اعتماد: در جهان مدرنیته، ایده با مساله آگاهی پیوند میخورد
و در واقع ایدئولوژی با آگاهی مرتبط میشود؛ چنانکه مساله دکارت اساسا آگاهی بود.
پیش از آنکه دکارت جایگاه مرکزی فاعلیت ذهن انسانی در امر شناسایی را تثبیت کند،
جهان، طبیعت و در واقع حقایق، جدا از انسان و در انفکاک از او اعتبار و معنی داشت.
به تعبیر قدما، خدایی بود، طبیعتی بود و انسانی بود و بنابراین خدا و طبیعت معنا
را تعیین میکردند. اما با شکوفایی رنسانس با تحولی مواجه شدیم که ساختار را بدین
سو کشانید که در بدو امر انسان در مرتبه بعد طبیعت و در نهایت خدا مطرح شود. از
اینجا به بعد آن چیزی که اصالت یافت ذهن انسان بود؛ بدین معنا که انسان تلاش کرد،
نظریه خود را به ذهن و ساختار ذهن معطوف کند.
پیش از رنسانس، ایمان در مرکز گفتمان قرار داشت و شکلی
از تعبد مطرح بود اما با گذر ایام، ایقان اعتبار یافت و آگاهی منوط به آن شد. همین
امر زمینه پیدایش شک روشمند دکارتی را فراهم آورد تا بر اساس آن، منِ اندیشنده به
مرکزیت جهان دست یافته و جهان در امتداد ذهن انسانی اعتبار کسب کند. به این ترتیب
آگاهی تبدیل به مساله و پای ذهن و آگاهی به ساحتهای عمومی زندگی کشیده شد. از این
پس آگاهی جهان را شکل میداد و همین امر در فلسفه آلمانی اهمیت بسزایی یافت. در
اندیشه فلاسفه آلمانی، آگاهی وقتی کامل میشود که به خودآگاهی برسد و این دیدگاه
پس از چندی در اندیشه کانت و هگل بارور شد. در واقع سوالی که مطرح شد این بود که
«من» چگونه «من بودن» خودش را شکل میدهد؟ و پاسخ فیشته این بود که «من» زمانی «من
بودن»اش را تشخیص میدهد که «غیرِ-من» وجود داشته باشد. پس جهان منقسم شد به «من»
و «غیر-من» که هگل نام «من» و «دیگری» بر آن نهاد.
نسبت «من» و «دیگری» بدین معناست که آگاهی در روابط شکل
میگیرد و رابطه ارباب و برده یکی از آن روابطی است که موجب میشود، آگاهی در
مناسبات ایجاد شود. به تعبیر هگل: تاریخ، تاریخِ آگاهی است و زمانی که بر انسان
گذشته تاریخ محسوب نمیشود. در واقع تاریخ یک قوم، تاریخ آگاهی است. اما چطور میشود،
تاریخ آگاهی را شناخت؟ انسان آگاه میشود و آگاهی خود را فرا میآورد و ساختارهایی
همچون ساختارهای اجتماعی و سیاسی پدید میآید. لذا توسعه آگاهی را میتوان از روی
توسعه ساختههای انسانی دریافت؛ پس تاریخ انسان به ساختههای او وابسته است و بدین
ترتیب رشد آگاهی به رشد سیاسی تبدیل میشود. تبلور این اندیشه را میتوان در عصر
روشنگری مشاهده کرد که در آن، انسان به روی پای خودش میایستد و بند ناف خود را از
بیرون میبرد. زین پس مساله شکل دادن به جامعهای است
که در مناسبت با مفهوم آگاهی تعریف میشود. در این میان هنر نیز با عنصر ایدئولوژی
و به تبع آن با آگاهی پیوند مییابد و جایگاه مهمی را به خود اختصاص میدهد. در
واقع هنر یک میانجی در مقوله آگاهی است؛ هنر و ایدئولوژی با هم قرابت نزدیکی دارند
بدین دلیل که مخرج مشترک هر دو کار کردن با حس و احساس است. در این روند با قرن
نوزدهم مواجه میشویم به مثابه دورهای که آغازگاه کنش انتقادی نسبت به مساله آگاهی
است. این کنش انتقادی در چند حوزه تبلور مییابد که به اجمال بدان میپردازیم.
۱-
فلسفه؛ به لحاظ تاریخی و فرهنگی، نهیلیسم بیشک مهمترین
و بنیادینترین مفهوم در تفکر فلسفی نیچه است. نظریه نیچه در باب نهیلیسم، کل
تاریخ تمدن غربی یعنی تمدن سقراطی- مسیحی را در بر میگیرد. این مفهوم بنمایه نقد
تبارشناختی نیچه از دستاوردها و ارزشهای بنیادین این تمدن است: نقد زهدگرایی یا
اصل زهد(عقلانی کردن روح و تسلط بر غرایز یا طبیعت درونی) و نقد عقلگرایی یا
فرآیند عقلانی شدن(تسلط بر طبیعت بیرونی به کمک تکنولوژی و علم). نظریه نهیلیسم
برای نیچه با نقد ریشهای اندیشه و کنش مدرن یا همان مدرنیته و مدرنیسم هم یکی
است. مدرنیته عنصر ظهور نهیلیسم است؛ زیرا میل به معرفت، خواست حقیقت و حتی خود
حقیقت برای انسان مدرن مساله است و این حقیقت عنصری ذاتی نیست بلکه مفهومی است که
قیام به عنصر قدرت دارد. از نگاه نیچه، حقیقت به چشمانداز و در ادامه به قدرت
پیوسته است. لذا او به نقد مناسبت آگاهی و حقیقت میپردازد. بنابراین نیچه تناقضات
درونی معرفتشناسی مدرن را افشا میکند و به واسازی معرفتشناسی مدرن میپردازد.
۲-
روانشناسی؛ ذیل آگاهی، جهانی نهفته است که به قول فروید
کوه یخ زیر آب است و آن جنبه ناآگاهی است که بنیان تمام حرکت و کنش انسانی است. بهزعم
فروید، انگیزشهایی هست که ریشه در ناخودآگاه دارد و سوپراگو برای کنترل آن ایجاد
میشود. این دیدگاه،گونهای نقد آگاهی را در پی دارد.
۳-
هنر؛ حکم هگل مبنی بر مرگ هنر که مدعی است عقل میتواند،
مطلق را بشناسد و هنر از مرتبهای دون نسبت به آن برخوردار است، موجب شد هنر در
تقابل با جریان روشنگری قرار گیرد و مکاتب هنریای همچون سمبولیسم، امپرسیونیسم،
داداییسم، سوررئالیسم و... ایجاد شود که از آنها با عنوان جریانهای ضد عقل یاد میشود.
۴-
جامعهشناسی؛ هگل بر آن بود که سیر تکامل تاریخ بنیان
منطقی دارد که منطق دیالکتیک است. منطق دیالکتیک آگاهی است؛ تاریخ، سیر تکاملی بر
اساس منطقی است. متاثران از هگل، فلسفهاش را از ایدئالیسم خالی و از ماتریالیسم
پر کردند. آنها میگفتند، موضوع تاریخ فقط مساله اندیشه و ذهن نیست بلکه موضوع آن
تغییرات اجتماعی بر اساس بنیانهای اقتصادی است؛ در اینجا هم هستی اجتماعی ناشی از
هستی اقتصادی اعتبار یافت و آگاهی به چالش کشیده شد.