداوم اجتماع سرزمینی».
مساله عام یا کلی
جایی که اندیشه تبدیل به عملی رادیکال میشود و نفی وضعیت موجود شکل میگیرد، همه نیروها باید پاسخگو باشند. این نفی دغدغه حقیقت دارد و نه واقعیت، بنابراین نیروهای میدان نمیتوانند با ارجاع به وضعیت اعمال خود را توجیه کنند. تنها اندیشه پرسشگر و تفکر نقاد است که میتواند با مساله کلی روبهرو شود، از وضعیت عبور کرده به اصل کلی برسد. حالا میتوانیم بپرسیم که در انتخاب متفکران و تالیفات آنها مساله عام مطرح است یا مساله کلی؟ سنت ترجمه مساله اجتماع را چگونه طرح میکند که بر مبنای آن به انتخاب اندیشه و اندیشمندی پرداخته و آن را به حوزه تفکر فارسی وارد میکند.
گاهی با نگاه به آنچه در حوزه ترجمه میگذرد این شائبه پیش میآید که ترجمه ابزاری است در دست نیروهای درون میدان. نیروهایی که خواهان بقا، مشروعیت و قدرتگیری هستند. نیروهایی که میخواهند اجتماع را به دنبال خود بکشند و مدعی هستند که چون به سرچشمه علم در اروپا متصل هستند، توان حل مساله را دارند و راهحل شکستها نزد آنهاست. مترجمهایی که در چهره متفکر ظاهر شده، معمولا با مجموعهای از واژگان تازهای شناخته میشوند که سوغات آنها از متن زبان اصلی است. واژگانی که برای توضیح شرایطی که از آن برآمده به سوی مساله کلی روی کرده است و در درون متن با اسلوب برهانی پرداخته شده و به جایگاه مفهوم نشسته است.
عمدتا مترجمان بیخبر از آن مساله تاریخی و نیروهای درونش، بدون تعمق در ریشههایی که این فکر از آن ناشی شده و حتی بدون میل به پرداختن به مساله کلی، این واژگان را معادلسازی میکنند؛ معادلسازی بدون همسانسازی که بسترهای گفتوگوی درون همین هستی اجتماعی موجود را فراهم آورد و این اجتماع را برای گفتوگو با معرفت بینالاذهانی در جهان پیرامونش مجهز کند.
از وهم مهآلود امید
به زمینه روشن و واضح تفکر
معادلهای مغلق و دشوار در متن ترجمه پراکنده میشوند و این دشواری در فهم، مایهای جادویی به نوشتار میدهد. برای یک واژه مانند سوژه سه معادل پیشنهاد میشود، کسانی که در سنت فلسفه اسلامی هستند آن را فاعل مینامند، تجددگرایان فارسی دوست آن را شناسنده مینامند و انقلابیهای ارادهگرا آن را شناسا ترجمه میکنند. در میان این واژگان آنچه گم میشود، مفهوم سوژهای است که باید خواننده را با چرخش معرفتشناسانه جهان جدید آشنا کند. مخاطب مستاصل که به دنبال سویهای تازه برای حل مساله خود میگردد، بدون آنکه موفق به فهم عمیق متن شود، با آن درگیر میماند و در عین بهت و تحیر، مدهوش و شیفته زبان به اصطلاح نخبهگرای آن میشود. در پی این گیجی و انفعال، تقدیس متن میآید و مترجم نقش مدیومی را برای رمزگشایی آنچه از باختر پیشرفته و موفق آمده، پیدا میکند. در آخر هم مخاطب به ناگزیر فهمی منطبق با اصول فهم خود از آن برمیگیرد و برنامه عمل خود را برای از میان برداشتن موانعی که بر سر راهش آمده میچیند. برنامه عملی اینچنین در واقع پریدن از ایده به عمل است، بدون برساختن اصلی که وحدت داوری ما را در میانه بگیرد و با مفهومپردازی، از وهم مهآلود امید به زمینه روشن و واضح تفکر بنشیند و امکان نقد و بازنگری آن فراهم شود. در همین فرآیند است که فعال مجهز به ایدئولوژی، برای تحقق ایدههای خود دست به عمل میزند و خود را سوژه میپندارد، بیآنکه چرخش کپرنیکی و خود انتقادی آن را در مقابل دگماتیسم درک کرده باشد.
اما این گیجی در فهم مفهومی و قطعیت در عمل که به صورت توامان در تاریخمان میبینیم به همین جا ختم نمیشود. هر گروهی برای خود مترجمانی به بار میآورد و هر مترجمی برای مفاهیم حوزه اندیشه آکادمیک، معادلی وضع میکند. کار به جایی رسیده که برای یک مفهوم بنیادین مانند فنومن سه یا چهار واژه داریم، آن دانشجوی تازهکاری که در عطش خوانش متنها میسوزد، برای آنکه بتواند منظور متون را دریابد به ناگزیر باید به متن زبان اصلی رجوع کند و وقت و انرژی بسیار بگذارد تا بفهمد که برای مثال منظور نویسنده از پدیده یا پدیدار یا نمود همان فنومن است. این رویه تا آنجا کشیده شده که طرح مساله اصلی متنها به محاق میرود و جدال بر سر معادلسازی دعوایی بلنددامنه برای کسب هویت در حوزه اندیشه میشود.
گویی ما بیخبریم که واحد فهم در حوزه فکر، نه واژه که گزاره و نه حتی گزاره که متن است. واژه در متن است که تبدیل به مفهوم میشود و متن حاوی اسلوبی برهانی است که میتواند به مفهوم بپردازد و این اسلوب برای حل مسالهای ساخته شده که آن مساله، از بستری تاریخی و جغرافیایی برخاسته و میخواهد با تکیه بر اصلی نو به ایدهای کلی پاسخ بگوید.
اصلهای تازه از مسالههای تازه برمیآیند، اما در خدمت متعین کردن همان ایدههایی برمیآیند که از ابتدای تاریخ بشری درون هستی جامعه حیات داشتهاند. مگر کسی هست که خود را به ایده زندگی، آزادی، عدالت، خیر، زیبایی و جاودانگی متعلق نداند؟ مگر نیرویی هست که بر ایدههای کلی بشورد و بتواند بسیج اجتماعی را سامان دهد؟
اما هیچگاه ادعای تعلق به یک ایده کافی نخواهد بود، چراکه عدم تدقیق مفهومی آنچه ایده را به جهان موجود وصل میکند، شتابزدگی را در عمل به بار میآورد که فساد میآفریند و فساد خیانت به امید است؛ امید به تعین ایده در جامعه. آنچه ناامیدی از حوزه روشنفکری در ایران را به وجود آورده همین عدم تعمق کافی و تلاش سزاوار برای دامن زدن به گفتوگوهای ثمربخش است. آیا وقت آن فرا نرسیده که نقدی رادیکال در حوزه اندیشه را متوجه خودش کنیم؟ روشنفکر کیست؟ و در این جامعه چه مسوولیتی را برعهده گرفته است؟
گفتوگو با جهان اندیشه
در جامعهای بدون سنت آکادمی که دانشگاهش نه بر پایه تئولوژی سنتی یا فلسفه موجود در تمدن اسلامی که در تقابل ایدئولوژیک با اندیشههای پیشین ایجاد شده، اصلهای تازه و اسلوبهای برهانی کجا پرداخته میشوند؟ اگر ما دانشگاهی داشتیم که در گفتوگوی با جهان اندیشه سخن میگفت، شاید دچار این تشدد و گیجی نبودیم. گاه حتی میتوان ادعا کرد که اگر این شتابزدگی در سنت ترجمه نبود، تلاش برای درک مفاهیم در متنهای زبان اصلی و توضیح آنها طی خوانش موجب میشد که گفتوگوی مفهومی با جهان جدید شکل بگیرد. گفتوگویی که از چند جهت دستاوردهایی مهم را در پی داشت، یکی اینکه چنین گفتوگویی کمک میکرد تا عزت نفس در ما به عنوان مخاطبان متنهای اندیشه در غرب حفظ شود و با فهم آنچه از تحول در دنیای اندیشه رخ داده، اعتماد به نفس ما برای هضم و تغییر آن انگیزهبخش شود. دوم اینکه ایجاد بستری برای برخورد خلاقانه در فهم استدلالهای آنها که موجب میشد برهانهایی تازه از سوی ما شکل بگیرند و ما هم به عنوان یک طرف گفتوگو، به جای آنکه در نقش مخاطبی منفعل ظاهر شویم، فرمهای سوژگی خود را در جهان اندیشه پدید آوریم. سومین دستاورد آن بود که در گفتوگویی مفهومی، نفی سنت صورت نمیگیرد، بلکه طرف گفتوگو به اندوخته دانش خود چون منبع الهامی برای بازسازی و بازتعریف مفاهیم خود رجوع میکند. اما برعکس، آنچه بر ما گذشته موجب شده که نه تنها اعتماد به نفس ورود به گفتوگوی نقادانه با برهانهای روشنگری و ساروشنگری را نداشته باشیم، بلکه از برهانهای آنها به عنوان گزارههای ایدئولوژیک بهره ببریم و آنها را در نفی گذشته و هستی خود برای برساختن دنیایی دیگرگونه و تازه به کار ببندیم. ما اکنون چون کرمهایی درون پیله زبان و فرهنگ خود، واژه روی واژه میگذاریم بدون آنکه بتوانیم منظور خود را بیان کنیم و فهمی دوطرفه به وجود بیاوریم.
شرایط امتناع تفکر مفهومی
محمدعلی مرادی پیش از این گفته بود که ما نه در شرایط امتناع اندیشه، بلکه در شرایط امتناع تفکر مفهومی هستیم و این ما را در شکل دادن به توافقهای تازه ابتر میکند. وقتی در تجربه مشترک تاریخی، بیعدالتیها و ظلمهای گروهی بر گروه دیگر ایده اجتماع سرزمینی و همزیستی شکست میخورد، اصلهایی که تا آن زمان از آن ایده استخراج شده بوده مورد نقد قرار میگیرد و این نقد مسالهای را شکل میدهد. برای آنکه بتوان در مقابل مسالهای عمل کرد، نیاز است جمعی که در متضرر شدن از آن مساله اشتراک دارند، گفتوگو کنند؛ گفتوگویی که به توافقی جمعی برسد، توافقی که در متنی بازتاب بیابد، چرا که شاخص داوری تنها از طریق مستدل شدن در متن میتواند مورد نقد و همان شاخص داوری است که میتواند محل توافق جمع و ابزار ارزیابی عمل آنها قرار بگیرد. جمع برای عمل مانیفستی میخواهد و مانیفست بر اسلوبی استوار است که مفاهیم را به کار میبندد. مفاهیم تازه محل مناقشه و توافقهای تازه هستند. مفاهیم قدرت بسیجکنندگی دارند و از متن فراتر میروند و مساله اکنون و اینجا را توضیح میدهند. همواره میتوان با مفاهیم برخوردی نقادانه داشت، پس جامعهای که از تفکر مفهومی امتناع میورزد، قدرت نقد را از خود میگیرد، در بنبستهای بازاندیشی نقادانه امید از دست میرود؛ چراکه امید به تغییر، امید به توافق دوباره است.
ترجمه به سوی ناکامی
سنت ترجمه- آنگونه که تا امروز عمل کرده است- امید را از ما میگیرد، چراکه به جای جمعبندی گفتوگوهای یک جمع مسالهدار، راهحلی بیرونی به آن عرضه میکند. راهحلی مبتنی بر واژگانی غیرقابل فهم و متنی که مقدس میشود. مترجمان به مخاطبان میگویند که شما نمیفهمید، مگر آنکه با زبان ما سخن بگویید و مخاطبان در مقابل دو راه دارند؛ یا پیروی کنند و از واژگان متنهای ترجمه تفسیری برای عمل دربیاورند، یا بر این موضع بشورند و راههای گذشته را در پیش بگیرند؛ دو راهی که هر دو به شکست و ناکامی میانجامد و ناامیدی را در جامعه دامن میزند.
اما شاید راهحل جای دیگری باشد. آنجا که بکوشیم از موضع مساله اجتماع خود متنهای حوزه اندیشه را بخوانیم. ما متن میخوانیم تا دستاوردهای بشری را برای حل مساله پیش چشم آوریم و از آن استفاده کنیم. در عین حال این متنها جعبههای ابزاری است که باید بتواند در خدمت تدقیق مساله ما در آید. پس واحد فهم برای ما متن خواهد بود، نه اصطلاحات آن و هدف رسیدن به توانی که بتواند مساله ما را توسط خودمان حل کند. اولویت اول تربیت نیرویی است که برای چنین کاری انگیزه و تلاش درخور داشته باشد. نیرویی که بتواند مفاهیم را درون متنها بفهمد و نقد کند.
در این مسیر بازخوانی اصلها، مفهومپردازیهای جدید، رسیدن به اسلوبی که بتواند راهنمای گفتوگو و طرح مسائل ما باشد، اولویت خواهد داشت. اینگونه است که از خود میپرسیم، چه متنی بخوانیم؟ چرا آن را بخوانیم؟ از هر متن چه میخواهیم؟ و نقد ما به متنی که میخوانیم چیست؟ تالیف متن تازه چگونه ممکن است؟ و این تالیف چطور میتواند پاسخگوی مساله کلی ما باشد؟ و در سطحی دیگر چگونه تالیف ما میتواند طرح تازه به جهان اندیشه پیشنهاد دهد؟