دیشب یک کتاب خواندم که شبم را ساخت. آنقدر خندیدم، آنقدر خندیدم که اهل خانه هم به خنده افتاده بودند.
نام کتاب:
زندگی هچل هفت آیدا پیرپور، هشتک دبستان هاجر ـ نوشته سولماز خواجهوند ـ نشر هوپا ـ ۱۳۹۸ ـ ۱۹۲ ص ـ مخاطب گروه سنی ج و با کمی اغماض گروه سنی د.
رمان، مجموعهای از هفت فصل یا هفت داستان مربوط و متصل بههم است. رمانی جذاب و خواندنی پُر از وقایع بامزه، و شخصیتپردازیهای خاص و نثری شیرین و روان.
آیدا، راوی رمان، دختری است ۹-۱۰ ساله که هنوز مدرسه نرفته و پدرش حسن، کلاهبردار است و مادرش هانیه دستیاربابای کلاهبردارش و زنی بیمسئولیت است.
آیدا با ترفندهای خاص خودش نامش را در مدرسهی محله مینویسد و روز اول مهر با هزار دوز و کلک خودش را به مدرسه میرساند. اما دو روز اول مدرسه، آنقدر حوادث عجیب و غریب رخ میدهد که خواننده با خود میگوید تا این دختر بخواهد دیپلم بگیرد کل مملکت با خاک یکسان شده!
«آن روز که میخواهم ماجرایش را بگویم یک روز اسرارآمیز بود. یک روز باورنکردنی، یک روزی که هیچ وقت توی زندگیات نمیتوانی پیشبینیاش کنی و هیچ وقت حتی توی کابوسهایت هم شبیهاش را نمیبینی. برای دیدنش فقط دو راه وجود دارد، یا توی خانهی ما باشی، یا توی سینما برج میلاد فیلم آنابل عروسک ترسناک را تک و تنها ببینی. البته به شرطی که ردیف اول نشسته باشی و دست و پایت را به صندلی زنجیر کرده باشند.» (ص ۱۶۵)
این خانوادهی عجیب و شاهکار، همهی کارها و عقایدشان خاص است. از رانندگی و حمام کردنشان، تا عیادت بیمار رفتنشان:
«مامان من یک خفن قهرمان است. او صاحبسبکترین رانندهی دنیاست. شنا با ماشین را مامان من اختراع کرده. فوتبال با ماشین را مامان من اختراع کرده. حتی ژیمناستیک با ماشین را مامان من اختراع کرده. اولی را وقتی رفته بودیم شمال و مامان پایش را به جای ترمز گذاشت روی گاز و ما صاف رفتیم وسط دریا، اختراع کرد. همان وقت بود که فهمیدیم هم با مایو و هم با ماشین میشود شنا کرد. دومی را وقتی پیچیدیم توی کوچهی مامان بزرگ و مامان صاف رفت توی دروازهی بچههای محل، اختراع کرد. همان وقت بود که فهمیدیم با ماشین هم میشود گل زد. سومی را هم همین تابستانی که گذشت، اختراع کرد. من و مامان رفتیم سالن ورزشی که مامان من را توی کلاس ژیمناستیک ثبتنام کند. روی در نوشته بود: «ورود با ماشین...» بعد من و مامان و ماشین، پرده را زدیم کنار و گازش را گرفتیم و رفتیم تو. ولی بعد فهمیدیم آن چیزی که روی در نوشته شده بود یک «ممنوع» هم داشته که پاک شده!» (ص ۵۱)
کتاب آنقدر جذاب است که به طور قطع مخاطبانش را عاشق مطالعه میکند.
«زانیار خنگه میگوها را که دید، پیاسپیاش را گذاشت کنار و دستش را کرد توی پلاستیک و لیزلیزبازی کرد و خندید و من را نگاه کرد، ببیند یک پسگردنی بهش میزنم یا نه! زانیار دکمهی شروع و پایانش با پسگردنی است. اگر پسگردنی بخورد شروع نمیکند اگر پسگردنی نخورد شروع میکند و اگر بعد از اینکه شروع کرد پسگردنی بخورد تمام میکند.» (صص ۵۴ و ۵۵)
«مدل "حادثه هیچ گاه خبر نمیکند"، مدل زندگی کردن ماست. چون خانهی ما روی گسل حادثه نشسته است. این یک واقعیت جغرافیایی است که همهی دانشمندانِ عالمِ هستی در حال تحقیق روی آن هستند. حتی یک بار مأمور بیمهی حوادث آمد و از بابا خواست که خودش و من و مامان و خانه را بیمهی حوادث کند. بابا گفت: «این بیمه شامل مهمان وهمسایه هم میشود؟» آقای مأمور بیمه گفت: «نه.» بابا در را بست و گفت: «نمیخوایم. حادثه روی ما اثر نمیذاره!» و این یک مسئلهی ژنتیکی و ارثی و خانوادگی است.» (ص ۴۲)
«... زانیارخنگه همان طور که سرش توی جیبش بود، سُر خورد و لیز خورد و قل خورد و پلهها را رفت پایین و خودش و میگوهایش پخش زمین شدند. البته باید بگویم که هیچ چیزش نشد، چون یک قانون خیلی خفنِ آدمخلو چل کن هست که میگوید هر طور که فکر کنی، همانطور میشود. کلا چون زانیار خنگه فکر نمیکند، برای همین هیچطوری نمیشود.» (ص ۵۷)
رمان موقعیتهای بسیار ناب و جذابی دارد که قطعا خواندنش برای مخاطب نوجوان و بزرگسال و میانسال و پیرسال خالی از لطف نیست.
«... شانهام را برداشتم و خواستم بروم حمام که مامان دوید جلوی درِ حمام ایستاد و گفت: «اول من میرم حمام!» بابا دوید جلوتر ایستاد و گفت: «مخالفم! اول من میرم حمام!» مامان گفت:«وقت جر و بحث نیست! سه تایی میریم! فقط جاهایی رو میشوریم که دیده میشه! دست و پا و کله!» و دوید توی حمام و وان را پُر آب کرد. ما سه تایی یقههای لباسمان را تا زدیم و نشستیم لب وان و کلههایمان را کردیم توی آب و فوت کردیم، قُل قُل قُل! نفسمان که تمام شد، کلههایمان را آوردیم بالا و مامان از توی تیوپ سبزی که توی دستش بود، شامپو خیاری روی کلههایمان ریخت. بعد انگشتهایمان را کردیم لای موهایمان و شستیم. مامان شمرد: "یک... دو... سه... چهار... پنج... چهل و هفت، چهل و هشت، چهل و نه، پنجاه، استپ!" بعد سه تایی کلههایمان را کردیم توی آب وان و همانطور که توی آب قُل قُل میکردیم، تند و تند شستیم و دویدیم بیرون! حمام کردن در یک خانوادهی پیرپرور واقعی ممکن است شکلهای مختلفی داشته باشد. مثلا حمام در حمام، حمام در دستشویی با کاسه، حمام در حمام در حیاط خلوت با شلنگ، حمام در آشپزخانه با شیر آب و بطریهای یخچال و آب کتری، حمام در استخر، یواشکی بدون لو رفتن، حمام در دستشویی عمومی، حمام در حوضِ پارک و بلوار و حمام توی سد و چاه و قنات، حمام در کارواش و خشکشویی...» (صص ۱۰۰- ۹۹)
ـ رانندگی مادر آیدا و سه بار تصادفش با آقای ندیمی همسایه و اصرارش بر مقصر بودن آقای ندیمی که پیاده بوده ولی چون پشتِ ماشین بوده، از نظر آییننامهی رانندگی مقصر است. (صص ۴۸ تا ۵۰)
ـ پیشنهاد آشپزی آیدا برای خاله آویسا: سوپ یاکریم؛ که تشکیل شده از دارچین، ماست، پیاز، آویشن، یاکریم، یخمک! که همان روز تلویزیون یاد داده! (ص ۱۰۵)
ـ روز اول مدرسه و همزمان جیش داشتن نیمی از بچههای کلاس. (ص ۱۵۰)
نویسنده (راوی) قوانین و کشفیات خاص خودش را دارد که بسیار جذاب و خواندنی است و به دنیای کودکان و نوجوانان و کشفیات آنها بسیار بسی نزدیک است:
فرق لیس زدن به بستنی در زمانها و فصلهای متفاوت سال. (ص ۷۳)/ بوی بالش و خرابکاری دم ظهر بچهها (ص ۷۲)/ امواج مدیر پیداکنی. (ص ۱۲۹)/ پیتزای حسن منوچهر (ص ۹۴)
ـ «اگر خودت پیش از این که دعوایت کنند، گریه کنی، بقیه دلشان میسوزد و کمتر دعوایت میکنند و احتمالش زیاد است که بستنی هم برایت بخرند.» (ص ۶۸)
ـ «یک قانونی هست که میگوید تنبیه بدنی بیش از هرشیوهی تربیتی دیگری جواب میدهد. دانشمندانِ "پسگردنی شناسی" عالمِ دنیا هم آن را قبول دارند و توی کتابهایشان مینویسند تأثیری که یک پسگردنی در دو ثانیه دارد، یک کتابخانه کتاب و تمام ناظمهای عالم دنیا ندارند.» (ص ۷۸)
ـ «کلا بابا علاقهای به لیوان پلاستیکی و ظرف یکبار مصرف ندارد. یک بار که میخواستیم با چند نفر که هیچ نسبتی با ما نداشتند، برویم پارک جنگلی و کباب بخوریم، وقتی لیوانها و قاشقهای پلاستیکی یکبار مصرفشان را درآوردند، بابا یک لقمه هم نخورد. چون هی چنگالی را میزد به جوجه و جوجهها جاخالی میدادند! بابا کلا معتقد است خوردن غذا با پلاستیک مثل شمردن پولی است که مال خودت نباشد یا مثل این است که سرِ یک آدم کلاهبردار قبل از کلاهبرداریاش، کلاه بگذارند.» (ص ۱۰۹)
ـ «یک قانون فرابشری خیلی خفنی هست که میگوید اگر یک پیرپور بخواهد معروف شود، حتما میشود. حتی شده با یک هزارپا و اگر نخواهد معروف شود، نمیشود، حتی باهزار تا هزارپا!» (ص ۱۳۹)
نثر و لحنی که نویسنده برای این رمان به کار برده، بسیار شاخص و قابل توجه است و باید بابت جذابیت ویژهی نثر به چنین نویسندهی جوانی تبریک گفت:
«با کمر پلهها را آمدند پایین.» (ص ۵۷) / آقای ندیمی (بعد از آن که مادر آیدا با ماشین به او زده) «صدای قاچ هندوانه داد» (ص ۵۳)/ آقای ندیمی (بعد از تصادف مجدد با ماشین مادر آیدا) «صدای گوجه داد» (ص ۴۸)/ «خانم مدیر داشت اینها را میگفت و ما چهارده تا بچهی کلاس اولی مثل جغد بدون پلک زدن و با دقت زیاد نگاهش میکردیم» (ص ۱۷۴)/ «باورتان نمیشود باور خودم هم نمیشود.» (ص ۱۸۶)/ «همان طور که داشتیم نمیزدیم بغل» (ص ۱۳۲)/ «خانم مدیر مثل بادمجان کبابی قبل از پوست کَندن، سیاه و کبود شده بود.» (ص ۱۶۲)/ «پانصد هزار و خیلی متر بالاتر» (ص ۸۰)/ «خیالم حسابی راحت نشد.» (ص ۱۷۳)
اما دو نکتهی پایانی:
راوی باهوش است، قبول؛ اما در جاهایی لحنش به سن و سالش نمیخورد؛ مانند عبارت «قانون فرابشری». هرچقدر هم آیدای ده ساله اهل مطالعه باشد، نمیتواند «اتللو» را بشناسد. (ص ۱۴۸)
نثر شیرین و یکدست رمان قبول، اما ای کاش بعضی عبارات مانند «گارسون» معادل بهتری داشتند. (ص ۱۸۳)
بهای کتاب ۳۰ هزار تومان ناقابل است (برابر با خرید یک نایلکس هلههولههای مضر و سرطانزا) اگر فرزند دلبندتان را اندکی دوست میدارید این کتاب را برایش بخرید. اگر حوصله نداشت بخواند، خودتان برایش بخوانید. با این کارتان لذتبخشترین لحظات زندگی را برایش میسازید. قول میدهم تا ابد یادش میماند و با لذت برای دیگران هم تعریف میکند. از من گفتن. نگویید فلانی نگفت.
یک پیام هم به خانم سولماز خواجهوند، بیصبرانه منتظر خواندن جلدهای بعدی هشتک دبستان هاجریم. قلمتان سبز، تنتان سلامت.
نام جعلی: آذردخت بهرامی
دوم اگوستالشهریور ۲۰۹۹
(تاریخ را دستکاری نفرمایید، برازندهی فرهنگمان است)